پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

بیست و پنجمین ماه زندگیت

1394/1/30 14:57
نویسنده : مامان
3,012 بازدید
اشتراک گذاری

بیست و پنجمین ماه زندگیت از سه شنبه 15 اردیبهشت 1393 تا 14 خرداد بود.

دو ساله شدنت مبارک باشه پسر عزیزمممممممممممممم

سلامتی و عاقبت بخیر شدنت آرزوی منو باباته

بالاتر از هر دعا و آرزوئی..دلم میخواد بتونی و لایق باشی که به بالاترین مقام انسانیت و بندگی خدای مهربون برسی.

انشاالله

 

 

 

چون تصمیم گرفتیم توی سال جدید عمرت برای اولین بار انشاالله به مشهد پابوس آقا امام رضا علیه السلام بری برای تولدت با تم امام رضا علیه السلام برات لوازم تولد درست کردم.امیدوارم در زندگی راه این امام بزرگوار(ع) را در پیش بگیری و در آخرت همنشین ایشان باشی.الهی آمین

روزهای پایانی آخرین ماه دویمن سال زندگیت که مصادف بود با روز پدر و همه جا شیرینی بود خیلی دلم گرفت که خودت میدونی نباید بخوری و نمیگی بدین بخورم.فقط از توی جعبه برمیداشتی و به دیگران میدادی.قربونت برم که نمیتونی بخوری.شاید اگه میتونستی هم نمیخوردیها.ولی چون منع داری من دلم طاقت نمیاره.یا ضامن آهو هدیه دومین سال تولدپسرکم براش دعاکن سلامت کامل داشته باشه.بچم خسته شد از اینهمه حساسیت ومنع و پرهیز.واقعا یکی از بزرگترین نعمتهای زندگی سلامتیه.باز هم خدا را هزاران مرتبه شکر تنت سلامته.انشاالله همین روزها حساسیتت هم خوب بشه.کیک تولدت را هم آهو سفارش دادیم.ولی خب خودت نمیتونی بخوری.بابات میخواست یه مدلی سفارش بده که شیر وخامه نداشته باشه.ولی گفتیم شاید مثل خیلی چیزهائیکه نمیخوری خودتم نخوری و بیخودی کیک درست حسابی تولد برای مهمانها نداشته باشیم.رفتیم کیک سفارش بدیم مدل کامیون هم بود از اونجائیکه تو عاشق کامیون هستی جالب بود ولی خب هم به تم تولدمون نمیومد و هم اینکه ممکن بود وسوسه شی ناخنک بزنی.

البته این فایلها هنوز برش داده نشده و امیدوارم بعدش جلوه اش بهتر بشه.عکسهای برش داده اش راهم بگیرم بعدش میذارم

تاج:

برگه یادگاری:

کارت دعوت:

عدد 2 سال تولد:

ریسه تولد:

لیبل نوشابه:

چاقوی برش نمادین کیک توسط تو راهم با چسب نواری امن کردم که جرات کنم دستت بدم.یه چاقوی کند هم انتخاب کردم:

ژله بستنی راهم سبز و زرد درست کردم.البته انقدر سبزش غلبه داشت که زردش تا برش نخوره معلوم نیست.دیگه تزیینش هم آخر شب بود چیزی به ذهنم نمیرسید واقعا..فقط 2 گذاشتم!!!

روز قبل تولدت تصمیم گرفتم برات کیک بدون شیر درست کنم و متاسفانه کیکم درست برنگشت و خلاصه باکلی زحمت یه طرحی سرهم بندی کردم!!

این قبل عملشه..یعنی قبل فر..تا اینجای کار خوب بود!!!ههه

ولی بعد فر دیگه بد شد!!!

اینم نتیجه کار.البته کیک گرد هم درست برنگشت.4قسمتش کردم با کفگیر و..

خلاصه اینم نتیجه نهائی

انجام تزیینات برای تولدت همونطور که ازقبل هم حدسش میرفت کاره غیرممکنیه.یعنی حتی نمیتونم بگم سخت ولی ممکن!!!چون عمرا بذاری هیچ چیزه گردی وصل به دیوار باشه ازجماه توپ و بادکنک و گوی و...

با بابات رفته بودی بیرون خرید وقتی اومدی دیدی دوتا گوی به دیوارچسبیده.سریع شروع کردی دست زدن و گفتی سبز رو بده. و اینجوری بود که آویزهای قلبی بدون گوی شد!!!

اینجاهم پسرم داره کمک باباش صندلی میبره!!

صبح روز تولدت که ازخواب بیدار شدی برات تولدت مبارک خوندم شروع کردی رقصیدن به سبک خودت

بعدش باهم رفتیم کمی خرید که باقی مونده بود انجام دادیم و ظهر هم مامان جونت حمام بردت و منم تندتند بادکنکهارو بادکردم.وقتی اومدی کلی خوشحال شدی.وقتی خیلی خوشحال میشی دستهاتو مشت میکنی میبری بالا میگی هورا

برای تولدت امسالت لباسی که عموبزرگت زحمت کشیده بودن از مکه آورده بودن را تنت کردم.عزیزمی

کلا جدیدا اصلا برای عکس انداختن همکاری نمیکنی همش داری وول میزنییا توی کادر نیستی یا داری ادا درمیاری یا عکس تار میشه

قبل شروع مراسم تولدت با مامانجونت تلاش کردیم بخوابونیمت ولی تلفن زنگ زد و ازفرصت استفاده کردی بلندبشی و با لگد چندتا ضربه زدی توی پهلوی مامانجونت و بنده ی خدا نیم ساعت درازکش افتاده بود و کمرش گرفته بود و کل تولد لنگ میزد اونم با قرص و ژل مسکن.آخه بچه جان چقدر تو آتیشی؟؟؟

البته زوری بادعوا بالاخره خوابوندمت چون خیلی خوابت میومد و نمیخوابیدی میخواستی تا شب بدخلقی کنی.

بعدش کم کم مهمانهامون آمدن...

یعنی یه نفر نتونست باهات عکس درست حسابی بندازه.همش میخواستی بری!

دخترهمسایمون رومیساهم اومد و تقریبا کل تولد پیشمون بود.

وقتی کیکت رسید انقدر ذوق کردی میگفتی آهوئه.سریع هم چند تا انگشت زدی تست کردی که چیه!!

حالا الان موندیم این "ه" آخر آهو چیه قنادی گذاشته؟؟؟!!!! یا ضامن آهوه !!!میشد پاکش کنم ولی دیگه همینجوری گذاشتم بمونه یادگاری!!!!!!!!!!!!!!

