پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 12 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته چهارم زندگیت-هلاک شدی از دل دردپسرکم

1392/3/11 0:25
نویسنده : مامان
2,096 بازدید
اشتراک گذاری

هفته چهارم زندگیت از یکشنبه 5  تا شنبه 11خرداد بود...

دل دردهات شروع شده عزیزم..دکتر میگه تا سیستم گوارشیش کامل بشه دردها باهاش هست...نازی پسرم کاش زودی خوب شی

  یکشنبه ٥ خرداد(بیست و دومین روز زندگیت):

 امروز شکرخدا حالت خوب بود وبه نظرنمیرسه درد داشته باشی..البته دل پیچه رو که همیشه داری نازنین من..

صبح دیدم خواب نازی گفتم بذار ازت عکس هنری بگیرم!!!ههههههههه

شدی پروانه ی مامان...دیگه کمبود امکانات!!

 

 امروز وفات حضرت زینب(س) است...آرزومیکنم بحق این عزیز بزرگوار و باشفاعتشون همیشه از بلایا حفظ باشی و توی آزمایشهای الهی صبور باشی و همیشه سربلند...

راستی همه میگن پسملت داره تپلی میشه.آره پسرم؟؟لپ داری میاری؟؟من تاعکسهای قبلیتو نبینم تغییراتتو حس نمیکنم..کسانیکه کمترمیبیننت بهترمتوجه میشن.

دوشنبه6 خرداد(بیست وسومین روز زندگیت):

 پسرگلم بخاطر ختنت داری شربت سفالکسین میخوری..همش میترسم ضعیف شی..شیرهم خوب نمیخوری..دلتم که طبق معمول درد میکنه..خلاصه کلی بدغذائی میکنی..وقتی غذا خوب نمیخوری دلم میگیره پسرکم..مخصوصا الان که داری دارومیخوری...

دیشب حدود 1 ساعتی شیر خوردی بالاخره..البته همش که نمیخوردی بینش خسته میشی استراحت میکنی بعدش دوباره میخوری..من کلی ذوق کردم خوب خوردی

عاشق این خستگی درکردنهاتم پسرهمیشه خسته ی من!!!:

اما بعد کلی گریه کردی تاااااااااااااااااا ساعت2:15 که خوابیدی...ساعت3هم که وقت شربتت بود..بعدشم تاصبح هی با نق ونق خوابیدی..غصه میخورم برات وقتی حس میکنم اذیتی ونمیتونی بخوابی

صبح حسابی بیقراری میکردی وقتی داشتم بهت شیرمیدادم هی غر میزدی..خیلی وقت هم بود شیرنخورده بودی وخیلی گرسنه بودی..یک دفعه درهمون حال باجهش شیر بالا آوردی و سرفت گرفت..وقتی حالت بدمیشه حس میکنم دارم میمیرم!!!

دیگه فهمیدم وقتی موقع شیرخوردن غرغرمیکنی یعنی دلت دردمیکنه یا داری شیربرمیگردونی یا بادگلو داری ونباید بهت شیربدم..خلاصه صبح هی شیرمیخواستی..آخه گرسنه بودی عزیزم

منم نمیتونستم بخاطرخودت بهت شیربدم میترسیدم حالت بدترشه..توهم با ناله تو چشم آدم نگاه میکنی خودتو لوس میکنی وگریه میکنی...وقتی نمیتونی شیربخوری یه جوری توچشم آدم نگاه میکنی انگار داری میگی چرا بهم شیر نمیدی وگلایه میکنی..همین نگاهت همه جون منو میسوزونه و دلم میگیره

صبح که انقدر غصه خوردم گشنته ونمیتونی بخوری که همونجا خودمم زدم زیر گریه...

وقتی شیر بهت نمیرسه دوتادستهاتومیکنی توی دهنت ودستکشهاتومیخوری!!!نازی پسرم خودت خودتو آروم میکنی!!

