پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته44-ورود به ماه 11:ورد زبان تو شدم!

1392/12/17 0:19
نویسنده : مامان
1,896 بازدید
اشتراک گذاری

 چهل و چهارمین هفته از زندگیت از یکشنبه 11 تا شنبه 17 اسفند بود.

 

چقدر شیرینه لحظه ای که صدام میکنی: مامان

واقعا احساسیه که نمیشه توصیفش کرد...

 

 -اعمال ده ماهگی :

سن كودك مهارتهاي اصلي
(اكثركودكان انجام مي دهند)
مهارتهاي اضافي
(نيمي از كودكان انجام مي دهند)
مهارتهاي پيشرفته
(تعداد كمي از كودكان انجام مي دهند)
10 ماهگي
  • دست را به حالت خداحافظي تكان مي دهد
  • اشيا را با حركت نيشگوني بر مي دارد
  • بخوبي مي خزددور خانه مي گردد
  • به والد اختصاصي به طور صحيح دادا و ماما خطاب مي كند
  • به نام خود جواب مي دهد و مفهوم كلمه نه را مي فهمد
  • درخواست هاي خود را با ژست مخصوص نشان مي دهد
  • با فنجان مي نوشد
  • براي چند ثانيه بدون كمك مي ايستد
  • مي تواند اشيا را درون يك ظرف بريزد

از جدول بالا همرو انجام میدی فقط بای بای نمیکنی و ستون کارهای پیشرفته رو هم میلی انجام میدی.گاهی انجام میدی گاهی نه!

-دیگه خیلی قشنگ و راحت بابا و مامان میگی.فقط هروقت خوشی میگی بابا..هروقت جائی گیر میکنی و مشکلی داری میگی مامان!!

یه بار دیدم توی خونه پشت سرهم صدامیکنی مامان..اومدم دیدم گیر کردی بینه تخت ما و کمد!!دنده عقب هم بلد نبودی بیای!!ههه

یه بار هم دیدم رفتی تو اتاق و در رو بستی و پشت در چسبیده بودی و گریه میکردی و مامان مامان میگفتی.نمیتونستم هم در را باز کنم چون انگشتهاتو از زیر در داده بودی بیرون.یعنی بامصیبتی در رو باز کردم پسره آتیش.

 -از علاقه مندیهای شدیدت صندوق صدفاته!!دوست داری بگیری بچسبی بهش!! یه بار داشتم توی خیابان باهات راه میرفتم دیدم داری خودتو میکشی عقب!!نگو باز صندوق صدقات دیدی.اصلا نمیشه از کناره این صندوقها رد بشیم.همشونم خاکی و کثیفه نمیشه بذاریم دست بزنی آخه!

-از هنرات اینکه گوشی تلفن همراهمو جویدی!!رنگش رفته!خواستم تشکری کرده باشم!! من کلا 3تا آهنگ تو گوشیم دارم.توهم عاشقه این 3تا آهنگ شدی.مخصوصا آهنگ سایه به سایه احسان خواجه امیری. وقتی اون آهنگ پخش میشه تاچندبار تکرار بشه تو آرومو ساکت گوشیمو میجوی!!نیشخند

-خانه آقاجونت برای خودت یه گوشی داری!!آقاجونت یه سیم کارت انداخته توش و آهنگهای موردعلاقت توشه وبخاطراینکه باطریشو درنیاری با مشمی جلدش کردن برات!!

درسته امواج مضر اطررافمون هست ولی دوست ندارم انقدر با موبال بازی کنی.ولی زورگوئی دیگه!!

-از کارهای داخل ماشین برات بگم.یکبار در داشبورد رو بازکردم و یکبار هم دستت رو گرفتم تا یادبگیری چجوری بازکنی.هیچی دیگه یادگرفتی و یکسره پشت سرهم بازمیکنی.4تاانگشت رو میندازی زیر قفلش بازمیکنی!!

شیشه رو هم بلدی بالا بدی.بابات میده پایین تومیدی بالا!!ولی پایین رو هنوز بلدنیستی!

-سه شنبه صبح خونه عزیزیت بودیمو وقتی بابات رفت سرکار و شیرت دادم خواستم کنارت بخوابم تا خوابت بره.وای انقدر مزه داد...هی من تورو بوس میکردم هی تو منو بوس میکردی.صورتهامونو میمالیدیدم به هم!!هههه آرامش میگرفتی چشمات میرفت روی هم.دودستی منوبغل کرده بودی.خیلی لحظات خوبی بود.حیف آخرشو خراب کردی!!خوابت نبرد شروع کردی گریه!!!زبان

 -تقریبا هرروز دخترهمسایمون یه سر میاد خونمون و باهات بازی میکنه.خیلی دوست داری و خوشحالی.فقط باهم خیلی پرخطرمیشین!! وقتی میادخونمون میگه اومدم با پارسا بازی کنم یاد بچگیم میوفتم!! باورم میشه واقعا خودمم مامان شدم!!

