پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 12 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته ششم زندگیت-چهلت پر شد بسلامتی

1392/3/18 0:26
نویسنده : مامان
1,707 بازدید
اشتراک گذاری

هفته ششم زندگیت از یکشنبه19 تا شنبه18 خرداد بود...

قدیمیها میگن بچه 40 روز طول میکشه تا با زندگی جدیدش عادت کنه..کلا هم از نظر علمی و روانشناسی میگن 40 روز هرکاری رو کنی عادت میشه...امیدوارم از زندگی جدیدت توی دنیا راضی باشی و امیدوارم بعد این مدت یه کم آرومتربشی و اذیت نباشی و خوابت بهترشه و...

کلا پسرکم...

هرچی آرزوی خوبه مال تو

 

این هفته از زندگیت مصادف شد بااولین ماه شعبان عمرت...ماه رسول خدا(ص)

انشاالله بادعای خیرپیامبر عزیزمون همیشه سلامت وعاقبت بخیرباشی عزیزکم

 یکشنبه ١٩ خرداد(سی وششمین روز زندگیت):

ایهی ایهی ایهی!!!دیشب هلاک کردی خودتو ازگریه پسرکم..تااااااااااااااازه رکورد گینس خودتم زدی ویکسره تاااااااااااااااااااااااا ساعت 5 صبح بیدار بودی ومن ومامانیت مونده بودیم چیکارکنیم..مشکلتم این بود شیرمیخواستی ونمیتونستی خوب بخوری..هربارم بلندت میکردم بادگلومیزدی بازتامیخواستی بخوری چون باعجله میخوردی هوامیکشیدی و باز نمیتونستی بخوری..هیچ جوری هم نمیشد آرومت کردکه درآرامش شیربخوری..آخرش مامانیت یه کم خوابوندت شاید درحد10دقیقه و بعدبهت شیردادم و بعدش شکرخدا خوابیدی وآروم شدی...منتها ساعت شده بود5 صبح...

وقتی باعصبانیت شیرمیخوری ملچ ملوچ میکنی و هوامیکشی ولی وقتی هم عصبانی هستی نمیشه آرومت کرد فقط شیرمیخوای و هیچی دیگه!!!! فقط شیررررررررررررررررررررررررررررر

خلاصه 5تا 8صبح تقریبا خوابیدی

بعدشم یه شیرحسابی خوردی و سرحال شدی هی نازکردی وبرای مامانت دلبری کردی و هی من ازت عکس انداختم:

 هی ناز کن برای من..راسته که میگن نازکش داری ناز کن..تو هم از حالا به این قسقلی هستی اینو متوجه شدی..انقدر خودتو لوس میکنی جدیدا که نگو..بابات باهات حرف میزنه که هیچی دیگه..دلبری میکنی حسابی..انگارمیخوای جواب هم بدی: " او"  گاهی هم لبخند میزنی و کم میشه که دیگه غنج بری!!! صدا دار بخندی

به لوستر خونه مامانیت خیلی علاقه داری وانگار باهاش حرف میزنی..

خونه خودمونم به ساعت خیلی علاقه داری!!! دیواریه پاندول داره..برات جلب توجه میکنه..مخصوصا که رنگشم تیرست ورنگ دیوار روشن...تضاد رنگیش شاید جالب میادبرات..نمیدونممممممممممممم

 

صبح خوشحال بودم که شیرخوردی وبعدبازخوابیدی و منم خواستم یه کم باز بخوابم که وبلاگ نویسی نذاشت!!! میترسم یکروز ننویسم بمونه روی هم وازپسش برنیام!!!

بعد عزیزم اومد دیدنت...تو بازی کردی ومن یه نیم ساعتی خوابیدم.. باز شیرخواستی و تامنو صداکنن عصبانی شده بودی و بازم خواستی شیربخوری دیدم داری ناله میکنی...دیگه بهت شیرندادمو خواستم سرتو گرم کنم تا بادگلو بزنی و بردمت پوشکتم عوض کنم..که یکدفعه دیدم سرفت گرفت..برعکست کردم پشتت زدم..دیدم صدات نمیاد..صورتتو نگاه کردم دیدم سرخ شدی و زل زدی به جلو انگار شوکه شده بودی خودت!!!ترسیدم حس کردم اذیتی سرتو دادم پایین و یکدفعه شیرتو برگردوندی...

