پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 11 روز سن داره

هديه های آسموني

بهار 96

1396/1/8 13:02
نویسنده : مامان
1,382 بازدید
اشتراک گذاری

امسال روز قبل عیدنوروز سالروز ولادت باسعادت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)بود.پسرعزیزم برات آرزو میکنم به برکت قدم بانوی بزرگوار سال خوبی برات باشه و سلامت باشی و بتونی استعدادهات را پرورش بدی و هرسالت معنوی تر از سال قبلت باشه.الهی آمین

سالی که بهارش قدم فاطمه(س) باشد

صدها برکت از کردم فاطمه(س) باشد

امید که یک مژده ز صدها خبر خوش

پیغام فرج در حرم فاطمه(س) باشد

 

پسر گلم چهار ساله شدنت مبارک

انشاالله از یاوران خاص قائم آل محمد عجل الله تعالی فرجه الشریف باشی پسرکم

پسرم روزشماری میکرد تا عید برسه.روز اول عید را بیشتر از روزهای بعد عید میدونستی!!!تا رسیدی خونه آقاجونت گفتی عیدیهامو بدین.منو باباتم عیدیهامونو گذاشته بودیم اونجا.سال تحویل اونجا بودیم و عیدیهات را گرفتی و خوش بودی.

بعدش منزل دایی بابات رفتیم اونجاهم بهت عیدی پول دادن.چندماه پیش یادت داده بودم هرچی صفرهای پول بیشتر باشه ارزشش بیشتره.تا بهت پول دادن صفرهاشو نگاه کردی گفتی وااااااااای مامان ببین چقدر صفر داره!!!هههه 

اهل شیرینی و شکلات نیستی ولی آجیل خیلی دوست داری مخصوصا امسال بادام خیلی میل داشتی.خونه دایی بابات هرچی بهت تعارف کردن گفتی نه.ولی بعدش گفتی اون ظرف آجیلو بذارید جلوی من!!!

خانه مادربزرگم یعنی مامان بابام که رفتیم به رسم هرسال ماشین عیدی گرفتی.خودت تارسیدیم گفتی ماشین منو جایزه بده!!بعدش هم خانه مامان مامانم رفتیم و اونجاهم مادربزرگم بهت یک پول عیدی داد.بهش گفته بودی کمه و 2تای دیگه هم گرفته بودی!!!یعنی خوب آبرو برامون گذاشتی همه جا!!هههههههههههههچشمک

 

روز سوم عید عروسی پسرعموم بود.تو هم از چندروز قبل عید سرماخورده بودی.اونشب هم حالت خیلی روبراه نبود و خیلی خستم کردی.عکس هم همکاری نکردی ازت بندازم.هی میخواستی بری مردونه هی بیای زنونه!!آخرش بهت گفتم در مردونه را بستن و بهت گوشی دادم بازی کنی.

 

صبح روز بعدشم رفتیم شمال.باباجونیت و خانواده از چندین روز قبل عید اونجابودن.مثل همیشه خیلی خوشحال شدی که رفتیم.منو بابات هم همون روز اول سرماخوردیم.امسال اصلا حال و حوصله هیچ جا را نداشتم.حتی سفر و دید و بازدید.خیلی کسلم و انقدر خستم دلم میخواد فقط بخوابم!!!خخخخخخ ولی خب نمیشه شادی عید و سفر را ازت گرفت و سعی میکردم خودمو روبراه کنم.شب قبل اینکه بریم حسابی خوشحال بودی و از شوقت یکی دوساعت بیشتر نخوابیدی.همش چشمهات باز بود و فکرمیکردی.

داری میگی مامان ببین از دهنم بخار میاد!! آخه هوا سرد بود.تو انتظار داشتی مثل تابستون توی دریا بری و تاب بزنیم و بادبادک هواکنی و... ولی خب هیچکدوم نمیشد و راضی نبودی.

 

 

سفر دوم تعطیلات نوروزمون هم به گلپایگان بود که خاله جونت یک ماهی میشه اونجا زندگی میکنه.

خیلی بهت خوش گذشت و میگفتی تهران نریم

به مرغ عشقهای خاله غذا میدادی.سفیده را دوست داشتی هی میگفتی سفید بخور!!

