پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

هديه های آسموني

سی امین هفته زندگی پوریا

  یکشنبه 13 آبان: دویست و دومین روز زندگی پوریای عزیز   پسر عزیزممممممممممممم باورم نمیشه دانش آموزی عشق کوچولوی مامان روزت مبارک نفسم.خیلی دلم میخواست امروز ببرمت بیرون ولی حالم روبراه نبود.انشاالله فردا میریم منزل آقاجونت و پوریا را میذارم و بیرون میریم باهم. اینم ذکر دیگری از نماز که عزیز مامان امروز یادگرفت   همیشه روزهای یکشنبه که مدرسه بهتون غذا ماکارونی میده دیگه من نهار برات نمیذارم.سیب زمینی سرخ میکنم و خوراکی میذارم.امروز باکلی ذوق برای جشن روز دانش آموز برات خوراکی چیده بودم که متوجه شدم متاسفانه دوستت سر کلاس هولت داده و سرت خورده به پایه میز و ورم کرده.انقدرم ماشاالله...
10 آبان 1397

بیست و نهمین هفته زندگی پوریا

       یکشنبه 6 آبان: صد و نود وپنجمین روز زندگی پوریای عزیز   فدای این روحیه ی شادت بشم پوریاجونم   ای پوریا! ای پوریا! من بهت غذا میدم نمیخوری هی روتو میکنی اونور با لبهای فشرده که نکنه قاشق بذارم توی دهانت. بعد داداشت براحتی بهت غذا میده دهنتو باز میکنی.دکتردیروز میگفت تو هی بهش چیزای بدمزه دادی نمیخوره! حتی وقتی با پارسا بازی میکنم پوریا میخنده و کیف میکنه.پارساهمیشه دست داداشش هم اسباب بازیهاشو میده     -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------...
6 آبان 1397

بیست و هشتمین هفته زندگی پوریا

    یکشنبه 29مهر: صد و هشتاد وهشتمین روز زندگی پوریای عزیز   پوریاجونم امروز هرکاری کردم از دستم فرنی نمیخوردی.به هر روشی و بازی ای متوسل شدم فایده نداشت.بهم شک داری نکنه داروی تلخ بدم!!واقعا تصمیم گرفتم داروهایت را بذارم بابات بهت بده.توصیه ی مسئول بهداشت مخصوصا درمورد قطره ی آهن همین بود.عجب بچه های هوشمندی شدین این دوره زمونه! آخرش فرنی را ریختم توی لیوان با حالت ایستاده که توی بغلم بودی الکی مثلا خودم بالیوان خوردم بعد بهت دادم بالیوان خوردی و وقتی باهام دوست شدی از توی لیوان باقاشق گذاشتم دهنت. راستی بالیوان بهت آب میدم.تقریبا همش ازچانه ات میریزه ولی انقدرررررررررر خوشت میاد.ماهم خوشمون میاد چون خی...
29 مهر 1397

بیست و هفتمین هفته زندگی پوریا

    یکشنبه 22مهر: صد و هشتاد ویکمین روز زندگی پوریای عزیز   امروز پارساجونم که از ماشین سرویس پیاده شد گفت مامان فکرکنم یه کار بدی کردم.گفتم چی؟گفتی هی جیغ زدم.گفتم آخه چرا؟گفتی آخه بچه ها یه موقع اذیتم میکردن.منم همش جیغ زدم.خلاصه معلمتون بهت گفته بوده که توی دفتر یادداشتت برای مامانت مینویسم.میگفتی هرچی گفتم ببخشید و خواستم دفترم را بگیرم نشد!!خلاصه بهت گفتم باشه بذار غذابخوریم درموردش باهم صحبت میکنیم و بعدش باهات صحبت کردم و قرار شد دیگه جیغ نزنی وحرفت را بزنی.بعدش هم باهم نقاشی کشیدیم که فردا برای معلمت ببری.سمت چپی رامن کشیدم سمت راستی را خودت.مثلا اونجامه جیغ میزنی کار بده معلمت ناراحته  و وقت...
23 مهر 1397

