پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

هديه های آسموني

سی-امین ماه زندگیت

1394/8/8 23:01
نویسنده : مامان
2,247 بازدید
اشتراک گذاری

سی امین ماه زندگیت از 15 مهر تا 15 آبان بود.

از وقایع این ماه زندگیت عقد خاله جونت بود.انشاالله باعنایت پروردگار و در ظل توجهات حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه شریف عاقبتشون در دنیا و آخرت بخیر باشه.

وقتی رفته بودیم برای عقد تا تونستی با دخترخواهر داماد بازی کردی و آتیش سوزوندی!!همه جا سرک کشیدی.عاقد شاکی شده بود...

درحین بازی دویدین و صورتت خورد روی یک سرامیک عمودی و بینیت شدید ورم کرد و کبود شد.اما اصلا گریه نکردی و صدات درنیومد!!!!وقتی برات اتفاقی میوفته و صدام میکنی خیلی عکس العمل من روت تاثیر میذاره.وقتی  زمین خوردی سریع بینیتو گرفتی و صدام زدی.وقتی دستت رو برداشتم دیدم سریع ورم و کبودی ولی به روی خودم نیاوردم گفتم چیزی نشده که نترسی.ولی واقعا داغون شدم اونطوری دیدمت.میگفتی مامان دردمیکنه.میگفتم چیزی نیست الان خوب میشه.بعدش خودت هی میگفتی الان خوب میشه.حتی بابات که اونطرفتر بود بعد10دقیقه فهمید.خداروشکر نشکسته بود...بسکه آتیشی بچه!!!!!!!!!!!!!!!!

لحظاتی هم به بهانه موبایل نشستی ولی فقط لحظاتی!!!

عقدشون شب عیدغدیر بود.

عیدی برات یه کامیون بزرگ خریدم وخیلی خوشت اومد.ولی هنوز وقت نکردم ازش عکس بندازم.خانه آقاجونت گذاشتم باهاش بازی میکنی

 

 

 

پسرم عاشقه عینکه...کاردستیه مامانته بامقوا برات درست کردم!!!!هههه

آخه هرعینکی دستت برسه میشکنی...ولی چندروز بعد رفتیم امامزاده صالح (ع)برات عینک خریدم برای خودت را نشکستی و هرکی دستش میگرفت میگفتی مراقب باش!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

ماه محرم دیگری رسید........

دین تأمین‌کننده دنیای انسان

دنیای بهتر هم با امام حسین علیه‌السلام بود، نه با یزید، ولی انسان، خوشی و راحتی می‌خواهد و به هر چه می‌رسد، بالاتر از آن را طالب است و آرامش ندارد تا به نفس مطمئنه برسد. اما جهل و یا غفلت دارد که داشتن وسایل راحتی و رفاه، غیر از راحتی و رفاه و آرامش دل است: «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ هان! دل‌ها فقط به یاد خدا آرام می‌گیرند».۱ یعنی تنها وسیله آرامش دل، ذکر الله است، ولی ما بر اسباب تکیه می‌کنیم و از مُسَبب‌الاسباب غافل هستیم و حال اینکه خداوند متعال می‌فرماید: «أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَميعاً؛ قدرت، توانایی همگی فقط از آن خداست».۲ مگر اینکه انسان خودش از میان برود، که: «أَعْدی عَدُوک، نَفْسُک التی بَینَ جَنْبَیک؛ بزرگ‌ترین دشمن تو، نفس تو است که در وجود تو نهفته است».۳

برای ما امتحان پیش نیامده تا معلوم شود که با حسین علیه‌السلام هستیم، یا با یزید.

در محضر بهجت، ج۱، ص۸۶.

  • ۱.رعد: ۲۸.
  • ۲.بقره: ۱۶۵.
  • ۳.بحار‌الانوار، ج۶۷، ص۳۶ و ۶۴؛ ج۷۱، ص۲۷۱؛ عدةالداعی، ص۳۱۴؛ عوالی‌اللآلی، ج۴، ص۱۱۸؛ مجموعه ورام، ج۱، ص۵۹ نیز ر.ک: کنزالعمال، ج۴، ص۴۳۱.

