پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

هديه های آسموني

بیست و سومین ماه زندگیت

1393/12/18 15:32
نویسنده : مامان
2,789 بازدید
اشتراک گذاری

بیست و سومین ماه زندگیت از 15 اسفند تا 14 فروردین بود.

از بس وبلاگت طی دوسه ماه گذشته عقب افتاد که دیگه سریع این عنوانو درست کردم که سعیمو کنم مرتب برات بنویسم که یادم نره.ای مامان ای مامان!!خجالت

 

-اینماه شکرخدا دیگه کامل شیر از یادت رفته.شبها معمولا برای خوابیدن اول توی بغلم کمی راه میبرمت و بعدش میگی لالا یعنی روی پابذارمت.بعدش میگذارمت روی پام و میخوابی.توی تخت خودت هم میخوابی.گاهی تا صبح یکی دوباری بیدار میشی ولی بازهم خیلی راضیم چون قبلا خیلی بیدار میشدی.گاهی که خیلی خستم و از صدای مامان گفتنت بیدارنمیشم خودت از تختت میای بیرون و میای توی اتاق ما و باز میخوابونمت میذارمت سرجات.ازجهتی خوشحالم که از شیرگرفتمت چون هم خودت از بارها بیدارشدن درشب نجات پیداکردی و هم من شب عیدی یه کم توانستم بعد چندسال به خانه تکانی و خودم برسم و یه کم زندگی نرمال شد و دارم جون میگیرم باز!!! از طرفی هم گاهی میگم کاش هنوز شیرمیخوردی.خیلی دلم میخواد یکبار دیگه شیرت بدم.خیلی دلم تنگ شده.گاهی فیلت یاد هندوستان میکنه مثلا وقتی آةنگهائی که موقع شیرخوردن گوش میکردی را میشنوی.ولی هیچی نمیگی و میای منو میزنی یامیخوای گاز بگیری!!من متوجه میشم یادش افتادی و بغلت میکنمو باهم بازی میکنیم و یادت میره.از مزایای از شیرگرفتنت اینه که یکسره نمیخوای بهانه ی شیربگیری و خیلی مستقل شدی.اصلا انگار شخصیتت عوض شده.خیلی تفاوت کردی.من هم بیشتر میتونم بهت برسم و برات وقت بگذارم.چون شبها خوب میخوابم و دیگه طی روز همش چرتم نمیگیره.خداروشکر

 

-روز چهارشنبه سوری طبق روال هرسال خانه عزیزیت بودیم و عموهات هم اونشب پیشمون بودن و حسابی بهت خوش گذشت.یعنی نمیتونی بیحرکت باشی یک عکس درست ازت بگیرم.کلا یه کاری باید انجام بدی.

آتیش پاره

پسرعموت توپ بسکتبالشو برای خودش بادکرده بود ولی شده بود بازیچه ات

شب عید هم کلی مقاومت کردی نخوابی.دلم میخواست بخوابی که برای سال تحویل بیدارباشی.که ایکاش اصلا نمیخوابوندمت چون نتوانستیم بلند بشیم.ساعت 12 شب خوابیدی و من هم نزدیک 1.میخواستم بیدار بمونم ولی خوابم برد ولحظه سال تحویل از صدای ترقه ها بیدار شدم!!

آخر شب برای اینکه نخوابی شروع کردی با مهر باباجونیت به نمازخوندن.یعنی رکعتی 10رکوع و قنوت!!

ازت فیلم گرفتم روزهای بعدش همه دیدن و حسابی براشون جالب بود

الکی هم دهانتو باز و بسته میکنی و پچ پچ میکنی

عیدت مبارک پسر عزیزم.امیدوارم تمام سالهای زندگیت توام با سلامتی و شادی باشه و در دنیا و آخرت عاقبت بخیر و سرافراز درمقابل پروردگارت باشی

برات تقویم سال جدید جهت تقدیم به نزدیکانمون درست کردم.البته فرمتش را از اینترنت آماده خریدم و امسال خیلی هنر به خرج ندادم و فقط اسم و عکس و چیزهای ساده رابهش اضافه کردم.

