پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

چهل و دومین هفته زندگی پوریا

1397/11/6 20:27
نویسنده : مامان
557 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 7بهمن:

دویست و هشتاد و ششمین روز زندگی پوریای عزیز

 

دیشب خیلی زود پارساجونم را خوابوندم بلکه امروز سرحالتر باشه.البته بابت داروهاتم هست یه مقداری بیحال و کسلی.باورکن من هم از اینهمه مریض شدن خستم پسرکم.دیگه سیر راهم از دیروز به ترکیب عسل و آبلیمو و دارچین و زنجبیل و آویشنمون اضافه کردم که هرروز بخوریم.خدا قوت بده بهمون

امروز قبل از سوار شدن به سرویس آیه الکرسی را خوندی.تقریبا کامل حفظ شدی گاهی اول بعضی قسمتهاش را یادت میره.خیلی خوب قرآن حفظ میشی.تازه کشفت کردم!ولی شعرهایی که معنیش راخوب نمیفهمی خوب حفظ نمیشی.نه اینکه حفظ نشیها ولی سختتر حفظ میشی.قرآن را بااینکه معنیش رامتوجه نمیشی ولی سریع حفظ میشی.نمیدونم فرقش چیه.شاید لطف خدا بهت.

 

پوریای عزیزم فکرکنم صبح همسایه هامون با صدای گریه هات بیدارمیشن!!خیلی این روزها حالت بابت دندان درآوردن خرابه.به سختی با هزارویکجور بازی بهت غذامیدم که ضعیفتر نشی.دیشب از درد کمر وکتف به سختی خوابم برد بسکه دیروز راه بردمت.فکرکنم نیشهای پایین را داری درمیاری.خیلی ورم داره.شک دارم گوشت بهتر شده باشه.هی میکشیش.نمیدونم پس اینهمه دارو یعنی فایده ای نداشته؟؟؟اینسری آزیترومایسین خارجی هم گرفتیم.

 

دارم کم کم خونه را مرتب میکنم.کابینت خوراکیهای پارساراهم مرتب کردم.اولین کابینت ورودی آشپزخانه خوراکیهات را میذارم.هرچی نمیخوردی بیرون گذاشتم.دیدی هیچی خوراکی نداری.باغصه به بابات گفتی بابا من کمد خوراکیهام خالیه.باباهم دل نازک گفت شامتو بخور بریم بخریم! آی من حرص خوردم!نه اینکه خوراکی خریدن بد باشه.آخه یه هوا خنک میخوری خواب از سرت میپره.من هم واقعا شبها از درد کمر و زانو خوابم نمیره بسکه توی روز پوریا را که گریه میکنه راه میبرم.هیچی دیگه رفتید خرید و کمدت پر شد و نشستی خوردی و زوری خوابیدی.خدا فردا صبح را بخیر بگذرونه.

خودم میدونم اصل خاطرات خوشیه که برای آدم میمونه.ولی نمیدونی چقدر خسته و کم توانم پسرکم.دوست دارم زود شب بشه همه بخوابن یه دقیقه کمرمو بذارم زمین باخیال راحت!!ههه که انقدر پوریا بیدار شد نشد!

---------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه 8بهمن:

دویست و هشتاد و هفتمین روز زندگی پوریای عزیز

 

 

نمیتونستی صبح بیدار بشی!هی چرت میزنی میگی مامان باز بیدارم کن!!هر روز صبح بابا برات ده تا لقمه آماده میذاره و بعد سرکارمیره.اینا لقمه نیست که میخوری.عشقه!

این هم پوریای عزیزم با توپش که دیروز داداش براش خریده.هی میخوای حواست به من باشه و باز حواست باکلیپ فوتبالی تلویزیون پخش میشه.حتی باپیام بازرگانی هم میرقصی!!روزی که بدنیااومده بودی همسربغل تختیم که معمم بود توی گوشت اذان اقامه گفت.خودش گفت البته تاحالا در گوش هرکی خوندم قرطی شده!!بیا اینم نتیجش!خب مرد حسابی چه کاریه!!

