پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

پاییز 96

1396/7/2 12:58
نویسنده : مامان
1,453 بازدید
اشتراک گذاری

شروع این فصل از زندگی عزیزک مامان مصادف با شروع ماه محرم شد...

آرزوی من برات اینه که پایان زندگی دنیویت استقبال کننده ات امام حسین ع باشه و هم نشین آقا باشی.

دوست دارم برسی به جائی که ذرات وجودت فریاد بزنه:

والله اِن قَطعتم یَمینی انی احامی ابداً عَن دینی

یا علمدار بی دست, دست پسر منم بگیر

 

 

 

 

 

شروع این فصل از زندگیت مصادف شد با شروع ماه محرم بود.

                                    سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی
                                                                                به چشم کاسه ی خون وبه شال ماتم مـهـدی


 

خدای مهربونم را شکرمیکنم بازهم یک محرم دیگه رادیدم.

پسرک عزیزم شکرخدامیکنم که دو ساله باتمام وجودم دارم حس میکنم «إنّ الحسین مصباح الهدى و سفینة النجاة»  یعنی چی.

از خدای مهربونم میخوام بهت نظر عنایت داشته باشه و بتوانی با شناخت و توسل به امام حسین ع راه ایشان را ادامه بدی و عباس امام زمانت(عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشی و نگذاری آقامون تنها باشه.

برات مثل قبل آرزو دارم به شناخت و قرب کامل پروردگارت برسی و با اعمال و اعتقادات کامل پایان زندگیت در راه امام زمانت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) با شهادت باشه..

حیف انسانهای بزرگه که با مرگ طبیعی از دنیا برند.هرچند روایت داریم کسی که منتظر امام(ارواحنا فداه)باشه حتی در بستر بیماری بمیره شهید شده.ولی چون برای خودم اینو دوست ندارم برای پسرکم شهادتی دوست دارم که برای دیگران راهساز باشه و باعث هدایت و تکان خوردن حداقل بعضی از بنده های دل روشن خدا بشه.بلکه جامعه کمی از این وضع بیرون بیاد و دل آقامون شاد بشه و بنده هایی از خدا راه تو رو انتخاب کنند و به این وسیله به قرب الهی نزدیکتر بشن.

پسرکم کسی که بخواد به سمت سیر الی الله بره خب مسلما خیلی چیزهارا سعی میکنه انجام بده یا ترک کنه و باهرکدام پیشرفتهایی به لطف خدا حاصل میشه انشاالله. اما واقعا این دوسال باتمام وجودم حس میکنم شناخت و توسل امام حسین ع جهش هست.واقعا عزای امام حسین ع غم نیست.یک شور و غوغا توی دل آدمه که میکشدت به عرش..

انگار با عرشیان هم صدایی..

این روزها موقع قرائت زیارت عاشورا یا با شنیدن کوچکترین مطلب و نوحه ای توی این ماه اشکم سرازیرمیشه.همش بغض دارم.بهم گاهی میگن بارداری درست نیست این کارها.ولی واقعا درقلب من اشک برامام حسین ع از هر شور و نشاطی حال بهتری داره و این چیزیه که باید یه نفر خودش درک کنه.قابل توصیف نیست...

 

 

 

-هرچقدر قبلا کوچکتر بودی عکس زیاد داشتی الان کم داری!بسکه شکلک درمیاری و بازی میکنی و تحمل ایستادن برای عکس انداختن نداری!!یه کم وقتتو به ما بده!!

 

 

-برای محرم هم میخواستم ازت عکس بگیرم کلی دردسر داشتم.بابات ماموریت رفته بود بهش گفته بودی برات ماشین تاکسی بخره.منم بهت گفتم باید بذاری عکس بگیرم باباببینه خوشحال بشه برات بخره!!

بابت اینکه این روزها هنوز خیلی حال مساعدی ندارم و از خانه بیرون نمیرم یک روز که بیرون بردمت برات چندتاهدیه ازجمله سنچ و سربندخریدم به مناسبت روز کودک که هنوز دوهفته ای بهش مونده و بعدشم بازی سوارت کردم و خوراکیهای موردعلاقت راخریدیم و روزت رابهت تبریک گفتم.ترسیدم اونموقع حالم بدتر باشه نتونم ببرمت عمر مامان.

هرسال محرم یه چیزی میخرم که به بچه ها بدی.امسال خودت گفتی مامان چی میدی به بچه ها بدم؟؟منم چندتا سربند خریدم یک شب که بردمت هیئت بین بچه ها پخش کردی.قشنگ بهشون سلام میکردی و میگفتی بفرمائید.بچه ها خیلی دوست داشتن.هرسال خوراکی میدادیم و مثل امسال استقبال زیادنبود.بچه ها خیلی سربند دوست داشتن.خودم هم بنظرم نسبت به خوراکی بهتر بود.بلکه کمک کوچکی باشه برای آموزشهای دینی

انشاالله

 

پسرکم با بچه ها دوست شده و منتظر رسیدن دسته عزاداری است..