ولی دلت آروم گرفت پسرکم ..انگار مونده بود سر دلت..دیگه حسابی خودتو کثیف کردی و مامانیت بردت حموم...بعدحموم هم بهت یه دل سیر شیر دادم و توهم آروم خوابیدی...

پارساجونم من اصلا طاقت ندارم تو سر شیرخوردن اذیت بشی..بدجوری حس گناه وعذاب وجدان بهم دست میده..همش فکرمیکنم چرانمیخوری،چرا بالاآوردی،چرا اذیتی... وهزار تا نکنه..نکنه چیزی خوردم شیرمو خوشش نمیاد،نکنه بادگلوشو نگرفتم خوب دفعه قبل، نکنه بالاپایینش کردم دلش بهم خورده،نکنه دل درد داره و...

صبح موقع اذان صبح داشتم شیرت میدادم خدارو به وقت عزیز اذان قسم دادم کمکم کنه مدتی که خودش گفته دوسال کامل بهت شیربدم و مشکلی توی این زمینه نداشته باشیم...

مامانت خیلی حساسه روی این مسئه!!!همکاری کن پسرکم..

 

راستی سایز شلوار وبلوزت فرق داره..شلوارت سایز صفرهم میخوره..البته کمرشو یه کم آزادکرده بودم ولی قدی میخوره..شاید نیم سانت کمه..سایز یک برات عالیه ولی بلوزت سایز صفرکه ازاولم نمیخوردمگه یکی دوروز اول که فقط آستین حلقه ای زیرلباست سایز صفربهت میخورد...الان سایز بلوزت تقریبا 2هست..سایز یک هم خوبه ها ولی انگار تنگه یه کم..شایدم بلوز رو بابت دستهات وسرت من میترسم تنت کنم وهی لباس گشادتر تنت میکنم دوتامون راحت باشیم!!نمیدونم..

راستی هربار ازحموم میای حولت رو پی پی میکنی!!دستت درد نکنه واقعا!!ههههه امروز که جیشم کردی!!!خسته نباشی مادر!!! کلا پیپی زیادمیکنی توی حوله، بعدشستنت وموقع کهنه کردنت...جیشم اکثرا موقع شستنت انجام میدی توی دستشویی!!پسرم فهمیدست جیششو نمیاره توی اتاق!!هههه

امروز دختردائی کوچولوم بهمراه مامانیت میخوان بیان خونمون...دختردائیم که امتحانش تموم شده تو مدرسه ...الان کلاس پنجمه و از اول گفته بود امتحانام تموم شه میام پیش پارسا..خیلی دوستت داره..دلم نگرانه که نکنه هی توگریه کنی اون طفلی بیدارشه اذیت شه...جنتلمن باش پسرم!!!

مامانیت هم که مطمئنم99.9% بابت این میادکه یه کم ببینتت و طاقت دوریتو نداره!! یه یکدهم درصدی هم بخاطر کمک به من میاد!!!هههههههههههه نوه مغز بادومه دیگه..کاری نمیشه کرد!

دیگه درخصوص نگهداریت اعتمادبنفس کامل پیداکردمو مثل اولها استرس ندارم ولی خب خستگی مبحثش جداست..گاهی نیاز دارم یکی نگهت داره باهات بازی کنه یه چرتی بزنم هرچندکوتاه..تا بابات بود که کمک 100 درصد بود ولی خب بره سرکار سخت میشه..البته اصلا نگران نیستم..حس میکنم حسابی باهم رفیق شدیمو باهم کنارمیایم پسرکم..

انقدر دوست داری لپهامون روی هم باشه...لپمو میچسبونم به لپت آروم میشی...انقدر هم مزه میده...مثل اولین بار توی بیمارستان که آوردنتو لپ گرمتو چسبوندن به صورتم..یادش بخیر

خیلی بچه داری رو دوست دارم..قبلاها فکرنمیکردم دیگه تا این حد دوست داشته باشم...واقعا بچه داری لذتبخش ترین کار دنیاست هرچند سختیهاونگرانیهای خاص خودش رو داره..هرچندشاید درتمامی عمرم انقدر بیخوابی و خستگی نداشتم..ولی حتی خستگیهاشم بی نهایت شیرینه...