پسرگلم توی تولدش از کیکی که مامانش پخته بود با میل خورد.نوش جونت

اینجاهم پسرکم داره کادوهاشو نگاه میکنه

رومیسا هم روز تولدت برات لوازم تزیین تولد آورده بود که بیشتر شد وسیله بازیتون

چه اداهائی از خودت درمیاری

 

شام هم بیشتر زحمت بابات بود من فقط سوپ و مخلفات را درست کردم.برنج هم زحمت مامان جونت بود.

کادوهات که باز شد دیگه از خود بیخود بودی..هواپیما، موتور و...

ممنون از همه عزیزان که شرمندمون کردن

برای برش دادن کیک هم رومیسا بغلت کرد بلکه بنشینی روی مبل و کیک را باهم برش بدین ولی تو بلند شدی و رفتی و خودش به تنهائی کیک را برید.کلا قربونت برم پسرمبدبو

برای اینکه لحظاتی هرچندکوتاه پشت کیکت بنشینی از قبل فشفشه آماده کرده بودیم که خب به اندازه چندتا عکس جواب داد

بعدش هم هرکاری کردیم دسته جمعی عکس بندازیم نشد.یعنی تو نمیومدی.مجبور شدیم برای اینکه توی کادر باشی فقط روی زمین حین بازی جایت را عوض کنیم.دیگه سوژه شده بودی میگفتن شست پای پارسا هم توی کادر باشه قبوله،یا اینکه عکستو بافتوشاپ خندان بذاریم بینمون و...!!!

مثلا در این حد توی کادر بودی

اینم دیگه آخرشی!!

خلاصه تولدت بود دیگه..فقط خودت بیشتر مشغول بازی بودی انگار نه انگار!!

روز خوبی بود.ولی خب متاسفانه خبر فوت خاله ی مامان جونت را اونروز بهمون دادن.میخواستم مراسم را کنسل کنم ولی نظر همه بر این شد ساعت مهمونی را زودتر برگزار و تمام کنیم که بعدش مامان جونت بره خانه خاله درگذشته اش.

خدا بیامرزتشون.انشاالله

انقدر اونروز همش فکرمون مشغول اینموضوع بود که تاجت را یادم رفت.

فرداش رومیسا اومد خونمون گذاشت روی سرت!!

اینم برگه یادگاریت.فقط هنوز بابات نتونسته بنویسه.بسکه بنده خدا مشغول کار  و دوندگی بود.البته روز بعدشم خواب موند از خستگی.

روز تولدت از وبلاگ 923 بازدید شد.

 

فدای این پاهای کوچولوی خوشگلت بشم من.اولین بار که کفشهای هدیه تولدت را پات کردم کلی ذوق داشتی توی خونه راه میرفتی

 

 

شرکت از بابات عکس تورو برای تمدید دفترچه بیمه ات خواسته بودن.منم یه عکست را بافتوشاپ سایز3در4 کردم و بابات هم برده بود برای چاپ و روتوش و خلاصه اولین عکس پرسنلی ات بود

 

 

 

 

-دندان آسیای دوم فک پایینت از سمت چپ بیش از نصفش  دراومده.مقدار کمی از انتهاش مونده که اونم درحال ماساژ دادنیکه کامل دربیاد.

دندان سمت راستت ولی هنوز خبری نشده.

وااااااااااااااااااااااای که چقدر این روزها گریه میکنی و بهانه میگیری و شب بدمیخوابی.تا چشمهام روی هم میره باز بیدار میشی وگریه میکنی.احساس میکنم اصلا انرژی ندارم.انگار اینروزها طاقته حتی یک شب نخوابیدن را ندارم.

 ازخدا میخوام انشاالله این دندانت دراومد دیگه شبها خوب بخوابی وگرنه واقعا نمیدونم بااینهمه شب بیدار شدنهای تو چیکارکنم.اصلا مثل اوایلی که بدنیا اومده بودی برات مامان بانشاط و باطراوتی نیستم.انقدر خستم که صبحها اصلا میل بلند شدن از رختخوابم را ندارم.وقتی به دو سه سال گذشته نگاه میکنم خودم به خودم کمی حق میدم.اینکه 3 سال آدم شب راحت نخوابه زمان کمی نیست.تقصیره خودمم هست.چون مکملهامو اصلا درست نخوردم و الان به تمام معنا جسمی هم کم آوردم.گاهی انقدر خسته و عصبی هستم حس میکنم همین الانه که سکته کنم.خیلی سخت به خواب میری و جدیدا همش برای اینکه خوابت بره باهم دعوا داریم.تا بتونی مقاومت میکنی که نخوابی.منم  انگار دیگه توان ندارم دوساعت راه ببرمت و هی شعر بخونم و..

مثل پیرزنهائی که همش یکجاشون درد میکنه هی دارم به دست و پام ژل میزنم!!!یک شب هم که استثنائا تو بهترمیخوابی من هی از درد زانو و...بیدار میشم.این روزها فقط آرزوم اینه این دندانت زود در بیاد بعدش هم تو شبها پشت سرهم بخوابی.اصلا به چندساعت خوابیدنش کار ندارم فقط همونیکه میخوابی پشت سرهم بخوابی هی بیدارنشی.اصلا خوابم به اوج وعمق نمیرسه بسکه بیدارمیشی.همش توی روز حالت عصبی و برافروخته دارم و بشدت تحریک پذیر و بیحوصله شدم.انگار شخصیتم عوض شده!!!

مثل قدیم طی روز هی برات وقت آموزش و کتاب خوندن و بیرون رفتن و..نمیذارم.یعنی توانشو ندارم نه اینکه نخوام.خیلی تحلیل رفتم.جدیدا فقط باهم روزهارو شب میکنیم زندگیه درست حسابی نمیکنیم.شاید مدت زیادی بیش از توانم ازخودم کارکشیدم و انرژی گذاشتم. ماشاالله بیش از حد بچه ی باانرژی ای هستی و این موضوع را اطرافیان هم تائید میکنن که خیلی انرژی میگیری.پا به پات دویدن کار راحتی نیست.اونموقعهائیکه کم نمیارم از توان و انرژیه روحیم برای جبرانه تحلیل رفتنهای جسمیم میذارم.ولی واقعا یکی دوماهه نه جسمم جواب میده نه روحیم.میام جسمی به خودم برسم اصلا انگیزه و حسشو ندارم حتی یه وعده غذای درست بخورم انگار میل خوردنم را هم از کم خوابی از دست دادم.میام به روحیم برسم جسمم باهام یاری نمیکنه.شاید تنها راه تغییر این باشه شبهاخوب بخوابی.فقط امیدوارم این دندانت دراومد دیگه بخوابی.شاید یه مدت بگذره بازهم توان قبلیمو بدست بیارم.از مکملها و غذاهای مقوی و مناسب برای تو نزدم.بهت میرسم.ولی شاید مدتها بشه که اصلا صبحانه و نهارنخوردم.نه اینکه بخوام به خودم لج کنم ،حس اینکه برای خودم انرژی بذارم را ندارم.انقدر این دوسه ماه غذانخوردم معدم زیادتحمل پذیرش غذا نداره وقتی میخورم حالم بدمیشه.

