پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 11 روز سن داره

هديه های آسموني

زمستان 95

1395/10/5 8:31
نویسنده : مامان
1,710 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

-معمولا طی روز بازی کم میاریم.به خیلی از بازیها علاقه نشون نمیدی.بیشتر بازیهای هیجانی دوست داری.بازی ای که باهاش جیغ بزنی و بخندی و بدوی. چون همش تقاضا داری من هم همراهت باشم و واقعا نمیتونم انقدر باهات بدوم هی تشویقت میکنم به بازیهای آروم!! که البته راضیت نمیکنه.

یه بسته برچسب خریده بودم.یکی چسبوندم به پیشونیت خوشت اومد.بعدش هی برات میچسبوندم به سر و صورتت.ممتی با برچسب بازی سرگرم بودی.

 

 

-اینجا هم پسر گل مامان درحال گرفتن آبمیوه است.امسال خیلی هردومون سرماخورده بودیم.همش مراقبت میکنم بلکه بقیش به خیر بگذره.خیلی خسته شدیم.تو اکثر کارهای خونه از برنج شستن و حبوبات پاک کردن و...سررشته ای داری!! معمولا هم دلت میخواد کمکمون کنی.عشق مامان و بابایی

 

 

- برای پسرکم سوغاتی سجاده ی سبز آوردن.مشغول عبادتی قربونت برممحبتبغلبوس

خیلی هم مرتب هستی بعدش باید جانمازت را جمع کنی!!تا جاییکه میشه تاش میکنی!!ههههه

 

 

 

 

زندگیه دیگه...

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم...

یه چندماهی بود همش میگفتم این ماه که فلان اتفاق افتاده بگذره از ماه بعد فلان کار را انجام میدم...ولی واقعا الان دارم یه نتیجه ی دیگه میگیرم.یه نتیجه ی خوب...

آدم باید سعی کنه تو هر شرایط و موقعیتی هست بهترین باشه..چون ما همون موجی هستیم که نباید منتظر آرامش و آسودگی باشیم.روزی که موج آروم بشه دیگه نابود شده و موجی نیست...

 

پسرمممممممممممممممممممممممممممممممممگریه

هنوز چندماهی از ضرب دیدگیه روی پای راستت نگذشته بود که باز....

 

توی کوچه در حال دویدن بودی که زمین میخوری .بعدش میای بالا و دمپاییت را میگذاری و کفش میپوشی و باز میری بازی.کلا هیچوقت جائی بخوری یا دردی داشته باشی گریه نمیکنی.برخلاف نوزادیت که از دل درد خیلی گریه میکردی.الان خیلی مقاومی ماشاالله لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم

ولی خب مقاومت زیاد هم خوب نیست!!! اون شب آخر شب کمی لنگ میزدی ولی تمام بازیها و بپر بپرهات را انجام میدادی.ماهم که نمیدونستیم جاییت درد میکنه.خلاصه فردا صبحش باگریه شدید بلندشدی و کل روز از درد تکون نمیخوردی.کلی گریه هم کردی وقتی به پات دست زدم.

انقدر گریه ات شدید بود زنگ زدم همسایمون بابچه هاش اومدن بالا و سرگرمت کردن تا پایت را کرم بزنم و زوش کیسه آب گرم بذارم.آروم شدی و عصرش بابات اومد رفتیم بیمارستان و اونجا عکس گرفتن از پات.

دکتر گفت ضرب دیده پات و ام آر آی نوبت گرفتیم برای چند روز دیگه.چون نیاز به بیهوشی داشتی که کاملا بیحرکت باشی.اینجاهم برات دارن آٱل میبندن و بابات دستت را گرفته.بابات واقعا اونشب خیلی حال بدی داشت و ناراحتت بود.خیلی نگرانش بودم.نگران هردوتون.ولی سعی میکردم خودمو آروم کنم که تو از نگاهم چیزی متوجه نشی و نگران نشی.

