پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

بیستمین ماه زندگیت

1393/9/15 15:42
نویسنده : مامان
2,710 بازدید
اشتراک گذاری

بیستمین ماه زندگیت از 15 آذر تا 14 دی بود.

 

باورم نمیشه چقدر زود 19 ماه زندگیت گذشت.خداروشکر داری آقا میشی بزرگ میشی.ولی نمیدونم چرا گاهی دلم میگیره.درسته شاید سالهای اول بچه داری سالهای سختی باشه ولی خیلی هم شیرینه.چقدر زود داره میگذره.

چند روز پیش به بابات میگفتم یادته پارسا سینه خیز میرفت؟اصلا انگار صدسال پیش بوده پارسا سینه خیز میرفت! بابات گفت چند وقت دیگه هم میگی یادته پارسا چقدر بادکنک دوست داشت؟الان داره زن میگیره!!

منو میگی سریع گریم گرفت و اشکهام جاری شد!!غمگین مسلما هر مادری دوست داره بچش سرو سامان بگیره وعاقبت بخیر بشه ولی یک لحظه حس کردم چقدر این دوری سخته.اصلا انگار هرچقدر بزرگتر میشی چون وابستگیت بهم کمتر میشه ازم دورتر میشی.گاهی دلم میخواد دورباره زندگیمو از دوران نوزادی تو شروع کنم.بارها و بارها.حس میکنم هربار قدر روزهارو بیشتر از قبل میدونم.الان سعی میکنم حداقل قدر این روزهارو بیشتر بدونم و از گذراندن زمان درکنارت بیشتر لذت ببرم و باهم شاد باشیم.بوس

خیلی دوستت دارم پسرکم.خیلی

خاله ات برات خوراکیهایی که دوست داری میخره که محدود برات خریداری میشه.حسابی عاشق کیف خاله ای وقتی از در وارد میشه

 

 

-علاوه بر اینکه خیلی شیطونو بازیگوش شدی خیلی هم بامزه شدی.گاهی یه کاری میکنی که اصلا مناسب نیست ولی انقدر خودت کیف میکنی که خندم میگیره.مثلا پشمک آوردم باهم بخوریم.چندثانیه ای غفلت کردم دیدم داری میپاشی روی هوا بعدش غش غش میخندیدی.از خنده هات خندم گرفت و چون دیگه ریخته بودی گذاشتم بریزی و بخندی!! ولی بعدش کلی داشتم میشستم و جارو میزدم.خودتم که نوچ شده بودی!!

بعدش هم فرار میکردی لباس تنت نکنم..آتیش پاره

خالت برات گوش گیر برای سرما خریده.بیرون از خانه هرکاری میکنم گوشت نمیذاری.حالا اصرار داشتی لباس نپوشی اونو بذاری در گوشت بجاش!

دوشب قبلش با داییهای من مشغول پشمک خوردن بودی و خلاصه این قصه از اونجا شروع شد:

البته غیر از خانه خودم هرجائی میرم هم زیر و رو میشه تقریبا.بخشیش را تو دست میزنی بخشیش را هم من یا بابات جابجا میکنیم که تو دست نزنی خلاصه کلا چیدمان زندگی طرف عوض میشه

البته بگذریم از خانه آقاجون و باباجونت که آزادی و کی جرات داره بهت حرف بزنه

کلا هرکاری این دو جا انجام بدی از نظرشون ایراد نداره

مثلا تصویری از خانه آقاجونت

 

 

- این ماه برای تست بینائی سنجی که اعلام سراسری کرده بودند بردمت.واقعا شلوغ بود ولی خب برای هر نفر شاید یک دقیقه زمان لازم بود و یکساعت معطل شدیم تا نوبتمون شد.اونجا تو یه محیط بسته شاید بیش از 100 بچه بودن و خیلیهاهم یکسره سرفه و عطسه.تو هم که اصلا کوتاه نمیای که یکجا بنشینی.هی دنبال بچه ها میرفتی و بغلشون میکردی و اونها بغلت میکردن و...

همش مسئولین اونجا داشتن بهم تذکر میدادن که خانوم این بچتو بگیر زیر دست وپاس!!

