پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

هديه های آسموني

بهار1395-شروع چهارمین سال زندگیت

1395/3/23 2:04
نویسنده : مامان
1,476 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسرعزیزم...

ورودت به چهارمین سال زندگی مبارک

پسرعزیزم الان که برات مینویسم اواخر خرداد ماه1395 است.تقریبا همه ازم شاکی هستن چون حدود3ماهه وبلاگت را بروز نکردم.وقتی زیاد روی هم جمع میشه آدم بیشتر تنبلیش میگیره.الان ساعت1 شبه و دیگه عزم کردم به وبلاگت سر بزنم و انشاالله بشه بروزش کنم.15 تردیبهشت 95 تولدت بود و قدمهای مبارکت را به چهارمین سال زندگی گذاشتی.خیلی هم بقول خودت آتیش پاره شدی و توی روز اصلا وقتی ندارم همش باهام کار داری یا سوال داری و...

خلاصه حسابی مشغولیم.روز تولدت امسال مصادف شد باعروسی خاله جونت.همینم مقداری بیشترمنو مشغول کرد.خب بریم سراغ ابتدای بهار95

سال تحویل95 منزل آقاجونت بودیم.شبش مثل همیشه که اونجایی دیرخوابیده بودی و صبح برای مهمونی رفتن بیدارنمیشدی.آقاجون ومامان جونت با عیدیهاشون اومدن بالای سرت و بیدارت کردیم و به طرز شکل پایین سالی رو درنهایت سرحالی آغازکردی!!

روز دوم سال جدید با خانواده باباجونیت شمال رفتیم.هنگام رفتن توی راه بیدار شدی و وقتی به رودبار رسیدیم بابات برات زیتون پرورده و فرفره خرید و کلی کیف کردی.

هوا واقعا هنوز سرد بود.نگران بودم دریا بریم چیکارمیکنی.ولی خب خودت خوب کنار اومدی که سرده!

اولش شروع کردی به شن بازی با پا!

ولی خب کم کم سر شوخی را بازکردی به با موجها بازی کنی و از آب فرارکنی!

بعدش هم کمی با بابات فوتبال ساحلی بازی کردین و خودت هم سردت شد رفتیم خونه!

ماشاالله اشتهات هم توی این سفرخیلی خوب شده بود!

یکی از روزهای آخرتعطیلات عید را گلپایگان بودیم و اونجا با دوستت مهرانا کلی خوش بودی و بازی کردی.

شب انقدر خسته بودی که چشمهات درست باز نمیموند ولی سینه خیز بازی میکردی!!!

من نمیدونم این چه رسمیه انگار مجبورت کردن یا باید بیداربمونی یا میکشیمت!!!خب خواب پسرم!

روز 12 فروردین هم کنار رودخانه رفتیم و اونجا دیگه حسابی بازی کردی و بهت خوش گذشت.البته ناگفته نماند که بااینکه نمیخواستیم توی آب بری از لحظه ای غفلت استفاده کردی و با کفش و شلوار رفتی توی آب...

انقدر مشغول بازی بودی هیچی نمیخوردی و آقاجونت داره اصرار میکنه بهت خوراکی بده

اینجاهم بیخیال توپ!! داری پروانه میگیری بچه گربه ی مامان!!

اینم هنر عکاسی مادرت!!! البته من خیلی حرفه ای هستم تو سر به هوائی!!ههه

در راه برگشت به شهر خمین رفتیم.ولی اونجا کاملا خواب بودی وتقریبا بعدش که سوار ماشین شدیم بیدار شدی.

فکرکنم هوشیار میخوابی هرجا شرایط بازی بود سریع بیدار بشی!

بغل آقاجونت هستی

 

-از کارهائی که جدیدا باهات همکاری میکنم انجام بدی و تقریبا هم علاقه نشون میدی نقاشی روی کاغذیه که به دیوار میچسبونم.خیلی نقاشی باهات کار نکردم.بنظرم علاقه مندنیستی.شاید به این روش علاقه مند بشی.البته توی حمام وسیله نقاشی میبردیم ولی بیرون زیاد باهات کارنکردم.هرچندخودم نقاشیم بدنیست و قبلا به همه بچه های فامیل کم و بیش نقاشی یاد دادم ولی برای بچه خودم....!!!!!!!!!!!!!!

ای مامان ای مامان!!

نمیدونم چرا خیلی باهات نقاشی کارنکردم..شاید چون حس میکنم خودم فایده ای ازش نبردم و...