 -نظر عزیزیت اینه که بعضی بچه ها زود راه میوفتن بعضی بچه ها زود حرف میوفتن.به نظرش تو زود داری حرف میوفتی.

 - از روز پنجشنبه تا شنبه مامانم و مامان بزرگم خونمون بودن و کمک کردن تورو سرگرم کردن و من هم کمی خانه تکانی کردم.البته درحدی که مرتب باشه خیلی زیر و رو نکردم.واقعا تو شرایط الانم نمیشه!

این سه شب بینه ساعت 2 تا3 خوابیدی!!خیلی دوست داری مهمون میاد خونمون.انقدر هیجان زده هستی که همش بازی میکنی.تازه شبها سرحال میشدی!!

عزیز برات لاو میترکوند میگفت این بچه قبلا گوشش درد میکرده گریه میکرده الان خلق محمدی داره!!

آقاجونت هم که یکسره برات لاو میترکونه..همش میگه ماشاالله به این همه هوش!!!

خلاصه هی راه به راه یکی هست برات لاو بترکونه!!

وقتی خوابت میومد ولی مقاومت میکردی عزیز بهم میگفت اینو یه شیر بدی خوابیده..خلاصه شیرت میدادم تازه سرحال میشدی میومدی بیرون بازی!! عزیزتعجب میکرد!!هه منم بهش میگفتم اونها بچه های انسانن شیر میخورن میخوابن! این توله ی گرگه!!قهقهه

البته اینو بهت میگم همه دعوام میکنن!!خب مثله بچه گرگ میمونی دیگه!!

-روز پنجشنبه برای اولین بار با کالسکه بیرون رفتی.آقاجونت افتتاح کرد.گویا همش میخواستی بری بغلش.  روز شنبه هم با مامان و عزیز با کالسکه بردیمت بیرون و توی یه فروشگاه همش دستتو میبردی لوازم رو بگیری!ولی تا راه میرفتیم اعتراضی نداشتی.خیلی هم بنظربهت خوش گذشت.

-یک شب که مهمون داشتیم انقدر ذوق داشتی و بازی کردی3اینطورا خوابیدی تا 7صبح.یعنی ساعت 7 استرس گرفته بودم که چرا تو بیدار نشدی.واقعا اینهمه خواب پشت سرهم ازت بی سابقه است.البته تا4 صبح من داشتم دست و پاتو کرم میزدم وناخنهاتومیگرفتم ولی بازهم خیلی خوب بود 3ساعت پشت سرهم خوابیدم.حسابی مزه داد.

 

 

یکشنبه 11 اسفند (سیصد و دومین روز زندگیت):

 امروز آخرین روز مصرف شربت آزیترومایسینت بود.امیدوارم گوشت خوبه خوب شده باشه عزیزکم.

پسرم درحال توپ بازی با بابا و آقاجونش

یه مقداری تب داشتی امروز..نمیدونم دندونته یا ممکنه با یک هفته چرک خشک کن خدانکرده هنوز گوشت باشه!

بالاخره انقدر باهات تمرین شد تا یاد گرفتی روی دست آقاجونت بایستی

لوس شده بودی و گیر دادی که لوستر رو بگیری..وقتی هم میگرفتی عینه بارفیکس ازش بالامیرفتی و بعدهم میچرخوندیش.همش میترسیدم بیوفته پایین!!

 انقدر همه چیز زندگیم هول هولی شده که مثلا کیفم اصولا نامرتبه.هربار میام خونه ی آقاجونت میشینم سرفرصت یه نظمی بهش بدم..اگه بذاری البته:

بفرما داخل..دم در بده!!قهقهه

 

niniweblog.com

دوشنبه12 اسفند (سیصد و سومین روز زندگیت):

 از بس عاشقه سیم هستی بالاخره یه تلفن برات گرفتیم باسیمش بازی کنی بلکه دست از سر سیمهای خونه برای لحظاتی برداری!!

میگم بزرگ شی میخوای سیم کش بشی؟؟متفکر

 

و باز هم ایستادنت روی دست آقاجونت روی هوا!!دیگه یاد گرفتی

امروز آقاجونت که از در وارد شد اول گفتی:خخخخخخخخخخخخخخخخخ(ذوق)

بعد تا دیدیش گفتی: بابا

یعنی دلشو حسابی بردی با اینکارت...هی خودتو جاکن!

