پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته 52-راه افتادی

1393/2/13 22:02
نویسنده : مامان
2,563 بازدید
اشتراک گذاری

هفته٥2زندگیت از یکشنبه 7 تا شنبه 13 اردیبهشت بود.

این عنوانی بود که هفته پیش میخواستم برات بذارم..ولی خب حق مادریم رو مقدم دونستم!!نیشخندنه البته صبر کردم حرفه ای تر راه بیوفتیها!!!زبان

ولی ایکاش همون برای هفته پیش این عنوان را میگذاشتم..چون این هفته اول هفته چند بار راه میرفتی خوردی زمین و حسابی ترسیدی و دیگه وقتی راه میری شده یک انگشتمونو میگیری..ضمن اینکه این هفته متاسفانه در حدی تبت بالا رفت و ضعیف شدی که نزدیک بود بیمارستان بستری بشی..خداروشکر بخیر گذشت.روزهای سخت و ناراحت کننده ای بود و بخاطر ضعیف شدنت راه رفتن یه کم از سرت افتاد.گریهانشاالله سلامت باشی بقیش حله!

سن كودك مهارتهاي اصلي
(اكثركودكان انجام مي دهند)
مهارتهاي اضافي
(نيمي از كودكان انجام مي دهند)
مهارتهاي پيشرفته
(تعداد كمي از كودكان انجام مي دهند)
12 ماهگي
  • حركات ديگران را تقليد مي كند
  • اصواتي شبيه لغت از دهان خارج مي كند
  • درخواست هاي خود را با ژست مخصوص نشان مي دهد
  • به غير از دادا و ماما يك كلمه ديگر مي گويد
  • چند قدم بر مي دارد
  • دستورات ساده را مي فهمد و به آن ها پاسخ مي دهد
  • با مداد رنگي خط مي كشد
  • بخوبي راه مي رود
  • به غير از دادا و ماما 2 كلمه ديگر هم مي گويد

پسرگلم از اعمال 12 ماهگی جدول بالا همرو بخوبی و حتی بهتر انجام میدی.یه غیر از بابا و مامان کلمات زیادتری میگی:آب ، به به، دد ، هاپو ،نه ، من ...

اول بعضی چیزهارو هم میگی..مثلا صدای سگ رو فقط میگی هاااااااا ، دالی بازی میکنیم میگی دااااا

ولی بسکه آتیشی جرات نکردم تاحالا مداد خودکار بدم دستت خط بکشی.اماتصمیم دارم بامراقبت کم کم امتحانش کنم.

 

 

niniweblog.com

یکشنبه 7 اردیبهشت (سیصد و پنجاه و هشتتمین روز زندگیت):

انقدر توی خانه دنبال تو راه میوفتم که همش گرمم میشه.نمیگذاشتی حتی پنکه روشن کنم.همش ازش آویزون میشدی!برای همین گذاشتمش بینه مبلها!! هنوز نمیتونی از مبلهامون بالا بری!!

گاهی میخوای از حالت ایستاده بنشینی میترسی!!نمیدونی چجوری بشینی که امن باشه!!حالات مختلف رو هم امتحان میکنی و نصفه میای بنشینی و پشیمون میشی!!آخه چند بار محکم با باسن خوردی زمین دیگه ترسیدی!! البته اکثر مواقع خیلی راحت ازحالت نشسته و ایستاده تغییر حالت میدی.ولی گاهی هم اینجوریه دیگه!!

niniweblog.com

دوشنبه 8اردیبهشت (سیصد و شصتمین روز زندگیت):

یکی از بازیهای محبوبت اینه که روی مبل بنشینی هی توپو پرت کنی برای بابات و بنده خدا بره بیاره بده بهت باز تو پرت کنی!!! این عکسهارو بابات ازت گرفته

برای اینکه دستگیره های کابینت رو بگیری اول دو زانو میشی و بعد دستتو درازمیکنی دستگیره رو میگیری و باکمک اون بلندمیشی می ایستی و بعدشم که هیچی دیگه!!درشو بازمیکنی و غفلت کنم هرچی توشه میریزی بیرون!!گاهی هم برای بلند شدن دو دستتو محکم حتی به دیوار تکیه میدی و بلندمیشی می ایستی

این هم شکار یک خمیازه

امروز حس کردم یه کم تب داری!نمیذاری حرارت سنج بذارم.نمیخوام باورکنم باز تب داری! ای خدااااااااااااا

niniweblog.com

سه شنبه 9 اردیبهشت (سیصد و شصت و یکمین روز زندگیت):

امروز پسرم حسابی خوش گذروند! عصرکه بابا اومد و داشت ماشین میشست منو تو هم با کالسکه رفتیم توی حیاطمون و حسابی کیف کردی. جوجه های دختر همسایه هم کلی توجهت رو جلب میکردی ولی دلت میخواست بهشون دست بزنی اما من نذاشتم!!هم به نفع جوجه نبود هم خودت!!