عزیزکم ناراحتتم که مجبوری کفش طبی سنگین بپوشی و بندهاش انقدر سخت باز و بسته میشه.زندگی همینه دیگه پسر مامان.درهیچ سنی راحتی نداره چون دنیا اصلا جای آسایش آفریده نشده و هرکسی چنین انتظاری از دنیا داشته باشه دائم در استرس و جنب و جوشه و هرگز هم نخواهد رسید...

واقعا با تمام وجود دلم میخواست شرایطش بود هرشب میبردمت هیئت و دسته عزاداری.

واقعا توی این زمانه بچه ی با ایمان تربیت کردن خیلی سخته.اونائیکه باایمانهای قدیم بودن این روزها نعوذ بالله کفرمیگن.پناه میبرم به خدا و توسل میکنم به آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف برای هدایت فرزندانم.میدونم اگه کسی با امام حسین ع حقیقتا الفت بگیره انشاالله راه را گم نمیکنه.آقامون کشتی نجان و چراغ هدایت هستند.ولی خب واقعا الان درهمین حد توانم هست که همراهیت کنم عزیزدلم و ازخدامیخوام خودش کمکمون کنه.الهی آمین

 

 

 

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است..

دادن سر نه عجب,

داشتن سر عجب است

 

امام صادق (ع) به ابوبصیر فرمودند: "هر شخصی که در حال انتظار بمیرد، شهید خواهد بود، اگرچه در رختخواب هم مرده باشد".

 

 

پسرکم امسال هم در نذری پزون خانه مامان بزرگم همکاری کرد.عباس امام زمانت باشی عزیزم

در حال پخش کردن نذری:

یه خانم هم که ازت نذری گرفت رفت برات بستنی آورد وخیلی خوشحال شدی

بعدش هم پسرم باز زحمت کشید

 

-یه چند روزی حالم بهتربود یه کم امیدوار شدم ولی دوباره اوضاعم خراااااااااااااااااااااااااااااابه.خیلی نینی رو دوست داری عزیزکم.هی میای شکممو بوس میکنی و نگاه میکنی میگی هورا بزرگ شده!!مهربونمممممممممممممممممم...دلت برای بازی کردن باهام تنگ شده.منم همینطور.هی دستهاتومیبری بالا میگی خدایا مامان من خوب بشه.خیلی دلم میخواد زودتر روبراه بشم و به زندگی معمولی برگردم.

 

-میخوام چندتا ازنقاشیهات را بفرستم برای شبکه پویا که ازبرنامه نقاشی نقاشی پخش بشه.جدیدا بخاطر بدحالی من وقت بیشتری متاسفانه باتلویزیون میذاری.امیدوارم حداقل نقاشیت رانشون بده ببینی خوشحال شی.

 

-خیلی دلم میخواد وقت بیشتری برات بذارم و این فرصت کودکیت را بیشتر بازی کنی.چه کنم مادر این روزها حالم دست خودم نیست.

بیشتر دعام برای اینکه بهتربشم بخاطر توئه.یکروز با مامان جونت رفتیم بیرون بردمت پارک.ولی یک لحظه به شدت سرم گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورم.گریههههههههههههههههه.همش بهت میگم برام دعاکن پارسا.توهم بین دو تا صلوات که یادت دادم میگی خدایا مامان من خوب بشه.

خیلی دوست داری بابچه ها دوست بشی و ارتباط برقرارکنی.دوست دارم خیلی چیزهای بیشتری بهت آموزش بدم ولی واقعا فعلا تا پیش دبستانیت دلم میخواد بپر بپر و بدو بدو کنی و کیف کنی.

خودم سعی میکنم یه چیزهائی که ضروریته یادت بدم.بعضی چیزهای پراکنده هم یادت میدم.ولی خب باورکن حتی زیادحرف زدن هم اذیتم میکنه این روزها!

خدای مهربونم به پاکی دل پارساجونم خودت کمکم کن روبراه بشم

 

 

-الحمدلله ارتباطت با نینی تو دلی مامانت خیلی خوبه فعلا!! هی میای چک میکنی ببینی شکمم بزرگتر شده؟!هی شکممو بوس میکنی. گاهی صدای قلبش را بادستگاه بیبی ساند میذارم باهم گوش میدیم.هیجان زده میشی میگی بابا بیا گوش بده!!یکروز هم رفته بودیم بیرون برات لباس آستین بلند بخرم.نمیذاشتی برات اندازه بگیرم.لباس نوزادیهارو دیده بودی میگفتی اول از اینها برای نینیم بخریم.نینیه من لخت باشه؟؟برای من لباس خریدی دیگه!!ههه آخه هفته قبل برات سوئی شرت خریده بودم.خلاصه برای نینیت یک زیردکمه دارو شلوارخریدم.به خانم فروشنده گفتم باردارم اگه جنسیتش فرق کرد میام عوضش کنم!!آخه گفت پسرونه میخوای یا دخترونه؟تو گفتی پسرونه!!!فعلاهم که سونوگرافی چیزی مشخص نکرده.هفته12 اول گفت دختره بعدگفت پسره بعدگفت ولش کن فعلا زوده معلوم نیست! ولی تو فعلا هیچجوری قبول نمیکنی دخترباشه.انقدر میگی داداشم که توی دهن منم افتاده گاهی میگم داداشت!! اگه دخترباشه باید یه برنامه ریزی جدی کنم بهت بقبولونم.جدیدا همش دوست داری با پسرها بازی کنی.میگی دوست پسرمیخوام!

