پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

پاییز 1400

1400/12/28 17:11
نویسنده : مامان
310 بازدید
اشتراک گذاری

اول امسال بابا برای پارسا یک تبلت خرید و برای مامان هم یک گوشی.منم گوشی قبلیمو  دادم پوریا بازی کنه.حسابی هردو خوشحال بودید.

امسال پاییز شمال رفتیم.

گلپیایگان هم دوبار رفتیم.یکبار جشن دندونی یکتا و یکبار تولد یکسالگیش:

فیروزشهر رفتیم و برف بازی کردید.پارسا میگفت کاش خونمون اینجا بود توی برف!!!

سدگلپایگان

تحصیل امسال بازهم بخاطر کرونا مجازی است و باید پوریاراهم سرگرم کنم.

کارنامه ی میان ترم نوبت اولت:

وضع ظرفشویی من در پایان شب امتحانهای پارسا:

دیگه انقدر سر درس و بخاطر موندن توی خونه اذیت میکردید الکی یه چیزی گذاشتیم بالای خونه گفتیم دوربینه و بابا از سرکار می بینه!!که باعث بشه بیشتر حرف گوش کنید.از وقتی گذاشتمش به این فکرمیکنم کاش خدا اینجوری برامون دوربین میذاشت که همیشه باور داشتیم داره مارو میبینه

-برادرانه های پاییز1400

آخرای پاییز بود که داشتیم با پارسا درس میخوندیم و پوریا طبق عادت روزانه پشت پنجره روی چهارپایه ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد.نمیدونم دقیقا چیشد ولی صدای وحشتناک ضربه و گریه ی پوریا اومد.وقتی رسیدیم بهش اول نفهمیدم چیشده.کم کم فهمیدم پشت سرش داره خون میاد و ورم داره.سرش رو گذاشتم روی پام تا پانسمان کنم و دیدم پاهام خونی شد.توجه کردم و فهمیدم زیر چونه اش هم پاره شده.نمیدونم دقیقا چجوری ضربه خوردی که هم زیر چانه ات پاره شده بود هم پشت سرت.

خیلی لحظات بدی بود.اول اورژانس اومد و هوشیاریتو چک کرد و شکرخدا راضی بود.

بعد آقاجون و مامان جون هم اومدند و رفتیم اول بیمارستان اطفال و اونجا جواب درست حسابی نگرفتیم.اومدیم بیمارستان تخصصی و کلی معطل شدیم چون نفرقبلی چاقو خورده بود و کلی دکتر اتاق عمل بود.نوبت ما که شد دکتر دیدت.دکتر پیری بود.بهت گفت باهات چیکارکنم؟ گفتی با من چیکار میخوای بکنی؟؟

بعد هم گفت چانه اش بخیه میخواد بنظر ولی لب مرزه.یعنی نیازه جدی نیست.چسب زدن و پانسمان کردند.

بابات هم اونروز شمال بود و خیلی بنده خدا بهش استرس وارد شد تا برسه تهران.

شب خیلی سختی بود.نه میتونستی سرت را از پشت بذاری روی بالش و نه میتونسته بخاطر چانه ات راحت بخوابی.تا صبح نشسته بودم و توی بغلم خوابیدی.کمی هم تب کردی که خیلی باعث نگرانیم شد.خیلی خیلی خیلی لحظات سختی بود.شکر خدا با لطف خدا به خیر گذشت

بعد از دوهفته:

بعد از یکماه:

-این هم جشن شب یلدایی ما:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)