بعدش هم منزل آقاجونت رفتیم.بچم انقدر گریه کرده چشمهاش پف داره.

دکترگفته بود اگه خواستی راه بری مانع نشیم و شب هم آتل را باز کنیم.ولی من دوست نداشتم راه بری.وقتی من بودم با باسن روی زمین حرکت میکردی و وقتی من میرفتم بدو بدو با آتل راه میرفتی.هر شب هم از درد شدید به خودت میپیچیدی و دائم بیدار میشدی.

فدای روحیه ی شادت بشم پسر مقاومم

 

اینجاهم برای ام آر آی رفتیم.وقتی ازت رگ گرفتن برای آنژیوکت انقدر خوششون اومد که آروم بودی بهت حباب ساز جایزه دادن.واقعا توی این شرایط کاملا آرومی و همیشه هرجا برای کارهای پزشکی میریم باعث تعجب همه میشی.

اینجا پسرکم بیهوشه.عزیزممممممممممممممممممممممممممم

نیم ساعتی بیهوش بودی.متخصص بیهوشی توی اتاق بود داشت به بقیه میگفت بچه ای انقدر آرومه نشون میده توی خونه محیط و بین پدرمادر آرام است.توی دلم گفتم بیا وقتی بپربپرمیکنه و آتیش میسوزونه ببینش!!!

اینجا منتظربودیم به هوش بیای.هرچی ما صدات میکردیم تکون نمیخوردی.ولی متخصصین بیهوشی تا بالای سرت میومدن بیدارمیشدی باز میخوابیدی.ازیکیشون پرسیدم که چرا ما صداش میکنیم حرکت نمیکنه؟؟گفت ما یه کاری میکنیم حالا شماانجام ندینا ولی دوطرف اطراف چانه یه رگ است باعث هوشیاری میشه ما اونو تحریک میکنیم. بهش گفتم رگی نداریم باعث بیهوشی بشه شب باکمک اون بخوابونمش؟؟اونم گفت نه باید ضربه بزنی پشت گردنش بیهوش شه!!!!!!!

اینجا بابات داره صدات میکنه...

 

 

 

یه مدت بود هر شب برای اینکه بریم خانه عزیزشهین یعنی مادربزرگ من گریه میکردی و هی ازمون قول میگرفتی ببریمت.بابات هم قول داده بود هفته ی بعد بریم.خداروشکر هیچوقت بهت بدقولی نکردیم وحتی با این وضعت هم  رفتیم اونجا و حسابی خوش گذشت بهت.

شبش بابات با جواب ام آر آی شما اومد دنبالمون.جوابش نشان داده بود که مفصل رانت در محل اتصال به لگن آب آورده.به اصرار مامان جونت رفتیم پیش یه دکتر دیگه که معروف بود.چندساعتی معطل شدیم تا نوبتمون بشه

دکتر گفت از مچ پات یه نقطه شکسته.زانوت هم یه تکه پریده و جابجا شده.رانت هم که مفصلش آب آورده.خلاصه بهت دارو داد و گفت به هیچ عنوان پات تکون نخوره و حتی شب هم پات را بازنکنیم.خیلی خیلی سخته.اونم برای بچه ای مثل تو که یه دقیقه یکجانمیشینی.همش برات بازی دانلود میکنیم و کارتون میذاریم.خیلی خسته شدی پسرکم.دوست داری راه بری و دعوات میکنیم.دلم میگیره ولی چاره ای نیست.بلند کردنت هم خیلی سخته برای دستشویی و ...تقریبا همه جام درد میکنه.بااینکه بابات و مامان جونت هم حسابی کمکم بودن.این مدت به این فکرمیکردم باید بدنم را قوی کنم.اینجوری نمیشه!!!

 

 

-ملاقاتی هم داشتی.

اینجا داری با اسباب بازی ای که دایی بزرگم برات خرید بازی میکنی.بهش میگی فایر فایر!!چون اونم همینو میگه.