میگم خوش به حال قدیمیها..ده تا میاوردن!!!پشت سرهم...قد ونیم قد...یکی تودلشون یکی توبغلشون یکی راه افتاده یکی مدرسه میره..هههههههه آدم سرگرمه دیگه زندگی همینه!!!!!

ولی خب این دوره زمونه فرق میکنه..یکیشم برای خیلیها سخته چه برسه به 10 تا !!!

مشکل من درنگهداریت به تنهائی یکی بیخوابیه یکی لاجون بودن خودم...گاهی انقدر خوابم میاد که وقتی دارم شیرت میدم یا بادگلوتو میگیرم چشمام میره لحظه ای روی هم وازترس اینکه نیوفتم میپرم و به خودم میام...ولی واقعا گاهی کنترل خودم خیلی سخته انگار بیداربودن حتی ثانیه ای برام ممکن نیست!! لاجونم که بودم وبیشترهم شدم!!!هههه مثلا وقتی بابات یا مامانیت زیرآب میشورنت تورو روی یک دست برمیگردونن ونگهت میدارن ولی واقعا من زورم نمیرسه همه وزنت رو با یک دست بگیرم!!! ایییییییییی

امروز قراره با بابات وخالت بریم خرید...خالت یه خرید داره...وای نمیدونم چجوری این مدت تحمل کنم ازت دوربمونم..دل توی دلم نیست وقتی ازت دورم..انگار یک تکه از وجودم رو جاگذاشتم

 

راستی پسرم این 4 روز که ندیدنت گفتن لپ آوردی و تپلی تر شدی..من تغییراتتو زیادحس نمیکنم مگه عکسهاتو باهم مقایسه کنم..اما کسی که چند روز ندیده باشتت خوب حس میکنه..فکرکنم طبق نمودار رشد باید آخرماه 2 وزنت5200 اینطورا باشه..آخرماه یک ماشاالله شدی4750 که باید طبق نمودار رشد حدود4400میبودی..خیلی دوست دارم تا شیرمنو میخوری وغذای کمکی نداری وزن گیریت خوب باشه و تواین اوضاع گیرنیومدن شیرخشک وغذای کمکی خوب محتاج این چیزها نشیم...خوب رشد کن پسرکم..

 

niniweblog.com

 دوشنبه 20 خرداد(سی وهفتمین روز زندگیت):

 دیشب اومدیم خونه خودمون وتو خیلی پسر خوبی بودی وهمچین قشنگگگگگگگگگگگگگگگ برای اولین بار 4 ساعت خوابیدی!!! البته من نشد4 ساعت بخوابم چون سر3ساعت یه کم نق نق کردنو شروع کردی..و ازونطرف هم تو اولش توی بغلم خواب بودی ولی منکه خواب نبودم!!! بازم خداروشکر...روم زیادنشه!!!همین دوساعت هم که بخوابم پشت سرهم خیلی عالیه..وقتی خواب هی تیکه تیکه میشه یه کم اذیت کنندست..دوساعت پشت سرهم که عالیههههههههههههههههههههههههه

امروز توی روز هم حسابی خوش خواب شده بودی..خودم میدونستم قراره شب نخوابی!!!قهقهه

تصویر بالا رو که میبینی این یه تخته که من توی پذیرایی برات درست کردم..یه کم شیب داره که سرت بالاتر ازتنت باشه و شیرت رفلاکس نشه...

یه بار یه عکس خوب از تخت طراحی مامانت میندازم!!! فعلا روی تخت اتاقت وتخت کنازتخت مادر نمیذارمت..چون خیلی شبها بدخوابی  وباباروبیدارمیکنی..باباتم مستعد نخوابیدن دیگه واویلا!!!

صبح که اومدم پوشکتوعوض کنم دیدم دراثر4ساعت تعویض نشدن حسابی پره پر شده وپسم داده بودی..شکرخدا زیراین تخت طراحی شده روی فرش ازین پدهای زیر نینی اینداختم که نایلون داره تهش ونمیذاره پس بده...وگرنه فرشمون...ههههههههههه دیدی چه مامان خوش فکریم؟؟؟ولی چندلایه زیرش از ملحفه و دشک و... رو شستم توی حموم...بعدگفتم به خودم که ای مامان خوش فکر خب زیرملحفه این پد رو بذار که اگه پس داد اینهمه چیز نشوری!!! البته یه بار به فکرم رسیده بودها ولی خب ترسیدم عرق کنی..حالا امتحان میکنم دیگه...