میدونم برای عملکرد نیمکره های مغز وحس تخیل و..خیلی خوبه و موتاهی کردم وسعی میکنم جبران کنم عزیزکم

عوضش به کتاب خیلی علاقه مندت کردم.واقعا بچه ندیدم به این سن وسال انقدر به کتاب علاقه داشته باشه.ازهمه چیز بخاطر اینکه شب برات کتاب بخونم حاضری بگذری.یه موقع باهام لجبازی میکنی میگم شب برات کتاب نمیخونم!!!هههه

ای مامان سوء استفاده گر!!!

هرشب باهم کلی بحث داریم که چندتا کتاب بخونم برات.یکبار که کل کتابهات را آوردی ریختی توی پذیرایی گفتی بخون!!!واقعا خنده دار بود برامون

آبرنگ هم برات وسیله ای جدیده وعلاقه مندی نشان میدی

 

 

-آقاجونت سه چرحه ات را تغییراتی دادکه بتونی خودت پا بزنی وخیلی هم خوشت اومده بود

 

-مثل همه ی بچه ها عاشق کادوگرفتنی.اینجا زنعموی بزرگم بهت کادو داده بازکردی.

 

-خنده های الکیه زورکی!!بهت میگم بخند عکس بگیرم! بدتر عکسمو خراب میکنی با مسخره بازی!!ههه

 

-روز عروسی خاله جونت هم واقعا حسااااااااااااااااااااااااااااااابی خوش گذروندی.یک لحظه ننشستی وهمش بین منو بابات در مردانه و زنانه دست به دست میشدی که کنترل بشی!!!

یعنی در بین اقوام لحظه ای چشمم به چشم کسی میوفتاد سریع بهم میگفت بده باباش نگهش داره!!! بسکه آتیش سوزوندی آتیش پاره ی مامان!!ههه

همش روی صندلی عروس داماد مینشستی،توی کیک کلی انگشت زدی،پاتو میذاشتی روی دم لباس خانومهاٰ،شمعهای اتاق عقد را ریختی توی آب و خاموش کردی،پله بالاپایین رفتن که دیگه نگو و...

خوش بودی دیگه.بااینکه سختم بود مخصوصا یه همچین روزی.ولی وقتی تو شادی و سرحالی و بازی میکنی من هم قلبا راضی و خوشحالم

سختترین مسئله این بودهمش میخواستی این پله های اتاق عقد را بری بالا و واقعا هم اون بالا نرده هاش ایمن نبود وخطرناک بود ضمن اینکه اتاق را هم به هم میریختی

توی سرو صداهای خیلی شدید یه کم خسته وعصبانی میشی.چندبار امتحان کردم توی عروسیها بیقرار میشی و ازصدای زیاد اعتراض میکنی.واقعا هم حق با توئه پسرم.ما آدم بزرگها طی زمان به چه چیزهائی که خودمونو عادت ندادیم!!!

آخر شب هم عروس داماد را تاخونشون همراهی کردیم و بعد رفتیم خونمون.عروسی خاله جونت بخیروخوشی برگزار شد خداروشکر

البته خرداد ماه هم یک عروسی دعوت داشتیم.نوه ی خاله ی بابات.

 

-امسال تولدت چون باعروسی خاله جونت مصادف شد  و واقعا خیلی کار داشتیم و سرمون شلوغ بود مثل سالهای قبل برگزار نشد.چندهفته قبلش آقاجونت برات یه دوچرخه خرید که البته یدکی هم بهش وصل بود و بعد قبول نکرد که اونو برای تولدت خریده و بازهم بهت کادو داد! میگفت دوچرخه سواریه این بچه با منه وسائلشم من میخرم.علاقه داره دوچرخه سواری و شنا را خودش یادت بده.

هفته ی بعد عروسی خاله جونت که رفتیم خونه باباجونیت بابات یه کیک برات خرید و البته خودت را بردیم و چون روی کیک گربه داشت اینو انتخاب کردی و شب برات یه جشن خیلی کوچولو گرفتیم.

سه ساله شدنت مبارک پسرکم.انشاالله عمر باعزت داشته باشی و عاقبت بخیر دنیاوآخرت باشی.

آرزو میکنم تمام لحظات زندگیت را با دل بیدار و آگاه در راه رسیدن به قرب الهی بگذرونی و به بالاترین درجات معنوی برسی.خیلی از دعاهای ما بدون سایه ی امنیت و سلامت بالای سر زندگیمون عملی شدنش سخته.