به آرزوت هم رسیدی بابات برات عروسک گربه ای که خانه ی دوستت کیان دیده بودی را خرید.خیلی خوشحال شدی و دوستش داری.

اینجاهم ادا درمیاری عکسمو خراب کنی و میخندی.قربون خندت پسرم

 

مامان جونت همش غصه میخورد که پات توی آتل عرق میکنه و..

قسمم داد که شب پاتو باز کنم هوا بخوره!!!!!!!!!!!!

اینم برنامه ی شب من!!!

کنارت چندساعت نشستم تا پات را حرکت ندی.واقعا هم توی آتل خیلی سریع پنبه اش از بین میره و پاتو اذیت میکنه.دوساعت آتل روی شوفاژ بود ولی هنوز عرق داخلش خشک نشده بود.

فرداش هم بابات برات بانداژهای جدید خرید و همه را عوض کردیم و حمام بردت و سبک شدی.خیلی کلافه بودی عزیزکم.بابات هم از تو کلافه تر.اصلا طاقت ناراحتیت را نداره.اصلا.توی این سالهای زندگیمون بابات را اینجوری ندیده بودم.حتی فامیل و اطرافیان هم کاملا ناراحتیه شدید بابات را متوجه شدن.

 

اکثر شبها پات را بازمیکردم و پنبه داخل آتلت را عوض میکردم و داخلش را خشک میکردم و اگه پات زخم یا عرق سوز شده بود پماد میزدم.ولی حسابی اعصابم خراب میشد اگه سفت میبستم پات تیره میشد اگه شل میبستم آتل حرکت میکرد.امیدوارم خرابکاری نکرده باشم!!

 

 

بااینحال که پات درد میکنه نمیتونی از بازی دست بکشی.دوست داشتی ماشین سوار بشی.پات را بستیم به ماشین و بابات حرکتت میداد.بنده خدا اول هفته زانوی خودش درد میکرد و بد راه میرفت.

برای حمام آتل جدیدی با کفگیر برات درست میکردم که آتل خودت خیس نشه و پات هم حرکت نکنه.

بابات وان بادیت را که سوراخ شده بود داد تعمیرکنن.خودش هم حمام بردت و توش بازی کردی و خوش گذشت بهت.

 

بابات از سر کار اومد برات حباب ساز خرید خوشحال بودی

 

یک روز هم خانه دیگر مامان بزرگم رفتیم و خوش گذشت بهت

اینجا عمه ام داره ماساژت میده خودتو به خواب زدی

کلی هم بازی کردی 

 

پسر شادممممممممممم

سرگرم کردنت خیلی سخته.همیشه عادت به دوندگی داشتی و نشستن برات سخته.خیلیها دیدنت اومدن و باهات بازی کردن.خودمون هم سعی میکردیم سرگرمت کنیم.بااینحال گاهی میگفتی حوصلم سر رفته!

مامان جونت هم برات دوتا شلوار گشاد دوخت راحت باشی!!!هههه خیلی دوستشون داری

اینجاهم داری ماهی گیری میکنی.خانواده عموت برات کلی وسایل بازی زحمت کشیدن آوردن که همون شروع کردی ماهیگیری

 

 

 

 

به گربه ای که همش میاد نزدیک خانه عزیزیت میگفتیم چشمهاتو ببند میبست!!!دیگه رام شده کلا!!

انباری خانه باباجونیت خالی شده بود.خوشحال بودی هی از بابات میخواستی بری اونجا.به هوای اونجا هی بابات بهت رسیدگی میکرد و غذا میداد

 

بابات توی کانون فکری کودک عضوت کرده و قراره هرماه برات کتاب ارسال بشه و اولین سری دو کتاب دریافت کردی

بابات دو بار برات کتابش را خوند.شب موقع خواب خودت قشنگ میخوندیش

 

این مدت که پات بسته بود واقعا سرگرم کردنت خیلی سخت بود.واقعا سخت

اینجا برات تیرکمان گرفتم داری بازی میکنی

عافیت باشه!