بعدش بابائیت اومد دنبالمون رفتیم یه دکتر اطفال...اونم تقریبا نظر متخصص خودتو داشت وگفت نفخ و رفلاکس داری و تا سیستم گوارشت کامل نشه این حالتها باهات هست

عزیزمممممممممممممممم کاش میشد مامان جات دردهاتو بکشه

صبح تاظهر یه کمی خوابیدی جون گرفتی وبعدش شیرت دادم سرحالتر شدی

دکترمیگفت ماشالله اشتهاش خوبه ظرفیت خودشو نمیدونه زیادمیخوره...قرارشده فواصل شیردهی رو کم کنم وهربار بهت حجم کمتری شیر بدم تا هضم کنی!

داشتیم میرفتیم دکتر اومدم شال سرم کنم خودمو توی آینه نگاه کردم!!! مدتها بود فرصت نکرده بودم خودمو توی آینه ببینم...یه لحظه حس کردم واقعا چقدر لاغر شدم..زیر چشمم بشدت سیاه شده..

خیلی این مدت که دل درد میگیری کم خوابی دارم...تقریبا شبها نیم ساعت پشت سرهم نمیشه بخوابم..خودتم نمیخوابی عزیزکم...یکدفعه تو خواب از درد جیغت میره هوا.. یااینکه هی غرغرمیکنی ومن بیدارمیشم چکت میکنم ببینم اوضاعت چطوره.

تقریبا این روزها هیچکس خواب درست حسابی نداره...بابات طفلی که سرکار هم میره دیگه واویلا

روزها گاهی شیفتی با مامانیت میخوابیم..البته چرت چنددقیقه ای..

همه اینها فدای سرت..من دلم برای خودت میسوزه..ولی چاره ای نیست..گویا کاری نمیشه کرد تا این مدت بگذره..کاش زودی خوب شی پسرگل مامان...طاقت دیدن ناراحتی و دردت رو ندارم

عصری هم بابات بردت دکتر خودت وجای ختنت رونشونش داد...گفته یحتمل سه چهارروز دیگه خشک میشه..بالای محلی که بانخ بسته بادکرده..نازییییییییییییییییی امیدوارم دردنداشته باشی..ولی واقعا مراسم مسلمون شدنت ازاونیکه فکرمیکردم راحتتر بود..خدایا شکرت...خدای مهربون از دل من خبر داره..نمیذاره پسرم زیاد درد بکشه مامان بی جنبش دق مرگ شه!!!هههههه

وزنت هم شده 4600 !!! ماشالله

پسرکم فکرکنم استعداد توپولی داریها...هرچی میخوری نوش جونت مامانی...اینکه خوب وزن میگیری روحیه منو بهترمیکنه

من هم وزنم شده حدود55 اینطورا..موقع ازدواجم وزنم53 بود و شروع بارداری61

حسابی مامانت ریغ ریغ شده!!!ههههههههههههههههههههههه

تو روز گاهی چشمام سیاهی میره وگاهی حس میکنم حتی توان ندارم بغلت کنم...میل به خوردن اصلا ندارم و فقط بخاطر تو خودمو مجبور میکنم بخورم

میدونی مادر بودن واقعا کار سختیه...نینی هرچیش بشه هرچندمرتبط نباشه ولی آدم خودشو مقصر میدونه...هرچیت میشه من حس میکنم تقصیرخودمه!!!جوش میزنی میگم وای نکنه گرمی زیادخوردم..دلت دردمیکنه میگم وای نکنه چیزای نفاخ خوردم و.................................

مادر بودن حسیه که وقتی مادرمیشی تازه میفهمی چرا اطرافیان بهت میگفتن تا مادرنشی نمیفهمی!!!

واقعا تا خود آدم مادر نشه نمیتونه حس یک مادر رو باتمام وجود درک کنه...حیف تو که نمیتونی مادرشی!!!هههههههههههه برای این میگم حیف که باوجود تمام سختیهاش شیرینه

ولی سعی کن حداقل پدر خوبی باشی برای فرزندانت...مثل بابای مهربونت که واقعا عاشقانه پابه پای من وحتی بیشتر ازمن داره بهت رسیدگی میکنه و با دل وجون برات وقت میذاره...

طفلی این روزها خیلی خسته است..البته هرکسی براحتی نمیتونه خستگی بابات روتشخیص بده چون اصلا بروی خودش نمیاره...