امیدوارم در زندگیت ناامنی را تجربه نکنی و در امنیت و سلامت کامل به سر ببری.الهی آمین

 

با بابات رفتی یه مغازه که بازیهای فکری زیاد داره و برات هدیه تولد خرید.

انقدر فوت کردن شمع را دوست داری که چندبار برات روشن کردیم فوت کردی.توی تولد دیگران هم حتما باید در فوت کردن شمع همکاری کنی!ولی اصلا کیک دوست نداری.بسکه حساسیت داشتی وندادیم بهت دیگه از مزش هم بدت میاد وهرچی اصرارمیکنم یه کم بخوری دلت نخواد اصلا مایل نیستی و واقعا دلت نمیخواد.

 

-گاهی توی حیاط خونمون با بچه ها بازی میکنی و اخیرا هم که مدارس تعطیل شده و بچه ها توی کوچه هستن قبول نمیکنی توی حیاط بمونی و گاهی توی کوچه میری و معمولا سه چرخه وماشین سواری میکنی و من هم می ایستم مراقبت باشم والبته برام خیلی کارسختیه!!چون هم با ایستادن ثابت کمردردم بیشتر میشه و هم اصلا ازاینکه جلوی در خانه بایستم خوشم نمیاد.برای همین فقط گاهی اوقات اجازه میدم کوچه بازی کنی.البته کلا هم ازاینکه بچه عادت کنه هی کوچه بره خوشم نمیاد!

اسکوتر رومیسارا برداشتی و استفاده اش راهم بلدنیستی!

 

-علاقه شدیدی به گربه داری و گاهی حتی ادا و صدای گربه درمیاری و دستتو لیس میزنی و..

وقتی میریم خونه باباجونیت حسابی خوش به حالته چون گربه از دیوارحیاطشون زیاد رد میشه.

کلی هم برای باباجونیت مثلا تمیزکاری میکنی و ناگفته نماند که درخت حیاطشون از دستت اسیر شده!!قبلا شکوفه هاشو میزدی میریختی.الانم که پرتقالهای خیلی ریز داده میگی توپه و میوه هاشو میکنی!

پسرعموت برات خانه درست کرده وخیلی بنظرت بازیه جالبی بود

قبلانمیتونستی بادکنک بادکنی ولی اخیرا حرفه ای شدی

اینجاهم باباجونی کلاه قدیمیه ارتشش را بهت داد عکس بندازی ولی چیزی نمونده بود خرابش کنی !

 

-یا همدیگه رفتیم تولد رادین کوچولو.پسر دوستم.خیلی بهت خوش گذشت و کلی بازی کردی و دوستان قدیمیت رادین و سامی ومهرسام و یاسمین و ثمین و..را دیدی

به قول خودت جایزه هم گرفتی!گیفت تولد را میگفتی

 

 

-جدیدا برای ساختن لوگو خوب همکاری میکنی.وقتی چیزی میسازی همش میپرسی چی ساختم؟؟؟!!منم چیزی نمیگم ودلم میخواد خودت تخیلت را به کار بندازی.فقط لوگو و چرخهای پایین را میذارم بقیه راخودت روش میسازی و خوشت میاد.

 

 

-منزل عمه ی من که رفتیم با خرگوش دخترشون سرگرم بودی!

 

-یکبار با همسایمون و 2تا بچه هاش و یکی از بچه های کوچه رفتیم پارک و شام راهم اونجا بودیم.خیلی بهت خوش گذشت.

 

 

-خوش به حال بچگی واقعا!!! یک روز فرش خانه آقاجونت را پهن کردم توی حیاط میخواستم فعلا فقط بذارم خیس بخوره.ولی هی کم کم به تعداد بچه هائی که میخواستن فرش بشورن اضافه شد و آخرشم خودتونو خیس آب کردین.ولی هوا گرم بود بهتون مزه داده بود.

 

 

-یک شب هم قرار گذاشتیم با آقاجونت بریم پارک جنگلی.البته رفتیم ولی متاسفانه از صبحش بشدت مریض شده بودی و اصلا حوصله نداشتی و همش بهانه میگرفتی.ویروس واقعا سختی بود و بعدش من و بابات هم بشدت دچارش شدیم وخیلی سخت خوب شدیم.