 

 

یک روز دیگر خانه مامان بزرگم رفتیم.بخاطر اینکه تو بخونه نگیری هی برای پرنده ها غذا میریختن سرگرم بشی

مامان جونت و مامان بزرگم چند روزی خانه ما اومدن.روزهای آخری بود که پات بسته بود.واقعا همه خسته بودیم و اومدنشون باعث شد کمتر بهانه بگیری و شادتر باشی

توی راه توی ماشین حسابی خوشحال بودی که دارن میان خونمون

واقعا دیگه نمیدونستم چجوری سرگرمت کنم.روزش کیک پخته بودم چندتاشمع هم داشتیم الکی برات تولد گرفتیم!!هههه 383 سالگیت مبارک!!!

اینم برف شادی تولدت!!! ساعتها روی سرامیکها را داشتم دستمال میکشیدم

 

انقدر پسرم اهل مسواک زدنه که دو مسواکی میزنه!!!

 

رومیسا هم هی برات کاردستی درست میکرد

یک خرس آهنربائی هم از در یخچال خانه داییم برای خودت درنظر گرفتی!!!هههه

بهت گفتم اجازه بگیر.بجای اینکه بگی اجازه میدین اینو من بردارم صداتو عوض کردی مثلا از زبان خرسه گفتی زندائی میشه من برم خانه پارسا!!!ههههههههههه

 

موقع برگشت مهمونهامون به خونشون همگی باهم رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم ع 

یه نذری داشتم و غیر از اون هم اولین بار بود که تو اونجا میرفتی و کلی برات دعاکردم که چندروز آینده پات باز بشه و خوبه خوب بشی.اونجا بچه ها را حین دویدن میدیدی هی میگفتی من دیگه خوب نمیشم؟دیگه نمیتونم راه برم؟

یکی دو روز آخری که پات بسته بود واقعا انقدر بیحوصله بودی که حال نشستن هم نداشتی

ماهم همگی خسته و کم خواب بودیم 

خداروشکر از پات عکس گرفتیم و دکتر رفتیم.اوضاعت روبراه بود و پات را باز کردیم.

فرداش بیرون بردمت کمی وسایل بازی سوارت کردم و فروشگاه رفاه رفتیم و ماشین موردعلاقه ات را سوار شدی

الان که برات مینویسم دو روز از باز کردن پات میگذره.هنوز تمام بدنم خستس و بینهایت احساس کوفتگی دارم.

ولی خب تو بچه ای و اصلا اهل استراحت نیستی و همون شبی که پات باز شد اومدیم خانه قرار بود حمام بریم و باروغن زیتون کم کم پاتو حرکت بدی ولی سریع شروع کردی شل شل زنان بازی کردن و راه رفتن و... انواع حرکات را انجام میدادی و حسابی باعث خنده ی ما شده بودی.ولی خب هر دوشب گذشته نیمه شب باز از درد پا بیدارمیشدی و گریه میکردی.باز هم حرکات خطرناکت و حرف گوش نکردنها شروع شد!! با این تفاوت که من دیگه همش حرص میخورم که نکنه باز بیوفتی طوریت بشه !! میدونم قابل پیشگیری نیست و اتفاقه.ولی خب شاید اگه آدم بیشتر احتیاط کنه اتفاقهای ناخوشایند کمتر بشه.چه فایده اصلا همکاری نمیکنی و واقعا آتیشی.

راستی وقتی رفتیم دکتر که پات را ببینه تا توی اتاق منتظر بودیم انقدر تکان میخوردی که پیش خودم گفتم دکتر ببینه میگه اگه این یکماه اینطوری حرکت نکرده باید یه ماه دیگه هم بسته باشه!!!هی بهت میگفتم تکون نخور!!!

نمیتونی که!!همش باید یه کاری بکنی انگار!! 

