پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته 47-اولین گام به تنهائی

1393/1/9 0:18
نویسنده : مامان
2,115 بازدید
اشتراک گذاری

هفته 47 زندگیت ازیکشنبه 3 تا شنبه 9 فروردین بود.

 

 روز چهارشنبه داشتم باهات تاتی کردن تمرین میکردم که رسیدیم به در اتاق.حواست نبود یه لحظه ولت کردم تو هم علاقه داشتی بری برسی به در و برای همین اولین گامت رو به تنهائی و بدون کمک و گرفتن من برداشتی.مبارکت باشه.امیدوارم تکرارپذیر باشه و بزودی بدو بدو کنی توی خونه عزیزکم

-آخرین روز این هفته هم خانه آقاجونت منو مامانم نشستیم روبروی هم و تورو بین خودمون تاتی میدادیم.یکی دوقدم آخر که قرار بود بهمون برسی ولت میکردیم خودت میرفتی.داری یادمیگیری چجوری راه بری.

 -تا حالا فقط میتونستی با کلید چراغهارو روشن کنی.این هفته یادت دادم خاموش هم میکنی.هرجا باشی بهت بگم چراغهارو روشن کن دیوارهارو نگاه میکنی.

 

 -اینهمه کمکت میکنم تاتی کنی.بجای اینکه خودت مستقل بشی و بخوای راه بری میگی بلندت کنم راه بری.انقدر هم دوست داری.وقتی میخوام بنشونمت پاهاتو سیخ میکنی و مقاومت میکنی که ننشینی و بایستی.وقتی هم خسته میشم کلی گریه میکنی که یعنی منو بگیر راه برم.عاشقه تاتی کردن شدی ولی هنوز مستقل نمیتونی راه بری.

به نظرم خیلی جسور نیستی و یه کم هم محتاطی.برای همین برای تنهائی انجام دادن بعضی حرکات جدید مقاومت میکنی یاهمش نگاه میکنی ببینی مراقبت هستم یا نه.

 

-اصلا دوست نداری وقتی میخوابی دستهات زیر پتو باشه.گرمائی هستی.دوست داری جای خوابت هم وسیع باشه هی غلت بزنی.گاهی که پیش من خوابی وقتی غلت میزنی میرسی به من منو هول میدی عقب که راحت دست و پاهاتو باز کنی بخوابی!!

 

-خیلی منو باباتو دوست داری.گاهی که توی چشمهات نگاه میکنم برقی میبینم و میدونم بعد این ذوق نگاهت میای به سمتمو گردنمو میگیری توی بغلت و مثلامیخوای صورتمو بوس کنی.قربون محبتت پسرکمممممممممممممممممممم

شبهاهم انقدر برای خواب بازی درمیاری که بابات مجبور میشه برای اینکه صبح بتونه بیداربشه زودتر ازما بره بخوابه.یکسره میری بسمت اتاق که بیدارش کنی.بنده خدا گاهی بیدارمیشه با تو بازی میکنه!!!! توی روز هم هروقت یاد بابات میوفتی میری به سمت اتاق!!!فکرمیکنی اونجاس.

جدیدا سر بازی رو هم خودت باهاش باز میکنی.تا باباتو میبینی با ذوق جیغ میزنی فرار میکنی..یعنی بیاد دنبالت.

 niniweblog.com

 یکشنبه 3 فروردین (سیصد و بیست وسومین روز زندگیت):

 

 

گوشه ی موکت آشپزخانه رو ریش ریش میکنی بعدمیکنی!

هنوزم علاقه زیادی به ماشین لباسشوئی داری.برای اینکه بلند شی و بایستی من کمکت میکنم ولی بعدش دیگه باخودته!!!

زل نزن تو دوربین بچه جان!

با هرچیزی که من کار داشته باشم اول یه دور بازی میکنی بعد بهم میدی.مثلا اینو از فریزر درآوردم

چه مدل خوابه؟

niniweblog.com

دوشنبه 4 فروردین (سیصد و بیست وچهارمین روز زندگیت):

 برای اینکه در کابینتهارو بازکنی میای دست منو میگیری بلندت کنم دستگیرشو بگیری.بعد خودت می ایستی و توی کابینتها سرک میکشی.برای اینکه نیوفتی نیاز داری کابینتهارو با دست بگیری و برای اینکه فضولی کنی نیاز داری دستت آزاد باشه.برای همین گاهی در کابینتو با دهنت نگه میداری!خیلی منظره ی جالبی میشه..سرکج..دهن باز...در کابینت توی دهن!حیف اینسری نشد عکس بندازم.