تازی پسرکم...دوستت دارم

بابات از شیراز برات یک لباس محلی سوغات آورده بود که برای روز اول عید پوشیدی

روز اول عید چندین جا مهمونی رفتیم و کلی بازی کردی و خسته شدی

 

-پسرم اینماه اولین مسافرت چند روزه ی زندگیت را رفتی.خیلی هم خوش مسافرت بودی و خیلی بهت خوش گذشت و برای ماهم تجربه ی خوبی بود.آفرین پسرم.صبح زود روز دوم فروردین راه افتادیم.اولش توی بغلم خواب بودی

ولی کم کم دستم خواب رفت و روی صندلی عقب برات جای خواب درست کردم.تقریبا دیگه اصلا جا نبود خودم بنشینم.ماشاالله قدت بلند شده پسرم.

موقع نمازصبح جابجا شدی و بیدارشدی و داخل مسجد هم ازبغلم نمیومدی پایین تا نماز بخونم.آخرش یک توپ خریدی و کنار اومدیم باهم

خیلی کم پیش اومده بود صندلی عقب ماشین بشینی.ازپشت شیشه نگاه میکردی میگفتی ماشین برو...تامیونه(کامیونه)برو...

بعدش باز انقدر غلت زدی تا خوابت برد

قبل از اینکه بریم باغ باباجونیت یکسرهم چالوس رفتیم خانه خاله بابات.اونجاهمش میگفتی نقاشی هواکش.تازه از خواب بیدار شده بودی و نوشون داشت نقاشی میکشید و توهم میخواستی.

دو شبی که اونجا بودیم خوب خوابیدی.فکر کنم رطوبت گرفته بودت!!

بااینکه اونجا رختخواب هست ولی برای تو رختخواب و ملحفه برداشته بودم.چون به مایت هم حساسیت داری و درمحلهای مرطوب بیشتر هستن.

روز اول انقدر داخل محوطه خانه برات جدید بود اصلا بیرون نیومدی والبته هواهم خیلی سرد و بارونی شدید بود.انگار از آسمان سیل میومد.

ولی روز دوم حسابی روی تراس بازی کردی.

امامزاده شاه اولیا هم رفتیم برای زیارت.ولی تو تازه از خواب بیدار شده بودی و بداخلاق بودی

ولی موقع بیرون آمدن برای اولین بار بصورت زنده گاو دیدی و گفتی هورا داو! ولی گاوهاش وحشی بودن نشد نزدیکشون بشیم.

قبل از اینکه دریا را ببینی با بابات صحبت میکردیم که باید طوری رفتار کنیم یه موقع نترسی.وقتی دریا را دیدی اولش کمی نگاه کردی و اونجا برای اولین بار اسب را از نزدیک دیدی ولی بنظرم خیلی خوشت نیومد نزدیکش باشی

بعد در خط ساحلی شروع به دویدن کردی.کلی کنار ساحل دویدی

بعدش هم زمان زیادی نگذشت که بدو به سمت آب میرفتی.ازهر سمتی لحظه ای روی زمین میومدی بدو بدو میچرخیدی سمت دریا.بابات هم دائم دنبالت بود و وقتی موج میومد بغلت میکرد و باهم میدویدید سمت ساحل.ولی آخرش موجی هممونو غافلگیر کرد و خیس شدیم.برای تو که حسابی لباس آورده بودم ولی برای خودمو بابات لباس داخل ماشین نیاورده بودم.کلا زانو به پایین شن شدیم!!!

تا موج میومد طرفت میگفتی بدو بدو

چهرت کاملا هیجان و شادی بود و اطرافیان را هم به خنده وامیداشتی

باد سردی میومد و اصلا نمیگذاشتی کاپشنت را دربیاورم و لباس دیگه ای تنت کنم.ناچار روی همون تنت کردم!!

 

هیچجوری بیخیال دریا نمیشدی.بابات که اصلا نمیتونست لحظه ای ازت چشم برداره.پسرعمو بزرگت ماشینمونو روشن کرد و بخاریشو زیاد گذاشت تا گرم بشه.بعدش من لوازمتو آماده کردم و بابات با گریه کشان کشان آوردت.همش میگفتی دریا دریا.قربونت برم چقدر دوست داشتی.ولی واقعا هوا خیلی سرد بود پسرکم.صورتت باد کرده بود و قرمز شده بودی.دلم نمیخواست با این گریه ها خاطره و لحظات خوشت خراب بشه.هرچی بهت اسباب بازی و...نشان دادم نخواستی.آخرش از بابات خواستم یک چیپس برات بخره ساکت بشی و واقعا هم آروم شدی.ولی خب من مشغول لباسهات شدم و تو بیش از مجاز چیپس خوردی و بنظرم سر دلت موند.ادب شدم دیگه بهت ندم.

