هفته سی و هفت-دوری از بابا
سی و هفتمین هفته از زندگیت از یکشنبه22تا شنبه 28دی بود.
- این هفته بیشتر منو تو خونه آقاجونت بودیم.چون بابات برای یه ارزیابی سفر عسلویه داشت.شب قبل سفر بابات انقدر گریه کردی انقدر گریه کردی که اصلا تاصبح نخوابیدم.نمیخواستی بابات بره پسرکم؟؟!!
توی مدتی هم که بابا نبود تلفنی باهات حرف میزد و توهم کلی کیف میکردی وگاهی هیچجوری گوشی رو بهم نمیدادی.
صبحشم که داشتم باباتو از زیر قرآن رد میکردم هنگ کرده بودی چیکارمیکنیم!!!
-این هفته وبلاگتو با تاخیر نوشتم.دو شب که اصلا نخوابیدم.بقیشم که همش بیدار میشی یا داری شیر میخوری!واقعا یکی دوساعت خواب پشت سرهم برام عینه یک رویا و آرزوی دست نیافتنی شده!!
سینوزیتم هم شدید عود کرده بود همش تو راه آمپول زدن بودم.البته یه کوچولو سرماهم خورده بودم وهمش دغدغم این بود که تو نگیری.روزهای اولش بوست نمیکردم و تو روی این موضوع حساس شده بودی و همش میخواستی بچسبی بهم و بوسم کنی.اصلاهم روی زمین نمیموندی فکرمیکردی لابد دوستت ندارم...خلاصه انقدر ادامه دادی که مجبور شدم بوست کنم.ولی خدائیش خیلی سخته آدم بچشو هی بوس نکنه.خودمم داشتم میمردم!
وقتی منو میبینی دستهاتو میاری بالا یعنی بغلم کن!وقتی هم بغلت میکنم از دور دهنت بازه..میای لپمو اول یه بادکش میکنی توی دهنت باعد یه گاز ریز میگیری بعد صدای ماچ درمیاری و ول میکنی! این چجور محبته من نفهمیدم!
-جدیدا شیرمیخوری دیگه گازنمیگیری.این تکنیک گرفتنه بینی خیلی عالی بود.شرطی شدی و فهمیدی نباید گاز بگیری.البته گاهی قاط بزنی ممکنه گاز بگیری ولی خودت میدونی الان بینیتو میگیرم دستمو میگیری که نگیرم!!! یا تا دستم میاد بالا ول میکنی!!
یکشنبه 22دی (دویست و پنجاه و سومین روز زندگیت):
میخواستم برای آلبومت ازت عکس8ماهگی بندازم.آروم نگیریها.هی ژستو خراب کن مادرجان!
تو اینها باز کمتر وول زدی!
وقتی لوازم بازی دیگه بچه رو سرگرم نکنه:
دوشنبه 2٣دی (دویست و پنجاه و چهارمین روز زندگیت):
وقتی مامان جونت داشت نماز میخوند:
سه شنبه 2٤دی (دویست و پنجاه و پنجمین روز زندگیت):
خالت برات دوتا اسباب بازی خریده بود و وقتی خواب بودی گذاشتیم بالای سرت.بیدار شدی صدای ذوقت میومد. آاوووو آ اووووو !!!قربون ذوق کردنت برم.جدیدا رنگ آبی روهم خیلی دوست داری.فعلا سبز و آبی مورد علاقته.جالب اینجاست بابات رنگه سبز دوست داره من آبی!
با خندت از خاله تشکر کردی لابد!
چهارشنبه 2٥دی (دویست و پنجاه و ششمین روز زندگیت):
بازهم وقتی بچه از وسایل بازی خودش خسته میشه:
از تابت طناب آویزون کردم میکشیدی تابتو تکون میدادی!!! ولی آخرش خسته شدی پات توش گیر کرد دیدم خطرناکه بازش کردم
این هم خودت روی تاب!
اینجا بعدحمامت چنان خواب عمیقی بودی که بینیتم تمیز کردمو بیدار نشدی.انقدرم بوست کردم بوست کردم ولی تکون نخوردی.کم ازین فرصتها پیش میاد!! البته بعد3ساعت مقاومت تمام خوابیدی تقریبا از حال رفتی!
عاشقه این اسباب بازی کوکیها هستی.مخصوصا این کرمه.چون وقتی راه میره پشتش بالا پایین میره خوشت میاد
روش جدید بازیت اینه
میگیری بعد پرت میکنی جلو..میری بهش میرسی باز میگیریش و پرت میکنی جلوتر..انقدر میری تا به صفر مرزی میرسی!هههه
درحالت نشسته هم یه کم با اسباب بازیت بازی میکنی بعد پرتش میکنی.فکرکنم خیلی باهات توپ بازی کردم که قل بدیم به هم!دیگه خودمم میخوای قل بدی!
پنجشنبه 2٦دی (دویست و پنجاه و هفتمین روز زندگیت):
خیلی زود از وسایل بازی خسته میشی.دیگه توی جعبه ی قرصم تسبیح انداختم صدا میداد بازی میکردی!!انقدر سریع سینه خیز میری و وول میزنی لباست همش نامرتب میشه و پوشکت پیچ میخوره!
خوشا به حالت!
بابات برات وسایل بادی سوغاتی آورد که اول گذاشتیمت بدون آب توش و خوشت اومد.
بعدشم گذاشتیمش توی آشپزخونه و افتتاحش کردی.
خیلی دوست داشتی.دست بابای مهربونت که دلش برات یه ذره شده بود درد نکنه.تازه اولشم که دیدیش کلی ذوق کردی و پا میزدی
جمعه 2٧ دی(دویست و پنجاه و هشتمین روز زندگیت):
شب زنده دار شدی با این دندونهات!
شنبه 2٨دی (دویست و پنجاه و نهمین روز زندگیت):
عاشقه اینی که بری زیر میز! البته وسایلی که دست من هست رو هم بگیری بری زیر میز بازی کنی! یا اینکه پای منو بگیری!
بينايي كودك شما (كه قبلا در بهترين حالت برابر 20 از 40 بود) اكنون از لحاظ روشني (شفافيت) و فاصله ديد مشابه يك فرد بزرگسال است. با اينكه هنوز هم ديد كودك شما در فواصل كوتاه بسيار بهتر است، ديد او براي فواصل نسبتا دور نيز به قدري رشد كرده است كه مي تواند افراد و اشيا را در اطراف اتاق تشخيص دهد. او ممكن است يك اسباب بازي را در گوشه ديگر اتاق ببيند و به سمت آن حركت كند. همچنين رنگ چشمان كودك شما به رنگ نهايي بسيار نزديك شده، هر چند ممكن است در آينده باز هم اندكي تغيير كند.