 

 

niniweblog.com

 سه شنبه 5 فروردین (سیصد و بیست وپنجمین روز زندگیت):

 امروز بابات یه کار بانکی داشت که منو تو هم باهاش رفتیم تا یه گشتی با ماشین بزنیم.تو مدتی که بابات بانک بود تو که خواب بودی بیدار شدی و دیگه نمیدونستی چه آتیشی میشه توی ماشین سوزوند که تو نسوزوندی.

 آویزون شدن به شیشه .. درآوردن فندک...گرفتنه سوئیچ...خوردنه فرمان...بغل کردن صندلی...باز کردن داشبورد و...

گاهی هم اتفاقی بوق میزدی و خودت میموندی که چیشده!

شکرخداکه ماشین خاموش بود هی نمیتونستی شیشه رو بالا بدی!!هنوزم بلد نیستی شیشه رو پایین بدی.البته تلاشتوکردی ولی ماشین خاموش بود و نشد!

 

از هرچی بگذریم گرفتنه کیف دوربین و خوردنش خوشتره!

پا روی فرمان چیکارمیکنه؟

تا حالا چند تا برگ از بامبو کندی. انقدر علاقه بهش داری که در لحظه ای غفلت یه برگش توی دستته.

بچه ای که خیلی شیطنت کنه رو باید بذاری بالای مبل راه فرار نداشته باشه..اینطوری:

البته داشتم باهات بازی میکردم.میگفتم یک دو سه.. و باشماره ی 3 میپریدی بغلم.

 

یادش بخیر قبلا توی تختت میذاشتمت و کلی بازی میکردی.الان جرات ندارم بذارمت توی تختت و برم.چون چندبار دیدم ازش میتونی آویزون بشی.برای همین دیگه برای بازی اصلا توی تخت نمیذارمت.

اینبار برای تنوع گذاشتمت که خودمم مراقبت بودم

 

یه موقعهائی که میخوام مجبورت کنم خودت بلند شی بایستی یا چیزی رو از روی بلندی برداری هی میای دست منو میگیری میبری سمتش که یعنی بلندت کنم.یه موقعهائی هم که واقعا دلت یه چیزی رو میخواد چنان با سرعت بلندمیشی که وقت عکس گرفتن نمیکنم. امروز میخواستی برچسبهای روی دیوار بالای تختت رو بکنی و تا میذاشتمت روی تخت بسرعت خودت بلند میشدی و می ایستادی:

niniweblog.com

 چهارشنبه 6 فروردین (سیصد و بیست وششمین روز زندگیت):

 شب ساعت 2نصف شب خوابیدی! وقتی تو میخوابی تازه کارمن شروع میشه:تمیزکردن بینیت..کرم زدن به دست و پاهات..اینسری ناخنهاتم کوتاه کردم و سوهان کشیدم.قلقلکی هستی حسابی.سوهان که میزنم دست وپاتو میکشی.

اینم مدل خواب نازت..عزیزممممممممممممممممممممم

 امروز تعطیلات نوروز بابات تموم شد و سرکار رفت.واقعا منو تو چند روزی که بابات پیشمون بود حسابی عادت کردیم.من هم این مدت حسابی استراحت کردم.طفلی بابات که استراحتم نداره.

صبح که بابا رفت سر کار موقع اذان بود.برات دعا کردم تو هم مثل بابات مرد خوبی بشی و خانوادت هرلحظه بودنت درکنارشون رو دوست داشته باشن.الهی آمین

واقعا خوش به حال آدمهائی که با بودنشون درکنار دیگران بهشون شادی و آرامش هدیه میدن.

 

برای امن کردن محیط بازیت و کلا خونمون صندلیهای اپن رو گذاشتم پشت میزنهارخوری و فیکسش کردم نتونی بکشی.خیلی چیزهارو این بین جا دادم.جلوشم یه بالش سنگین گذاشته بودم محدوده ی دیت رو بگیره.ولی دیگه بزرگ شدی گول نمیخوری.میری سراغش

همچنین یه بالش هم زیرصندلی فشار دادم گذاشتم که نتونی هی بری زیر میز!ولی جدیدا میخوای از روش عبور کنی و چون راه نداره سرت میخوره به میز یا صندلی!

فکرکنم اینهارو باید از سقف آویزون کنم!