بیست و ششمین هفته زندگی پوریا

    یکشنبه 15مهر: صد و هفتاد و چهارمین روز زندگی پوریای عزیز امروز گل پسر مامان ذکر قنوت را یاد گرفت.الهی آمین به دعایی که یاد گرفتی پسرکم مدتیه که بابت اینکه غذایت را سرساعت مقرر خودت بخوری مثلا فرشته برات برچسب میاره و میچسبونیش روی دفتر نقاشیت که بهت جایزه دادم.دائم هم داری میشمریش.قرار شده 20تا شد یک بلیط استخر بگیری و بعد20تای دیگه جمع کنی یه بلیط هم برای بابا بگیری دوتائی برید استخر.میگی حالا بابا نیومد هم اشکالی نداره.منو برسونه!!  البته بعد پشیمون میشی این دفتر یادداشتتونه.هر روز میبری میاریش.تکالیف ونکات را معلمتون توی اون مینویسه هرروز و ماهم هفتگی باید بنویسیم.گاهی نکته ای هست...
12 مهر 1397

بیست و پنجمین هفته زندگی پوریا

      یکشنبه 8مهر: صد و شصت و هفتمین روز زندگی پوریای عزیز   امروز به مناسبت روز آتش نشانی در مدرسه ی پارساجونم آنش نشان اومده بود و آتش خاموش کرده بودند.پارساکه ازمدرسه اومد میگفت مامان مدرسم واقعا آتش گرفت خوب شد من نسوختما!!خندم گرفت.گفتی نخند بگو الهی شکر!!! توی عکس زیر دقیقا کنار معلمتون هستی. یادش بخیر خودم بچه بودم این شعر راحفظ بودم.البته نه برای مدرسه.یادمه یه کتاب شعرخریده بودم اینم توش بودم وزنم دیگه فیکس52 شده.خیلییییییییییییییییییییی دلم شیرینی جات میخواد.امروز با پوریا رفتم فروشگاه ببینم یه چیزی پیدامیشه مناسب باشه ولی چیزخاصی پیدانکردم. کلا از درخانه بی...
6 مهر 1397

بیست و چهارمین هفته زندگی پوریا-شروع پیش دبستانی پارسا

روز شنبه ی این هفته را باید توی مطلب هفته ی بیست و سوم میذاشتم.ولی بخاطر اینکه عنوانش بابت شروع پیش دبستانی پارساجونم خیلی خاصه  از هفته گذشته جداش کردم. شنبه 31شهریور: صد و پنجاه ونهمین روز زندگی پوریای عزیز   پسرگلم پارسای عزیزم چقدر زود بزرگ شدی نفسم انگار به چشم برهم زدنی این 5سال گذشت و تو داری پیش دبستانی میری     تو ی دلم برات آرزو کردم توی دنیایی که جز خدا به هیچ کسی نمیتونیم مطمئن بسپریمت خود خدا کمکت کنه و این مسیر را باموفقیت در راه رسیدن به خودش و رسیدن به هدف آفرینشت بگذرونی. توسل میکنم بر رسول خدا (ص) ،که در این مدرسه به پسرم آموخته بشه آنچه که ایشون ...
1 مهر 1397
1387 16 16 ادامه مطلب

التماس دعا

سلام به همه ی عزیزان و دوستانیکه همیشه با مهربونی ماروهمراهی میکنن مادربزرگ پارسا و پوریا چندهفته پیش چشمشون راعمل آب مروارید کردن ولی متاسفانه بخاطر کم بودن سلولهای قرنیه تا الان نتیجه عمل موفقیت آمیز نبوده و آسیب زننده هم شده و ممکنه خدانکرده بیناییشون مشکلی پیداکنه یا نیاز به پیوند داشته باشن .خواستم اینجا از عزیزان بخوام با دلهای مهربونشون برای ایشون دعاکنند و زحمت بکشند با توسل به حضرت عباس ع به نیت شفای ایشون با همین داروهای تجویزی 14 سوره حمد قرائت کنند.خدا خیرتون بده ...
1 مهر 1397

بیست و سومین هفته زندگی پوریا-شهادت

سلام پسرکهای عزیزممممممممممممم.حس کردم نوشتن بعضی مطالب یه کم شبهه زا شده و یا شاید اطلاعاتی که درموردش عموما هست کافی یاصحیح نیست.پیش خودم فکرکردم نکنه پسرانم هم بزرگ بشن و این سوال در ذهن اونهاهم پیش بیاد و یا خوشایندشون نباشه و من نباشم و یا به هردلیل نتونم براشون توضیح بدم. مسئله ی آرزوی شهادت داشتن... برای خودم, پسرانم, نسلم...   شروع اینکه رسیدن به مقام شهادت آرزوی هر مسلمانی است. و یا بهتر بگم , باید باشه... اولیای الهی در دعاها ومناجاتهاشون خودشون اینچنین دعا میکردند: «اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک»؛خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.‏...
27 شهريور 1397