در راه برگشت چون صبح زود برگشتیم و شماهم شب دیر خوابیده بودی اولش خواب بودی و همونجوری برات عقب ماشین جای راحت درست کردم و خوابیدی ولی هی سرفه میکردی بنظرم رفلاکس داشتی.آخرشم متاسفانه حالت بهم خورد.نمیدونم برای چی.شاید دیروز خیلی آجیل خورده بودی با شاید نباید بهت زیاد چیپس میدادم و دلسوزی بیجا کردم برات!!

بعدش هم برای اینکه مشغول باشی بابات برات فرفره خرید.میگی فرفره میچرخه

داری فوت میکنه بهشون

خیلی سفر خوبی بود.کمی کوتاه بود ولی خب از اول اینجوری برنامه ریزی کرده بودیم.شاید چون اولین سفر بود من هم کمی نگران بودم ولی تجربه خوبی بود.روز چهارم فروردین برگشتیم خونمون.شبش دچار اسهال شدی و باتوجه به تهوع صبحت من خیلی نگران شدم ولی شکرخدا با رعایت رژیم غذائی تا فرداش خوب شدی.شاید لواشک زیاد خوردی پسرکم.

البته یکبار دیگه هم شمال اومده بودی ولی هنوز نقطه ای بودی!!!آخه نمیدونستم باردارم.شهریور91 بود.تازه پسرعموت تفنگ آورده بود کلی باهاش تیراندازی کرده بودم، ماشینمون مشکل داشت هولش داده بودم،آخر سفر یک تصادف مختصرکرده بودیم و... و من نمیدونستم یه نینی گل توی دلم دارم.البته آخرسفرمون تهوع داشتم که چون خانه راه حشره کش زده بودم فکرمیکردم برای اونه.یادش بخیررررررررررررر

البته من قصد نینی دار شدن داشتم ولی خب فکرنمیکردم باردار باشم.خلاصه که باحساب اون دفعه این دومین باری بود که شمال میبردیمت!!چشمکههههههههههههههههه

 

 

-داخل حمام جدیدا حسابی باهم نقاشی میکنیم و البته خیلی علاقه داری روی پاهات هم نقاشی بکشی و من هم بکشم.

اینم عکس پاهای نقاشی شده ات:

 

-عاشقققققققققققققققققققققققققق سماقی.بهش میگی هیتاق گاهی هماق.کلا حرف س اول را نمیگی هنوز.

قبلا میگفتی بریزیم کف دستت...الان عملا کار به ظرف کشیده میشه

 

-کلمات طولانی را هم خوب میگی

مثل چرخ خیاطی

بابا اسفنجی...یک ملحفه برات خریده بودم عکس بابا اسفنجی داشت.خیلی وقتی میشد از بادکنکی که عکس بااب اسفنجی داشت و اسمشو برات گفته بودم میگذشت.تا ملحفه را دیدی گفتی باب اس فنجی

 

-اینماه دوتا دندان درآوردی.همش منتظر بودم از فک پایین در بیاری ولی از فک بالا در آوردی

اول آخرین آسیای فک بالا سمت چپ:

 یکشنبه 17 اسفند نیش زد و سریع کلش بیرون آمد

بعد آخرین آسیای فک بالا سمت راست:

پنجشنبه 28 اسفند نیش زد ولی تا کامل در بیاد خیلی طول کشید و واقعا سخت بود

 

برای هردوش بسیااااااااااااااااااااااااااااار اذیت شدی.واقعا سخت بودن و مدتها تب خیلی خفیف داشتی تا نیش زدن و شبهاهم مدام بیدار میشدی بدخوابی میکردی.الان 18 دندان داری بسلامتی

 

-تلفنی الکی حرف میزنی.معمولا مخاطب یا باباجونته یا آقاجونت.میگی هوبی(خوبی؟)حال دیگرانو میپرسی.کمی تعریف میکنی آخرشم میگی دوشی(گوشی)مامان

 

-معمولا شبها سخت میخوابی.هرچقدرهم بیدارباشی باز چونه میزنی.گاهی خودمو به خواب میزنم بیای کنارم بخوابی ولی میای میزنی پشتم میگی مامان لالا کن...پیش پیش

بعدشم بوسم میکنی

راستی برای عید موهامو تغییر رنگ دادم.هر روز صبح که بیدار میشی روشون دست میکشی میگی خوشگل!