شاید معلوم نباشه ولی خودم حس میکنم ازخستگی مریض شدم.دلم میخواد فقط توی رختخواب بخوابم بهم غذا بدن باز بخوابم!!!!ههههقه قههخنده جدا" میگم.حس میکنم مثل یک بیماریه سخت نیاز به استراحت دوران نقاهت دارم!!!بسکه خستم.گاهی انقدر حالم بده باخودم فکرمیکنم نکنه مریضی ای چیزی دارم!!!بعد به خودم میگم فکرالکیه منفی نکن فقط خسته ای!

یه چند شبی خواستم نیمه های شب باخدای خودم خلوت کنم بلکه این انرژی روحیه باز شارژ بشه جسمم را بکشم ولی متاسفانه جسمم در اون حد هم یاریم نداد!!!شاید نوشتن و گفتنش راحت باشه ولی عملا توی شرایطش بودن خیلی سخته.اینو باتمام وجودم دارم درک میکنم.

فکرکنم دیگه خدا خودش باید پیش دستی کنه و به دادم برسه کم کم دارم محو میشم!!!

از طرفی گاهی رفتارهائی که در شان خودم نمیبینم را انجام میدم بعدا قاطی میکنم و هی از ناراحتی و پشیمانی و سرزنش خودم گریه میکنم!! مثلا واقعا یادم نمیاد توی زندگیم داد زده باشم ولی اینروزها هی سر تو داد میزنم.باورکن خیلی آتیشی.خیلی انرژی از آدم میگیری.ولی خب اینها دلیل نمیشه من داد بزنم.خودمو توجیه نمیکنم.اما منم خیلی خستم.دارم ازخستگی مریض میشم.حس میکنم مریض شدم.فقط حس مسئولیت مادر بودنم منو هنوز سرپا نگه داشته.اعصابم خیلی تحریک پذیر شده تو هم تا زور بالای سرت نباشه حرف گوش نمیدی کار خودتو میکنی!!!بعدش که میخوابی گریه میکنم که چرا سرت داد زدم و هی فازمنفی میاد روی منفی.

امیدی ندارم دیگه خودم بتونم کمک خودم کنم.فقط رختخواب میخوام و سوپ گرم و البته ژل مسکن برای دست و پام!!!!

خدایا من توی بستری بیماری نیوفتادم ولی واقعا مریضم.ازخستگی و کم خوابی مریضم.خودت کمکم کن باز بلند بشم.الهی آمین

 

گاهی شبها دیگه خوابت نمیره...بیهوش میشی!!!البته بازهم بعد کلی سروکله زدن باهات.اینجا درازکشیده بودم روی مبل حدود یکساعت مقاومت کردی کنارم و آخرش خوابت برد

اینم یه بیهوشیه دیگه!!!

 

 

 

-حساااااااااااااااااااااااابی شعرحفظی.نشمردم چندتا،شاید 50 تا.از کتاب و ویدئو کلیپهاتو ...

هرکدومشو بخشیشو جابندازم لغتشو میگی.ولی از اول تا آخر شروع به خواندن نمیکنی.فقط شعر چشم چشم دو ابرو را خودت از اول تا آخر میخونی.اولین شعری که خودت میخونی:

چشم چشم دو ابرو

دماغ دهن یه دردو (گردو)

حالا دوتا گوش

موهاش فراموش

چوب چوب یه دردن(گردن)

اینم تن

دست دست دوتا پا(اینجا گاهی جای دوتا پا میگی دوتا گوش و باز میری چندخط بالاتر!!!)

انگشتها جورابا

ببین قشنگه رنگه

 

برای خودت همینجوری بعضی لغاتو جامیندازی.خیلی شعرخوندنتو دوست دارم.آفرین پسرکمممممممممممم

 

 

 

 

 

- از اتفاقات اینماه زندگیت بله برونه خاله جونت بود بسلامتی.منو تو از دو روز قبلش رفتیم خانه آقاجونت برای کمک.چون شام دعوت کرده بودیم.خیلی ناراحته اون دندونت که نصفه در اومده و دندانی که باقی مانده بودی.ولی خب همش با آقاجونت پارک میرفتی که ما به کارهامون برسیم.شکرخدا مراسم خوب برگزار شد و همه چی روبراه بود.با دخترخواهر داماد هم مثل دفعات ملاقات قبلیمون حسابی جور بودی و حتی دستت را گرفت که بیاید باهم برقصید!!!موقع خواندن خطبه ی محرمیت هم صدای اسباب بازیه گاویه تو میومد!!! ماااااااااااا ماااااااااااااا

من دویدم ازتون گرفتم و خاموشش کردم.خودم انقدر حال عجیبی داشتم که انگار اونشب متوجه اطرافم درست نبودم.ولی فیلمش را که دیدم متوجه شدم بعد از اینکه اون وسیله بازیت را ازت گرفتم داشتی اون وسط جمع یه اسباب بازیتو میچرخوندی!!!عاشقه اینی که مثل تسبیح که بعضیها میچرخونن هی وسایل را بچرخونی.

انشاالله که خوشبخت بشن.زمان خیلی خوبی هم بود.موقع اذان مغربه شب عید مبعث.یعنی قرائت صیغه که تموم شد اذان مغرب را گفتن.انشاالله به حق همون ساعت عزیز و پیامبر بزرگوارمون(ص) خاله جونت خوشبخت و عاقبت بخیر بشه.الهی آمین

مامانتم یه تزییناتی برای خوراکیهای مهمونی خاله زد!!! البته همش رامراقبت داشتیم از دستت دور بمونه وگرنه سه سوت داغونش میکردی

این ژله رنگین کمان هم هنره عروسه!!!فکرکنم دو روز طول کشید تا درستش کرد هی میرفت میومد یه لایه میریخت!!! دیگه آخرش نزدیک بود بزنیمش!!!!هههههههههچشمکعکسش تار افتاده واقعا خوشگل و خوشمزه بود.

 

کلاعلاقه به چرخوندن اجسام داری.اسم در قابلمه را گذاشتی بچرخوبی!!میای میگی بچرخونی بزرگه را بده!!!

توی حمام هم یه وسیله ای را چرخونده بودی سرش زنگوله داره از دستت رهاشده خورده گوشه بینی بابات.امیدوارم نشکسته باشه!!

اینجاهم خانه باباجونیت داری یه چیز دیگه رامیچرخونی!!