لثت رو  باهمه چیز ماساژ میدی حتی کالسکه ات!

وقتی یه چیزی خیلی برات جلب تو

داری شستن ماشین را نگاه میکنی!

باباجونت یه پیکان داشت که وقتی بابات میخواست بدنیا بیاد عزیزیت رو با اون ماشین برد بیمارستان.برای تولد تو هم همین ماشین رو بردیم و آوردیمت خانه.خلاصه بابات این ماشینو خیلی دوست داره و آخر هم از باباجونیت خریدش و بهش الان میگیم ماشین پارسا!! حسابی هم بابات به ماشینت میرسه!!خداروچه دیدی شاید توهم باهمین ماشین بچتو ازبیمارستان آوردی!!ههه

امروز بابات مارو یه پارک برد و حسابی کیف کردی و وسایلی که تاحالا سوار نشدی رو سوار شدی.خیلی دوست داشتی.منم هی ازت عکس میگرفتم!

اینم وسایل بازی که سوار شدی!آهنگ هم توی پارک پخش میشد خلاصه حسابی دوست داشتی

niniweblog.com

چهار شنبه10 اردیبهشت (سیصد و شصت و دومین روز زندگیت):

امروز صبح دیگه تبت انقدر بالا بود که نمیشد خودمو گول بزنم که تب نداری!

وقتی چشمهای بیحالتو  میبینم و داغی تنت رو حس میکنم انقدر به هم میریزم که دیگه اصلا توی حال خودم نیستم.همش فکرهای مختلف میاد سراغم...اعصابم به هم میریزه.

الهی همیشه سالم باشی عزیزکم...به دکترت زنگ زدم گفت یک نوبت دیگه داروت را تکرار کنم.برای تبت هم شیاف بگذارم.

 

niniweblog.com

پنجشنبه 11 اردیبهشت (سیصد و شصت و سومین روز زندگیت):

دیشب همش تبت زیاد میشد.جرات نداشتم بخوابم.با اینکه برات شیاف میزدم 6 ساعت نشده کلی تب میکردی. شبانه روز قبل هم دو سه ساعت بیشتر نخوابیدم. خلاصه نزدیکای صبح بود که اومدم شیرت بدم و چشمهام رفت روی هم و خوابم برد! یکدفعه ساعت7:30بیدار شدم دیدم خیلی داغی! تو از تب بیحال بودی وحتی شیرهم نخواسته بودی و من هم ازخستگی خوابم برده بود.خلاصه دماسنج گذاشتم39.5 بودی.خیلی ترسیدم..به پیشنهاد منشی دکترت بابات اومد و بردیمت اورژانس بیمارستان مهراد.اول دکترت تلفنی دستور بستری داد ولی تخت خالی نداشتن و مامان جونت هم انقدر گریه کرد و ناراحت بود برای راضی کردنش به مسئول اورژانس گفتم زنگ بزنه قبل بستری با دکترت صحبت کنم.خلاصه به دکترت گفتم یعنی واقعا باید بستری بشه؟اینو پرسیدم دکترت شک کرد! گفت میخوای آزمایشهایی که میخوایم بستریش کنیم بگیریم را اول بده و برحسب جواب اون نتیجه گیری کنیم.خلاصه عکس ریه و آزمایش خون و ادرار دادی.برای گرفتن آزمایش ادرارتچندساعت معطل شدیم!! یعنی جواب آزمایش خونت حاضر شد هنوز ادرار نکرده بودی!خیلی تب داشتی و اونجاهم برات شیاف گذاشتن.خداروشکرهمه چیز خوب بود یه کم حالت سرماخوردگی نشان میداد و تشخیص ویروس دادن.بااینحال گفتن بهتره برای تبت بستری بشی تحت کنترل باشی ولی حس مادرانم بهم گفت بهتره ببرمت خانه و خودم همش مراقب تبت باشم.

حسابی توی بیمارستان گریه کردی.مخصوصا وقتی میخواستم ازت آزمایش خون بگیرن منو باباتو بیرون کردن و حسابی غوغا کردی.از صبح هم سرپا بودیم و وقتی گریه میکردی حس میکردم سرگیجه دارم!

البته دو بار هم خوابیدی.اولین بار برای گرفتن عکس ریه بیدارت کردیم دومین بار برای اینکه نمونه ادرار نمیدادی!!