شبها توی اتاق پیش مامانیت میخوابیم و بابات توی حال میخوابه..البته همیشه داوطلبه شبها نگهت داره ولی نمیذاریم..خداییش گناه داره دیگه روز انرژی براش نمیمونه..اما بااینحال شبهاکه گریه شدیدمیکنی میبینم بیدار نشسته توی رختخوابش..آخی ناراحتت میشه

نازی بابای مهربون پارسا...انشاالله پسرگلیت همیشه پارسا باشه و قدر زحماتت رو بدونه

من خیلی دلم میگیره حالت بدمیشه..همه بهم میگن حساسی...اما واقعا خیلی سخته که ناراحتیتو ببینم...زود خوب شو پسرکم...مامان طاقت نداره ها

همینطوری کم خوابی و عوارض بعد زایمان داره مامانتو ازپا درمیاره..تروخدا تو حالت خوب باشه و درد نکشی دیگه

تحمل اینها سختتره..

آخه خودت ببین گریه میکنی چه شکلی میشی...حق دارم خب:

فدای چشمای اشکیت بشه مامان...نبینم اذیت باشه پسرم

 

امیدوارم همیشه زیر سایه امام زمان(عج)درپناه خدا سلامت باشی و هیچوقت درد نکشی و اذیت نباشی

راستی دیشب خواب بودی یعنی داشتی روی پای مامانیت میخوابیدی که من کلاه سرت کردم..همچین بهت برخورد که نگو!!!کولی بازی کردی شدیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

مامانمم منو دعواکرد گفت چرا اذیتش کردی؟!!!!

ای بابا اینم شد اذیت کردن؟؟؟گریهههههههههههههههههههگریه

 

 

صبح ازساعت 9 کامپیوتر خالت رو روشن میکنم تا یکروز وبلاگتو بنویسم ولی تااااااااااااا عصر هی میرم میام یه خط مینویسم..فرصت نمیشه...کاش سرگرم بازی باهات بودم تا آروم کردن گری هات ودل دردت...نازی پسرجون

خوشحالم حداقل وبلاگت بروزه...گاهی میخوام پشت کامپیوتربیهوش بشم!!

برای اینکه یادم نره چی باید بنویسم یه تقویم درست کردم هرروز توش یادداشت میکنم برات...

دوستت دارم پسرمممممممم

 درضمن خیلی دوست داری یکی باهات صحبت کنه و زل بزنی تو چشماش..گه گاهم خلقت خوب باشه یه جوابی میدی اینطوری:

هووووووووووووووووووو

یه موقعهائی هم هیچیت نیست فقط خودتو لوس میکنی وگریه الکی میکنی...منم بهت میگم لوس نشو...زشت نکن خودتو بابا جان...مشقهاتو نوشتی داری گریه میکنی؟؟؟سربازی رفتی؟؟؟پاشو برو به کارات برس جای لوس کردن

بعدش بابات بهم میگه دماغ پسرمو نسوزون بذار لوس کنه خودشو!!!هههههههههه

هروقت میخوای خودتو لوس کنی چشماتو ریز میکنی از اون لا نظاره میکنی وغرغر الکی میکنی:

اینم تصویر جنابعالی هنگام زدن بادگلو روی دست مامانیت در نصفه شب!!!

یعنی قربون این خوابیکه نصفه شبها توی چشماته!!!قهقهههمچین آدم امیدوارمیشه که تا دوساعت دیگه حداقل از خوابت خبری نیست!!

یعنی من دستم برسه به اون دانشمندی که گفته نوزاد 20ساعت میخوابه!!!هههههههههه

باید میگفت20ساعت بیداره!!!

خودت بعده ها این محققش روپیدا کن عکسهاتو براش ارسال کن حالشوبگیر!!!نیشخند

سه شنبه7خرداد(بیست وچهارمین روز زندگیت):

دیشب خیلی بی تابی کردی..خودت هلاک شدی که هیچ دیگه ماهاهم چندنفری از حال ونا داشتیم میرفتیم..همش دعامیکنم زود دل دردهات خوب شه..خیلی اذیت میشی دلم برات میسوزه پسرکم..

اینم عکسهای شب زنده داریته:

بالاخره ساعت2:30 خوابیدی و من هم تا ساعت5:30یکسره خوابیدم...