 

 

-با یک هفته تاخیر از تولدت بردمت بهداشت.همونطور که حدس میزدم وزنت کم بود.1200 حداقلش کم داشتی!!عزیزیت از روز قبلش بهم گفته بود اگه گفتن وزنش کمه بگو از خود پارسا بپرسید چزا.چنددقیقه نگاهش کنید میفهمید چرا.واقعا هم خود مسئول بهداشت و مشاورتغذیه مستقر در مرکزبهداشت و دکتر عمومیش حق دادن که وزنت کمه.میگفتن همشو سوخت میکنه!!!ماشاالله هم بگم برات!! آتیشی دیگه.بیش از حد معمول گروه سنیه خودت فعالی.خلاصه کلی برات رژیم غذائی دادن که کالری غذاهاتو با ترفندهای مختلف بالاببریم.قرارشده یکماه دیگه مجدد مراجعه کنیم.بچه جان وزن بگیر کشتن منو !!!

راستی خانومیکه قد و وزنتو اندازه میگرفت بهت یه اسباب بازی داد که سرگرم شی تکون نخوری ولی تو هی میگفتی برم آقاجون و نمیذاشتی.آخرش اسباب بازی را ازت گرفت بهت گفت پارسا خیلی اذیتم کردی.توهم سریع گفتی ببخشید!!! وای همه ترکیدن از خنده.از دست توی آتیشششششششششش

از رشد قدت هم باتوجه به نمودار قبل خودت راضی نبود.البته از نرم جامعه بالاتری ولی هرکسی را نسبت به نمودار خودش میسنجند.حالا فعلا این دوتا دندانت هم که شدید درگیرشی کامل دربیاد چون الان اصلا غذانمیخوری قبلامیخوردی میسوزوندی.ببینیم چه میشود!!!

راستی اینم عکس دفترچه بیمه ات

 

 

یه سی دی برات خریده بودیم"چرا در باغ پرندگان" توش کارتون حنا رانشان میده.که البته هرروز هم تلویزیون پخشش میکنه و داستانهای مختلفی داره و گاهی میذارم ببینی.توی این قسمتش حنا ومامانش میان مثل پرنده ها نوک بزنن غذا بخورن و البته غذا میپره توی گلوی مامانش و....

دیگه از اونموقع کشتی منو.هی میخوای آب را بذاری روی زمین لیس بزنی یا غذا را نوک بزنی!!

اینجاهم داری مثلا علف میخوری با گوسفندت!! ای خدااااااااااااااااااااااا

 

 

-عاشق ارتفاعی.هرچی بالاتر بهتر.هی به بابات میگی بالا ببره.یعنی بالا ببر.فعلهارو قاطی پاتی میگی هنوز.مثلا بجای اینکه بگی سوار بشم میگی سوار بشینم!

خطاب به خودت هم مثلا میگی بالا رفته.بجای اینکه بگی بالا رفتم.وقتی بهت درستشو میگیم معمولا میگی.

قبلاها بهت میگفتم غذا میخوری درجواب میگفتی میخوری.الان میگی میخورم.

از صداکردن افراد هم بگم که خیلی خنده داری.خوب میدونی چه موقعهائی به دیگران جان بگی!!هروقت کارت گیر باشه حتما جون میگی.یکبار پشت در اتاق خاله مونده بودی نمیذاشتیم بری تو.هی با داد و لوس کردن خودت میگفتی خاله جان،خاله جونمممممممممم آخرش خاله اومد و بردت توی اتاق

قبلا به آقاجونت میگفتی آجون الان میگی آگاجون.کلا بجای حرف ق حرف گ میگی فرقی نداره کجای کلمه باشه.

گاهی به من میگی سهیلا چون بابات  و دیگران میگن

به بابات گاهی میگی آرش خان یا آقا آرش چون اطرافیان میگن

یعنی چیزای خنده داری میگی...عجیب!

توی بله برونه خالت مادربزرگم داشت به دیگران میگفت پارسا طوطیه هی تکرارمیکنه.تو هم پشتش گفتی طوطیه!همه بهت خندیدن.

قبلا به پماد میگفتی کماد همه فکرمیکردن میگی کمد.الان درست میگی.

خیلی لغت میگی و معنیشو میدونی.ماشاالله تو حرف زدن حرفه ای هستی.حتی جمله های چندفعلی مثل اینکه مامان زنگ بیزن(بزن) بابا آلاسکا بخره بخورم.

اخیرا یاد گرفتی یگی آلاسکا قبلا میگفتی آدا

وقتی وسایلت را ازت میپرسیم ماله کیه میگی آقا پارساس!!! آقاجونت یاد داده اینجوری بگی!!!

 

 

-حافظه ی تصویریت برام جالبه.وقتی چندشگل جدید و اسم جدید راکه تاحالا برخورد نداشتی نشانت میدم و بعد یکی دوبار تکرار ازت میپرسم درست میگی.همچنین مدتی بود فکرمیکردم رنگهارا یاد گرفتی.نگو هرچی را بهت میگیم چه رنگیه حفظ میکنی.داشتم برات یه کتاب میخوندم اول رنگ عکسهارو ازت پرسیدم اشتباه گفتی من هی درستش را برات میگفتم.بعدیکبارخوندن کتاب ازت میپرسیدم همه رنگهارا درست میگفتی.حفظ میکنی!!!!یادبگیر بچه جان حفظ نکن!!!بدبو

 

 

-از علاقه مندیهات اسپری آب پاشه!!!یکی گذاشتم مخصوصه خودت زندگیمو آب بکشی!!!!!!!!!!!!

تو دوربین هم داری میپاشی...بعدش من به سمتت میپاشم هیجان زده میشی

 

-به میوه هم اعتصاب کردی.برات میوه خشک کردم فقط چندتا از سیبش خوردی.

 

 

 

-از هم بازیهای جدیدت محمد رضا پسر5یاله ی همسایه آقاجونته.تا صداشو میشنوی در خونشه را باز میکنی اونم میاد تو!!! ولی خیلی بنده خدا را اذیت میکنی.نمیذاری هیچ وسیله ای دستش باشه.تازه  از خونشون هم که وسیله میاره دنبالش میکنی بگیری!!!!!!!!!!! توی فیلمی که ازتون گرفتم هم دیدی یه اسباب بازیت دستشه گریه کردی!!!!!!!!!!!!نمیدونم چه داستانیه بابعضی بچه ها هیچجوری کوتاه نمیای اسباب بازیهاتو بهشون بدی.ولی به بعضیها میدی.

 

-آقاجونت یه وسیله ورزشی داره با بارفیکس که دیگه شده بازیچه ی تو!!جاشو بلد شدی میری دست میزنی مجبور میکنی برات وصل کنه.بعدهم روش می ایستی یا مینشینی میگی تورو بالا پایین ببره!!!

