پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

زمستان 95

    -معمولا طی روز بازی کم میاریم.به خیلی از بازیها علاقه نشون نمیدی.بیشتر بازیهای هیجانی دوست داری.بازی ای که باهاش جیغ بزنی و بخندی و بدوی. چون همش تقاضا داری من هم همراهت باشم و واقعا نمیتونم انقدر باهات بدوم هی تشویقت میکنم به بازیهای آروم!! که البته راضیت نمیکنه. یه بسته برچسب خریده بودم.یکی چسبوندم به پیشونیت خوشت اومد.بعدش هی برات میچسبوندم به سر و صورتت.ممتی با برچسب بازی سرگرم بودی.     -اینجا هم پسر گل مامان درحال گرفتن آبمیوه است.امسال خیلی هردومون سرماخورده بودیم.همش مراقبت میکنم بلکه بقیش به خیر بگذره.خیلی خسته شدیم.تو اکثر کارهای خونه از برنج شستن و حبوبات پاک کردن و...سررشته ...
5 دی 1395

پاییز 95

پسرکم آرزو میکنم عباس امام زمانت باشی به حق خون حسین علیه السلام الهی آمین         -اولین روز پاییز 95 ... پسرگلم توی کوچه مشغول گربه بازی. بخاطر تو برای گربه غذا آوردم ببینی خوشحال شی.       -علاقه داری تو همه کارهای خونه و بزرگترها خودتو شریک کنی.ماهم تا جائیکه بشه مانعت نمیشیم.ولی خب همین هم باعث میشه کار خودمون بیشتر بشه و بیشتر هم باهم درگیربشیم که کارهارو چطور انجام بدی و به خودت بیشتر آسیب نزنی!! داری برام فرش میشوری الان. واقعا دوتا از فرشهای کوچک خانه را بخاطر سرگرم کردنت گذاشتم ب...
1 مهر 1395

تابستان 95

آقا جانم،  سرباز کوچولوت را درپناه خودت حفظ و هدایت کن...   -از اولین شب قدر نظم خواب وبیداریت به هم خورد! با من بعد سحر میخوابیدی تا نزدیک ظهر!!! دومین شب قدر سه تائی به مسجدمقدس جمکران رفتیم.همش آب میخوردی و بعدش دستشویی!!! ماشینت راهم آورده بودی توی اون شلوغی قام قااااااااااااااام!!!!!! حالا همیشه عاشق بازی کردن با موبایلی اونجاهرچی بهت میگفتیم بیا موبایل میگفتی بعدا !!میخوام ماشین بازی کنم!!!    -آخرین روز ماه رمضان نذری خرما توی کوچه پخش کردمیم.البته هنوز حاجتمون رانگرفته بودیم ونگرفتیم.همون موقع نیت کردم اگه قرار به حاجت روایی نیست خیرات امواتم باشه...
24 خرداد 1395

بهار1395-شروع چهارمین سال زندگیت

گل پسرعزیزم... ورودت به چهارمین سال زندگی مبارک پسرعزیزم الان که برات مینویسم اواخر خرداد ماه1395 است.تقریبا همه ازم شاکی هستن چون حدود3ماهه وبلاگت را بروز نکردم.وقتی زیاد روی هم جمع میشه آدم بیشتر تنبلیش میگیره.الان ساعت1 شبه و دیگه عزم کردم به وبلاگت سر بزنم و انشاالله بشه بروزش کنم.15 تردیبهشت 95 تولدت بود و قدمهای مبارکت را به چهارمین سال زندگی گذاشتی.خیلی هم بقول خودت آتیش پاره شدی و توی روز اصلا وقتی ندارم همش باهام کار داری یا سوال داری و... خلاصه حسابی مشغولیم.روز تولدت امسال مصادف شد باعروسی خاله جونت.همینم مقداری بیشترمنو مشغول کرد.خب بریم سراغ ابتدای بهار95 سال تحویل95 منزل آقاجونت بودیم.شبش مثل هم...
23 خرداد 1395
1