صبح شکرخدا سرحال شده بودی وحالت خوب بود..اینجا داشتی لوستر رو نگاه میکردی..نمیدونم چی داره که انقدر علاقه داری نگاه کنی:

بعد مامانیت بردت حموم...اینجا قبل حمومته:

 

 باز بعد حموم یه کم بی تابی کردی..اما موفق شدم بخوابونمت!!!

پسرم امروز لباس خوشگلی پوشیده که دخترعموجونش براش خریده...هنوز انقدر کولی بازی درآوردی فرصت نشده ازت عکس بگیرم..پسرخوبی باش بذار عکستو بذارم اینجا!!!

 مرسی دخترعموجون مهربوووووووووووووووووووووون

 هااااااااااااااااااااااا بالاخره ازت عکس گرفتم:

 

 

راستی از امروز سایز پوشکت عوض شد...یه سایز بالا رفتی پسرم..اون قبلی دور پاهاتو خط مینداخت دیگه...اینم تصویر پوشک جدیدت:

 

بعدازظهری چون دلت درد میکرد بابائیت بردت توهم فقط شکم به پایینتو توی وان ماساژ داد..اینم عکسته قبلش:

 

 چهارشنبه 8خرداد(بیست وپنجمین روز زندگیت):

دیشب همش بیدارمیشدی شیربخوری ولی خوابت میومد یکی دو قلوپی میخوردی بازمیخوابیدی..بعدمن اسکول میشدم بخاطر اون یکی دوقلوپ بادگلوتو20 دقیقه بگیرم!!! ایول خوشم میاد سر کار میذاریها!!!

آخرش هم توگشنه میموندی و من گیج خواااااااااااااااااب...ساعت 9صبح ازمامانیت خواهش کردم یه کم نگهت داره..ترسیدم روت بیهوش شم ازخواب!!!

یک هفته ای هست شبها گلوم خشک میشه و درد میکنه..دیگه خیالم راحت شد سرمانخوردم چون باید بدتر میشد!!!همش نگرانم یه موقع مریض شم به تو بدم!!

دیشب دیگه داشتم ازناراحتی گلوخفه میشدم..عصری رفتم دکتر گفت سینوسهات ترشح زیاد داره وپنی سیلین و..داد.یعنی کشتم دکتر رو بسکه پرسیدم برای بچه و شیرم بد نباشه! بازم از داروخانه پرسیدم باز دارو رو گرفتم به دکتر نشون دادم ازش پرسیدم...ههههههههههههه داشت کلافه میشد از دستم!

دکتر اتفاقی روز غربالگریت تورو دیده بود..ازم پرسید نینیت چندوقتشه گفتم25 روز..گفت اونموقع که من دیدمش دوسه ماهش بود!!!ههههههههه منم سریع برات صدقه دادم گفتم پسلمو نظرنزنه!!!!!!مادر ترسو هستم دیگه!

عصری هم رفتیم خونه عزیزیت..اینم تیپ جنابعالی:

 

بازم خونه عزیزیت از وقت غذا گریه کردی..شبهاجدیدا هرشب دل درد میشی..ماهم حاضرشدیم بریم خونه..آخه اوندفعه اونجاخیلی گریه کردی همه ناراحت بودن..ازطرفی توی ماشین آروم میشی..

عوارضی رو رد کردیم که ماشین یه صدائی داد..یه کم گذشتیم دیدم صدا بدتر شد..من فکرکردم قالپاق در رفت!! اما بابات رفت دید گفت تسمه دینام پاره شده!!

وااااااااااااای حالا آخر شبی توی اون جاده ی نا امن وایساده بودیم کنار..

هزار بار گفتم چه غلطی کردیم اینموقع شب اومدیم این راهو!!!

بابات بعدیه بارچک کردن یه کم باز حرکت کرد وباز مجبور شد وایسه..

همش توی سرم فکرای ناجور میومد..میگفتم نکنه الان یکی بیاد بخواد مارو تلکه کنه!!! نکنه بیان زورگیری...نکنه....

خیلی اعصابم خوردشده بود ونگران شده بودم..