 

-روز تولد خودم با مامان جونت بردیمت شهربازی کوچکی که نزدیک خانه آقاجونت هست.فکرکنم بهت خوش گذشت.

عاشقه فنجونی که منو بچرحونی

 

 

 

-درنظر داریم انشاالله به تهران اسباب کشی کردیم بذاریمت مهدکودک یاهمون پیش1.برای اینکه ببینم میتونی بمونی یا نه بردمت یه خانه بازی که بچه هارا بدون مادرهم نگه میداشتن.خیلی راحت موندی و خداحافظی کردی رفتی.یک ساعتی بیرون گشت زدم ولی خب با حال بارداری خیلی سخت بود.برای همین برگشتم ولی متوجه من نشدی و دم در نشستم.خوب بازی میکردی و بابچه ها مشغول بودی.بعدشم باهم بازی کردیم و گفتی دفعه بعد دیرتر بیام دنبالت

 

-مهمانی منزل عمه ی مامانت و بازی با خرگوششون:

خرگوشه همه غریبه ها را گازمیگیره ولی تو دستت را میبردی توی دهنش و هیچ کاری نمیکرد.

تازه با ساقه ی یونجه میزدی پشتش میگفتی آمپوله و هیچ عکس العملی نشان نمیداد!!!

 

-خودم این روزها بابت بارداری حال خوشی ندارم.برای همین رسیدگی بهت برام سختتر شده.مخصوصا غذا دادن بهت.دارم باتشویق عادتت میدم خودت سر سفره بشینی وغذات را بخوری.خیلی سخته

 

-آقاجونت توی این فصل بازنشست شد و فعلا تو جاش نشستی:

 

 

-پارسا و دوست قدیمیش آرنیکا...کوچکتر بودین باهم توی کلاس مادر و کودک بودین.دخترخوشگل دوست مامانت:

 

-اینماه یک بیماری ویروسی گرفتی که شدید اسهال داشتی.بابای مهربونت هم برای کار یزد بود و من و مامان جون و آقاجونت بردیمت دکتر که بهت سرم دادن.تاحالا ندیده بودی که سرم سوزن داره و اصلانمیترسیدی.ولی خب اینسری دیدی و به نظرم برای دفعات بعد باعث ترست شد.چون آقاجون و مامان جونت دل نداشتن بیان و من تنهایی مجبور بودم هم دستت رانگه دارم هم نذارم ببینی و خودم هم بابت بارداری و هم بابت اینکه دل نداشتم حالم روبراه نبود و خلاصه ایندفعه خوب نبود

 

-یک روز هم منزل عمو بزرگم دعوت بودیم.همچنان مریضیت ادامه داشت و تب داشتی و باز دکتر رفتیم.خیلی بعدش داستانها داشتیم.دارو دادن و بعد چند روز داخل ادرارت خون بود و سونوگرافی کلیه و آزمایش دادیم و...

شکرخداهمش ویروس بود ومشکلی نبود.ولی واقعا مریضیه بچه آدمو داغون میکنه

 

 

-این مدت همش مشغول بسته بندی لوازم منزل هستم.خیلی سرمون شلوغه.تو هم کم و بیش کمک میکنی.وسایل بچگیت را از راهپله آوردیم و شستیم برای نینی بعدی.هوس کردی کوچک باشی انگار!!

گاهی هم روی جعبه ها مشق مینویسی یا علامت شکستنی و خطرمیزاری

 

 

-یک روز با مامان جونت رفتیم سرزمین لی لی پوتها.جای جالبی بود.همه وسایل کوچولو

کاردستی بابانوئل درست کردی

باخمیر مثلابیسکوییت درست کردی گذاشتی توی فر.بعد خانومه بیسکوییت واقعی گذاشت جاش و بهت گفت چمهات راببند تا حاضرشه.حسابی با میل خوردیش.فکرمیکردی واقعا خودت درست کردی

 

-شب یلدا اول خانه باباجونیت بودیک بعد آقاجونت

 

 

-اینم دیگرعکسهای عزیز دل مامان و بابا:

 

 

 

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

داغ دار
20 مهر 96 15:52
خدا پسرتونو نگه داره براتون
مامان
پاسخ
زنده باشید