پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 6 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته 49-سه چهار قدم راه میری

1393/1/23 0:17
نویسنده : مامان
2,349 بازدید
اشتراک گذاری

هفته 4٩ زندگیت ازیکشنبه 1٧ تا شنبه ٢٣ فروردین بود. 

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند 

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

  

پسرگلم این هفته تا 4 قدم به تنهائی و بدون کمک راه میری.چند باری این کارو با هیجان تمام انجام دادی عزیزکم.

-اگرحتی یک انگشت منو با یک دستت بگیری براحتی کل خونه راه میری.قربون قدمهای کوچکت پسرم.

-جمعه مهمون داشتیم دختردایی بابات میگفتن تا حالا ندیدم بچه ای این سنی انقدر حرفه ای از دست و پاش کار بگیره.مهمونهامون حسابی از نحوه سینه خیز رفتنت خوششون اومده بود میگفتن کماندوئی میری...مادربزرگم هم که هفته پیش دیده بودت میگفت انگار میخواد از سیم خاردار رد بشه.واقعا نظامی سینه خیز میری.هرکی سینه خیز رفتنتو میبینه تعجب میکنه.لازم شد تاحرفه ای هستی بفرستمت سربازی!!حالامنکه ندیدم و یادم نیست بچه های دیگه چطور سینه خیز میرن ولی سن بالاهای فامیل میگن ندیدن بچه ای اینطوری سینه خیز بره.

 

 niniweblog.com

  یکشنبه 17فروردین (سیصد و سی و هفتمین روز زندگیت):

میخواستم تعویضت کنم فرار کردی زیر صندلی خانه مامانجونت

عروسکت را تاب میدی

 

niniweblog.com

 دوشنبه 18فروردین (سیصد و سی و هشتمین روز زندگیت):

 اینجا داری با دایی کوچک من توپ بازی میکنی.معمولا هرهفته برای دیدن تو میاد خانه آقاجونت..ممنون از لطفش بهت

دو دستی توپهاتو بلندمیکنی و پرت میکنی

اوج هیجان زدگی:

وسایل بازیت موقتا توی یک جعبه است..میری تک تک برمیداری و خالیش میکنی ..هرچی رو که اون لحظه میل بازی نداری میگذاری کنار و بعدی رو درمیاری

گاهی هم قد بلندی میکنی که خیلی به زحمت تخلیه ی جعبه نیوفتی!

 

گاهی هم کلا جعبه را چپ میکنی خیال خودتو راحت

niniweblog.com

 سه شنبه 19فروردین (سیصد و سی و نهمین روز زندگیت):

 خانه ی بابا جونیت هم یادگرفتی از هروسیله ای چجوری برای بلندشدن کمک بگیری

عشق کوچیک مامان ناز لالا کرده

یعنی فقط خدامیدونه چقدر اینجا بوست کردم..خوابت هم عمیق بود بیدار نمیشدی آی مزه داد..

عاشقه منظره ی حیاط خانه باباجونت هستی.هروقت بهانه گیری میکنی باباجونت میارتت نزدیک در حیاط و یااینکه میبرتت توی حیاط و توهم حسابی کیف میکنی

ولی باز وقتی میای داخل معترضی

 

امروز بعد ازظهر نمیدونم چرا حالات مسمومیت داشتم...هرلحظه حالم بدمیشد..توی راه که داشتیم میرفتیم خونمون از ترسم که نندازمت کمربند ماشین را انداخته بودم دورت.

انقدر حالم بد شد که رفتیم دکتر.وقتی زیر سرم بودم همش فکر تو بودم.البته با بابات سرگرم بودی ولی گاهی صدای اعتراضت میومد و دلم میلرزید. تقریبا آخرش اومدی پیشم که گویا نباید میومدی چون کلی گریه کردی بیای بغلم.درهمون حالت درازکش که بودم اومدی بغلم و صورتتو گذاشتی روی صورتم ولی بدتر گریت گرفت و بابات بردت بیرون.من هم از گریه های تو اشک میریختم.دلم میسوخت انقدر معطل من شدی و حالم بدبود نمیتونستم بغلت کنم.آخرش انقدر گریه کردی باز بابات مجبور شد بیارتت پیشم ومن هم از پرستار خواستم دیگه سرم رو از دستم دربیاره.مامانت هم مثل خودت بدرگه اگه بغلت میکردم سرم خارج میشد.خلاصه که خیلی روز بدی شد برام و انگارهنوز صدای گریه های با خواهشت توی گوشمه و نگاه معصومانت جلوی چشممه.واقعا مادر بودن سختترین کار دنیاست...

 

niniweblog.com

چهار شنبه 20فروردین (سیصد و چهلمین روز زندگیت):

 امروز هنوز حالات مصمومیت ازجمله سرگیجه را داشتم.شب که بشدت تب و لرز گرفتم.سر شب وقتی شیرت میدادم میلرزیدم و چون دستم زیر سرت بود توهم میلرزیدی..ولی قربونت برم فکرمیکردی بازیه و همونطور که داشتی شیرمیخوردی میخندیدی.خنده هات خوشحالم میکنه عزیزکم.