 در روز چند بار با من یا بابات توپ بازی میکنی.البته بیشتر ازچنددقیقه بازی نمیکنی و میری سراغ تکروی و تنهائی بازی کردن.یا بازی دیگه

اینجا داری با من توپ بازی میکنی

 

بعضی ظروف رو هم وقتی دست میگیری ادای خوردن در میاری.گاهی هم مثل این ظرف بعدش کنجکاو میشی که توش چیه!

 

niniweblog.com

 پنجشنبه 7 فروردین (سیصد و بیست وهفتمین روز زندگیت):

پسرم یکی از سرگرمیهات لوله کردن فرش و موکته!!امروز زیر فرش گیر کرده بودی نمیتونشتی بیرون بیای! ولی از پس موکت آشپزخانه راحت برمیای و هی لولش میکنی:

اینکه حتی شلوارک هم پات نیست مقصر خودتی!! یادگرفتی خیلی راحت شلوار و کلاه و جوراب را در میاوری.

 از وسایل بازیت و کلا وسایل خونه که تاحالا دستت دادیم حسابی خسته شدی و واقعا توی روز گاهی معلومه حسابی حوصلت سر رفته و نمیدونی چیکارکنی.منو بابات هم تا بتونیم باهات بازی میکنیم ولی واقعا از نظر انرژی درمقابلت کم میاریم.آخه ول کن هم نیستی.یه بازی که باهات میکنیم باید صدبار پشت سرهم انجام بدیم.راضی نمیشی به چندبار.مثلا کنارم مینشستی روی تخت.من خودمو بالاپایین میدادم توهم روی تخت بالا پایین میرفتی و بعدمی ایستادی و سعی میکردی خودت بپر بپرکنی.دیگه ول کن نبودی.آخرش هم با گریه بلندت کردم!!!! یا برای تاتی کردن که میبرمت کوتاه بیانیستی و میخوای یکسره تاتی بری و وقتی میخوام بنشونمت پاهاتوسیخ میکنی ونمینشینی و باز گریت درمیاد!

دیگه مونده بودم چه بازی ای دستت بدم.یویو رو از دستگیره در آویزون کردم تو هم هی میگرفتی و میچرخوندیش ذوق میکردی.که آخرش بایک ضربه محکم یویو نصف شد و شاکی شدی و منم بجاش جغجغت رو آویزون کردم.نزدیک بود سرت بخوره به در که کلا تصمیم گرفتم از اسبت آویزونش کنم که اسبت رو هم چپ کردی روی خودت.کلا خسته نباشی آتیشششششششششششش

یکی دیگه از علاقه مندیهات باز و بسته کردنه درهاست...محکم میکوبی به هم.معمولا درهارو میبندم چون میری پشتشون گیرمیکنی و به سختی نجاتت میدم!!!

 واقعا بی اغراق میتونم بگم که وقتی بیداری بک لحظه آروم و قرار نداری.حتی وقتی داری شیر میخوری پاهات داره یک جا کارمیکنه!مثلا داری با انگشتهای پات دکمه ی مبل رو میکشی و...

اینجاهم داری بازی میکنی توی اتاقت که بعدش مصدوم شدی!

بعدش اومدی اینطرف و  سرت خورد به پایین تختت.دلت از حال رفت از درد.خیلی ناراحت شدم.تاجالا چندبار سرت اینجاخورده.هرکاری هم کردم امنش کنم نشد هیچی بهش نمیچسبه.نمیدونم چیکارش کنم.هرچی هم میذارم جلوش میری برمیداری.

اینجا ابروت ورم داره هنوز درست نفهمیدم کجات خورده به تخت

این زخم هم برای دیشبه که داشتی با جامیوه ای فلزی بازی میکردی.هرچی دیدم لبه تیز نداشت ولی خب این هنرت رو میرسونه!ههه

اسباب بازیهات رو جمع کردم تو هم با بالشتک تخت دقایقی خودتو سرگرم کردی!!

دیگه بچم نمیدونه با چی بازی کنه

niniweblog.com

 جمعه8 فروردین (سیصد و بیست وهشتمین روز زندگیت):

 شب خوابیدی ازت عکس گرفتم.ورمش خوابید معلوم شد کنار ابروت خورده به تخت.آخی چقدر درد کشیدی عزیزدلم.غصهههههههههههههههههگریه

 

پسرگلم خیلی این شبو بدخوابیدی.منکه تاصبح تقریبا نیم ساعت خوابیدم.صبح که بیدارشدم از گیجی میخوردم به در و دیوار!