بام گلپایگان رفتیم.بیشتر توی ماشین آقاجونت بودی

با دوستت مهرانا هم کلی بازی کردی و خوش بودی

روز آخر هم همون صبح از رختخواب بلندت کردیم رفتیم سد گلپایگان.هنوز شلوار خوابت پاته!!!هههه

 

موقع برگشت از ترس اینکه آقاجونت بره خونه خودشون کلا توی ماشینشون بودی.گروگان گرفته بودی.آخرش مجبورشون کردی شام بیان خانه ما و بعدش به زور ازت رضایت گرفتن برن خونشون بنده خداها!!

 

 

همه وسایلتو که حرکت میکنه همزمان روشن میکنی.بعد خودت هم مثل اونا حرکت میکنی.

 

 

-اواخر فروردین ماه یک بیماری ویروسی گرفتی و حالت بهم میخورد.رفتیم سرم زدیم.مثل همیشه آقا بودی.

 

 

 

-نزدیک خونمون مغازه ی پرنده فروشیه.هربار رد میشیم یه کاسکو هست بهت سلام میکنه.خیلی دوستش داری

 

-امسال انشاالله قراره برات یه تولد بزرگ بگیریم.بی صبرانه منتظر تولدت هستی.تم تولدت ماشین مک کوئینه.خودت خواستی.برات کارت دعوت طراحی کردم و پاکتهاشم خودم درست کردم و توی مهمانیهای عید پخششون کردیم.فعلا فقط چندتا چیز را درست کردم شاید بقیش را آماده بگیرم اگه گیر بیاد.

 

انقدر عجله داری تولدت بشه که تولد پسرعمو امیرحسینت بود میگفتی من شمعهاشو فوت کنم!

 

-سال گذشته باهمکاری یک پلیس یادگرفتی که در ماشین عقب بشینی.امسال هم یه هدیه دادیم به پلیس و ازت خواستیم عقب مینشینی کمربندت راهم ببندی و مثلا پلیس جلوی ماشین را نگه داشت و بهت هدیه داد!!

از اون به بعد هی میخوای کمربند نبندی تا پلیس ببینی!!منم میگم پلیس گفته کمربندمیبنده ازش عکس بنداز خوشحال بشم.مجبور میشی ببندی!!

 

 

 

-برای تولدت یک روز رفتم بازار و ملزوماتش را خریدم. و بااینحال بازهم مجبور شدم یه چیزهاییش را خودم درست کنم.

از چند روز قبل مامانم و مامان بزرگم برای کمک اومدن.یک روز هم با آقاجونت روی وسایل لیبل چسبوندن.بابات هم که پای ثابت بود.

بااینکه غذا را ازبیرون سفارش دادیم و فقط الویه و دسر درست کردیم ولی خیلی کار بود چون کلا همه وسایل خانه راجمع کردیم و واقعا بااینکه کلی برنامه ریزی داشتم الویه ات را ماشینی تزیین کنم ولی اصلا توانش را نداشتم و همینجوری مدل ساده دادم.تازه همینشم میخواستم درست کنم داشت گریم میگرفت بسکه خسته بودم!!

شب قبل که داشتم تزیین میکردم انقدر خوشحال بودی میرقصیدی.آخه تو رقصیدن بدت میاد و کسی میرقصه هم نگاه نمیکنی میگی بده!

اینم عکس صبح دومادیت!آخه بیدارشده بودی میگفتی من دومادم؟

مدل خوابیدنتم مثل باباته.نمیدونم چجوری این مدلی پاتونو میذارید روی هم و راحت خوابید!

همه میزصندلیها را بابات تنهائی بالا آورد.واقعا خسته شد و برای تولدت سنگ تموم گذاشت

لیبل تمام بشقابهارا خودمون چسبوندیم.تاآخرین لحظه از دست تو چاقو نذاشتیم توی ظرفها!به هرمهمان در بدو ورود چاقو میدادیم!

 

اوایل جشن ذوق داشتی خودت با بستنی ازمهمانها پذیرایی میکردی

متاسفانه از بچه هائی که دعوت کردم هیچکدوم نیومدن.فقط رومیسا بنیامین.تو هم انگار مهمانهات فقط این دونفر بودن.خیلی درکنارشون خوشحال بودی و مثل آقاها نشستی بستنی خوردی!!