چیزی نگذشت یه موتوری با ابزار کامل اومد کنارمون..من اولش ترسیدم گفتم نکنه قصدوغرضی داشته باشه..یعنی تاآخرش که رفت دل تو دلم نبود..هی میگفتم نکنه باآچار بزنه توی سر بابا!!! نکنه داره فس فس میکنه رفقاش برسن!!!خخخخخخخخ

یعنی مادرشوتی داری پسرم!!

دیگه توهم بیدارشده بودی وشیر خوردی وموقع بادگلو کلی گریه کردی..بابات هی میومد چکمون میکرد میرفت..منم سعی میکردم تورو اونموقعها آروم کنم بابات نگران نشه..ولی طفلی دل تو دلش نبود..هی میپرسید پارسا گریه میکنه؟؟؟میگفتم چیزی نیست باید بادگلو بزنه عادیه...

امشب معنای مردونگی رو بهت یاد دادم پسرم..خیلی داشتی گریه میکردی بهت گفتم پارسا یه کم مردونگی کن بابات غصه نخوره،میدونی مردونگی یعنی چی؟؟یعنی اینکه آدم مثلا درد داشته باشه ولی بروی خودش نیاره..بخاطر بابا بروی خودت نیار

توهم دوسه دقیقه ای مردونگی کردی...ههههههههه

احتمالا گفتی دیگه پررو میشیم!!!

خلاصه آقاموتوری که معلوم نشد بالاخره تواون جاده یکدفعه ازکجارسید سرراهمون ماشینو درست کرد..واقعا خدا کمکهاشو باابزارش انجام میده..درسته من ازاون آقا ترسیدم ولی واقعا باعث خیرشد برامون..انگار خدافرستادش برامون..البته بابات هم میتونست درست کنه ولی خیلی طول میکشید..

به بابات گفتم بسکه تو خوبی وهمیشه دست همرو میگیری خداهم اینموقعها از غیب بهت کمک میرسونه...

که ایزد در بیابانت دهد باز...

بعدش توماشین توبغل خودم بودی تا خونه..دورت پتوپیچیدم حس کردم سردت شده:

 

شب که رسیدیم خونه تو اولش خوابیدی:

 

 

  امابعدش باز دل دردهات شروع شد...آخی هلاک شدی ازین دل دردها عزیزکم...

پنجشنبه 9خرداد(بیست وششمین روز زندگیت):

دیشب بالاخره حدود3 خوابیدی وتا تقریبا5:45 خواب بودی بعدش شیرت دادم وبادگلو زدی وبازخوابیدی ..منم کلی کارکردم وقتی خواب بودی..سعی کردم گریه نکنی بابات بخوابه..طفلی دیشب پابه پام بیدار بود مثل همیشه وهلاااااااااااااک...خلاصه تا8موفق شدم سرصدا نکنم بابات بخوابه..

 ظهری توی بغل بابات بودی وزل زده بودی بهش..منم فرصتوغنیمت دونستم ازت عکس انداختم..قربونت بشم اینطوری نگاه میکنی..آره دیگه باید دلبری کنی خستگی از تن بابا بیاد بیرون..

 

این هم عکسهای جنابعالی هنگام تعویض پوشک روی دشک تعویضت..وقتی پوشکت بازمیشه همچین صفامیکنی و روحیت خوبه بازوقتی میخوایم ببندیمت شاکی میشه

قربونت بشم هرکاری میکنم ومراقبت میکنم نمیدونم چرامقعدت سوخته ودونه قرمز زده واذیتی..از دکتر برات پماد گرفتم..کاش بهترشی مادری..

جای تعویضت نزدیکه دستشوئیه!!!هههههههههه مامانیت همش اعتراض میکنه میگه چرابچمو اونجاعوض میکنی؟؟میگم پس نه بیارمش روی فرش!!!

اونجا برات یه زیراندازکوچولوی نرم انداختم روشم قشنگ مشمی کشیدم باز روشو تشک تعویضتو گذاشتم.. اگه هم فواره بزنی که تا حالا یه بار زدی اونم روی بابات نهایت آدم سرامیکو یه تی میکشه..روی فرش خب بده دیگه..شکرخداپسرم مرتبو تمیزه هنوز فواره نزده توی خونمون..حتی روی سرامیک..جدیدا هر بار عوضت میکنیم میشوریمت زیر آب..خیلی خوشت میاد..