 

 

-از بین میوه های این فصل عاشق هندوانه هستی.یکبار میخواستم برات سوپ بپزم دیدم لوازمشو کم دارم باهم رفتیم میوه فروشی.اونجا هندوانه دیدی هی میگفتی هندونه ...مامان بخر..هندونه بخر و...

هندوانه هارا بغل میکردی نمیتونستی بلندکنی.من هم نمیتونستم تاخونمون باوسایلی که دستم بود بیارم.خلاصه داستانی داشتیم.هرکی اونجا بود میگفت آخی طفلی هندوانه میخواد!!!!!!!!!!!! به من میگفتن بخر براش!!!

دیگه باهات صحبت کردم میگم بابا عصر میاد بخره..پذیرفتی

ولی داشتیم ازمغازه میومدیم بیرون بای بای کردی گفتی هندونه خدافظ!!!

همه خندیدن از دست تو!!!

تا شب که بابات بیاد هی میگفتی بابا هندونه بخره...بابا بیا هندونه بخر...پارسا هندونه بخوره و..!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

-کم کم تعطیلات مدارس داره شروع میشه و بچه های همسایه ها آزاد میشن.دخترهمسایمون برای اینکه بیاد باتو بازی کنه به مامانش نگفته بوده که فرداهم امتحان داره و به من هم گفت خاله دیگه کلاس اولم تموم شد میرم کلاس دوم.منم به مناسبت تعطیلی مدرسش نهار دعوتشون کردم خونمون که بالاخره مجبور شده بود به مامانش بگه و هول هول غذا خورد رفت مدرسه!!!!!!!!!!!!!!

وقتی باهم جور میشید دیگه انگار خونمون بمب ترکیده!!!

گاهی هم جدیدا گولتون میزنم بشینید باهم خوراکی بخورید.هردوتون لاغرید بلکه به هوای هم کمی بخورید.

بهتون میگم هرکی غذاشو بخوره جایزه داره بعدجایزش هم خوراکیه!!!!هههههههههههه

خیلی هم دلتون بخواد!!!!

هرکاری رومیسامیکنه توهم میخوای انجام بدی.اگه روی مبل یکنفره بشینه باید خودتو کنارش جابدی

اینجادارید باهم آلاسکا میخورید

گاهی هم سه تائی بازی میکنیم.توپهارو وسط میچیدیم بعد میگفتیم یک دوسه حمله!!!هرکی هرتوپی جلوی پاش بود باید شوت میکرد.عاشق هیجانی پسرکم

 

 

-پسرکم همچنان گرفتاره دراومدن آخرین دندونها..انقدر ناراحتی حاضری انگشتهای خودتو گازبگیری

اینجا کمی تب هم داری

ای قربونه این تیپ لباس تو خونت بشم!!!! 

 

 

-اینماه یکی دوهفته ای متاسفانه اسهال شدید بودی.هی کمی بهترمیشد بازشروع میشد.البته به هربهانه ای خوراکی ای که دوست داشتی دستت میدادیم آب و املاح بدنت کم نشه.orsهم خیلی خوب میخوردی میگفتی آبه!!!! آخرش دکتربهت مترونیدازول داد بهتر شدی.بسکه همه چیز راتوی دهنت میبری و لثه هاتو ماساژ میدی آخرش میکروبی شدی!!!!!!!!!!!

حالا من فکرخودمم که باز باید سریکماه ببرمت بهداشت و بازم لاغر شدی باید جواب پس بدم!!!!غمگین

اینجاهم خانه عزیزیت داری آلاسکا به قول خودت عمو حریده(خریده)میخوری!

یه مدت بود حس میکردم تنظیمات دوربین راعوض کردی کیفیت عکسهاخوب نیست.گفتم خانه باباجونیت کمی وقت دارم ازت عکس بندازم تست کنم با حالتهای مختلف.آخه همه وسایل حتی دوربین بازیچه دست توئه.میگی پارسا ببینم!!!چون فیلمهای خودت توشه.خیلی حرفه ای فیلمهارو میاری و پخش میکنی و عوض میکنی و...!!!

ولی مگه ممکنه اصلا پارسا دودقیقه یکجا ثابت بایسته من با دوحالت یکسان عکس بگیرم؟؟

ممکنه؟؟؟!!!!!!!!!!!!

متفکربدبو خطا

 آتیششششششششششششششششششش

یکی دوتا عکس را فکرکنم حواست نبوده شیطنت کنی وگرنه حتمااااااااااااااااا درخدمتم بودی!!

اونروز خانه باباجونیت حسابی بدغذائی میکردی.البته حق هم داشتی حالت خوب نبود ولی خب نمیشد بیخیال باشم!!!عصر بردمت توی بالکن شکم دو تا گربه را سیر کردم تا تقریبا کل غذاتو خوردی و یه آلاسکا و کمی نان هم بعدش!!!!

هرقاشقی بهت دادم یه چیزی هم برای گربه ریختم!!!!!!!!!!!!!گیج

اول یه گربه بود..احتمالا دید غذا فراوونه رفت یکی دیگه را هم آورد!!!خنده

هرکاری میکردم روی روزنامه بشینی فایده نداشت.یعنی اونجارو براشون تی کشیدی!!!باباجونیت میگفت روزی چند دست لباس براش عوض میکنی؟؟؟سوالآخه یکسره کثیف یاخیس میکنی باید عوض شه

 

بالاخره نشستی روی روزنامه ولی انقدر وول زدی تا شد زیرت!

دستهات را میمالیدی روی سرامیکها و باخاک کف دستت روی شیشه ها نقاشی میکردی!!

یه موقعهائی واقعا آدم دیگه سر میشه ترجیح میده هیچ عکس العملی نشون نده!!!

وقتی خانه باباجونیت هستیم از عصر من دیگه دارم وا میرم !!!چون هی میخوای بری طبقه بالا و باز میخوای برگردی پایین!!بهانه هاشم پیدامیکنی.گاهی میشمرم میبینم مثلا طی 8ساعت من بیست و چند بار این طبقات را بالاپایین رفتم!! واقعا ممنون که فکر فعالیت کردنه مامانتی!!!!!!!!!!!!دلخور

اونروز استثنائا خودتم ازخستگی دیگه توان نشستن نداشتی!!!!

خب بخواب مادر!!مجبور نیستی بازی کنی با این حال!!

البته بازهم بلند شدی و شروع کردی.آفرین پارسا!!!!!!!! تو میتونی پسرم!!!! این گرمهای آخره گوشت تنتم آب کن با بیخوابی و بازی منو دق بده!!!!!!!!!!