درمورد اینکه شبها کف پات دردمیگیره به دکتر گفتم.اونم معاینه کرد گفت کف پات صافه و همون شب برات کفش طبی سفارش دادیم.دکتر میگفت استخوانهات دو پوست شده بسکه میپری و ضربه میزنی.میگفت اثر پرش و ضربه است.بعد نگاهی بهت کرد گفت بیش فعال هم هست اصلا نمیتونه آروم بگیره!!قه قهه

مامانجونت که با ما دکتراومده بود ازین حرف دکتر خیلی بهش برخورده بود.

واقعا آدم بزرگ یکماه پاش بسته باشه کلی طول میکشه راه بیوفته ولی بچه هیچی جز بازی براش مهم نیست.خداروشکرمیکنم که انقدر مقاومی و لوس نیستی.ولی خب درعین حال هم شیطنت گاهی کاردست آدم میده.انشاالله دیگه هیچوقت پیش نیاد.خیلی سختی کشیدی.روزهای آخر واقعا روحیه نداشتی.هرکسی نگاهت میکرد جیغ میکشیدی و میزدی و گاز میگرفتی.اصلا نمیشد باهات حرف زد.ولی به محض اینکه پات باز شد دیگه خوش اخلاق شدی!!!!!!!!!معلوم بود امیدوارشدی که میتونی راه بری.

خداهیچ بنده ای را با بچش آزمایش نکنه.پدر مادر با کوچکترین غم و ناراحتیه بچه نابود میشن.

به بابات میگفتم پارسا بعدیکماه خداروشکر انقدر خوب راه افتاد انگارهیچ مشکلی از اول نبوده.ولی مادرپدر کلی طول میکشه تا مثل قبل بشن.یا دیدشون به یه مسائلی مثل قبل باشه.

 

راستی یادم رفت اینو برات بنویسم پسرم.روزهای آخری که پات توی آتل بودخیلی ناامید بودی که خوب بشی.آقاجونت بهت گفت میری دکتر و پاتو بازمیکنه ولی تو باعصبانیت گفتی نه نمیکنه.آقاجونت گفت اگه پاتو بازنکنه میام حسابشو میرسم.وقتی رفتیم عکس پاتو نشان بدیم دکتر بهت گفت اگه قول میدی که دیگه ازجائی نپری پاتو بازمیکنم.تو هم همون لحظه زبان درآوردی براش!!خیلی خجالت کشیدم. بهت گفتم پس پاتو بازنمیکنه باید قول بدی.وقتی جدی گرفتی گفتی چشم دیگه نمیپرم.شب که رفتیم خانه ی آقاجونت به آقاجونت گفتی برو پدر دکتر را درآر حسابشو برس!!

ازاینکه این جمله ی چند روز پیش آقاجونت یادت بودتعجب کردم و خداروشکر کردم اینهارو توی مطب نگفتی.

حافظت واقعا بیسته!!

از وقنی شروع کردی به سینه خیز رفتن،من همه وسایل شکستنی خانه راجمع کردم و داخل کمدها گذاشتم.بزرگترهم که شدی باتوپ بازی ممکن بود وسایل مشکل سازبشه.وسایل فدای سرت ولی من کلا از شکستنی میترسم.اگه میدونستم بچه چه موجودیه هیچوقت موقع خرید جهازم انقدر وسایل را گوشه دار و شکستنی نمیخریدم!!!ههههه

واقعامیگم گاهی فکرمیکنم اگه باتجربه الانم میخواستم جهازبخرم چیزهائی میخریدم اگه شکست آسیبی به بچه نزنه و برنده نباشه!! یااینکه اصلا نشکنه!!