آخی بچم..روی تخت بیمارستان نبینمت عزیزکم

اینجاهم داری با کیف مامان جونت بازی میکنی!کلی بهمون زور گفتی امروز!!

یعنی هیچجوری نمونه ادرار نمیدادی!!!!آخرش گرفتی قشنگ خوابیدی و مجبور شدیم بیدارت کنیم تا افتخار بدی!!!ههه

بالاخره موفق شدیم!!

امیدوارم از اینکه نخواستم بستری بشی پشیمان نشم.به خودم قول دادم حسابی مراقبت باشم تبت بالا نره. برای همین شب هم اصلا نخوابیدم.البته داوطلب بیدارموندن بالای سرت زیاد بود.مخصوصا بابات که با کلی ترفند ساعت موبایلشوعوض کردم زود بیدارنشه!!آخه واقعا بنده خدا خیلی خسته شد.مخصوصا اینکه امروز روزه هم بود و با اینهمه دوندگی نمیتونست چیزی بخوره.من هم دعای نور را دادم با زبان روزه برات خوند وبهت فوت کرد.انشاالله هیچوقت تب نداشته باشی پسرم وهمیشه سالم و شاد باشی.

البته باوجوداینکه تب داشتی ومعمولا دراینحالت بچه ها بیحال میشن توی بیمارستان همچنان ماشاالله فعال بودی ودکتری که معاینت کردمیگفت ماشاالله بنظرنمیاد مریض باشه!!خداروشکر

niniweblog.com

جمعه12  اردیبهشت (سیصد و شصت و چهارمین روز زندگیت):

خداروشکر تا آخر شب امروز تبت خیلی پایینتر اومد.همش سعی میکردیم با پاشویه تبت کنترل بشه.من که واقعا باتجربه خاطره ی خواب موندن چندروز پیش و مواجه شدن با تب بالای تو  جرات چشم روی هم گذاشتن ندارم.درسته سخته ولی فکرکنم ازبیمارستان موندن راحتتر باشه.حداقل توی خونه سرگرم میشی و بازی میکنی.

برای تولدت مقداری کار داشتم که این تب کردنها یه کم کارهارو سخت کرد وعقب انداخت.ولی خب شب بیداریها جبرانش کرد!!چشمک

niniweblog.com

شنبه13 اردیبهشت (سیصد و شصت و پنجمین روز زندگیت):

امروز اصلا برات تب بر استفاده نکردم و شکرخدا دمای بدنت خوبه.دیشب تاساعت2 بیدار بودم.با اینکه تب نداشتی. ولی هرکاری کردم بیشتر بیدار باشم چشمهام یاری نکرد و با استرس خوابیدم.البته منظم بیدارمیشدم. شکرخدا تب نکردی عزیزکم.

برای تولدت آقاجونت یه سه چرخه برات خرید.خیلی خیلی دوستش داری و همین امروز افتتاحش کردی

از همون لحظه اول فقط گیر داده بودی این شاخکهای ربات رو بخوری!!

همین روز اول هم خودتو با سه چرخت انداختی.لحظه ای غفلت!!خدا رحم کرد!خیلی ترسیدم.

 

امروز انقدر لثت سفید بود فکرکردم دندانت زده بیرون!!ولی هنوز درنیامده!! واقعا چقدر سخت این دندانهای نیش درمیاد!

 

 niniweblog.com

یکشنبه14 اردیبهشت (سیصد و شصت و ششمین روز زندگیت):

 آخرین روز از اولین سال زندگیت را هم توی آخرین هفته از اولین سال زندگیت قرار دادم.از این به بعد تصمیم دارم وبلاگت را ماهانه بنویسم...366 روز از زندگی قشنگت گذشت..امیدوارم بهت خوش گذشته باشه..با تمام سختیها و کم خوابیها و خستگیها به منو بابات هم با وجود نازنین تو خیلی خیلی خوش گذشته و وقتی خاطرات این یک سال را مرور میکنیم دلمون برای تک تک روزهائیکه گذشت تنگ میشه..باید لحظه لحظه های بزرگ شدنت رو قدر بدونیم.چقدر زود میگذره

اولین جشن تولد عمرت رو مدیون بابات هستی! البته من هم جشن گرفتن این روز را دوست دارم.ولی شاید چون انقدر خستم دلم میخواست خیلی ساده برگزار بشه و باتوجه به اینکه الان چیزی هم ازجشن متوجه نمیشی لزومی به تولد گرفتن نمیدیدم.ولی بابای مهربونت برای اولین جشن تولدت خیلی خوشحاله و این روزها در تدارک آمادگی برگزاریشه.درسته وقتی بزرگ بشی یادت نمیاد ولی باعث یه دور هم بودن کوچک شاد میشی.