امروز حسابی افتادم به جون خونه...مامانیت هم کلی زحمت کشید کمکم کرد..تو هم همش تقریباخواب بودی...دختردائیم بغلت کرده بود..عاشق نینیه..بهش میگفتم خسته میشی عزیزم بذارش توی جاش بخوابه..میگفت نه خوبه دوست دارم! کلی هم ازت فیلم وعکس گرفت..یعنی تحویل بازاره ها!

هنوز یکسری کارهامونده که باشه برای فردا...میدونی بالاخره اینهمه روز تو این خونه نبودیم دیگه..

رو به شب که میره چشمات باز میشه...امشب بهت میگفتم میدونی خفاش و جغد چی هستن؟؟؟ بیشتر درمورد مرغها سعی کن فکرکنی پسرم...بیخیال جغد شو!!!!ههههههههههههه

اینم عکست ساعت 12 شب ...قراربود پوشکت عوض شه ولی همچین سرحال شده بودی دیدم حیفه عکس نگیرم..داشتی با سایه روی دیوار حرف میزدی که طبق معمول دوربین دیدی زل زدی توش!!!

 میخواستی حرف هم بزنی..." او هو"

جانم که خندیدنهات بیشتر شده..

خودت ببین چقدر چهرت راضیه خداییش!!!

 

niniweblog.com

 سه شنبه 21 خرداد(سی وهشتمین روز زندگیت):

امروز بازم مامانیت . دخترداییم پیشمون بودن...توهم باز مرام به خرج دادی خوابیدی و ما بقیه کارهامونو کردیم...حسابی به مامانم زحمت دادم..خودمم کلی کار کردم البته..عوضش کارهاصفر شد وازین به بعد کم کم به همش میرسم انشاالله

دیروز آخر وقت بازم با جفت پات محکم کوبیدی روی خط برش دلم...وای دلم از حال رفت پسر قوی من..تاصبح از دردش نتونستم بخوابم و تمام روز رو درد داشتم واز بیخوابی سردرد هم اضافه شده بود..یه کم روز سختی بود..ولی عصری بهتر شدم شکرررررررررررررررررررررر

 

 

niniweblog.com

 چهارشنبه 22 خرداد(سی ونهمین روز زندگیت):

 دیشب پسر گلم باز بیخوابی زده بود به سرش!!! ساعت 2:30خوابیدی و تا قشنگ خوابت عمیق بشه ومن بخوابم ساعت شد حدود3:15

بعدشم که 4:15 بیدارشدیم که بابات مارو برسونه خونه مامانیت...من ومامانم ودختردائیم دیشب از گریه های تو خوب نخوابیدیم..برای همین ازفرصت خواب روزت استفاده کردیم وتا 1 ظهرخوابیدیم..البته خواب پشت سرهم که نه..چون تقریبا هردوساعت بیدارمیشدی وشیرمیخواستی و گاهی تعویض پوشک و...ولی بازم خیلی خوب بود..

دیشب مشکلت این بودکه میخواستی شیربخوری ودرهمون حال بخوابی ولی خب خوابت نمیبردکه..چون توی روز خوابیده بودی..هرچی میخوردی خوابت نمیبرد و به هدفت نمیرسیدی برای همین میخواستی باز بخوری و وقتی بهت نمیدادم شاکی میشدی..آخه خیلی بیش از ظرفیتت بود خوردنت..آخرشم داشتم راهت میبردم روم شیرتو برگردوندی وچون از بوش خودت بدت میاد همون موقع رفتم حموم..

خلاصه که دیشب انقدر گریه کردی که دیگه نا نداشتی...هی داشتی بی حال میشدی خودت!!!