یه مقداری زمان هم داخل بغالی گذروندیم خودت تا وارد شدیم یک بسته پسته برداشتی و یک کیک..چون کیک نباید بخوری ازت گرفتم جاش بهت چوب شور دادم.توپ هم میخواستی که برات توضیح دادم خونه داری و میریم بازی میکنی و اینجا نینیها ببینن دلشون میخواد دیگه استثنائا کوتاه اومدی.

شکر خدا بینائیت خوب بود.

دکتر گوش هم بالاخره نوبتمون رسید.میخواستم یکبار چک بشی ببینم چرا گوشت انقدر التهاب میکنه که شکرخدا اونروز گوشت خوب بود و میگفت تبت برای گوش و حلق نیست.ولی از دو روز بعد

تب و بیقراری داری.

روی رختخواب باباجونیت خوابیدی.خیلی ناراحت بودن که حالت خوب نیست و خوب بازی نمیکنی مثل همیشه

واقعا چقدر سخت و غمگینه وقتی بچه مریض باشه.

تو این مدت بیش از 6سال زندگی مشترکمون ندیدم مسئله ای باشه بابات خیلی ازش بهم ریخته بشه.ولی وای از موقعی که تو خدانکرده بدحال میشی.بابات اصلا حال و حوصله نداره.همش تو خودشه و کم حرف میشه تا تو خوب بشی.یک شب وقتی تب داشتی خواستیم تنت را دستمال بگذاریم دیدیم چند تا دانه ریخته بیرون.خلاصه سریع حاضر شدیم و بردیمت اورژانس بیمارستان آتیه.اونجا دانه هائیکه من نگرانش بودم را خیلی بی تفاوت گذشتن دکترگفت چیز خاصی بنظرنمیرسه.آزمایش خون هم دادی و شکرخدا جوابش خوب بود.وقتی ازت خون میگرفتن هی منو باباتو صدامیکردی دلمون دیگه داشت میترکید..هی میگفتی مامان مامانم..بابا..بابا دا(باباجان) بابائی....

بعدشم آقاجون مامان جونت همون موقع رسیدن و تو هنوز گریه ات قطع نشده بود.سریع درهمون حال گریه دستتو به آقاجونت نشون دادی و گفتی: درد

قربونت برم که به حرف افتادی میتونی انقدر دل آدمو خون کنی!!

طبق معمول نمونه ادرار گرفتن ازت هم شد پروژه...همیشه کلی دردسر داریم.انگار درشرایط استرسی ادرار نمیکنی.تا اون نایلون نمونه ادرار را بهت وصل میکنم بیقراری میکنی.هرکسی هرراه حلی داد انجام دادم یکی میگفت شیرش بده..یکی میگفت آب سرد روش بریز و... ولی ادرار نکردی تاااااااااااااااااااااااااا 5 صبح!!

انقدر توبیمارستان معطل شدیم که راه افتادیم سمت خانه آقاجونت و من و مامان جون کنارت بیدار نشستیم تا لطف کنی نمونه بدی!! تو هم که قشنگ تخت گرفتی خوابیدی و توی خوابم ادرار نمیکنی.هربار بیدار میشدی شیرت میدادم ولی فایده نداشت..خلاصه دستت درد نکنه خیلی مارو میذاری سرکار!واقعا در حال نشسته داشت خوابم میبرد ازخستگی...روز قبلشم خانه عزیزیت نشسته خوابم برده بود بنده خداها دلشون برام سوخته بود و کلی سرگرمت کردن بلکه من یک ساعتی بخوابم.

بابات هم حساب کردیم در یک شبانه روز یک تهران شمال رانندگی کرده بود..هی از خونمون تا بیمارستان و محل کار و خانه آقاجون و...

طفلی سرش به بالش نرسیده خواب بود و حتی نتونسته بود روی خودش پتو بکشه وخوابش برده بود.