 

 

 

-اواسط ایام عید تبت زیاد شد.اولش گفتم برای دندانته.چون همچنان یک دندان آسیای بزرگ را نصفه درآوردی و خیلی ناراحتی.دلم برات میسوزه وغصه میخورم که نمیتونی راحت ازمنابع کلسیم استفاده کنی.گاهی باخودم فکرمیکنم انقدر سخت دندان درمیاری شاید کلسیم کافی نداری و دندان درآوردنهات طولانی میشه.نمیدونم.کاش زودی حساسیتت خوب شه که منم انقدر فکروخیال به سرم نزنه.خلاصه تبت زیادتر شد و بردیمت دکتر.متخصص نبود و دکتر داخلی بررسیت کرد و گفت مشکلی نداری و بنظرش برای دندان بود و فقط بروفن داد.دائم بیحالی و بیقراریت بیشتر میشد.

این عکسهارو هم حین تب ازت گرفتم.قربونت برم بااینکه تب داشتی ولی بازهم بازی وشوخیهامو رد نمیکردی

اینم بروسلیه مامان!!!

با بابات یک حمام ولرم گرفتی بلکه روبراه بشی.البته تبت کنترل بود.من خیلی از تب میترسم.آخه در اطرافیان تقریبا نزدیک سابقه تشنج وجود داره.خدا ازهمه بدور کنه.هر بار تب میکنی برات میخونم:فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

تا الان متاسفانه خیلی تب کردی.بیشتر هم برای گوشت بوده.تفریبا هربار میخواستی دندان دربیاری همزمان گوشت هم بازی درآورد!!!بیشتر گوش راستته.البته درخصوص بچه هائیکه آلرژی دارند این موارد کمی بیشتره.مخصوصا اینکه به مایتها هم با درجه 2 حساسیت داری.ک بالش هم برات خریده بودم تقریبا یکسال پیش.خیلی دوستش داری ولی پر هست.میدونم مایتها در پر زیادهستن.گاهی میگم شاید برای اینه گوشت خیلی حساس شده.میخوام عوضش کنم برات.انشاالله همین هفته بالش جدید برات درست میکنم عزیزکم.

بنظر خودم یک مدت از اون بالش استفاده نکردم گوشت مشکلی نداشت.

اینم چهره ی موجودات ریز داخل پرز و گرد و غبار و پر و فرش و ...که متاسفانه بهشون حساسی و جائی نیست که تو زندگیهامون نباشن  بازهم متاسفانه

گویا بیشتر داخل کرکهای فرش تکثیر میشن.امسال فرشهامونو دادیم قالی شوئی.فعلا برات ایمنه تا مدت کوتاهی...

اولین عروسی عمرت را روز 8 فروردین دعوت بودی و رفتی.پسر خواهر زنعموت.فردای روزی بود که تب داشتی و دکتر برده بودمت.من به فکر اینکه برای دندان درآوردنه پناه برده بودم به بروفن که دکتر داده بود.ولی اونروز دیگه خیلی بیقراری میکردی.وقتی رسیدیم به سالن عروسی همش میخواستی بغلم باشی و کلی قبلش بهانه گرفته بودی.یه کم توی سالن ماشین بازی کردی 

من یک میز گوشه را انتخاب کرده بودم که هرچی میخوای بدوی و بازی کنی.وقتی ماشینت جلوی پای کارکنان اونجا میوفتاد منو نگاه میکردی که برم برات بیارم.ولی وقتی بهت میگفتم خودت برو سریع میرفتی و میاوردی.خیلی کم مشغول شدی.هیچی هم نخوردی.یک موز برات پوست کندم آخرش همشو زوری دادی به خودم.اعصاب هم نداشتی میگفتی همه را یکدفعه بخورم.موز رامیذاری توی دهن آدم بعد با کف دست پشتشو فشار میدی.خب نمیشه مامان جان آخه!!

بعدش همانطور که انتظار هم داشتم شروع کردی به بیقراری.هیچجوری آروم نمیشدی.دائم هم برای اینکه خودتو تخلیه کنی میزدی تو سر و صورت من!!!!

کمی توی راهرو رفتیم و دویدی و اینکارو دوست داشتی.یک دختربچه لباس عروس پوشیده هم اونجابود هی باهم توی راهرو میدویدین.