مثلا داری با موبایل حرف میزنی و شماره میگیری

آخر شب باز شروع کردی بازی و بدو بدو!!! عزیزیت میگفت پارسا از اون بچه هاییه که خیلی فعالیتشون زیاده.منو بابات باخنده گفتیم بیش فعال؟!!!عزیزیت خندید گفت میخواستم همینو بگم روم نشد!!!هههههههههههههه

وقتی کسی درحد زمانی کوتاه میبیندت بنظر عادی میای !!!ولی وقتی مثلا یکی دو روز باهامون باشه تعجب میکنه!!مثلا دو روز مامانم و مادربزرگم خونمون بودن.روز اول میگفتن بذار بیدار باشه بازی کنه... بچه رو زوری نخوابون... 

ولی فقط محدود به نصف روز بود.یک شب که مجبور شدن 3 نصفه شب بخوابن و صبح هم بیدار شدی مادربزرگم میگفت پارسا واقعا خیلی خوابش کمه!!!قه قهه

تازه آخر شب هم به زور و باگریه خوابیدی.به بابات میگم وقتی پارسا رو میخوابونم احساس پیروزی و قدرتمندی دارم بعدش!!!ههههههههههههههههه انگار مثلا الان موفق به فتح اورست شدم یا شاخ دیو را شکستم!!!خندهقه قهه

این فیلمهای حمله ی گودزیلا به شهر هست،وقتی آخرفیلم گودزیلا را متوقف میکنن آدم یه حس خیال راحتی و آرامش و پیروزی بهش دست میده!!وقتی بالاخره موفق میشم بخوابونمت همچین حسی هم دارم!!!زبان

مامان جونت ناراحت میشه میگه بچمو باچه چیزهائی مقایسه میکنی!!خندونک

 

گاهی از صحبتهای آشنایان یا حتی افراد گذری مثلا مادرهای دیگر در پارک درموردت خندم میگیره..نشون میده گاهی میری روی اعصاب و روان افرادچشمک:

- بچه ی اول من هم خیلی شیطون بود ولی نه از این سن و سال!!خندونک

-پارسا خسته نمیشه؟؟؟تعجب
-همیشه همینطوریه؟؟؟راضی

-ماشاالله انرژیش زیاده!!بی حوصله

-الله اکبر از این بچه!!عصبانی

-چجوری توی خونه به کارهات میرسی؟متفکر

-خیلی ازت انرژی میبرهخسته

-کنجکاویش بیشتر از بچه های دیگس!!چشمک

-اصلا انگار آزار داره!!!جشن

-وای پارسارو اصلا نمیشه گول زد!!!گیج

-این بچه خواب نداره؟؟راضی

و ..................

خندهقه قههخندهقه قههخنده

 

 

 

یه ویژگیهایی خاصی داری که اصلش ویژگیه مثبتیه یعنی وقتی به عمقش فکرمیکنم خب کار بدی که نکردی ویژگیه مثبتیه ولی باهمونم گاهی کلافم میکنه و تعامل باهات سخت میشه.مثلا چی؟؟؟مثلا حافظت!!!دیدم مامان باباها میخوان یه چیزی از بچه بگیرن یا گریه اش را بند بیارن و ... حواسشو پرت میکنن.درمورد تو نه الان از خیلی وقت پیش اصلا حواس پارسا پرت بشه و پارسا یادش بره وجوووووووووووووووووووووود نداره!!!گشتم نبود نگرد نیست!!!گریه

اصلش بد نیستها ولی واقعاااااااااااااااااا کار را سخت میکنه.

اصلا گیر بدی یادت نمیره.یه موقع باورم نمیشه یه چیزهائی یادته.

مثلا هفته پیش که تقریبا نزدیک شب با رومیسا بازی میکردی و قرار بود صبح روز بعدش بریم خانه پدرها حسابی کار داشتم و گولتون زدم که مثلا اتاقتونو جمع کنید.اومدم دیدم بدتر هرچیزی را یه جا چپوندین!!!کارم چندبرابر شد.خلاصه از اتاق بیرونتون کردم سرگرم خوراکی خوردن و خودم اتاقو جمع کردم.بعدش هم چندین روز خانه نبودیم. در خانه یه توپ هندوانه ای کوچ داری.در راه برگشت به خانه بسکه توی بغلم روی دلم بپر بپر کردی مثل زمانیکه باردار بودم وزنت را مینداحتی روی مثانه ام مجبور شدیم نزدیک پارک توقف کنیم و من برم دستشوئی!!وقتی برگشتم دیدم بابات برات یه توپ هندوانه ای ولی بزرگ خریده.رسیدیم خونه گفتی اون کوچیکه راهم میخوای.هی داشتم میگشتم پیدانمیکردم.تو هم فقط نگاهم میکردی!! تا زیر مبل و کابینت و...

آخرش بهت گفتم مامان باهمون بزرگه بازی کن کوچیکه نیست بعدا میگردم برات پیدا میکنم.گفتی اون بالا رفت!!دستتو بردی بالا.گفتم کدوم بالا رفت؟بالای کمد اسباب بازیهاتو نشون دادی.یه نگاهی باتعجب کردم دیدم چیزی نیست.گفتم نیست.گفتی رومیسا انداخت..رومیسا بالا انداخت..اون بالا رفته(معمولا یه جمله راچندشکل پشت سرهم میگی!!)

هرچی نگاه کردم توپی ندیدم.ضمن اینکه باورم هم نمیشد رومیساتوپ را بالا انداخته باشه بعد این روزها تو انقدر دقیق یادت باشه.چون توپ زیاد بود و هرکدام یه جائی بود.بابات که اومد بهش گفتم پارسا اینجوری میگی.یه صندلی گذاشت و بالای کمد را دید و توپت را پیدا کرد.ازپشت بین دوتاکمد گیر کرده بوده!!!!

دیگه اینموضوع که پیش اومد فهمیدم چه مادره کم هوش و بی هنری هستم من که برای اینکه میخوام مثلا یه وسیله را از دست تو بگیرم حواستو به صدای کبوتر و ...جلب میکنم و انتظار دارم گول هم بخوری و یادت بره!!!آخرشم حواست پرت نمیشه زوری ازت میگیرم هی گریه میکنی و بعدمدتی باز اونو میخوای و نمیدم و گریه میکنی و کلافه میشم و باز این پروسه تکرار میشه.حافظه خوبه ها..آفرین پسرم ولی حافظه سه پیچ و سریشی هم فکرکنم داریم!!!!!!!!!!!!جدیدا اینو دارم کشف میکنم ...هیس تو مادری که موفق نبودم خدارو چه دیدی شاید کاشف شدم!!متنظر

 

 