وقتی ادرار کردی نمونه را سریع رسوند بیمارستان و شکرخدا جوابش خوب بود ولی آزمایشت کتون دومثبت داشت که البته میگفتن شاید به علت کم آبی و تب بوده ولی پیشنهاد دادن یه تست قند بدی.خلاصه بابات برگشت و باز رفتیم ازت خون گرفتن و شکرخدا قندت بالا نبود و 76 بود ومجدد ازت نمونه ادرار گرفتن و چون تبت پایین اومده بود کتون هم پایین اومده بود.چندین روز غیر از شیر چیزی نخوردی و یکسره شیر خوردی.واقعا میتونم بگم از 24 ساعت 20 ساعت داشتی مک زدی!!اون 4 ساعت هم میگفتی یا راه ببرمت یا کنارت بخوابم وبغلت کنم و صورتمو بچسبونم به صورتت..

بند بند انگشتهام از بس بغلت کرده بودم درد میکرد

خلاصه گفتن هرچی هست عفونی نیست و یک ویروس گذراست و باید تبش رافقط کنترل کنید.خداخیرش بده دکتر خوبی بود ...با تجویز ایبوبروفن درکنار استامینوفن کمک کرد تبت بهتر کنترل بشه و خیالم راحتتر باشه.

از 2روز بعدش کمر و گردنت هم دانه قرمز زد ومنو بابات فکرکردیم شاید چون تب داشتی وخیلی عرق کردی عرق سوز شده ولی کم کم صورتت و داخل سرت هم دانه زد و یگه قابل چشم پوشی نبود

 

علاوه بر ناراحتی از دیدن بیماری تو که یکماهی میشه بعد از واکسنت پشت سرهم مریض میشی خسته شده بودم که انقدر مریض هستی.ولی بطور اتفاقی داشتم مطلبی درخصوص یک بیماری بدخیم بزرگسالان میخوندم دیدم نوشته که این بیماری معمولا درکشورهای پیشرفته دیده میشه که تا 10سالگی کودکان به بیماریهای مخصوص کودکان کمتر مبتلا شده و پادتنهای خاص در بدن آنها ساخته نشده است.

اینجا بود که یه لحظه به خودم اومد و گفتم تو صلاح پسرت و سلامت وعاقبت بخیریش را به خدا سپردی پس چرا راحت اظهار نظر و ناشکری میکنی؟!

واقعا اینجاست که میگن آنچیز که تو را نکشد محکمترت میسازد.

خدایا بازهم خواهش دارم.. ازت میخوام پسرکم در دنیا وآخرت سرافراز وعاقبت بخیر باشه.ببخش که در صلاحت دخالت میکنم.بذار به حساب دلسوزیهای مادرانه

الهی، مرا آن ده که مرا آن به

 

مجدد بردیمت دکتر و گفت بیماریه خاصی نیست.یک ویروسه:آدنو ویروس 

دارو و کار خاصی هم نداره بهت استامینوفن و ضدحساسیت داد.انشاالله زودی خوب میشی عزیزکم

سومین روزی که تنت دانه زد دیگه حسابی حتی دستهاتم پر شد ولی پاهات کمتر بود.شکرخدا خودت بنظر اصلا اذیت نیستی ولی منو بابات ناراحتیم این شکلی میبینیمت

دکتری که دومین بار رفتیم بهت دوتا قرص پردنیزولون دوز پایین داد با فاصله 12 ساعت بهت دادم.شکرخدا سریع دانه ها ازبین رفت و دیگه خوب خوب بودی.خدایا شکرت.

 

-ماشاالله قدت بلنده دستت راحت به دستگیره های در میرسه.و البته خیلی نیاز به مراقبت داره چون همیشه باید درهای مخصوصا ورودی را قفل کنیم و...

 

 

-خیلی بادکنک دوست داری و جدیدا همه برات بادکنک میخرن خوشحالت کنن.فعلا یه کم دست از سر توپها برداشتی.

این بالائی را عمو بزرگت برات خریده.هرجامیریم برات بادکنکی حاضره.انقدر این بادکنکها ترکیده انگار من استرس ترکیدن بادکنک گرفتم.یا انقدر بادکردم حین بادکردن ترکیده دیگه از بادکنک بادکردن بدم اومده!!!

یکروز  ازخواب بیدار شدی گفتی مامان باد ترتید..یعنی بادکنک ترکید...