تقصیرخودم بود باید بهت استامینوفن میدادم.وقتی صبح بهت استامینوفن دادم فکرکنم ناراحتی لثت کم شد و خوابیدی.قربونه لبهای غنچت:

وقتی نماز میخونیم مودب مینشینی و نگاه میکنی.البته آخراش قاطی میکنی که چرا بهت توجه نمیکنیم و شاکی میشی.الان داری نماز خوندن بابات رو تماشامیکنی.از دست تو مهر رو زمین نمیگذاره و میگیره دستش!!!!

گاهی هم شکلک درمیاری یا میخندی تا بهت توجه بشه

niniweblog.com

شنبه 9 فروردین (سیصد و بیست ونهمین روز زندگیت):

 امروز اومدیم خانه آقاجونت.خاله جونت موفق شد بعد چندماه که نمیتونست تورو بخوابونه بالاخره بخوابونتت...بافتخار این پیروزی قهرمانانش توی بغلش ازتون عکس گرفتم!

امروز دوجا عید دیدنی رفتیم که هردوتاش اولین بارت بودمیرفتی.مهمونی اولت کامل خواب بودی.دومی هم بدخواب شده بودی و بیدار شدی فقط میخواستی همه چیز رو بگیری از گل و لوستر و...

این هم وقتی برگشتیم خانه آقاجونت

عروسک دخترجنگل رو خیلی دوست داری.از دور که میخوایم بهت بدیم دستهاتو درازمیکنی و میگیری بغلش میکنی و دماغشو میکنی دهنت!

خیلی سخت تعویض لباس میکنم برات.اصلا دوست نداری و قطعا گریه میکنی همیشه!

ظرف شکلات و گز خانه آقاجونت شده اسباب بازیت.از این ظرف میریزی تو اون ظرف آخرشم همشو میریزی روی زمین

 

وقتی بهت میگم خودتو زشت کن صورتتو کج میکنی و فین میکنی

پسرم با وسیله بازیش دقایقی آروم و قرار داشت!! اینموضوع کم پیش میاد.البته با خودت بازی میکنیها ولی دائم درحرکت

 

niniweblog.com

در اين سن كودك شما مي تواند دستورات ساده را درك كند اما ممكن است تصميم بگيرد كه امر و نهي شما را آگاهانه ناديده بگيرد. براي اينكه حرفهاي شما تاثير بيشتري داشته باشد از كلمات كمتري استفاده كنيد تا فقط محدوديتهاي مهم را براي او متذكر شويد.
هر چند ممكن است كودك شما در برخي موارد دستورهايي را كه روز قبل به او داده ايد به ياد نياورد، اما از هم اكنون مي توانيد برخي محدوديتها و مرزها را براي او تعريف كنيد و تفاوتهاي مهم (از قبيل صحيح و غلط يا ايمن و خطرناك) را به او ياد دهيد.

پسندها (2)

نظرات (4)

صدف
8 فروردین 93 1:02
سلام ...خوبی خاله جون؟///////////////// ماشا... چه رانندگی داری....حرف نداره ...من که نمره بیست بهت میدم.....
مامان
پاسخ
سلامممممم سال نو مبارک ممنون شما معلم سخت گیری نیستی
lمامان امیر حسین
12 فروردین 93 0:26
پارسا جون ماشاا... چقدر بزرگ شدی چند وقتی بود وبلاگتو ندیده بودم دست مامانت درد نکنه فکر کنم دائم در حال عکس گرفتنه
مامان
پاسخ
ممنون که به ما سر زدی عزیزم مامانش تا این پسر بزرگ بشه اگه مادرخوبی نشه احتمالا عکاس ماهری میشه!!
آجی ملیکا
12 فروردین 93 17:02
بچمون اینقدر تو رانندگی ماهره که فرمون رو با پا می چرخونه
مامان
پاسخ
اخیرا تلاش میکنه در داشبورد را هم با پا بازکنه..چون میگیرمش عقب دست نزنه.میخواد کم نیاره
فایضه مامانه عسل
28 آذر 93 17:56
سلام خوبین ؟ مامان پارسا جان به رای شما برای جشنواره نی نی وبلاگ نیاز دارم .... عکس کاردستی دخترم توی وبم هست برای رای دادن به دخترم... لطفا و خواهشا عدد 4 رو به شماره 1000891010 اس کنین تا شانسمون برای برنده شدن بیشتر شه ممنون....
مامان
پاسخ
سلام.چشم