امیدوارم تا روز تولدت حالت بهتر بشه و انقدر بیقراری نکنی.دیشب تقریبا هر ده دقیقه بیدار میشدی!آخر برات ژل بی حسی لثه مالیدم و چندساعت خوابیدی.معمولا از این ژل برات نمیزنم چون خیلی توصیه ی همه دکترها نیست.گذاشتمش گزینه ی آخر!!

راستی امروز تولد خاله ات هست.روز تولدتون خیلی به هم نزدیکه.

خداروشکر حالت که بهتر شد و تبت اومد پایین باز هم داری کم کم راه رفتن را میذاری توی برنامت!!ههه

 

 

niniweblog.com

در این مرحله احتمالا تمرینهای كودك شما از استفاده از ماهیچه های كوچك (او اكنون می تواند از انگشت شست و اشاره برای گرفتن اشیاء استفاده كند) به سمت استفاده از ماهیچه های بزرگتر تغییر خواهد كرد. برخی از كودكان در این سن تمایل دارند كه مدت زمانی در حدود 2 تا 5 دقیقه را بدون سر و صدا (در سكوت) به فعالیت بپردازند؛ البته احتمالا بازیهای محبوب فرزند شما چندان بی سر و صدا نخواهند بود!
احتمالا هل دادن، پرت كردن و زمین زدن اشیا مختلف برای كودك شما جالب است! او یك اسباب بازی به شما می دهد و یك اسباب بازی دیگر را از شما پس می گیرد؛ و دوست دارد اشیا مختلف را در ظروف مختلف قرار دهد و آنها را دوباره در بیاورد. او می تواند این بازی را با بلوكهای كوچك كه درون سطل یا جعبه قرار می دهد انجام دهد یا از بلوكهایی كه به همدیگر چفت می شوند و شكلهای مختلف را می سازند استفاده كند. او از صدای بلند ناشی از به هم خوردن این اشیا هم خوشش می آید.

پسندها (4)

نظرات (7)

آجی ملیکا
8 اردیبهشت 93 13:22
راه افتادنت مبارک پسر خوشگل
مامان
پاسخ
ممنون عزیزمممممممم تولد شماهم مبارکککککککککککککککککککککک
مامان صدرا و سبحان
14 اردیبهشت 93 12:11
سلام به پارسای عزیزم و مامان خیلی خوبش که اینقدر با حوصله و خوش ذوقه . دلبرکوچولو شنیدم حال و احوالت خوب نیست نگرانت شدم امیدوارم زودتر خوب بشی و همیشه سالم و سلامت زیر سایه امام زمان و بابا و مامان خوبت زندگی کنی اونم یه زندگی پربار و سرشار از موفقیت و امید. پسر گلم تولدتم مبارک می دونم فردا تولدته ولی چون شاید نتونم فردا بهت تبریک بگم امروز تبریک میگم درضمن به این مامان نازنینت هم باید تبریک گفت که اینقدر ماهه. با بهترین آرزوها برای تو نوگل خوشبخت.
مامان
پاسخ
سلام خیلی متشکر از لطفت دوست خوب...انشاالله شماهم همیشه شاد باشید
خاله مهسا
14 اردیبهشت 93 12:15
تولد خاله جونت مبارک باشه عزیزم.پیشاپیشم تولد پسر ملوسمون هم مبارکاااااااا
مامان
پاسخ
مهربوووووووونم ممنونخیلی لطف کردی
آجی ملیکا
14 اردیبهشت 93 12:42
پارسااااااااا تولدت مبارک عزیزدلمممم کادورو از مامان وبابات بگیر یادت نره
مامان
پاسخ
ممنون عزیزممممممممم بدآموزی نداشته باش دیگه!!
raha
14 اردیبهشت 93 18:41
الهی بگردم چه هفته سختی داشتی ، خداروشکر که پسرمون خوب شد و بستری نشد تولدشم مبارک . ان شاله 120 ساله بشه جیگر خاله
مامان
پاسخ
سلامت باشی عزیزم.واقعا خداروشکر بادعای عزیزان بخیر گذشت
یاسی مامان علی
15 اردیبهشت 93 10:59
سلام پارسا جون تولدت مبارک خیلی خوشحال شدم حالت بهتر شده.الهی شکر
مامان
پاسخ
سلام... متشکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
سحر
3 تیر 93 9:57
چه پسر نازی داری، خدا حفظش کنه.
مامان
پاسخ
متشکر از محبتتون