اوایل بندناف داشتی میترسیدم بشوریمت زیرآب وهمش دستمال مرطوب میزدیم..کاش میشستیمت شاید اینجوری پات نمیسوخت..نمیدونم خب ازطرفی نگران بندنافت بودم مامانی

منو ببخش اگه تقصیر من بوده..امیدوارم اینطور نبوده باشه!

 

 امشب بازم از9 اینطورا دل درد کردی..عصری رفتیم آمپول امروزمم زدم..همینجوری حسابی ازپا دراومدم..این آمپولهادیگه خیلی بی حالم کرده وضعف گرفتتم..کاش زودخوب شم..دکترمیگفت نباید آب یخ بخوری ولی من هربار شیرت میدم هلاکه آبم وتا یخ نباشه سیرنمیشم..دارم سعی میکنم عادت کنم..

جمعه 10خرداد(بیست و هفتمین روز زندگیت):

 فرشته ی کوچیکم چقدر درد داری مامانی..قربونت برم صدات عوض شد بسکه گریه کردی عسلم

 

شب با بابات بردیمت حموم..یعنی من بیشتر ناظر هستم هنوز به تنهائی حمومت نبردم

 اصولا بااین مدل لباسهات مشکل دارم!!شایدم خودت مشکل داری!!هههه نمیدونم چرا پوشکت هی میره یه طرف!!!

 

 

امروز اون پوسته ی دور حلقه ختنت نصفش آویزون شده..کاش زود بیوفته یه جورایی منظره ی خراشناکیه!!!! آدم دلش ریش میشه هرچند میدونم درد نداری

شنبه 11 خرداد(بیست وهشتمین روز زندگیت):

 

اول نکته ی مهم امروز:

هورااااااااااااااااااااااااااااااا پسرم حلقش افتاد و رسما مسلمون شد ...

راحت شدی پسرکم...آخیشششششششششششششششششششششششش

 

 

دیشب شکرخدا تقریبا خوب خوابیدی پسرکم ولی معمولا بعد حمومها اشتهات بازمیشه همش شیرمیخوای..برای همین خودم یک ساعتم نشد بخوابم ولی خیلی خوشحالم تو خوابیدی و دل درد نکشیدی و آروم بودی..

امروز صبح رفتیم خونه مامانیت...بابت کسری خواب دیشبم خودم همش ولو بودم واز هرفرصتی توخوابیدی استفاده کردم چرت زدم

برای اینکه سوختگی پاهات بهترشه خیلی سعی میکنیم بازت بذاریم هوابخوری ولی مهلت نمیدی یاهمون دقیقه خرابکاری میکنی یااینکه میخوای بلندبشی!!!

اینجاپسرمو با شورتش گذاشتیم هوا بخوره بی پوشک!!

دیگه هوا خوری بسه!!!

راستشو بخوای امروز برام روز بدی بود!!همش به مخم میزد نکنه شیرم بده و کمه و تو اذیتی!!تو چون پدر میشی هیچوقت منو درک نمیکنی!!!ههههه ولی واقعا برای یه مادر خیلی سخته حس کنه کاری میکنه نینیش اذیت میشه یااینکه مثلا شیرش کمه وبچه سیر نمیشه و...

گاهی خیلی این فکرا اذیتم میکنه..

میگن ماه اول نیم کیلو نینی وزن زیادکنه یعنی شیر مادرخوبه..شکرخدا تو تا23 روزگی حدود 1 کیلو زیاد کردی..اونسری هم دکتر گفته بود شیرم خوبه..به نظر خودمم خداروشکر شیرم خوبه اما گاهی حتی با یه حرف از دیگران یه شک بدی میوفته تو دلم و دلم میلرزه.