عصری هم بابات اومد دنبالمون ورفتیم خونه عزیزیت..قبلش بردیمت حموم که تمیزبشی..توی راه شیرخواستی ومجبور شدم ازتوی ماشین تا توی خونشون شیرت بدم!!! یه دل سیرخوردی و موقع بادگلوت بابات بردت بالا و دیگه نتونستی بخوابی..خیلی وقت هم بود نخوابیده بودی برای همین حسابی بدغلغ شدی...دیگه تا آخرشب شاید چرتهای چنددقیقه ای زدی..نمیدونم چطور میتونی انقدر بیداربمونی پسرکم؟؟؟؟؟من که مادرتم خوابم میگیره میوفتم!!! ماشالله خداقوت فعالی عزیزکم!!!ههههههه

یه بارم باز شیرتو برگردوندی..خیلی میترسم ودلمم برات میسوزه وقتی اینجوری میشی..داشتم شیرت میدادم یکدفعه دیدم زل زدی به یکجا و چشمتم تکون نمیدی..اول بلندت کردم نشوندمت دیدم قیافت به هم ریخته تر شد..یه کم خمت کردم یک عالمه شیر برگردوندی..خودتم حسابی شاکی شدی و گریه کردی..نازی خودت هم میترسی هم لابد مزه دهنت بد میشه..خلاصه از تمام لباسهای منو روانداز روی مبل و شلوار بابات که اونجا بود و لباسهای خودت همرو شیری کردی..دیگه درس عبرتی شد برای خودم لباس اضافه بیارم..چون مجبور شدم زیرشلواری بابات رو بپوشم!!!هههههقهقهه

خلاصه با کمک دخترعموجونیت سریع همه چی رو مرتب کردیم و لباس تنت کرد و توهم صدات درنیومد..بعدشم بابات اومد و لباسهارو جهت خشک شدن پهن کرد..

واقعا مادربودن خیلی سخته ومسئولیت داره..فکرنمیکنم هیچ کس به اندازه مادر مسئول باشه...هرچی میشه آدم خودشو مقصرمیدونه..تا شب همش خودمو سرزنش میکردم که رچا موقع شیرخوردن بااینکه غر میزدی وحدس میزدم بادگلو داری بهت شیر دادم وباعث شدم برگردونی..آخه خیلی وقتها گریه الکی میکنی ولی اینسری بغلت کردم همینطوری اشکهات ازگوشه چشمت میچکید روی دستم...

دلم میلرزه اشکهاتو میبینم...اصلا طاقتشو ندارم..بابت اینکه عزیزیت و باباجونیت فردا راهی مکه هستن بسلامتی آخرشب هم عکس انداختیم و کلی بهشون سفارش کردم دعات کنن همیشه سالم وپارسا باشی

 

امروز ولادت امام حسین(ع) است...همیشه تو بارداری تا حالا برات دعاکردم در دنیا یار امام زمان و درآخرت هم نشین امام حسین(ع) باشی..این امام بزرگوار رو قسم میدم به شیرخوارش علی اصغر(ع)که تو دنیا وآخرت دستگیر وشفیعت باشه:

 

ياحُسَيْنَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا الشَّهيدُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ

 

اى حسين بن على اى شهيد

(راه حق ) اى فرزند رسول خدا اى حجت بر خلق

يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ

 

اى آقا و سرور ما ما رو آورديم و شفيع گرفتيم و توسل جستيم بوسيله تو به درگاه خدا

 

وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ

 

و تو را پيش روى حاجتهاى خود قرار دهيم اى آبرومند نزد خدا براى ما پيش خدا شفاعت آن

 

 

 

 

 

niniweblog.com

 پنجشنبه 23خرداد(چهلمین روز زندگیت):

 خیلی دلم میخواست دیشب رو خوب بخوابی وگریه نکنی و بذاری مسافرامون بخوابن..مخصوصا اینکه بابات هم فردا میخواست بره فرودگاه و اگه نمیخوابید خیلی سختش میشد..خلاصه سعی کردم هرکاری کنم گریه نکنی و بخوابی...از ساعت 1 خوابیدی ولی تا میذاشتمت زمین بیدارمیشدی و بالاخره ساعت2:30  موفق شدم بخوابونمت...پیروز میدان :" مادررررررررررررررررررررر"نیشخند

دیگه باز از 4 صبح بیدارشدی جهت پوشک و شیر وبعدش بابات مارو روسوند خونه مامانیت...منو تو نتونستیم بریم فرودگاه...آخه ساعتشم طولانی بود..انشاالله برای برگشتشون بتونیم بریم..کلی سفارشتو کردم که برات دعاکنن..

