هفته 41-ورد زبانت: بابا
چهل و یکمین هفته از زندگیت از یکشنبه20 تا شنبه 26 بهمن بود.
هم بابات رو خیلی دوست داری هم یکسره ورد زبانت باباست
-انگار تنها لغته مورد علاقت باباست..البته چیزهای دیگه هم میگی ولی بابا ورد زبونته...مخصوصا وقتی به در وروردی خونه میرسیم! انگارمنتظری همش بابا بیادخونه.وقتی هم باباتومیبینی دست میزنی و ذوق میکنی و سریع دالی بازی رو شروع میکنی..معمولاخودت اول فرار میکنی و سر بازی رو باز میکنی!!
-متاسفانه یادگرفتی میگی " اه" !! یه موقعهائی بد گیرمیدی پشت سرهم میگی اه اه
من میگم بگو به به..باز میگی اه اه!! عاشقه این فراگیریه هوشمندتم!!
-انقدر این هفته پاهات سوخته بود افتضااااااااااااااااااااااح...آخرش روز سه شنبه که تعطیلی هم بود بابات زنگ زد دکترت و داروی ترکیبی داد.هنوزم خیلی فرقی نکرده.ناراحتتم.هرکاری میکنم
-روز سه شنبه نوبت مرکز پایش داشتیم.تقریبا هرچی اسباب بازی میدادن دستت پرات میکردی و یه شستشوی حسابی گذاشتی روی دستشون!فکرکنم بزرگ بشی در واترپلو موفق باشی!یه چیز رو هی پرت میکنی میری سراغش میگیری و باز پرت میکنی!
یکشنبه ٢٠بهمن (دویست و هشتادویکمین روز زندگیت):
بازی آخر شبت با آینه!
اومدم باطری از کیفم در بیارم برای دوربین حالا کیفمو نمیدی!!عاشقه اینی زیپی چیزی پیداکنی بکنی توی دهنت!به زائدات اشیا حتی اگه یه نخ باشه بیشتر از خود اشیا علاقه داری!
و یه دستمال جیبی از توش پیدا کردی که دیگه مجبور شدم ازت بگیرم که نخوری و بدین ترتیب عکاسی متوقف شد!
دوشنبه 21بهمن (دویست و هشتادو دومین روز زندگیت):
پشت پشتی یعنی چیه؟؟؟
وقتی نمیدونی نگرفتمت و حواست نیست می ایستی:
ادا در نیار بچه جان!
.
تا فهمیدی نگرفتمت وا رفتی!! البته سریع گرفتمت نخوردی زمین
سه شنبه 22بهمن (دویست و هشتادو سومین روز زندگیت):
زور گووووووووووووووووووو...گوشیمو میگیری دندون میزنی!میخواستم لباس روتو عوض کنم دیگه درآوردم نمیذاشتی تنت کنم!
آخی انقدر پاهات سوخته تا روی رانت رسیده
پسرم پاش سوخته اذیته خوابش هم میاد
این هم عکسه دندانهای بالات..بالاخره موفق شدیم بگیریم..نمیذاری که!
و این هم دندانهای پایین
چهارشنبه ٢3بهمن (دویست و هشتادو جهارمین روز زندگیت):
داشتم برات شعر میخوندم هی ناز میکردی خودتو برام لوس میکردی!!نمیدونم شایدم داری ورزش صبحگاهی میکنی!!ههه
پنجشنبه 24بهمن (دویست و هشتادو پنجمین روز زندگیت):
جمعه 25بهمن (دویست و هشتادو ششمین روز زندگیت):
امروز حمام رفتیم باهم.ازت عکس هم انداختم ولی واقعا موندم کوش؟!
شنبه 2٦بهمن (دویست و هشتادو هفتمین روز زندگیت):
برای اولین بار امروز پسرگلم تو یه مراسم ختم شرکت کرد...انشاالله همیشه هرجا پامیذاری شادی باشه.حالا توی مسجد گیر داده بودی پنکه سقفی رو بگیری!خوبه خاموش بود وگرنه که واویلا!آخرش دادمت بیرون به آقاجونت! هرکی میدید داری التماس میکنی میگفت نازی این بچه چی میخواد بده بهش؟؟میگفتم پنکه سقفی!!همچین نگاه جالبی بهمون میکردن!!!ههه
موزت روهم همون لحظه که دادن خوردی!البته تو این جور مراسمها خسته میشی و نمیخوابی و روز خوبی کلا نداری.
برای همین نگذاشتی ازت عکس خوب بگیرم.
این لباس رو با شلوار لی پوشیده بودی که واقعا تیپت خنده دار شده بود!!!ولی دیگه اومدیم خونه باباجونیت عوضش کردیم عکس بی عکس شد!!
خونه باباجونیت یه قاب عکس از پیامبره دیگه جاشو حفظ شدی.تامیریم خونشون میگم پیامبر مهربون دعاکن برای پارسا جون...تو هم سریع سرتو میچرخونی قاب عکس رو پیدامیکنی و میخندی.
به دمپائیهای عزیزیت هم خیلی علاقه داری.چون رنگش سبزه.عینه بچه گربه که هرجاولش کنن میره سرجای اولش جی پی اس داری هرجا ولت کنیم مستقیم میری سراغ دمپائیها!
سيل كلماتي كه كودك شما از ابتداي تولد تا كنون به طور مرتب شنيده، آهسته آهسته توان فهم زبان مادري را در او ايجاد مي كند و هرچند توان او در درك كلمات نسبتا در حال رشد است اما هنوز توان استفاده از آنها را ندارد. صداهاي نامفهوم و بي معني او به تدريج به صداهايي با معني تر تبديل مي شوند و شما به تدريج خواهيد توانست كلمات، عبارات و حتي جملاتي صحيح و واقعي از او بشنويد. كودك شما گمان مي كند كه واقعا دارد حرف مي زند، پس در اين صورت بهتر است به او پاسخ بدهيد!
با اين حال هنوز هم كودك شما مطالب زيادي را از صحبتها و كلمات شما مي فهمد. او مي تواند بفهمد كه چه زماني شما را خوشحال كرده است. پس با عبارات خاصي او را تشويق كنيد؛ مثلا بگوييد: «تو با گفتن اين كلمه كار خيلي خوبي كردي». هر چه شما با كودك خود بيشتر حرف بزنيد (هنگام آماده كردن شام، رانندگي يا لباس پوشيدن) او هم چيزهاي بيشتري درباره مكالمه و صحبت با ديگران ياد خواهد گرفت.