اصلا دلم نمیخواد به هیچ عنوان شیرخشکیت کنم..بعضی دوستان میگن شیرخشک سنگینه اگه بدی نینیت بخوره سنگین میشه چندساعت میخوابه ولی میدونم اینجوری کم کم شیرمم کم میشه و واقعا هم هیچ چیز جای خوراکی که خدا برای تو قرار داده رو نمیگیره

خودت برام دعاکن پسرکم..آرزومه بتونم از شیرخودم کامل بهت بدم و تو رو وابسته به شیرخشک و شیشه و پستونک و...نکنم

 

 

 

 شب باز دل درد گرفته بودی وشروع کردی با انواع تنهای صدات به گریه...بابائیت طاقت نیاورد که درد بکشی...انگار تا الان من میگفتم پسری همش دل درد میکنه انقدر عمیق حس نکرده بود!! سریع برات وان آب درست کرد و با بابات بجز سرت بدنتو توی آب ماساژ دادند..

یعنی مخلص حمومی و خداروشکر بعدش آرومتر میشی

هرچی هم درحال گریه باشی وقتی پوشکت بازمیشه و لباست درمیاد اولش آروم میشی..

 

بعد توی وان حموم شنا کردی...

و بعد اومدی بیرون تا خشک بشی ولباس بپوشی..

بعدش هم خیلی مقاومت کردی که نخوابی..

 

 

 اینم پاهای کوچولوی پسری..

اما بالاخره موفق شدیم و دیگه پارسا کوچولو خوابید...

خوب بخوابی مامانی جونم...همیشه خوابهای خوش ببینی

 

 

niniweblog.com

 

نوزاد شما ممكن است صداهاي نامفهومي از خود در بياورد تا احساسات خود را ابراز كند. تعداد كمي از كودكان نيز در اين مرحله جيغ مي كشند يا مي خندند. شما هم مي توانيد همان صداهاي نامفهوم را از خودتان در بياوريد و با او ارتباط برقرار كنيد و البته با نوزاد خود به صورت چهره به چهره حرف هم بزنيد. او از اينكه شما خيره به او نگاه كنيد لذت خواهد برد!
اگر هم كاري داريد كه بايد انجام دهيد، نوزاد از شنيدن صداي شما از اتاق ديگر لذت مي برد. حتما با صداي خود كودك هم با او حرف بزنيد. اين كار خنده دار نيست! كودك شما با اين صداهاي بلند و كشيده كنار مي ايد و اين صداها مي توانند ساختار و عملكرد زبان را به او آموزش دهند.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

بابا
5 خرداد 92 11:11
پارسا جون پروانه بابا خيلی باحالی


باباجون شماهم خیلی گلی
خاله مهسا
5 خرداد 92 12:06
چه مهربونو دوست داشتنی هستی پارسا جونم


خاله جون مهربونی ازخودته که به ما سرمیزنی...
سهی
7 خرداد 92 16:53
به به چه مامان هنرمند وبا حوصله ای
انشا الله بتونی همین جوری خاطراتشو ثبت کنی.پسر گلت هم به داشتن مادری مثل تو میباله.امیدوارم همه ارزوهای قشنگت درباره گل پسرت براورده بشه.یه ماشا الله هم بخونم.خودتم همیشه اینجوری بخون وبهش فوت کن ماشا الله لا قوه الا بالله العلی العظیم.


خیلی ممنونم دوست جونی
واقعا خودمم امیدوارم بتونم همینطوری وبلاگوبنویسم..میدونم بگذره یادم میره وبرای همین خودمومقید میکنم نهایت روزبعدش بنویسم..
خیلی دوست دارم بتونم ازپسش بربیام دعام کن
چشم حتما براش میخونم
مرسی عزیزم
ساغر
11 خرداد 92 14:48
پارسا ناز نازی چه پروانه خوشگلی شدی خاله جان -

ماشاا.... به گل پسر
آخی عزیزم ایشالا زود زود دل دردات خوب بشه . آفرین هم به مامان با ذوقت که هر روز اتفاقات مینویسه . مامانی یک کپی تو ورد داشته باش از خاطرات گاهی به وبلاگ اعتمادی نیستا


ممنون دوست خوبم از دعات
واقعا خودمم گاهی فکرمیکنم اگه این وبلاگه بپره چی؟؟؟!!!گاهی خاطراتشو توی تقویم هم مینویسم ولی معمولا وقت نمیشه هم وبلاگ بنویسم هم توی دفتر..چشم سعی میکنم توی ورد هم کپی کنم..امیدوارم بشه