هفته بیست و دوم-جابجا میشی!!
هفته بیست و دوم زندگیت ازیکشنبه7 تا شنبه 13 مهر بود..
-این هفته علاوه بر اینکه مکرر دمر شدی حسابی جابجاهم میشدی!! یه کم خودتو میکشی بعد دمر میشی..حدود یک متری از جائی که میذاشتمت با ترفندهای مختلف جابجامیشدی ولی سینه خیز هنوز نمیری...همونجور که طاقباز خوابیدی کش میدی خودتو!!هی به پهلو میشی هی طاقباز میشی و آخرشم دمر میشی..خلاصه با تمرینهائی که بابات و عزیزیت روت انجام دادن این هفته پیشرفت چشمگیری داشتی.
-صبحها که از خواب پامیشی بهت سلام میدمو میگم خسته نباشی..تو هم حسابی کش و قوس میای و خودت خستگیتو درمیکنی..شرطی شدن یعنی این!! آقاجونت باچشم خودش دید من هر وقت میگم خسته نباشی تو خودتو پیچ میدی و خستگی درمیکنی!!یعنی باورش نمیشد!!ههه
بیدار میشی خوش خلق هم هستی..یه کمم هنگی!!مخصوصا اگه خونه ی خودمون نباشیم!
-قبلا شبها هر2:30ساعت بیدارمیشدی..همش امید داشتم این زمان بیشتر شه آخه مثلا12 پامیشدی شیرمیخوردی تا12:30 ولی خودت خواب بودی..بعد من بیست دقیقه ای رو شونم میذاشتمت شیرت بره پایین بخاطر رفلاکست بعدمیذاشتمت توی جات..باز از شروع بیدارشدن قبلیت 2ساعت ونیم میگذشت یعنی ساعت 2 و نیم بیدارمیشدی که عملا من یک ساعت ونیم خوابیده بودم..خلاصه همش دعامیکردم اوضاع بهترشه ولی جدیدا هرنیم ساعت بیدارمیشی!!حتی هر20 دقیقه!! واقعا چند شب پشت سرهم هی زودبزود پامیشی..مامانت داره اساسی از پا درمیاد بچه جان!!بگیربخواب آخه!!واقعا نمیدونم چرا انقدر زودبزود پامیشی..هرکاری هم میکنم هی شیرنخوری فایده نداره و تا نخوری نمیخوابی!نمیدونم لثت میخاره؟؟؟خواب میبینی؟؟؟مشکلتو به مامان بگو!!!!
یکروز که انقدر تاصبح نخوابیدم و هی باصدای جیغهات بیدارشدم تهوع شدید گرفتمو حس کردم قلبم درد میکنه..خلاصه بابات طفلی یک ساعتی نگهت داشت من خوابیدم..خونه عزیزیت بودیم..اما صدای گریه هات از طبقه بالا میومد و صدازدم که بیارتت..طفلی سرکارشم داشت دیر میشد!! توی روز گذاشتمت روی پام تا بخوابی..اما خب نمیشد اونجوری خودم بخوابم...کاش میدونستم مشکل چیه!
-تو این هفته یکروز خونه دایی بزرگم دعوت بودیم ..یعنی غوغائی کردی!! البت بازم خوردیم بروزی که دیگه یبوست دلت رو اذیت میکرد!! تامیومد خوابت بره یه پیچ به خودت میدادی و دردت میگرفت و گریه میکردی..یعنی همه یه دور امتحان کردن که بخوابوننت یا نگهت دارند! از آقایون شامل بابات آقاجون و دایی بزرگ و دایی کوچیکم تا خانومها شامل زندایی وسطیم و مامان جون و خالت دختر دایی و...
همه جوری هم امتحان شد..خوابوندن روی پا..توی بغل...راه بردن...توی پتو تکان دادن!!
فایده نداشتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
آخرش انقدر خسته شدی که شیرت دادم خوابیدی بعدش گذاشتمت روی پام!
همه دیدن منظره ی خوابیدنت رو دوست داشتن..آخه همیشه بیداری و معمولا کمتر کسی خوابیدنت رو دیده!!!
بعدشم که راه افتادیم بسمت خونمون و تو دیگه خوابیدی تا حدود 10 صبح..البته هی بیدارشدی شیر خوردی ولی منظور اینکه مثله همیشه از6صبح سرحال پانشدی!!تازه تمایل داشتی بازم بخوابی!
نمیدونم چرا انقدر تو مهمونیها بی تابی میکنی..خیلی اذیت شدی و خیلی ناراحتت شدیم همگی..شاید هرچی هم که من توی خونه سر صدا درست کنم مثله صداهای ایجادشده توی یک مهمونی نیست و باید کم کم عادت کنی..
- روز جمعه بابات باهات غلت زدن رو تمرین کرد!!!خلاصههههههههههههههههههههه فرداش قشنگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ دخله منو آوردی!!! در دقیقه چند بار دمر میشدی!!کافی بود طاقبازت کنم باز دمر میشدی جیغ میزدی که نجاتت بدم!!! تا نجاتت میدادم باز دمر میشدی!! ازت مدرک هم فیلم گرفتم به بابات نشون دادم! کلا فقط کارم این بود که تورو از حالت دمر دربیارم!! و باز و باز و باز....