خواب دیده بودی..بلندت کردم ببینی بادکنکهات هستن..ولی اونروز تا آخر شب بیخیال نمیشدی هی میرفتی چک میکردی ببینی بادکنکهات هستن یا ترکیدن.میگی ترتید

 

 

از اینجا به بعد وبلاگت را در ماه بعد زندگیت بروز کردمو واقعا خیلی چیزها یادم نیست برات بنویسم.شرمنده پسرکم دیگه مامانه بروزی میشم!!!خجالت

 

 

-بازی حباب را خیلی دوست داری و چند تا حباب ساز داری.گاهی انقدر فوت میکنم سرم گیج میره!

 

 

-والیبالیست هم شدی.قبلا فقط فوتبالیست بودی.الان توپ را پرت میکنی بالا و با مچ میزنی زیرش!!!

گاهی چندنفری دور مینشینیم والیبال بازی میکنیم و تو همیشه ضربه ی شروع را حرفه ای میزنی

توپهای سنگین را ازجلوی دستت برداشتیم خدانکرده به انگشتها و مچت آسیب نزنی

 

-روز یکشنبه 14 دی دندان نیش فک پایین سمت چپ را درآوردی

خیلی طول کشید تا در بیاد و مدتها ورم داشت و هرروز به بابات میگفتم فردا دیگه درمیاد!!!

 

 

-هرجا کفش یا دمپایی ببینی سریع پامیکنی و گاهی هی زمین میخوری و بیخیال نمیشی

 

 

-دومین شب یلدای عمرت مبارککککککککککککککککککککککککککک

بلندترین شب سال هم خورشید را ملاقات خواهد کرد...

همیشه دلت گرم و امیدوار باشه پسرکم

 

بخاطر اینکه مامان بزرگم که تو بهش میگی دادا (چون بهت میگه داداش) توی سی سی یو بود ما خیلی خوشحال و سرحال نبودیم...انشاالله سال دیگه شاد درکنارمونه

مثله همیشه اول خانه باباجونیت بودیم و بعد رفتیم خانه آقاجونت

باباجونیت داره برات سفارشی هندوانه حاضرمیکنه

اینم طراحی مامانت!!!ههههههههههه

 

 

-اینم پارسا و جوجش در قابلمه! قبلا این اردکت را دوست نداشتی چون بالشی بهش وصل بود صدای بق بق میداد.اونو ازش جداکردم خیالت راحت شد!

 

 

-دیگه عادت کردی داخل حمام نقاشی کنی.رنگ سبز برات درست کردم خیلی دوستش داری.البته زمین و وان و خلاصه هرچی گیر بیاری با رنگ(میگی ننگ)بقول خودت نددا میکنی.یعنی نقاشی

 

 

 

-پسرم یاد کوچیکیهاش افتاده...

میذارمت توی کریر و بلند میکنم تابت میدم یا توش هستی تکانت میدم خوشت میاد.داری همزمان با تلفن جواب مامان جونت راهم میدی

 

-اینم در ابتدا بدون شرح!!!

در ادامه اینکه همه جا سرک میکشی!تخریب چی هم هستی درضمن!

 

 

-آلاسکا خیلی دوست داری آقاجونت جای آلاسکائی خریده که خونگی برات درست کنم ولی خب دیگران هنوز برات میخرن ...هرکسی بهت میگه چی برات بخرم یا میگی باد یعنی بادکنک یا میگی آدا یعنی آلاسکا

این آلاسکاها رو دائی برات خریده.باهم رفتیم جمهوری که برات مدل اسب آبیتو که خیلی دوست داری ولی خرابش کردی بخرم که تمام کرده بود و جاش برات گوسفندشو خریدم.رسیدیم جلوی خانه دائی گفت نه آدا نخریدیم پارسا منتظره.خلاصه رنگ وارنگ برات آلاسکا خرید برگشتیم

دو روزی که اونجا بودیم(چون عزیز از بیمارستان اومده بود)حساااااااااااااااااااااابی همه جارو نوچ کردی.تقصیره خودشونه تا من میخواستم بگیرم میگفتن بچمونو کار نداشته باش!!

تازه با اصرار رانی خواستی هرچی گفتم اونجوری دستت ندن گوش نکردن.اولش کمی به لبت زدی بعد سریع کلشو خالی کرده روی این فرشهای رنگ روشن!!میگفتن فدا سرت!!همینه دیگه کسی که به حرف مادر بچه گوش نده همین میشه!!!هههه

(گوسفندت دستته..همین کارهارو میکنی خراب میشه.دستتو روش فشار میدی نمیگذاری راه بره)

و دیگر خرابکاریهای رایج!