 

یکروز با مامان جونت رفتیم امامزاده صالح (ع) هم عینک خریدی هم ماشین...دوست داشتی بازار را بخری و کلی هم گریه کردی ولی بالاخره کوتاه اومدی...

خیلی خوشت اومده بود توی ضریح پول بندازی.بهت میگفتم اگه صبرکنی نمازبخونم بعدش میریم توی ضریح پول میندازیم.توهم با ماشینت بازی میکردی و صبرمیکردی.کم کم پولهای کیف مامان جونت راهم انداختی توی ضریح!!!!هرچی هم نذری بهت میدادن میگفتی بریم بدیم مامان جون.ولی آجیل مشکل گشارو خودت خوردی عاشقه آجیلی!!!

بعدش هم نهارخوردیم و به بهانه نی و نوشابه نشستی وگرنه همش میخواستی توی بازار بچرخی

اولین بار بود که امامزاده صالح(ع) میومدی...

از روز8محرم منزل مامان بزرگم رفتیم چون قرار بود شام تاسوعا نذری بدهند وماهم کمک کنیم

جای شکلتهارو پیداکرده بودی هی میگفتی بریزین روی من!!!!

پسرکم طبل میزنه..

من فدای این عزادار کوچولوی امام حسین(ع)بشم.انشاالله همنشین آخرت این امام بزرگوار باشی

صبح روز نذری پزون بداخلاق بیدار شدی و کمی زوری صبحانه خوردی..خیلی نتوانستم کمک کنم.هم مشغول تو بودم هم کمرم اون روزها زیاد درد میکرد و دردش به پام میزد و همش دارو میخوردم و حس نداشتم..

متاسفانه...

نمیدونم این چه کاریه یاد گرفتی همش دستت توی...!!!!

بده بده!!!!پسرمممممممممممممممم

عزادار کوچولو خوابش میاد..

نذری شیرینی خامه ای آورده بودن.برات که اصلا خوب نیست ولی برای اولین بار درعمرت بودکه خوردی و انقدر خوشت اومد دستت راهم لیس میزدی

بخاطر کار با آب توی پارکینگ آب جمع میشد و تمام فکرت این بود که با پا توی آبها شالاپ شلوپ کنی....

روز تاسوعای امسال روز تولد مامانت و همچنین هفتمین سالگرد ازدواج منو بابات بود.ولی برای اینکه عزاداری بود صداشو درنیاوردیم یادکسی نیاد که اونروز تبریک بگن..

یواشکی توی حیاط بهت گفتم پارسا تولده مامانه..بلندگفتی مامان تولدت مبارک!!!!بعدشم یه گربه دیدی گفتی پیشو تولدت مبارک!!!! البته کسی متوجه نشد ولی غیرقابل پیش بینی هستی!!

 

-جدیدا یاد گرفتی اخم کنی ولی اخم میکنی همه خندشون میگیره.آخه این چه قیافه ایه؟؟؟!!!

اولها بهت میگفتم اخم کن میگفتی اخخخخخخخخخخخ!!!!

 

 

 

-اوایل قبل خواب برات یک کتاب میخوندم..بعد شد دوتا..بعد...

الان برای نمونه این کتاب و پازلهای یک شب قبل خوابته.

به بابات میگم اینطوری پیش بره باید برنامه ریزی کنم یه شاهنامه بخونم!!!

 

 

-اینماه شروع کردم از پوشک بگیرمت.اول پوشک روز

3 روز اول خانه آقاجونت بودیم.مامان جونت واقعا کمک کرد...روز اول که وحشتناک بود هر ده دقیقه میبردیمت دستشویی بازهم بین ده دقیقه ها نمیتونستی خودتو کنترل کنی.کلی لباس برای شستن بود و دائم توی دستشوئی بودیم!!!