 

این آویز اتاق خالت یه زمانی چیز زیبا و درست حسابی ای بود.دونه دونه آویزهاشو کندی.دیدم هیچی ازش نمونده غذاهم که نمیخوری کلا آوردمش پایین به عشقه اون یه کوچولو خوراکی خوردی.بعدش آویزونه تابت کردم و تو روزی زمین باهاش بازی میکردی.ولی وقتی سوار تاب بودی میخواستی با پات بیاریش بابا که با دست بگیری.همین شد که شاکی و بدخلق شدی تا تونستی بگیریش!!

یکی از علاقه مندیهات کوبیدن روی میزه!!واقعا انقدر محکم میکوبی دستهات سرخ میشه ولی ادامه میدی!!

 پسرم حاضر شده بره مهمونی خونه عزیزی و باباجونیش..فعلا داره روی تاب با خالش بازی میکنه تا باباش بیاد!

لوس شدی داری خواهش میکنی بغل بری!

از بزرگترین علاقه مندیهات کنترله!! یعنی داغون میکنی بس که میکوبی اینور اونور..کنترلهای خونه ی خودمونو پشتشو چسب زدم جای باطریشو بازنکنی.بابات داره اخبار میبینه تو هی کانال عوض میکنی!

اینجاهم نیت سوء به کنترلهای خونه عزیزیت داری:

niniweblog.com

سه شنبه 13اسفند (سیصد و چهارمین روز زندگیت):

 امروز صبح لحظات خیلی شرینی باهم داشتیم.هی همو بغل کردیم..هی بوس کردیم.آخ انقدر بوسات مزه میده.بشرطی که‌ آخرش گازنگیری!البته آخرش گریه کردی و لحظات شیرین تموم شد!!تنهائی گرفتی این مدلی خوابیدی!!یه مدلهائی میخوابی عجیب غریب!!

همشم غلت میزنی اینور اونور میری

باز میذارم سرجات!!

 قربونه این دستهات بشم...هم مدلش شکله باباته هم مامان جونت.مخصوصا اون چاله بالای انگشتهات شکله مامان جونته.ولی فرم کلی دستت مثله باباته..برآمدگی بالای مچت هم مثله عزیزیت!!دله همرو بدست آوردی خلاصه...به من فقط توجه نداشتی!! ای مادر ای مادر!!

 توی ماشین آروم و قرار نداری.یا میخوای بغل بابات بری..یامیخوای آویز زیر آینه که 4 قل هست رو بکنی.. جدیدا هم که یادت دادم شیشه رو بالامیدی و در داشبورد رو بازمیکنی!!

خودم یادت میدم خودم پشیمون میشم!!یعنی هی بابات این شیشه رو میده پایین..هی تو میدی بالا!!

niniweblog.com

چهارشنبه14اسفند (سیصد و پنجمین روز زندگیت):

 یه موقعهائی ویرت میگیره الکی بخندی!ولی ول کن هم نیستی دیگه.انقدر میخندی که میترسم دلدرد شی.اینجاهم داشتم رنگهای حلقه هوش رو برات میگفتم.به سرمه ای میرسیدم میزدی میریختیش و میخندیدی.دیگه تاآخر شب هربار میگفتم سرمه ای میخندیدی!!!

 

niniweblog.com

پنجشنبه 15 اسفند (سیصد و ششمین روز زندگیت):

ورودت به ماه 11 و بعبارتی 10ماهه شدنت مبارک پسرکمممممممممممم

عاشقتم 

 خوشحالی عزیزم..شلوارتم در آوردی!میخوای دست و پاتو بخوری هی قلقلکت میدم حواست پرت میشه به خنده!

 

آخرش شاکی شدی دعوام کردی بذارم پاتو بخوری و قلقلکت ندم!!

 یه اشتباهی کردم یه بار گذاشتم به کشوهای فریزر دست بزنی.تو هم چون خنکی رو کلا دوست داری شدی عاشق فریزر.میری جلوی درش و جیغ میکشی بازش کنم بری توش!!

 

وقتی خودم می ایستونمت دیگه میتونی وایسی.گاهی هم ازحالت نشسته جائی رو میگیری بلند میشی. 

در کشوهارو بازمیکنی و دستت چندبار مونده لاش.برای همین جلوشون بالش میذارم

 

 

niniweblog.com

جمعه 16 اسفند (سیصد و هفتمین روز زندگیت):

 امروز خیلی سر دو خت و دوز بودم.البته خیلی به چرخ خیاطی واردنیستم فقط میتونم بدوزم!!هی مامان جونت ماسوره رو  نخ میکرد و رنگهای نخو عوض میکرد من میدوختم...دیشبم تاساعت3:30نصفه شب داشتم الگو میزدم.آخه خیلی ازلباسهات که برای سیسمونیت خریدیم یابهت هدیه دادن زیردکمه دارنیست و تو انقدر گرمائی هستی که نمیشه دوتالباس روی هم تنت کرد و بابات هم دوست داره لباسهات کمرت رو بپوشونه.خلاصه این لباسهات مونده بود رو دستم!!برای همین هرچی لباس معمولی داشتی با کمک لباس زیردکمه دارهائیت که بهت کوچیک شده بود زیردکمه دارکردم!!!