از مبحث دور نشم!خلاصه یه آب نما داشتیم توی شومینه میذاشتم.گاهی گناراون شیرت میدادم.وقتی شروع کردی به سینه خیز کلا اونو جمع کردم و جلوی شومینه هم مبل گذاشتیم.چندی پیش برای اینکه پات توی آتل بود و حوصلت سررفته بود اون آب نما را آوردم و برات روشن کردم.خیلی خوشت اومد گفتی وای مامان اینکه توی شومینه بود من میترسیدم ازش!!!من واقعا تعجب کردم آخه از اونموقع چجوری یادته؟؟خیلی کوچیک بودی.واقعا برام تعجب شده .میگم حافظت بیسته!! ماشاالله لاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم

 

 

-هفته ی اخیر برات تقویم سال 96 را درست کردم.انشاالله بزودی بابات میده برای چاپ

در سایز A3چاپ میشه و عید تقدیم نزدیکان میکنیم.دیگه خودت متوجه شدی چیه.میگفتی اگه عید اینهارو بدم به همه بهم عیدی میدن میگن آفرین!!!ههههه

بااینکه خیلی عکس داری ولی برای درست کردن تقویم عکس نداشتم.چون عکسها باید با پس زمینه و نور مناسب باشه و همه ی عکسهای تو در زندگی و شرایط معمولیه.برای همین یکبار که ازحمام اومدی کلی بهت قول جایزه دادم و چندتا لباس عوض کردم ازت عکس گرفتم.مامان جونت هم از پشت سرم تشویقت میکرد.

اون عکست که دستت پشت سرته داری مامان جونتو نگاه میکنی.

برای محل کار بابات هم تقویم رومیزی دارم درست میکنم.روزهاکه اصلا نمیذاری پشت لپتاپ بشینم.مجبورم فقط شبها بیداربمونم و چندساعت وقت بذارم که اونم بابات همش تذکر میده بخواب مریض میشی!

 

 

-بالاخره اواسط بهمن یه برفی اومد که پسرکم بازی کنه.البته تا تو بیداربشی بچه ها برفهارو درو کرده بودن!!!

اولش نمیخواستم بیرون ببرمت.هنوز خیلی خوب راه نمیری ولی بچه ها زنگ خونمون را زدن که بری بیرون بازی کنی ودیگه دلم نیومد نبرمت.

 

 

بابت اینکه کفشهای طبیت را توی خانه بپوشی بابات روزهای اول هرروز برات خوراکی جایزه میخرید.منم چچندروز بیرون بردمت و بازی کردی و جایزه گرفتم برات.واقعا نو خانه کفش پوشیدن سخته و ازت انتظار نمیره زود همکاری کنی.هرچند خیلی هم اذیت نمیکنی.ولی خب دوست داری زود دربیاری چون گرمت میشه.

عروسک موشیت هم سوار ماشین شده.داری باهام چونه میزنی که یکباردیگه یه موتور دیگه سواربشی.ولی چون خیلی میچرخه و سرت گیج میره و کلا هم نمیخوام عادت کنی به سوارشدن بیشتر ازیکبار موافقت نمیکنم.میدونی بگم نه دیگه تغییر نمیکنه زیاد چونه نمیزنی.از در مهربونی و جلب ترحم واردمیشی!!ههه

 

کمی سرماخوردی.روز اولش حالت سنگین بود هی بیدارمیشدی منو میزدی و همونجوری خوابت میرفت!!نمیدونم من چیکاره بودم این وسط!!!

 

 این چه مدل تاب بازیه؟؟!!

عاشق عروسکهاتی.برای هرکدومشون برات یه شخصیت ساختم.خیلی خوشت میاد از اینموضوع و باعث شده خیلی دوستشون داشته باشی.

 

-اواخر سال با بابات رفتی سلمونی.مگه میذاری ازت عکس بگیرم.هی شکلک درمیاری

هربار میریم خانه باباجونیت سریع میری از یخچال پایین آبمیوه ی خودت را برمیداری.قبلا میگفتی باباجونی برات آب آلبالوبخره.الان میگی آب پرتقال.

 

-خیلی آتیش تر تر تر شدی!!!

یه مدته باز خیلی اطرافیان را میزنی.خیلی هم صحبت میکنی.آخر همه حرفهات یه چرا هست.چرا؟؟؟

هرجوابی بدیم باز چرا آخرشه!!