گاهی چنان حرفهای مارو به جا تکرار میکنی خندم میگیره.معمولا وقتی زمین میخوری یا اتفاقی برات میوفته من نشون نمیدم هول شدم بهت میگم هیچی نشد مامان!! بابات داشت بهت آلاسکامیداد(به پیشنهاد بابات برای اینکه آلاسکا از بیرون نخریم و مواد مفید باشه خودمون میوه را توی مخلوط کن میزنیم و میذاریم یخ بزنه)یکدفعه بیقراری کردی و زدی زیر گریه(بنظرم یه تیکه آلاسکا درسته قورت دادی سردت شد!!) بابات هی بهت میگفت چرا گریه میکنی چی شد؟؟باباتو بغل کردی گفتی:

"هیچی نشد"قه قهه

 

نمیدونم کلاه چه کسی برات جلب نظرکرده بود یه مدت هی میگفتی کلاه میخوام.شاید باورت نشه ولی انقدر سرم شلوغه چندبار ازجلوی کلاه فروشی هم رد شدم ولی فرصت ایستادن و خرید کردنشم نداشتم.بالاخره یه روز که میخواستم برای تولد بابات خریدکنم برای تو هم کلاه خریدم.اولش رنگ خاکی خریدم کوچیک بودبه سرت.مجبور شدم عوض کنم آقاجونت گفت ایندفعه سفید بگیر سر بچم خنک باشه!!!!!!!!!

خودت هیجان زده شدی!

اینجاهم میخواستی باآقاجونت بری پارک

 

-عاشق برنامه ی خندوانه هستی.هرکانالی رامبدجوان را ببینی میگی این خندوانس!! اونها الکی میخندن تو هم الکی میخندی!!! شعرهاشو هم بلدی...یه عروسک آوردن جدیدا تو هم برای خودت توی خانه راه میری میگی سیاهه نارگیله!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! البته خونمون چون مامانت اهله تلویزیون نیست معمولا نمیبینی ولی خانه آقاجونت روزی چندنوبت تکرارهاش راهم میبینی!

 

 

 

-اینماه یکروز دریاچه چیتگر رفتیم.واقعا شلوغ بود چون توی تعطیلی رفتیم.من هم از شب قبلش حسااااااااااابی حالم بد بود اصلا حس و حال فعالیت نداشتم چه برسه اینکه ازکارهات عکس بگیرم

درحدچندتاعکس که اصلا همکاری نکردی.میخواستی بری توی دریاچه.میگفتی آب،دریاچه،حموم بریم!!!!

واقعا ولت میکردیم میپریدی توی آب!!!!!!!!

 

 

-آقاجونت توی پارک ازت فیلم میگیره.یکی از علاقه مندیهات شده مدتها وقت گذاشتن برای دیدن این فیلمها.خودت میاری عوض میکنی و...

آقاجونت هم خوابه کنارت!!!!!!!

 

-یکی دیگر ازعلاقه مندیهات حمله به اتاقه خالته و البته دریافت حداقل یک غنیمت و فرار!!! برای اینکه وارد اتاقش نشی پشت در اتاقش مبل میذاریم ولی ردمیشی و با باسنت میکوبی به در و در را بازمیکنی و سریع میخوابی روی تختش و خودتو بخواب میزنی که مثلا به چیزی دست نمیزنی!!

ولی کم کم بلندمیشی و هی غنیمت جمع میکنی فرقی نداره چی باشه یه چیزی از اتاقش برداری راضی هستی!!

اینسری حسابی برای خودت گشتی!!

آدامس هم پیداکردی تاخواستم ازت بگیرم خوردی.میگفتی پارسا خورد!!هی بهت میگفتم قورت ندیها

اولین باری بود آدامس میخوردی.انگار به دهان دیگران دقت کرده بودی.میدونستی نباید قورت داد!

البته میدونستی من دوست ندارم بخوری هی شکلک برام درمیاوردی!!خیلی لجبازی واقعااااااااااااااا

آخرش خودت خسته شدی گفتی:مامان بیگیر!!!

بعدشروع کردی غنیمت جمع کردن از اتاق خاله جانت!!

دقیقا میدونی ازچه کارهائی خوشم نمیاد توی چشمم زل میزنی انجام میدی!!!واقعا به یک مشاوره پایش نیاز دارم!! اینجاهم هی وسایل را توی دهنت میکردی و در عطر را برمیداشتی میذاشتی دهنت!!

 

-به محض اینکه صدای در همسایه خانه آقاجونت بیاد در را بازمیکنی و محمدرضا را صدامیکنی

 

 

 

 

-گاهی پیش اومده بود انقدر خسته باشی برات بالش بیار پشتت بزنم سریع بخوابی یاخودم کنارت درازبکشم و بخوابی.ولی اینجوری که خودت درازبکشی بخوابی ندیده بودم تاحالا.شب 15خرداد با آقاجونت رفتی پارک و بابیحالی برگشتی.آقاجونت گفت اصلاحوصله بازی نداشت.تلویزیون داشت خندوانه میدادجلوش درازکشیدی و من رفتم برات غذا بیارم که دیدم خوابی!!کلی نگران شدم و البته خوابت عمیق نبود سریع پوشکتوعوض کردم حتی زیرآب هم داشت خوابت میبرد و بعد باز درازکشیدی خوابیدی!!! انقدر این موضوع برام عجیب بود از شدت نگرانی که نکنه خدانکرده چیزیت شده چندساعت بعدخوابیدنت خوابم نمیبرد!!!برای اطرافیان هم عجیب بود...صبح خاله و آقاجونت تماس گرفته بودن ببینن حالت خوبه یا نه!!!!!!!!!!!!!!!

به هرحال هیچ چیز غیرممکنی میگن وجود نداره

اینم عجیب اما واقعی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نمیدونم گینس ثبت میکنه اینو؟؟؟؟خندونک

یک هفته ای تب و اسهال داشتی قبلش هی فکرمیکردم دندانت.البته همزمان شده بود ولی علت اصلیش یه میکروب روده ای بود.گویا ویروسه جدیده.بعدش من گرفتم و نیمه شب چندساعت بیمارستان بودم و بابات دچارش شد و بعدهم مامان جونت و خاله و...

منکه واقعا دلدرد وحشتناکی داشتم با سردرد شدید و دلپیچه

همش فکرمیکردم آخی تو حق داشتی پس اونقدر بیقراری میکردی.عزیزکممممممممممم

البته بعدش بازگاهی تب میکنی خیلی سبک.دیگه توکل به خدا انشاالله باز خودت نگیری!!!!