شاید اگه اونجا میموندی نیم ساعتی مشغول میشدی و گریه یادت میرفت.ولی واقعا خیلی سخت و نامناسب بود که وسط راهرو بایستم.عموت هم اون حوالی بود و هرکاری کرد بری مردانه نرفتی.آخرش بابات را صدا زدیم و قرار شد بریم توی ماشین تا بلکه بخوابی.چون حسابی گریه میکردی.ولی فایده نداشت.تصمیم گرفتیم با ماشین کمی اون حوالی دور بزنیم شاید خوابت بره.اما هیچجوری گریه ات قطع نمیشد.واقعا اونجوری گریه میکنی نگرانت میشم و میترسم.خلاصه دیدیم فایده نداره راهیه خانه عزیزیت شدیم و بابات برگشت که برسه باباجونی و عمو و پسرعموت را برگردونه.یک ساعتی گریه کردی و با عزیزی هرکاری کردیم که آروم بشی.واقعا بی وقفه گریه میکردی. بالاخره یاد آلاسکا افتادیم و کمی آروم شدی و به بابات زنگ زدم که خیالش راحت باشه.آ]ه کل مسیر را گریه کرده بودی تقریبا و آخرهاش بزور آهنگهای موبایل بابات آروم شدی.ولی آلاسکات راهم کامل نخوردی و بازشروع کردی.واااااااااااااااااااااااااااااااااااای وحشناک بود.خودتو پرت میکردی روی زمین.ازبغلم میخواستی بندازی خودتو زمین و...

بنده خدا عزیزیت نمیدونست چیکار کنه.اونشب خیلی به منو عزیزیت سخت گذشت و واقعا شب بدی بود.

اصلا نمیدونستم چیکارت کنم.یک لحظه که حس کردم از گریه داری ازهوش میری.میخواستم همونطوری بغلت کنم بدوم تو خیابان ببینم کجامیشه رفت ولی شکرخدایه کم آروم شدی و خواستم آژانس بگیرم ببرمت بیمارستان که عزیزیت برات اسفند دود کرد و خودتم خواستی اسفند بریزی توش و مشغول شدی و کمی آروم شدی.انقدر اسفند ریخته بودی دود کل فضای خانه راگرفته بود و نمیشد درست نفس کشید.وقتی بابات هم اومد هنوز روبراه نبودی آخرش رفتیم طبقه پایین که بخوابی ولی گریه کردی که عزیزی باباجونی رامیخوام.خلاصه بنده خداها اومدن پایین.من تورو گذاشتم روی پام لالائی خوندم چراغهارو روشن کردیم.هی چشمتو بازمیکردی کنترل میکردی ببینی عزیزی باباجونی کنارت نشستن یا نه.خیالت راحت میشد بازچشمهات را میبستی.خلاصه بالاخره خوابیدی.البته همون سر شب برات یک شیاف هم گذاشته بودم و فکرکنم اثر اون بود.

شب هی بیدار میشدی غرمیزدی میخوابیدی ولی حدود ساعت 3چنان گریه سر دادی که باباجونیت دوان دوان اومد پایین.منم اصلا تلاش به آروم کردنت نکردم.میدونستم مثل دیشب داری شروع میکنی و فایده نداره.سریع لباس پوشیدیم و با بابات بردیمت بیمارستان.دوتابیمارستان حتی بیمارستان اطفال رفتیم ولی پزشک داخلی فقط داشتن!!! شکرخدابیمارستان آتیه مثل همیشه متخصص شبانه روزی اطفال داشت و رفتیم اونجا.توی ماشین هم طی اون مدت تقریبا خوابیده بودی.دکتر تامعاینت کرد گفت گوش راستت عفونت داره به حدی که باید 7 روز سفکسیم بخوری.بمیرم برات چقدر اذیت شدی.واقعا نمیدونم چطور اون دکتره روز قبلش این موضوع رامتوجه نشده بود.جای تاسف داره.

الان حدود یک هفته از مصرف داروت میگذره که دارم برات مینویسم.ولی بنظرم هنوز خوب نشدیو کمی تب داری و بیقراری.نمیدونی وقتی حالت بده چی به منو بابات میگذره.امیدوارم بچه دار شدی هم همیشه سلامتی و شادی بچه ات را ببینی.واقعا حس و حال بدیه وقتی بچه ی آدم حالش خوب نباشه.

یکی دوشب خونمون هم خیلی بیقرار بودی فقط گریه میکردی.واقعا منو بابات اصلا حالو حوصله ی غذاخوردن و حرف زدن هم نداشتیم.شکرخدا الان بهتر شدی.