گاهی میگم پارسا یه دقیقه حرف نزن!!!ههههه واقعا حس میکنم مغزم درحال چرخ شدنه و داره تکه های چرخ شدش بیرون میریزه!!!

میدونم شاید اغراق به نظر بیاد ولی باید یکی این شرایط را از صبح تا شب بگذرونه تا درک کنه!!!ههههههههههه

چند روز پیش داشتم توی آشپزخانه ظرف میشستم.اومدی یه چیزی برداشتی رفتی.معمولا خوراکیهات را جائی میذارم خودت بتونی برداری.حواسم به ظرف شستنم بود.یه دفعه صدام زدی گفتی مامان چرا لیوان آقا پارسا سر جاش نیست؟؟آخه همیشه سه تا لیوان برای من و تو و بابات دم دسته که آب بخوریم.همیشه لیوانت اونجاست.یه نگاهی کردم دیدم راست میگی لیوانت نیست.پیش خودم گفتم شاید تو ظرف کثیفهاست.ظرفها را نگاه کردم نبود.توی ظرف خشکها رانگاه کردم نبود.همونجوری منتظر جواب من ایستاده بودی و من در فکرخودم مرور میکردم که لیوانت کجاست.گفتم نمیدونم مامان شاید توی اتاقت بردی.نگاهی از دور به اتاقت انداختم و تصمیم بعدیم این بود برم اتاقت را ببینم که گفتی:

چونکه پارسا توش آب ریخته داره میبره؟؟

یه دفعه نگاه کردم دیدم لیوان توی دستته.آب پر کردی داری میبری.

یعنی جا داشت بزنم تو سرت!!!قه قهه

بچه مگه آزار داری تو!!

چیزی که خودت میدونی را هم سوال الکی میپرسی.منم اصلا حواسم به دستت نبود فکرکردم لیوانت نیست لیوان میخوای.

باآقاجونت میری پارک مثلا توپت را به یه بچه نمیدی.بعد به آقاجونت میگی چرا پارسا توپش را به نینی نداد؟؟

آقاجونت میگه آخه من چه میدونم آقاجون.چرا توپت را ندادی؟بعد برای اینکه جوابش قانع کننده نبوده میزنیش!!!

نمیدونم این چه موجودیه من زاییدم!!!چیشد که اینجوری شد؟؟!!متفکرچشمک

 

هفته پیش رفتی خانه همسایه.در حین بازی با لگد زدی به بنیامین!!!بچه ی مردم تا دو روز مدرسه میرفت نمیتونسته شلوارش را کامل بده بالاخجالت

آخه مادر جان تو گودزیلایی؟خون آشامی؟هیولایی؟

من ندیده بودم کسی بیاد شکایت بگه بچه 4سالت بچه ی 12 ساله ی منو زده!!! اونم چه زدنی!!

 

چند شب پیش هم آرنجت البته اینبار اتفاقی خورد تو بینی بابات.انقدر خون اومد که من داشتم ضعف میکردم.همه دستشویی خون شده بود.

خیلی دستت سنگینه.یکی از دوستان بهم میگفت وقتی پارسا میزندت محلش نذار.بذار انقدر بزنه خسته شه.

اینو به هرکسی از نزدیکان گفتم بهم گفت بگو آره بیا یکی تو رو بزنه بعد میفهمی!!هههه

واقعا وقتی میزنی آدم دردش میاد که هیچ تا ده دقیقه هم میسوزه و جاش قرمزه.

آقاجونت میگفت بچت شبیه گاو اسپانیاییها شده.وقتی عصبانی میشه تماشاچیها را هم میزنه!!هه

واقعا همینطوره.از دست کسی ناراحت بشی نه تنها خودشو میزنی بلکه اگه کسی در اون لحظه نصیحتی بهت بکنه یا دعوات بکنه یا کلا از جاش حرکت بکنه اونم میزنی.

خیلی ترفند با بابات پیش میگیریم که نزنی.یه مدت از سرت میوفته باز شروع میکنی.