البته فکرکنم همه بچه ها با آهنگین بودنی خودشونو تکان میدن.

آخرش هم یک عطسه ازت شکارکردم!

 

بابا خیلی ازین عکس خوشش اومده بود.دورهمی دوستانه!

پسرکم آیه الکرسی را کاااااااااااامل حفظ شده وخانومشون بهش کارت تشویقی داده.تنهانفری هستی که درکلاس حفظ کردی.

با بابات هم پریروز رفتی یه ماشین خریدی وبرای داداشت هم توپ خریدی.عزیزم چقدرمهربونی.

امروز که از مدرسه اومدی گفتی مامان دوستم امیرحسین همش توی کلاس بالا میاورد!!گفتم واااااااااااااای.خدا یه ویروسه دیگه؟!

---------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 9بهمن:

دویست و هشتاد و هشتمین روز زندگی پوریای عزیز

بله!

امروز پارساجونم که از مدرسه اومد هی سعی کردم بهش برسم تقویتش کنم یه دفعه دیدم دلشوگرفته داره گریه ومیکنه و بعد تااااااااااااااااااااااااا عصر هی حالش بهم خورد.سریع دوست داری زنگ بزنی به بابات خبربدی.بابا امروز خودش مجدد برای حالش دکتررفته بود.شب هم تورو دکتر برد و آمپول دمیترون زدی.گفتن ویروسه.وقتی ازدکتر اومدی بیحال افتادی.بمیرم برات عزیزکم.طاقت دیدن حال بدیت را ندارم.

قرارشد فردا مدرسه نری.امروز به مامانجون گفته بودی برات قرمه سبزی بذاره که فردا بری خونشون بخوری.حالا فعلا که قراره اونجاهم نری.

نمیدونم علت این وضع چیه.یعنی یکروز نمیشه هیچکدوم مریض نباشیم.خدایا شکرت ولی خیلی خستم.امروز صبح روی زمین درازکشیدم و دور پوریا اسباب بازی ریختم بلکه چنددقیقه کمرم را زمین بذارم.هی با اسباب بازیهاش میزد توی صورتم که چشممو باز کنم.خیلی خسته وکم توانم.خداجونم خودت کمک کن.

 

باباهی میگفت لثه ی بالای پوریا ورم داره ولی من میگفتم نه داره نیش پایین درمیاره.امروز دیدم وااااااااااااای چه وضعیه.خیلی شدید ورم وحتی کبودی.بنظرم بزودی دربیاد.اصلانمیذاری آدم نگاه کنه.

 

فکرکنم پارساجونم امروز جشن داشتن.البته هر مناسبتی را میگی جشن داشتیم من نمیدونم برای چی!

اینم خوبتر از خوبهای اینماه.خوشحالم خیلی از دوستانت هستن.همتون فرشته های معصومید

 

پارساجونم قبل ازینکه حالت بد بشه کلی آب هویج به گرفتی و شیرموز درست کردم و..مثلا تقویت بشی اینهمه روزهای پیش مریض بودی که متاسفانه باز ویروس تهوع و..گرفتی و....!!

خیلی درکارهای خانه راغب هستی که کمک کنی.منم اگه خسته نباشم و دیرنباشه بهت اجازه میدم تجربه کنی.معلمتون نوشته بودن که ازین به بعد هفته ای دوبار جوراب بشورید وهفته ای یکبار کیف مرتب کنید.شکرخدا دراین موردها مسئله ای نخواهیم داشت و پسرم گل و مرتبه

عزیزکم از دکتر اومدی بیحال افتادی.بسکه حالت بهم خورده بود.فقط میگفتی آب!

 

---------------------------------------------------------------------------------------

چهارشنبه 10بهمن:

دویست و هشتاد و نهمین روز زندگی پوریای عزیز

واااااااااااااااااااااااااای خدای من!!

امروز دیدم پوریا داره دندان آسیای فک پایین سمت چپ درمیاره!!هنوز نیشها را درنیاوردی!چه خبره بچه جان همرو داری باهم درمیاری.هردومون هلاک شدیم آخه!