یکشنبه ٧مهر (صدو چهل وهشتمین روز زندگیت):
متاسفانه امروز عکس نداری پسرکم.
بااینکه خونه مامان جونت بودم خیلی سرم شلوغ بود و بدو بدو داشتم و نشد عکس بندازم...خودتم خیلی روبراه نبودی و روز خوبت نبود!!عوضش فردا خوش خلق باش همکاری کن جبران کنم!!!
دوشنبه 8مهر(صدو چهل ونهمین روز زندگیت):
صبح که از خواب پا میشم..اول آفتاب پامیشم:
همچین با حالت شل و لخت همه جارو دیدمیزنی..بگیربخواب آخه7صبح چه خبره؟!
وقتی بهت میگم خسته نباشی و تو هم هی خستگی درمیکنی...هه سرخ شدی:
وقتی برات شکلک و سرو صدا درمیارم!!:
بعدشم روی تخت خالت خوابیدی و هی به پهلو شدی هی برگشتی!!عکسهارو از یه زاویه گرفتم ببینی درعرض 5 دقیقه چی کار میکنی از بس وول میزنی!!آخرش کنارت بالش گذاشتم نیوفتی پایین خدانکرده!
تو عکسهائی که روبرو رو نگاه میکنی داری منو میبینی...وقتی سمت راست عکسو نگاه میکنی داری فنچهای خالت رو میبینی..وقتی سمت چپ عکس رو نگاه میکنی داری برچسبهای دیوارکوب و عکس خالت رو میبینی!!
و از نمای نزدیک:
قربونه این کف پاهات
و اینم عکسه فنچهای خالت!!
سه شنبه 9 مهر(صدو پنجاهمین روز زندگیت):
چهارشنبه 10 مهر(صد و پنجاه و یکمین روز زندگیت):
انواع حرکات دهان!!!
گاهی میذارمت روی زمین جائی که منو ببینه و تند تند کارهامو میکنم!!! اینجا هم داشتم ساک وسایلت رو میبستم برای مهمونی فردا!همزمان هم تو بازی میکردی و ازت عکس هم انداختم...
برای خودت با کمد و وسایل اتاقت صحبت میکنی!دائما هم که وول میزنی وروجک من!
پنجشنبه 11 مهر(صد و پنجاه و دومین روز زندگیت):
اینم خوابت در مهمونی!! بعد ساعتها تلاش بی وقفه ی بیش از نیمی از مهمانها برای خوابوندنت!!و
واقعا با تشکر!خسته نباشی مادر! تو خوابم هنوز چهرت شاکیه!!
اینم عکس پاهای کوچیکت:
هدیه هم گرفتی:
جمعه 12 مهر(صد و پنجاه و سومین روز زندگیت):
بعد از مهمونی تاااااااااااااااا صبح حسابی خوابیدی
شنبه 13 مهر(صد و پنجاه و چهارمین روز زندگیت):
میتونم بگم امروز فقط دمر شدی! منم امروز فقط تورو صاف کردم!!!همین!
گریه میکردی برت گردنم...بر نگشته باز دمر میشدی!!!
دمز شدن موقع تعویض:
کتاب می می نی رو داشتم برات میخوندم...از دستم گرفتی و پرتش کردی بعد دمر شدی روش!!!
دمر شدن موقع تعویض لباس و بازی با توپ:
و بازیگوشیهای امروز:
اینم از بازیهات موقع نشستن روی مبل:
صاف مینشونمت..بعد سرمیدی خودتو میای پایین...صورتت مچاله میشه فرو میره تو سینت!! بعد با پاهات بازی میکنی و هی خستگی در میکنی..خلاصه به روایت تصویر بهتره!!
اینم اون سمت مبل!!
پارسا در کریر درحال تلاش برای خوردنه آویزها:
و در حال گوش کردنه آهنگی که مامانت هر روز بهت تقدیم میکنه:
آهنگ "جز تو" محمد علیزاده
تو هم میخوای بخونی؟؟
و عکسهات وقتی که آستینتو میکشی پایین و دستتو میدی تو تا بتونی راحت آستینتو بخوری!
شما براي ابراز احساسات خود از يك شيوه پيچيده و ابزارهاي مختلف استفاده مي كنيد؛ اما كودك شما نمي تواند از اين روش استفاده كند. هرچند او مي تواند عصبانيت، خستگي يا خوشحالي خود را به شما نشان بدهد، اما توانايي او براي نشان دادن علاقه يا انجام كارهاي بامزه در حال رشد است.
همچنين كودك شما با بالا آوردن دستهايش (هنگامي كه دوست دارد او را بغل كنيد) يا گريه كردن (هنگامي كه اتاق را ترك مي كنيد) وابستگي شديدش را به شما نشان مي دهد. او حتي ممكن است شما را بغل كرده و يا حتي ببوسد.
او آرام آرام مي تواند كارهاي بامزه و خنده دار شما را بفهمد: به حرفها يا كارهاي بامزه شما مي خندد و تلاش مي كند تا شما را بخنداند. سعي كنيد با قيافه بامزه خود هميشه بخنديد!