روز سوم دیگه خودتم خسته شده بودی بسکه میبردیمت دستشوئی.خیلی عصبی و کلافه شده بودی.خودمم همه جام درد میکرد بسکه شسته بودم و دستشوئی بردمت.واقعا هیچوقت فکرنمیکردم ازپوشک گرفتن انقدر سخت باشه.چون خیلی هم به نسبت دیگران روی نجسی وسواسی هستم واقعا از این مرحله میترسیدم و شاید برای همین تا دوسال و 5ماهگیت صبرکردم.البته شنیده بودم برای پسرها بهترین زمان بعد از 28ماهگیه و خودمم چون علاقه ای به زودتر گرفتنت نداشتم این جمله رو آویزه گوشم کرده بودم!!!!هههههههههههه

بعضی مادرها ازماهها قبل به بچه آموزش میدن یا سرپامیگیرن و...

ولی خب من اصلا این کارهارو نکرده بودم و باید حق میدادم که یکدفعه فشار زیادی به هردومون بیاد...

قبلا لگن برات گذاشته بودم حاضربه امتحان نبودی.شب چهارم واقعا خیلی خسته بودم و از درد کمرم در هفته های گذشته هنوز خیلی ناراحت بودم.موقع خواب تصمیم گرفتم یک دعای توسل به نیت راحت ازپوشک گرفتنت بخونم.همونطورکه توی رختخواب بودم داشتم حفظی میخوندم و به امام رضا ع که رسیدم خوابم برد.جالب اینکه توی خواب تا نمازصبح که بیدارشدم خواب میدیدم دارم دعای توسل میخونم و واقعاهم میخوندم.وقتی بیدارشدم کامل خوندم و باز خوابیدم.

روز بعد شکرخدا خیلی همکاری کردی.میگن 3 روز اول از پوشک گیری سخته.واقعا هم همینطور بود واز روز چهارم خیلی فرق کردی.طی سه روز قبل 3بار توی شلوارت پیپی کردی که خیلی بدت اومد ولی دیگه همون بود و از اون به بعد تا الان که حدود دوهفته ازپوشک گرفتنت میگذره اصلا امکان نداشته که ذره ای خودتو کثیف کنی وحتی شبهاکه پوشکت میکنم لازم داشته باشی توی پوشک کارتو نمیکنی و میگی بریم دستشویی.

خداروشکرررررررررررررررر

ادرارت هم از روز چهارم خوب کنترل میکنی.یه فرش کوچولو که زیرش نایلون انداختم پهن کردم جلوی دستشویی و لگنت راهم باظرف آبی که بتونی روی خودت آب بریزی ونشکنه کنارش گذاشتم.بالگن ارتباط برقرارنمیکردی و واقعا هربار دستشویی بردن خیلی سخت بود چون حسابی اهل آب بازی هستی و کلا دوش میگیریم هردومون میایم بیرون و خیلی وقت هدر میره.عزیزیت به بابات گفته بود لگن خیلی خوبه سعی کنید اوایلش به لگن عادتش بدین.خلاصه باتوسل به جد عزیزیت و اینکه بهت گفتم پارسا بیاچشمهای لگنت را چسب بزنیم وکلی چسب کاری کردی و توعکس هم چسبهاش معلومه با لگنت دوست شدی.

از روز چهارم هرروز بهتر شدی و بنظرم غیر از3روز اول روزهای بعد خیلی خیلی خوب پیشرفت کردی و راضی بودم.

البته خب سختیهایی که میکشم بخاطر وسواس خودمه.مثلا ذره ای شک کنم هی آب میکشم و لباسهاتو میشورم و..

شکرخدا اونطور که فکرمیکردم الان همه جای خونمون نجس میشه نشد و خودت میگی جیش دارم.

گاهی یادت میره چند قطره درحد لک روی لباست کیف میشه و بعدمیگی جیش دارم و نگه میداری تابریم دستشویی.

یه زیراندازهم برات انداختم گاهی که میخوای چیزی بخوری یا برات کتاب بخونم و... روی اون مینشینی و فقط یکبار حواست نبود و شستمش...