داری به مامان جونت میگی برات آهنگ بذاره برقصی

 

 

 

-آخجووووووووووووووووون بالاخره مدادشمعی با موم غیرسمی گیر آوردم.مارکی که میخواستم نبود ولی اینم خوبه. یوهوووووووووووو

یکبار گذاشتم باهاش نقاشی کنی ولی بعدش فعلا از جلوی دستت کنارگذاشتم چون با اینکه نوشته غیرسمی ولی اصلا دلم نمیخواد دهن کنی

 

 

-از بیسکوئیتهای مجازی که میتونی بخوری رنگارنگه...اخیرا سعی میکنم اصلا از این جور چیزها بهت ندم و خوراکیهای خانگی بخوری.برای همین دیر به دیر میخوری و وقتی به رنگارنگت میرسی کلی خوشحالی!!

 

 

-لباسها از دستت در امان نیستن و هرجا بذاریم و ÷یدا کنی سریع میبری میریزی داخل ماشین لباسشوئی.

لباسهای خانه ی مامان جونت هم آواره هستن!!!

قرار شده از این به بعد بگذاره داخل حمام و در را ببنده که در امان بمونه

پسندها (15)

نظرات (9)

مامانجون
15 آذر 93 22:05
فدات بشم جون جون جونم با این شیطنتهات
مامان
پاسخ
کار خوب میکرد چی میشد؟!
صدف
16 آذر 93 22:22
الهی...........بگردم ...خیلی با مزه شدییییییییییییییییییییی ما هم داریم میام تهران..........حیف که هوا سرده وگرنه دوست داشتم ببینمت......خرگوش خالهههههههههههههههههههه
مامان
پاسخ
آخجووووووووووووووون بیخیال سرما بیا همو ببینیم خیلی خوشحال میشم
مامان افسانه
23 آذر 93 23:33
ماشاالله به این گل پسر ماه و عزیز الهی همیشه زنده و سربلند باشی عزیزممممم الهی بگردم چقدر بدنت دون زده فکر کنم اثر شیطنتهاتهشوخی کردم گل نازم ان شاالله زود زود خوب میشی
مامان
پاسخ
شکرخدا از دعای شما عزیزان حال پارسا خوبه خوب شده
مامان 3جوجه طلایی
24 آذر 93 8:15
ان شاءالله گل پسری تا حالا خوب شده دیگه . قربونش برم که مامانش را چند سالی پیر کرد . ان شاءالله همیشه سلامتی و شادی قسمتش باشه.
مامان
پاسخ
الحمدلله خوبه خوب شده..واقعا وقتی بچه دار میشیم میفهمیم ÷درمادرهامون الکی پیر نشدن
خاله مهسا
25 آذر 93 8:57
دورت بگرده خاله.آخه چرا دون دون شدی
مامان
پاسخ
ویروس بد !!! البته الان خوبه خوبه..ویروسهای سرماخوردگیه این دوره زمونه هم عجیب غریب شدن!!
خاله مهسا
29 آذر 93 7:18
فداش بشم خداروشکر
مامان
پاسخ
آجی ملیکا
29 آذر 93 23:13
خوب پارسا آموزش های بعدی واسه وقتی که اومدی خونمون کار پشمک عالی بود دیگه ببینم چیکار می کنی
مامان
پاسخ
برو درستو بخون وقت امتحانهاس.انقدر بدآموزی نکن آجی!
بابای ملیسا
18 دی 93 15:52
با سلام . ضمن تبریک به خاطر داشتن وبلاگ زیبا و پر محتواتون ، خوشحال میشم تا از وبلاگ دخترم ، ملیسا ، عشق بابا دیدن کنید . ملیسا منتظر حضور سبز شما تو کلبه مجازی خودش نشسته . راستی ما رو از نظرات خودتون به عنوان یادگاری ماندگار برای آینده فرزند عزیزم محروم نکنید .
مامان
پاسخ
سلام.انشاالله
مامان علی
20 دی 93 15:52
نازی پارسا جون الهی همیشه سلامت باشی
مامان
پاسخ
زنده باشی