امروز پارساجونم مدرسه نرفت.صبح بیدارشدی میگفتی دیرم شده.گفتم نباید مدرسه بری و باید استراحت کنی.ظهرهم مامان جونت اومد دنبالت و رفتی خونشون.بابا خیلی موافق نبود بری.چون خونه خودمون بیشتر تحت کنترل هستی.ولی هم خودت خیلی دلت میخواست بری و هم اینکه من نگران بودم پوریا بگیره ازت.همش داشتم میگفتم بوس نکنید همو!!بغل هم نرید و...!!!

واقعااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا از مریضی و مریض داری خستم.فکرکنم از شهریور حتی یک هفته هم نشده هممون سالم باشیم.خیلی سخته.خودمم استراحتم خیلی کمه اصلا خوب نمیشم.بخاطر اینکه روز درگیرم مجبورم شب حمام برم.حالم داشت بهتر میشد ولی باز پریشب حمام رفتم امروز گلو درد و آبریزش بینی دارم.ریه ام صدامیداد ولی به لطف عنبر نسا و شربتهای خلط آور و...بهترم.

---------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه 11بهمن:

دویست و نودمین روز زندگی پوریای عزیز

بااینکه امروز خیلی حالم سنگین بود برای واکسن فلج اطفال که اعلام عمومی کردن متولدین 95به بعد باید بزنن به مرکز بهداشت رفتیم ولی چند نفر مونده بود به من واکسنشون تموم شد.

خداجون شوخی داریم؟!

ولی خب قد و وزن پوریا را گرفتن.هردوشون از نمودار زده بالا.مخصوصا قدت.میگفت حسابی بلند قده پسرت.مثل پارسا که همیشه قدش بالاتر از نمودار بود.

یکشنبه پارسا هم باید کنفرانس درمورد مضرات فست فود بده هم جشن بهمن دارن و توی گروه سروده بچم.

خیلی بیحالم دوست داشتم تالحظاتی پوریاخوابیده برم استراحت کنم ولی دیدم موضوع تحقیق پارسا مونده.یه موارد اولیه آماده میکنم که باهم کارکنیم.

 

امشب منزل باباجونی رفتیم.شکرخدا حال عزیزی خوب شده.خودش غذا درست کرده بود.دیدن حال خوبشون بهم انرژی میده.

یکسره باهم سر و کله میزنید!

پارساجونم هی لباسهای داداشش را میپوشه و برای همین لباسهای پوریا شل میشه و گاهی سینه خیزمیره شلوارش از پاش درمیاد.بعد پارساهم سینه خیز میره و یه کاری میکنه شلوار خودش دربیاد و اداشو درمیاره!!!

---------------------------------------------------------------------------------------

جمعه 12بهمن:

دویست و نود و یکمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز صبح چهارتائی رفتیم آبعلی که پارساجون برف بازی کنه.پوریای عزیزم اصلا خلق نداشت و همش گریه کرد.گاهی من پوریا را نگه داشتم و گاهی بابا و توبتی با پارسا بازی کردیم.

وقتی نزدیک خانه بودیم یک موتوری زد بهمون و سپر ماشین افتاد و فرار کرد!!

 

پارساجونم روز یکشنبه اولین کنفرانس زندگیش را داره و موضوع تحقیقش مضرات فست فود بود که چند روز باهات درموردش حرف زدم و در فتوشاپ عکس جمع آوری کردم و بابا پرینت گرفت و مقوا خرید و شب باهم بیدارموندیم و هم مسابقه برنده باش را دیدیم وهم تحقیقت را درست کردیم و درموردش حرف زدیم.خودت چون جنبه های مثبت راهم میبینی خواستی یه بچه ای که غذای سالم میخوره راهم درست کنیم.بعدش هم برام نقاشی از منو بابا و داداشت و فرشته و شیطونهامون کشیدی!! اسمت راهم نوشتی ولی برعکس!

باید تا آخر مسابقه راهم ببینی حتی در وضعیت چپه!