 

منکه همش دوران بارداریم مو به مو اعمال عبادی بارداری را باوجود ویار شدید و حال بدم انجام دادم!

بابات دلمو خوش میکنه میگه بعدا بزرگ شه اثرشو نشون میده!!!

بزک نمیر بهار میاد!!

فعلا که شاکیهات میان دم خونمون!!گریه

 

 

 

-یه روز به بابات گفتم عذاب وجدان دارم که قبلا به همه بچه های فامیل نقاشی یاد دادم ولی برای بچه خودم هنوز کاری نکردم.که البته یکی از مهمترین علتهاش هم سخت همکاری کردن تو هست.همش بازی هیجانی دوست داری و یکجا بشین نیستی.خلاصه بابات بهت گفت هر روز از سرکارمیام یه نقاشی نشونم بده بهت جایزه بدم. بااینکه خیلی وقت کمی میذاریم ولی بنظرم استعدادت خیلی خوبه.واقعا راضی هستم.خدا خیر بده به بابات.انگیزه ای شده برای اینکه نقاشی بکشی ومن هم از اینموضوع خیلی راضیم

اینم اولین نمونه کاریهای پسرم!!!

توی یک صفحه من میکشم و توی صفحه ی کناریش تو.

فکرکنم معلومه دیگه کدومو تو کشیدی نیاز به توضیح نیست.

 

 

 

-یکی دیگه از دغدغه هامون این بود که خودت غذاتو بخوری.

بابات تشویقت کرده اگه در روز حداقل مقداری از غذاتو خودت بخوری از سر کار بیای یک سکه دیگه بهت میده بندازی قلکت.تقریبا همکاری میکنی.خداروشکرررررررررررررررررررر

اگه پلوسفید یا سیب زمینی سرخ کرده یا نان خالی یا تخم مرغ سفت کرده بهت بدم تقریبا خودت کامل میخوری چون دوست داری.ولی اگه چیز دیگه ای همراه غذا باشه بازی درمیاری.من هم بهت میگم غذای دیگه ای نیست و همیشه مجبور به خوردن میشی.وقتی میخوری دوست داری ولی قبلش بازی درمیاری.

الان که حرف تشویق شده بهتر همکاری میکنی.

 

 

-قبل از عید چند روز با مامان جونت خرید رفتیم.هرجا وسیله بازی دیدی یه صفایی کردی!!یک روزهم پاساژ رفتیم ماشین سبدی داشت که خالی نبود.بهت قول دادم یه روز بیارم سوارت کنم.خلاصه یه روز الکی رفتیم پاساژ که ماشین سواربشی!!

پنجشنبه آخرسال هم یک بسته شکلات گرفتم و تو تعارف کردی به مردم.خیلی برات جالب بود.بفرمایید هم میگفتی.برای مردم هم جالب بود وهرکسی یه جوری ازت استقبال میکردی و دست میکشیدن روی سرت و بوس و نازت میکردن.

یه ماهی هم برات خریدم.خیلی گشتم فایتر سبز برات بخرم پیدانکردم.این ماهیتم دورنگه ازیه طرف بیشتر آبی بنظر میرسه از یه طرف سبز!

فعلا مونده خانه آقاجونت تا سفرهامونو بریم بعدبیاریمش

 

پسندها (3)

نظرات (2)

رها
20 دی 95 21:48
الهی بگردم پسر نازنین، خیلی ناراحت شدم. ان شاله هرچه زودتر خوب بشه 🙏
مامان
پاسخ
سلام.ممنون انشاالله با دعای شما بهتر هم میشه
سپیده
27 دی 95 8:52
خدا پسر گلتو برات نگهداره از اول بارداری گاهگاهی با سرچ گذارم به وبلاگت میفته حس خیلی خوبی داره صفحه ت و نوشته هات موفق باشی با آقا پارسای گل
مامان
پاسخ
سلام.لطف شماست خدا حافظ همه بچه ها باشه