 امروز ولادت حضرت ابوالفضل(ع) است...توسل دارم به سقای دشت کربلا که برای تو هم دعاکنه همیشه سالم و یاری رسان حق باشی..الهی آمین

هورا امروز عکسهای آتلیت حاضرشد...عکسهای یکماهگی پسرم با کلاه گنده تر از سرش!!!

 بمناسبت 40روزگیت امروز مامانیت بردت حموم چهله! با ظرف دعا دار روت آب ریخت و...

منکه ازین رسمها حالیم نیست...میگن دیگه!!! انشاالله همیشه سلامتت باشی پسرم..میگن حموم40 بچه رو صبور میکنه...تو که یکسره حمومی..اینم روش..امیدوارم صبور باشی

عصری هم رفتیم خونه عزیزیت تا عمو جونت خونه عزیزی تنهانمونه و شب هم همونجاموندیم...اینم عکسهای پسرم روی پای باباش بعد حموم 40

خدائیش بگوببینم این اداها چیه ازخودت درمیاری؟؟؟

این تیپ و ژست آخریت منو کشته!!ههههههههه هیکل اومدی؟؟؟نیشخند

لباسهائیکه برای سیسمونیت خریده بودیم بخاطراینکه ضدفصل بود یه کم الان نامناسبه...مثلاهمش آستین بلنده..امروز رفتم برات یه کم لباس خریدم..آهان مسئله دیگه هم اینه که سایز بلوز وشلوارت فرق داره..الان سایز لباست دو شده شایز شلوارت یک..برای همین لباس قبلیها درست ست هم بهت نمیخوره..شلوارهاش بلنده..البته بلوز سایز یک هم میخوره ها ولی سخت میشه تنت کرد منم میترسم...

راستی مدتیه که سایز پوشک مولفیکست 3 شده..اون قبلی بهت میخورد ولی دور رونت جامینداخت..ماشاالله رونهات درشته اینطوری میشه دیگه..سایز3بهت یه کم بزرگه ولی دور رانش بهتره..یادم باشه عکسشو بذارمممممممممم

 

niniweblog.com

جمعه 24خرداد(چهل ویکمین روز زندگیت):

 امروز تولد امام سجاد(ع) است..یادش بخیر انگارهمین دیروز بودکه نذر کردم 7روز سجاد صدات کنم و بازم انگارهمین دیروز بود که 7 روز سجاد صدات کردم...پسرگلم خیلی دوستت دارم و از امام سجاد(ع) خواهش میکنم بحق نامش که تو رو صدا زدم در دنیاوآخرت دعاگوت باشن و بحق لقب ایشون تو هم همیشه سجاد و باتقوا باشی..الهی آمین

 

  يااَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ يا زَيْنَ الْعابِدينَ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا

اى ابا الحسن اى على بن الحسين اى زيور پرستش آنندگان اى فرزند رسول خدا اى

حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا

حجت خدا بر خلق اى آقا و سرور ما ما روآورديم و شفيع گرفتيم

وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ

و توسل جستيم بوسيله تو بدرگاه خدا و تو را پيش روى حاجتهاى خود قرار دهيم اى آبرومند نزد خدا

اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ

شفاعت آن براى ما پيش خدا

 برای پختن آش پشت پای مکه رفتن عزیزی و باباجونیت صبح رفتیم خونه عموجونت..البته همه زحمات رو کشیده بودن..

تو پسر خوبی بودی و بیشتر خواب بودی ..البته منم دیشب خیلی در خوابوندنت اصرار نکرده بودم که امروز خوب بخوابی!!ولی خودم دیگه از بعدازظهر داشتم از شدت خواب بیهوش میشدم و تورو نگه داشتن ومن یه کم خوابیدم..

اینم عکسهات:

 

بعدشم رفتیم بالاخره دوتا آمپول ویتامین داشتم زدم..بابت اینکه یه کم توانم بره بالا گفته بودم دکتر شرکت نوشته بود برام..شاید دوهفته ای بود میخواستم این آمپولهارو بزنم و وقت نمیشد..