الان شبها پوشک میشی و میخوام به خودم یه فرصت بدم تا ازپوشک شب هم بگیرمت.

هرجا میریم لگن و ظرف آبت دنبالمونه!!!ههههه

حتی توی ماشین و وقتی توی حیاط بازی میکنی و....

لگن همراه!!!!!!!!!!!

 

واقعا ازپوشک گرفتنت توی ذهنم یک فاجعه بود وخیلی میترسیدم.کلا اینجوریم هرچیزی به خودم بستگی داشته باشه و درصد بستگیش به خودم بیشتر باشه خیالم راحت تره.مثلا ازشیرگرفتنت.بااینکه همش فعالیت داشتم سرگرم باشی بهونه نگیری احساس بهتری داشتم.ولی پوشک گرفتن مقدار زیادی به خودت بستگی داره و خداروشکر خوب همکاری کردی و ترسم الان دیگه ریخت!!!!ههه

 طی مراحل پوشک گیری و قبلش همش این جمله امام علی علیه السلام را باخودم تکرار میکردم.واقعا درسته ها!!!!

هنگامی که از چیزی می ترسی ، خود را در آن بیفکن ،
 زیرا گاهی ترسیدن از چیزی ، از خود آن سخت تر است

 

ولی واقعا میگم قبلاها اصلا فکرنمیکردم پوشک گرفتن هم سخت باشه.اما الان فکرمیکنم چقدر مادرم برام زحمت کشیده...چقدر مادرها زحمت میکشن تا یاد بگیریم راه بریم،حرف بزنیم،دستشویی بریم،غذا بخوریم...

اصلا قبلا بنظرم نمیومد بزرگ کردن یک بچه انقدر زحمت داشته باشه...

خدا قوت به همه ی مادرها

عزیزیت میگفت این دست درد و پادرد و کمردرد های ماها الکی نشده.

الان میفهمم چی میگه..

انشاالله همه بتونیم قدر زحمات پدر ومادرهامونو بدونیم.مادرها برای اینکه بیشتر با بچه درگیر هستن زحمت بچه داریشون بیشتر معلومه ولی واقعیت اینه که اگه پدرها حامیان محکمی نبودن مادرهاهم نمیتونستن اونجور که باید مادری کنند.

 

 

 

-اینم گل پسر مامان با حوله کوچولو

 

-هر بار که توی حیاط میبرمت بعدش پشیمان میشم!!!!آخه آخرش به گریه ختم میشه!!اولش از بازیهای ملایم شروع میکنی...

این توپ بزرگ را بابات روز قبل برات خریده بود که طی بازیت با رومیسا با تیغ گل سرخ برخورد کرد و ترکید.خیلی ناراحت شدی فقط میگفتی مامان بازهم میخری؟؟؟منم میگفتم بابات خریده!!!!ههههه

کم کم بازیهاتون خطرناک میشه مثلا از درخت میخواهید تاب بخورید...

تل رومیسارو میگیری میزنی به سرخودت!!!!هههه

بقول خودت ما گلیم ما سنبلیم داری بازی میکنی

حالا کلاغ پر

 

حالا باغبانی!!!

کتاب خوانی!!!

کفیلاد خوری!!!به پفیلا میگی کفیلاد!!!!

شکلک به دوربین!!!

وای وای چه اخمی

برگهای درخت بدبخت ریخت!!!

آخرشم هی آب ریختی توی باغچه و تا زانو گلی شدی و خواستی همونجوری بری خانه همسایه ونذاشتم و باز آخرش خراب شد و گریههههههههههههههههههههههه

 

 

-جدیدا گاهی باخودت بامزه بازی میکنی

ماشین سلام خوبی؟؟؟ سلام خوبم!!!!هههههههههههه

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان و بابا
3 شهریور 95 18:13
میگن کربلا عرش خدا رو زمینه آرزوی ما دیدن اون سرزمینه الهی هیچکس داغ کربلانبینه