بعضیهاشونم دیدم بذارم برای ساله دیگه برات کوچیک میشه بنابراین دادم مامانجونت آستینها و پاچه هاشونو درست کرد برات.

 این هم چندتا نمونه از لباسهائی که برات زیردکمه دار کردم!!

این آخرین لباس توی تنت:

 

 

niniweblog.com

شنبه 17 اسفند (سیصد و هشتمین روز زندگیت):

 امروز با مامان جون وعزیزیت با کالسکه بردیمت بیرون.همسایمون وقتی منو بیرون دید صلوات فرستاد!!هههه آخه خیلی کم بیرون میرم.میخوام ازین به بعد انشاالله بشه باهم بیرون بریم.تو هم یه کم از نور خورشید برای ذخیره ی ویتامین د استفاده کنی.

برای اولین بار یه فروشگاه بزرگ رفتی و وقتی میچرخوندمت هی دستتو میاوردی که وسایل رو بگیری! آخر هم یه بیسکوییت رنگارنگ دستت گرفتی و بعدش توی پارک تقریبا آردش کردی!!

 از کارهائیکه امروز خیلی وقتم رو گرفت ایمن سازی لبه های تیزه خطرناک بود که بارها سرت برخورد کرده بود.هی من میچسبونم هی تو بکن!!

مثلا کناره کشوهای اتاقت

هی این صندلی بادیت رو هول میدی جلوش نمیذاری عکس بگیرم که!

  اینم یه مدل دیگه ایمن سازی:

 

 

niniweblog.com

 در اين سن كودك شما قادر است كه به راحتي بنشيند و حتي ممكن است با تكيه و كمك گرفتن از لوازم خانه چند قدم راه برود يا حتي براي چند لحظه بدون كمك گرفتن از شما يا وسايل اطراف واقعا راه رفته و يا در يك نقطه بايستد. در صورتي كه به او كمك كنيد تا در موقعيت راه رفتن قرار بگيرد و دست او را بگيريد، مي تواند چند قدم راه برود و ممكن است تلاش كند تا در حالي كه ايستاده است يك اسباب بازي را از روي زمين بردارد.
اينها اولين قدمهاي كودك شما براي رسيدن به استقلال هستند و البته براي شما هم جنبه تمرين و ورزش دارند! در صورتي كه كودك شما هنوز به اين مرحله نرسيده است به زودي اولين قدمهاي خود را تجربه خواهد كرد. اكثر كودكان اولين قدمهاي خود را در 9 تا 12 ماهگي تجربه مي كنند و در 14 تا 15 ماهگي قادر خواهند بود كه به خوبي راه بروند.

پسندها (1)

نظرات (8)

آجی ملیکا
12 اسفند 92 17:15
میدونی چراتب کرده چون پارسا ویتامین آجیش اومده پایین منم ویتامین پارساالبته دلیل دیگه ای هم داره که شاید پارسا نمیدونه بگه منو ببر پیش آجی خوب بچه با زبون تب میگه دیگه خودت می تونی انتخاب کنی کدوم؟
مامان
پاسخ
من قانع شدم
آجی ملیکا
14 اسفند 92 11:07
آفرین پس برای نیومدن دلیل نداری
مامان
پاسخ
نه!
آجی ملیکا
14 اسفند 92 12:56
خوب پس کی میای؟
مامان
پاسخ
عید نزدیکه!!
نازی
14 اسفند 92 21:13
همیشه بخندی خوشگل خاله///آخ که من عاشق اون پاهای خوشگل سرخ و سفیدتم پارسایی
مامان
پاسخ
آجی ملیکا
16 اسفند 92 16:32
پارساوقتی میخندی یه کوچولو شبیه علی ما میشی
مامان
پاسخ
آجی ملیکا
16 اسفند 92 16:34
خوب وسایل آشپز خونه جواب نمیده بریم سراغ کنترل
مامان
پاسخ
دیگه کنترل هم جواب نمیده..سفینه خوب سراغ داری؟؟
خاله مهسا
18 اسفند 92 8:20
پارسا جونم زودتر خاله رو یاد بگیر خوووب
مامان
پاسخ
خالشم همینو میگه
مامان فرشته ها
18 اسفند 92 21:15
عزییییییییییییییییییییییییییییییییییز دلم ماشالله هر روزم یه تیپ و یه لباس خدا حفظش کنه!
مامان
پاسخ
تشویقش نکن!! !!روزی چندبار لباسشو کثیف میکنه!! یا آب میخوره خیس میکنه