بعدشم رفتیم خونه عزیزیت که عموجونی تنها نباشه و شب هم اونجا موندیم

 niniweblog.com

شنبه 25خرداد(چهل ودومین روز زندگیت):

 دیشب شکر خدا خوب خوابیدی پسر گلم ولی انگار خوابیدن من طلسم شده!!! متاسفانه خبر بده ازدست رفتن نینی یکی از دوستهام بهم رسید و حسابی پکر شدم وخوابم نمیبرد...ولی خب تو پسرخیلی آقائی بودی و آروم بودی وخوب خوابیدی...برای همه نینیهادعاکن پسرکم که خدا زیر سایه پدرمادرشون حفظشون کنه..الهی آمین

 صبح بابات رسوندمون خونه مامانیت

هی جمع میکنی خودتو..هی پهن میکنی!!! ورزش صبحگاهی!!

 امروز ناخنهاتو تو خواب وبیداریت گرفتم..هی وسط کار بیدارمیشدی..کلی پروژه بود گرفتن ناخنهات!!!یه دستتم بغل خالت بودی گرفتم..طفلی کمرش خسته شد! بالاخره میشه گفت خداحافظ دستکشهای نوزادی!!ولی همین روز اول بینیتو خط انداختی و یه بارم عصری که رفتیم خونه عزیزیت دیدیم جیغت رفت هوا..فهمیدیم با دستت که روی صورتته سرخودت بلا آوردی!!

امروز نمیتونستی خوب شیر بخوری..یکی دو قلپ میخوردی و بعد شکایت داشتی و گریه میکردی..همش فکرمیکنم رفلاکس داری..بابات که اومد بردیمت دکتر..راستشو بخوای همچین دلم میخواست رشدتم چک کنم!!!

بگو ماشاالله...قدت شده 57 و وزنت 5380

آفرین پسرمممممممممممممممم نمودار رشد آخر دوماهو زدی!!! ماشاالله پسرم

به دکتر گفتم پسرم همش بی تابه و توی دهنش مزه مزه میکنه وگاهی شیر برمیگردونه و... دکتر گفت یه کم ریفلاکس داری و شیرت برمیگرده توی گلوت و چون با اسیدمعدت قاطیه ترشیش ته گلوتو میسوزونه و اذیت میشی...میگفت اگه خیلی بی تابی نمیکنه باهات کنار بیایم و بهت دارو نده..ولی من گفتم اذیت میشی و دلت میخواد یه دل سیر شیر بخوری ونمیتونی و گریه میکنی...بهت شربت رانیتیدین با دوز خیلی کم داد..وای چقدرم این شربت تلخه..امشب برای اولین بار بهت دادم و درکمال تعجب خوب خوردی!!!

ولی بازم انگار برمیگردوندی و میخواستی شیربخوری اذیت بودی..خیلی ناراحتت میشم

این روزها سرم خیلی میخاره!!!نمیدونم بابت اینه که نمیتونم خوب به خودم برسم یا اینکه موهام داره میریزه؟! میگن موی سر بعد زایمان میریزه..امیدوارم اینطور نباشه!!!

 

جدیدا باهات حرف میزنیم میخوای جواب بدی و حسابی هم دقیق گوش میدی...البته اگه خلقت خوب باشه!

 

 niniweblog.com

اكنون، كودك شما براي مدت طولاني تري در طول روز بيدار است و شما مي توانيد از اين زمان براي كمك به رشد حواس او استفاده كنيد. براي او لالايي بخوانيد يا موسيقي بزنيد.
لازم نيست كه شما خود را به موسيقي هاي كودكانه محدود كنيد. خانه را از صداي موسيقي پر كنيد: از موسيقي هاي قديمي و كلاسيك گرفته تا موسيقي هاي جديد و آنگاه ببينيد كه او شادي خود را با درآوردن صداهاي كودكانه و نامفهوم يا تكان دادن سريع و نامنظم دستها و پاها نشان مي دهد.
ممكن است نوزاد شما از صداهايي مانند صداي ناقوس يا حتي تيك تاك ساعت نيز خوشش بياييد. هر چه صداهاي متنوع تري را براي او بگذاريد، نتيجه بهتري خواهد داشت. نهايتا در مي يابيد كه نوزاد شما به برخي صداها بهتر واكنش نشان مي دهد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله مهسا
22 خرداد 92 8:15

به امید دیدار هر چه زودترت پارسا جونم


مرسی خاله جون..شماهمیشه لطف داری خودتو توی زحمت ننداز عزیزمممممممممممممممممم
خاله مهسا
28 خرداد 92 8:17



مرسی خاله جون