نیمه های شب همش بیدارمیشدی  شیربخوری و من از شدت سرگیجه نمیتونستم حتی درست بغلت کنم.اون لحظات همش به ذهنم میرسید چقدر سخته مادر مریض بشه و دعامیکردم هیچ مادری مریض نباشه. ساعت 3 شب بود که دیگه هوشیار بیدار بودی و من انقدر حالم بد بود رفتم خوابیدم و طفلی بابات چندساعت نگهت داشت.بعدا دیدم جلوی ماشین لباسشوئی خوابت رفته.ببین چقدر خوابت میومده.البته اولش روی پای بابات داشتی ماشین لباسشویی نگاه میکردی و خوابیدی

بعد از ظهر هنوز انقدر حالم بد بود که ازنگهداریت عاجز شده بودم و زنگ زدم بابات بنده خدا از سرکار اومد خانه.واقعا باز نیاز به دکتر داشتم ولی چون میدونستم بازهم سرم میده و تو اذیت میشی بیخیالش شدم و تصمیم گرفتم بهبودیم رو به مرور زمان بسپرم..شکر خدا تا فردا صبحش بهتر شدم

 

niniweblog.com

 پنجشنبه 21فروردین (سیصد و چهل و یکمین روز زندگیت):

 گاهی وسایلی از دستمون میگیری که واقعا صلاح نیست دستت باشه.جاکلیدیمو گرفته بودی نمیدادی! خب کثیفه آخه مادرجان

 

 اینجا داری موسیقی موتزارت گوش میدی..گاهی با موتزارت هم میرقصی!!!

میگن کسی که رقص بلد باشه بی آهنگ هم میرقصه اینه دیگه!!!ولی واقعا موتزارت رقص داره پسرم؟؟ بزرگ شدی درخصوصش فکرکن!!

فعلا تا این زمان هردو پسرعموت مسئولیت این ژنه قر در کمر تورو پذیرفتن!! تا اعترافات بقیه فامیل....

چون قرار بودجمعه مهمان داشته باشیم امروز حسابی دیگه باج بهت دادم با وسایل خاص بازی کنی و بگذاری کارکنم!! ازجمله ی این وسایل جاروشارژی!

بدبخت جاروشارژی انقدر کار کرد تا ازنفس افتاد..منم تندتند مشغول کارهام بودم..این بین دوربینمم دم دست بود دیگه!!

پسرگلم اگه انگشتمو بگیری خیلی راحت میتونی کل خانه تاتی کنی...

 

دستم بگرفت و پا به پا برد

 تا شیوهٔ راه‌ رفتن آموخت...

این سفیدی پوستت هم بنظر به مادرت رفته!! ازعکس دستها معلومه!!قهقهه

مسئولیت این ژنت رو هم بابات و عزیزیت پذیرفتن..

 

امشب حمام رفتی و برای مهمانی فردا حاضر شدی.فکرکنم از بیحالی من یک هفته ای بود حمام نرفته بودی و از بدو تولدت بی سابقه بود!!

بعدشم پسرم پوره سیب زمینی نوش جان کرد

niniweblog.com

 جمعه 22فروردین (سیصد و چهل و دومین روز زندگیت):

 دیشب کلی مقاومت کردی نخوابی.شاید یکساعت!!!ولی کوتاه نیومدم چون میدونستم اگه دیر بخوابی چون فردا زود باید بیدار بشی دیگه بدخلق میشی.البته خیلی زودنخوابیدی..ولی بالاخره من موفق شدم بخوابونمت..واقعا خوابوندنت پروژه ایه که کار هرکسی نیست!!!

آخرش خودت غلت زدی و خوابت برد..قربون این مدل خوابیدنت بشم

توی مهمونی هم حسابی کیف کردی و با دختر و پسرعموهات شاد بودی و براشون رقصیدی و کلی هم به دلت راه اومدن و خلاصه بهت خوش گذشت.

جزء معدود دفعاتی هم بود که توی مهمونی خوابیدی!!یادم نمیاد پیش اومده باشه!! واقعا خوابت میومد.

البته خیلی هم خوب شد چون هم خلقت بهتر شد هم مامانت به غذاکشیدنش رسید.تا اومدم بشینم سر سفره بیدار شدی...

پسرم فکر تناسب اندام مادرشه!!

ضمنا میخواستی از بغل بابات بیای بغل من و منو بابات تقریبا روبروی هم نشسته بودیم که 4 قدم از بغلش به تنهائی و گرفتن جائی اومدی بغل من.همه تشویقت کردن.

 

عاشق جاروبرقی هم هستی.بعد مهمانی همش دنبال جاروبرقی بودی

 

niniweblog.com

 شنبه 23فروردین (سیصد و چهل و سومین روز زندگیت):

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

 

خیلی این گلهارو دوست داری و تا وقتی توی دهنت نبردی گذاشتم باهاشون بازی کنی.وقتی وسیله ای برات جدید باشه اولش بازی میکنی و سیر که میشی میبری دهنت...

 

دیگه وسایل بازی که بچه رو خسته میکنه به ذهن مادر میرسه مبل رو چپه کنه بچه بازی کنه!!!نیشخند

یعنی مونده خودم از سقف آویزون بشم و تاب بخورم تو بازی کنی!!

 niniweblog.com

 احتمالا كودك شما از دیدن كتابها و ورق زدن آنها لذت می برد، هرچند ممكن است تمام ورقهای كتاب را (یك به یك) مشاهده نكند. شما می توانید از كتابهای بزرگ و عكسدار یا كتابهای مخصوص كودكان نیز استفاده كنید.
برای اینكه در خواندن كودكتان تنوع ایجاد كرده باشید و همچنین بفهمید كه او چه كتابهایی را بیشتر می پسندد او را به كتابخانه محلی یا فروشگاههای كتاب بچه ها ببرید.

پسندها (2)

نظرات (1)

آجی ملیکا
24 فروردین 93 15:50
چراعشق مامان؟ عشق آجی!
مامان
پاسخ