آخرشب هم همگی بردیمت پارک.کمی حوصله ات بهتر شده بود و با بابات بازی کردی

تقریبا چند روز بعدش هم برای اولین بار خدمت آقا امام رضا(ع)رسیدی.برات آرزو کردم طی زندگیت سعادت داشته باشی زیادمشرف بشی و از برکات امام بزرگوارمون بهره ببری.

روز اول سفرمون خیلی بهونه میگرفتی.حالت اصلاخوب نبود.خودم هم مریض بودم حال و حوصله نداشتم.البته بابات هم مریض شده بود وهمه دارومیخوردیم و گیج خواب بودیم.اولین بارهم بود هواپیماسوار شدی.هی بهانه میگرفتی زود بریم سواربشیم ولی پرواز تاخیر داشت وکلی بدتر شدی.

رفتنه توی هواپیماخوابیدی و اصلابهت خوش نگذشت

ولی رسیدیم هتل و روزهای بعد کم کم بهترشدی.خداروشکر.

 

الان ساعت یکربع به5 صبح است و من همچناااااااااااااااااااااااااان مشغول نوشتن وبلاگت!!!خیلی اراده کردم که تموم بشه ولی واقعا دیگه تقریبا خشک شدم!!!ههههه

برم کم کم بخوابم.بازهم وبلاگت کاملا بروز نشد خیالم راحت بشه!!!

البته مطالب یک هفته گذشته باقی مونده فقط.هرچندخیلی خلاصه نویسی کردم تا بروز بشم!!!

ولی خب تا اینجاهم رسیدم راضی هستم.خداروشکرررررررررررررر

 

 

-امسال تولد بابات سر سفره افطاریمون برگزار شد!!! البته بنظر تولد خودت بود هم شمعشو فوت کردی هم کیکیشو قاچ کردی!!تازه بابات برات فشفشه هم خریده بود!!!

اینم کوله پشتی گوسفندیه پسرم!!!

 

-اوایل خرداد 3روز شمال رفتیم.مثل همیشه خیلی دوست داشتی وخوشحال بودی.ولی هنوز هوا برای دریارفتن خیلی مساعدنبودمتاسفانه

اینجاهم میخواستی بری به سگه غذابدی که گویا اون سگ را رهاکرده بودن بره ودیگه نبود

اینم هنر اخیرته!!!

بابات بچه بوده اینکارو میکرده.واقعا ارث میرسه ها!!! ابتکار خودت بود کسی یادت نداده بود

 

هورااااااااااااااا دریا و شن بازی و آب بازی!بای اولین بار توی آب قشنگ نشستی و خیلی خوشت اومد.همش هم شن برمیداشتی میریختی روی بابات ذوق میکردی!!

 

 

-دلم میخواست نذر امسالم در روز نیمه شعبان را پسرم کمک کنه پخش کنه ولی از سفرشمال که اومدیم بنظر مریض شده بودی اصلا خلق نداشتی و همش گریه میکردی

 

 

 

این هم بقول خودت سرسره رختخوابی!!!

توی ایوان هم چادر زده بودیم کیف میکردی

 

 

 

-ضمنا اواخر فروردین با باباجونی وعزیزیت جمکران رفتیم.توی صحن از خواب بیدارشدی.

 

 

-اواخر این فصل زندگیت باهمدیگه شهربازی امیر رفتیم.خیلی بهت خوش گذشت.مدتها بود توی تلویزیون شهربازی میدیدی میگفتی منو میبری؟منم بهت قول داده بودم ببرمت.ولی چون مصادف باماه مبارک رمضان بود برای خودم کمی سخت بود.اما چون به تو خوش گذشت به من هم خوش گذشت پسرکم.تازه خودمم باهات کلی بازی سوارشدم!!!ههههههه

در آخر هم سعی کردم با بادکنک گولت بزنم بریم که خیلی فایده نداشت و کلی گریه کردی

 

 

 

 

 

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

بهار مامان شایلین
31 مرداد 95 9:30
وووی چه اســـم خوووشجلی
فاطمه
13 مهر 95 14:24
وای یادش بخیر من حامله بودم چقدر از شما انرزی میگرفتم الان تسنیمم دوسالشه
مامان
پاسخ
سلام واقعا؟؟چقدرخوب.خودم که اخیرا از بی انرژی بودن دارم نابود میشمممممممممممممممم یه کم از انرژیهامو بهم برگردون!!! خدا دخترگلتونو حفظ کنه انشاالله