همش فکرمیکردم برای بازکردن کادوها تحمل نکنی.اما بااینکه روزقبلش بعضی هدایا را دیدی گفتی صبرمیکنیم توی تولد بازمیکنیم.ولی اواخرتولدت دیگه طاقت نداشتی و بعد شام سریع کادوهات را بازکردیم.برای هرکدوم انقدر ذوق میکردی و جیغ میزدی انگار اولین بار بود اسباب بازی میدیدی!!هی میپرسیدی اینم مال منه؟؟

 

نفرات مهمانهامون زیاد بود و حتی فرصت نشد سه تائی عکس بگیریم.عکس کیکت هم بد زاویه انداختم اینطوری شده!

از خامه کیک مالیدن روی بینیت

بعد از برف شادی و اسپری عکس هم مجبور شدیم سریع زمین را تمیزکنیم چون حسابی لیز شده بود.فلشفششه هم روشن کردی و حسابی کیف کردی عزیزکم

 

ژله ها را توی ظرفهای تک نفره درست کردم.فراموش شد عکس بگیرم.نوشابه ها را هم تو و رومیسا داخل سینی چیدین

 

اینم کادوهات که روزهای بعد ازشون عکس گرفتم.تا دو روز هنوز خونمون شکل عادی نداشت و مشغول کار بودیم

این ماشین را هم من برات خریدم که همون شب گیر کرد به ریشه های فرش و کشیدیش خراب شد!!

خیلی بهت خوش گذشت عزیزکم.به ماهم خوش گذشت که اینهمه شادی تورو میدیدیم.ولی تاآخرین لحظه هنوز فکر این بودی که دوستهات میان یانه!

انشاالله عمر و زندگی باعزت داشته باشی و عمرت را در راه رسیدن به رضایت و قرب الهی صرف کنی و مقربترین فرد به درگاه الهی در زمانه ی خودت باشی و دینت راهم یاری بدی.

بزرگترین آرزوی من برای تو اینکه از سربازان و یاوران خاص قائم آل محمد عجل الله تعالی فرجه الشریف باشی.

تنت سالم باشه و دلت خوش..

عاقبت بخیر دنیا و آخرت باشی..

خلاصه که هرچی آرزوی خوبه مال تو پسرچهار ساله ی من

 

از روز بعد تولدت تا چندین روز هردومون بشدت مریض و بدحال بودیم.هفته های سخت و پرکاری پشت سر داشتیم.یه عروسی گلپایگان رفتیم و دقیقا بعدش فوت یکی از عزیزان بود چالوس و...

فکرکنم کمی استراحت بهمون غلبه کرد.دوستت دارم پسرکم.وقتی عکسهای تولدت را میبینم و فیلمهاشو که برق شادی توی چشمهاته کیف میکنم و انرژی میگیرم

 

-روز نیمه شعبان پسرم درحال پخش نذری.انشاالله برای ظهور آقامون شیرینی پخش کنی عزیزکم

شکلات پخش میکردی و میگفتی بفرمایید عیدتون مبارک.مردم هم بوست میکردن و نوازشت میکردن

آخرش هم خودم برات دوتا خوراکی خریدم گفتم عیدت مبارک

 

-جدیدا علاقه پیداکردی باهم بریم توی پارک بنشینیم خوراکی بخوریم!

 

 

-اینم تولد دوستت رادین.خیلی بهت خوش گذشت پسرکم

 

-اخیرا هفته ای یکی دوبار با بابات میری استخر و یکی دوبار هم پارک بزرگ

 

-روز تولدم در سال گذشته همینطوری اتفاقی برام از حیاطمون یه گل کندی بهم دادی.خیلی برام عزیز بود پسرمهربونم.با ذوق و شوق خشکش کردم نگهش دارم.آخر یه روز خرابش کردی.چندهفته پیش باز یه گل کندی آوردی بهم دادی گفتی مامان روزت مبارک!!!!ههههه

آخه اصلا مناسبتی نبود ولی کلا دیدی کسی به کسی هدیه میده یه مناسبتی هست احتمالا اینجوری گفتی.انقدر بهم مزه داااااااااااااااااااااااد.دیگه امیدوارم این یکی رو خرابش نکنی.