سری اولی که یک هفته ای حسابی مریض بودی و دکتر بهت مترونیدازول داد کامل با خوراکی قهر کردی. اصلا هیچی نمیخوردی.هیچی

توی عکس بالا هنوز زیرچشمات گوده و لاغرشدی حسابی.یکبار که خودمم حالم خوب نبود و با اینحال برات غذا درست کردم کنارت نشستم و سعی کردم حواست رابه کلیپهائیکه دوست داری پرت کنم غذابهت بدم ولی حتی یک قاشقم نخوردی.حس میکردم واقعا دیگه کشش ندارم.غذاروگذاشتم کنار...سرموگذاشتم روی زانوم و یه کم گریه کردم.تا متوجه شدی گفتی مامان گریه نکن!!منم ازفرصت استفاده کردم گفتم آخه تو غذانمیخوری مامان خسته شدم!!گفتی میخورم گریه نکن.یه قاشق دهنت گذاشتم به زور قورت دادی.کمی مکث کردم و قاشق بعدی...

یه نگاهی بهم کردی گفتی نه..نمیخورم ...برو گریه کن!!!!!!!!!!!!تعجب

دیگه هی بشقاب غذارو میزدی عقب میگفتی مامان برو گریه کن!!!!!!!!

تاچند روز هربار بهت میگفتم فلان چیزو میخوری میگفتی نه برو گریه کن!!!!!!!!!!!گریه

 

 

هرسال نیمه شعبان ازخانه عزیزیت که به سمت خانه آقاجونت میریم کلی توی مسیر نذری میدن.ولی تو علاقه داری کیکهاش رابخوری.چون منعی انگار برات جالبه!!! اینسری خواب بودی و خیالم راحت بود نیاز نیست سر نخوردنت ناراحت بشم.ولی توی ماشینمون بهمون بازهم کیک دادن.دیدم تاریخ مصرف دو تاشون تا ماه مهره.برای خودم نیت کردم که ماه مهر یه کمی از اونو برات امتحان کنم انشاالله توسل کنم به صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه شریف که تااونموقع حساسیتت خوب شده باشه.خانه آقاجونت تا بیدارشدی و داشتم کیک را قایم میکردم دیدی و اصرااااااااااااااااااار که میخوام.خلاصه بهت دادمو یه کمی خوردی ولی به آقاجونت گفتم تند تند گاز بزنه که تو زیادنخوری!! آقاجونت میگفت خیلی از اینکار ناراحت میشه چون شاید تو ناراحت بشی!!! به هرحال اون یکی کیک را توی یخچال نگه داشتم...خدایا خودت کمکمون کن بحق صاحب الزمان که پسرم دیگه منع غذائی نداشته باشه. واقعا برات غصه میخورم.شب نیمه شعبان با آقاجونت رفته بودی پارک.آقاجونت میگفت توی پارک یه خانومی بستنی نذر داشته بین همه بچه ها پخش کرده و همه شروع کردن به خوردن.توهم گرفته بودی و باذوق بهش گفتی مرسی و خانومه خوشش اومده.بعدش دادی آقاجونت گفتی بازکن.نازی پسرکم..آقاجونت میگفت من دق کردم که ندادم بهش بخوره همه بچه ها داشتن میخوردن.وقتی اینو آقاجونت برام تعریف کرد گفتم باباسخت نگیز اکثربچه هائیکه به پروتئین گاوی حساسیت دارن تاسن مدرسه خوب میشن ولی بعدا یواشکی خودم کلی گریه کردم!!!خیلی دلم گرفت ولی جلوی آقاجونت به روی خودم نیاوردم که بیشتر ناراحت نشهدلشکسته

 

 

 

پسندها (10)

نظرات (8)

مامان علی
14 اردیبهشت 94 9:03
سلاااااااااااااااااااااام تولدت مبارک پارسا گلی صد سال به این سالها بوووووووووووووووووووووووووووووس
مامان
پاسخ
سلاااااااااااااااااااااااام خیلی ممنووووووووووووووون.سلامت باشید
مامان صفا
15 اردیبهشت 94 1:47
تولدت مبارک یاشه آقا پارسای گل همیشه شاد و سلامت باشی
مامان
پاسخ
سلام متشکر از شما انشاالله عاقبتتون بخیر باشه
صدف
16 اردیبهشت 94 18:11
پارساي عزيزم تولدت مبارک انشا..زير سايه پدر و مادر گلت صد ساله شي ...... کلي ما دلمون را صابون زده بوديم که امسال مياييد مشهد ولي حيف که نشد ...انشا...بزودي شما را در مشهد زيارت کنيم ... هميشه سالم و تندرست باشي -
مامان
پاسخ
سلام عزیزم.قسمت نبود.انشاالله بزودی حرم امام رضا ع همو میبینیم.تولد امیررضای عزیز هم مبارککککککککککککککککک
مامان آروین
20 اردیبهشت 94 10:06
سلام عزیزم. دو ساله شدن پارسای عزیزم مبارک باشه. ان شاء الله همیشه سالم و شاد در کنار شما زندگی کنه.
مامان
پاسخ
سلاممممممممممم ممنون امیدوارم شماهم همیشه سلامت باشید
مامان علی
28 اردیبهشت 94 13:21
سلام نازی مامان پارسا ...انشاءالله همه چیز خوب و اروم میشه... به امید خدا کلی آرزوهای خوب وانرژی مثبت برای تو
مامان
پاسخ
سلامممممممممممممممممم انشاالله بادعای شما...ممنوووووووووووووووووووووون از مهربونیت
مامان محمدپارسا
4 خرداد 94 13:46
تولدت مبارک عزیزم ایشالله صد ساله بشی مامانی میشه بی زحمت به پارسا که تو جشنواره شرکت کرده رای بدین البته اگه دوست داشتین عدد21 رو به شماره1000891010 ارسال کنید ممنون میشم با هر گوشی که دمه دستونه رای بدینایشالله جبران کنیم
مامان
پاسخ
سلام.خیلی ممنووووووووووووووووووووووووووووون. چشم.رای دادم
مامان رقیه وصالح
14 تیر 94 9:13
سهیلا جونم خیلی مامان خوب وصبوری هستی دوست دارم
مامان
پاسخ
نظر لطف شماست.خیلی دوست دارم مامانه خوب و صبوری باشم ولی ازنظرخودم نیستم و راه طولانی درپیشه.التماس دعا
مامان رقیه وصالح
14 تیر 94 9:22
آخی پارسا جون حساسیت داره وای این رقیه و صالح کشتن اینقد بستنی خوردن آخه منم دیابت داشتم باید مواظبشون باشم خیلی حرص میخورم چه طور میشه بچه حساسیت میگیره
مامان
پاسخ
نمیدونم دقیقا چطور.زمینه های ارثی هم داره.من خودم ازبچگی آلرژی فصلی داشتم.شاید برای پارسا به شکل دیگه ای خودشو نشان داده.ازنظر دکترش آلودگیهای آب و خاک وهوا وداروهای شیمیائی و سمها و...حساسیت ها را زیادکرده.خدا به همه رحم کنه!!