---------------------------------------------------------------------------------------

شنبه13 بهمن:

دویست و نود و دومین روز زندگی پوریای عزیز

پوریا جونم بدون اغراق بگم 90درصد زمانی که بیداری را داری گریه میکنی وبهانه میگیری.میدونم داری دندان درمیاری.خدا صبرو توان بده بهت پسرم.به من هم همینطور.خیلی سخته.دیروز خیلی توی آبعلی کلافه شده بودم دلم میخواست همونجا گریه کنم.بسکه بیقرار بودی و گریه وناله کردی.تازه استامینوفن هم بهت داده بودم.وقتی رفتید با بابا حمام یه کم گریه کردم آرومتر شدم.میدونم طبیعیه ولی اعصاب آدم ضعیف میشه.توان جسمی بالایی میخواد که آدم یه بچه ی 9کیلویی را دائم راه ببره.کمر,کتف,زانوها و مچ دستم بشدت درد میکنن.وقتی میخوام بخوابم هرطرفی میخوابم یکیشون درد میگیره.دیشب به پارساگفتم سوره عصر بخونه بهم فوت کنه و خودمم غسل صبر کردم و ازخدا طلب صبر و آرامش کردم.دیشب حالم خیلی بد بود و وقتی فشارم را گرفتم برخلاف همیشه که پایین بود فشارم 10.8 روی 7.8 و ضربان قلبم 109 بود.انقدر فشارم همیشه پایینه که دیشب حس میکردم حالم بده!!!برام عادی نبود.انگار قلبم داشت ازقفسه سینم میزد بیرون و توی سرم مثل نبض میزد.تا آخر شب خوب شدم شکر خدا

 

دلم تنگ شده بچه هامو یک دل سیر بغل کنم و ببوسم.یاشماهامریضید یا خودم.آخرشم هممون میگیریم خب چه کاریه هی محروم شیم!!!!!!!!!!!!

امروز یکی دوبار با پارساجونم کنفرانسش را تمرین کردم

از این به بعد روزهای دوشنبه رباتیک دارید

شب اول پوریارو خوابوندم چون ازصبح نخوابیده بودم وخیلی بیقرار بود.ضمنابه دکترنظری زنگ زدم گفت بهش سودوافدرین بدیم که هنوز گوشش را میکشه.

بعد مسواک پارسارو زدم.توان نداشتم برات کتاب بخونم.حتی حسش را نداشتم از روی زمین بلندبشم.بهت گفتم بیا مثل پوریا امشب بغل من بخواب.گفتی عه زشته من بزرگ شدم.ولی اومدی روی پام دراز کشیدی یه امتحان کردی و ادای داداشت را درآوردی بعدپوریا از خواب پرید وهمه باهم رفتیم توی تخت پارسا و دوتاتون خوابیدید.ازظهر دلم چایی میخواست.روی یه کلوچه که ازشمال میخریم راخوندم دیدم محصولات گاوی نداره.دلم میخواست یه چای و کلوچه بخورم.دوبار سماور جوش اومده بود و نشده بودبخورم.خلاصه خوابیدید اول کارهاموکردم بعد خیل عجیب فرصت شد بنشینم وچایی بخورم.اونم دوتا لیوان!!!

 

 

 

پسندها (5)

نظرات (4)

مامان سام
7 بهمن 97 12:19
سلام عزیزم اگه فک میکنی گوش پوریا جون چرک داره عنبر نسا رو دود کن دودشو بده به ی پنبه شب که خوابه بزار رو گوشش اب رو اتیشه 
مامان
پاسخ
سلام.از فوایدش خیلی شنیدم.ممنون از راهنماییتون🌼
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
8 بهمن 97 15:14
🌷🌷🌷
دخترخاله و دختر عمه عطیهدخترخاله و دختر عمه عطیه
8 بهمن 97 22:20
انشالله همیشه شاد شاد باشید بوسبوسمحبتمحبت
مامان
پاسخ
سلام.انشاالله شماوعزیزانتان هم همچنین
مامانی گیتا جون و برديا جونمامانی گیتا جون و برديا جون
9 بهمن 97 21:00
خداوند بهت توان بده 
مامان
پاسخ
سلام.بادعای شما انشاالله