 

 

-یکی از بازیهای مورد علاقت اینه که به قول خودت با بچه ها تاب بازی کنی!منظورت از بچه ها عروسکها هستند که هرکدوم یه شخصیتی برای خودشون دارند

 

-اینم تولد عزیزیت!!! اصلا هیچجوری از پشت کیک بلند نمیشدی عزیزی بشینه و همش اسمارتیز قهوه ای های روشو میخوردی.میگفتی نقطه هاش برای منه!!!!

بعده ها باید عکس جشن تولد 78 سالگی خودت را درکنار این بذارن برات.منکه نیستم بذارم ننه!!بگو بچه هات بذارن!!

 

 

 

 

 

 

-چراغها را خاموش میکنی و نور ماشینت را به در و دیوار و خودت و ما میگیری و میخندی.رقص نوره!

 

 

-اینم کیک تولد بابای عزیزت که باهم درست کردیم.وقتی تو کاری بهم کمک میکنی بعدش چندتا کار هم برام اضافه شده..جارو زدن و جمع کردن و...

باهم رفتیم شمع بخریم یه بسته شمع خریدی که همه ی اعداد داخلش بود.بعدشم اصرار داشتی همشو روی کیک بذاریم.برای خوشحالیت عدد سال را هم روی کیک گذاشتیم.تقریبا شمعها راهم خودت فوت کردی!!

بابای مهربون تولدت مبارککککککککککککککککک

 

 

-این هم ماشین سواری.دیگه باهم میریم بیرون به یه تفاهم نسبی رسیدیم.هی اصرار نمیکنی باز سوار بم و..

خودت خیلی باشخصیت گفتی مامان ماشین قرمزه را دفعه ی بعد سوار میشم!! عزیزممممممم

 

-منتظری بابات از پشت فرمان بلند بشه و بشینی جاش.اینجاداشتی به من هم آموزش میدادی.آخه من خیلی وقت بود رانندگی نکرده بودم.یه مدته بابات اصرار میکنه رانندگی کنم و بهم توضیحات میده.تو هم میخواستی مثل بابات بهم آموزش بدی.هههه

اولش میگفتی مامان بد رانندگی میکنه بعدش دلت سوخت میگفتی سه تاییمون خوب رانندگی میکنیم!!!

 

 

ماه مبارک رمضانه.علاقه مند شدی میگی من روزم.ولی نمیدونی یعنی چی.دوست داری سر سفره افطار به تو هم بگیم قبول باشه و چایی بخوری.قبول باشه پسرم.انشاالله تنت سلامت باشه همیشه بتونی همه ی روزه هات را بگیری که هیچ ،مستحبی هم بگیری.پیشاپیش همش قبول باشه عزیزکمممممممممم

هر سه شب قدر بیدار بودی.دو شب اول باهامون قرآن سرگرفتی.شب سوم هم باآقاجونت رفتی پارک و مارفتیم مسجد.

دیگه عادت کردیم 5صبح بخوابیم تا 12 ظهر!! توهم مثل من شدی تا بعد ماه رمضان باز تنظیمش کنیم نمیدونم چرا اینجوری شده!

این هم معجزه ی اولین شب قدر!! 4صبح خودت خوابت برد.آخه امکان نداره راحت بخوابی

بابات که ظهر قرآن میخوند گاهی علاقه نشون میدادی شبیهش بشی و قرآن بخونی

 

 

-اینم وضع خونه ی ما طی روز!فرش را میزنی کنار و همه وسایلت را میاری

اینم وضع تختت

 

 

 

 

-یه مدت رنگ انگشتی میبردیم حمام.هی توش آب میریختی من عصبانی میشدم.دیگه چندوقت برات نخریدم.بابات چندروز پیش برات خریدانقدر خوشحال شدی بغلش کردی خوابیدی.هی بوسش میکردی

 

 

 

 

این هم نقاشیهای پسرکم و مامانش در اواخر بهار96.مدادشمعی استفاده کردیم:

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

همیار رایانه
9 فروردین 96 13:07
عکس زیبایی بود خدا حفظش کنه
همیار رایانه
12 خرداد 96 12:01
عکس زیبایی بود و خدا کودک دلبند شما را حفظ کند .