سختیش این بود که ایام دید و بازدید عید بود و خب تو هم اصلا حالت روبراه نبود و خیلی کلافه بودی.این مدت یکسره منو میزدی.گازهم میگرفتی!!میخواستم برای مشاورت ایمیل بدم و ازش راهکاربخوام ولی گفتم بذار صبرکنم اوضاع بیقراری و درد گوش و دندانت بهتر شه ببینم برای اینهاست یانه.بنظرم با بهتر شدنش بهتر شدی.انگار مدتی خیلی عصبی و کلافه بودی.خودم یکبار در زندگیم گوش درد بدی راتجربه داشتم و یادمه ازمدرسه اومدم خانه و طاقت نداشتم تاعصر صبرکنم دکترمتخصص بیاد.

توی این دوران بدحالبت یکروز خانه عزیزیت بودیم بردمت توی حیاط بلکه سرگرم بشی.عزیزی هم بهت از انباری ماشین کوچولوهای بچگیه پسرعموتو داد کمی بازی کردی.واقعا خیلی این مدت غصتو خورد.خیلی ناراحتش شدم.اون شبی که بعد عروسی اونجوری ساعتها بی وقفه گریه کردی بنده خدا حال بدی داشت و خودشم زد.

علاوه بر تو نگران حال بد عزیزیت هم بودم.خیلی دوستت دارن..باتمام وجود...فرداش هم باباجونیت برات ماهیچه تازه خرید وتا بیداربشیم عزیزیت آماده کرده بود ولی چندروزی طول کشید تا به غذاخوردن بیوفتی.

روی درخت دنبال پرتقال میگشتی.چندباری خودت کنده بودی خوشت اومده بود.

به به چه خلق ماهی داشت پسرکم!!

میخواستی هم دمپائی بپوشی هم کفش!!

ظهرش هم که خوابیدی ماشینهات بغلت بودن

راستی اون شبی که باباجونی و عزیزیت را گفتی بیان کنارت هم ماشین به بغل خوابیدی.نصف شب بیدارشدی دیدی ماشینت بغلت نیست هی میگفتی ماشین ماشین..

آخی پسرکم باز زیر چشمهاش گود افتاد.

قبلاهاکه مادر نبودم این نگرانیهای مادرانه ی دیگران برام عجیب میومد.ولی الان گاهی از فکر حساسیتهات هم خیلی راحت اشکم سرازیر میشه.خیلی اذیت شدی پسرکم.دعای هرلحظه ی من خوب شدن کاملته.میدونم که انشاالله تایکی دوسال دیگه خیلی بهتر میشی ولی خب هر روزش برای من غصه است.خوراکیهائی میبینی که دلت میخواست بخوری.ولی خودت میدونستی بده و میگی نخوریا.چون من بهت گفتم نخوریا !!

یکیش هم مثلا خوراکیهای اتاق خاله ات.اول میگی توپه میخوام قل بدم.بعد میبینم داری یواشکی مزه میکنی.

قاطعانه از دستت میگیرم که نخوری.ولی دلم داره میترکه.این حساسیتها نمیذاره دوران بچگیه راحتی داشته باشی انگار.امیدوارم زود خوب بشی پسرکم.واااااااااااااااااای الانم که فصل بهار و متاسفانه به کلی گرده و درخت و..هم حساسیت نشان دادی و باعث میشه مراقبت بیشتری نسبت به دیگر هم سن و سالات نیاز داشته باشی و بیشتر مریض بشی.امیدوارم دیگه تو این سال جدید اصلا مریض نشی و تنت سلامت و دلت شاد باشه پسرکم.فعلا درشروع سال که خوب نبود...دعامیکنم بقیش به سلامتی و شادی طی بشه.وقتی تو روبراه نیستی منو بابات هم حس و حال مهمونی و.. نداریم.یعنی شاید همه پدرمادرها کم و بیش همینطوری باشن.البته شاید چون علت بسیاری از این مسائلت حساسیتهاته من بیشتر اذیت میشم.دوست دارم کامل خوب بشی.تقریبا همه مهمانیهای عیدمون توی ایام عید حالت بد بود و بهت سخت گذشت.

دارم برای تولدت تم آماده میکنم.تم امسال با موضوع امام رضا ع است.هربار که دارم روش کارمیکنم ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیرمیشه همش میگم امام رضا(ع)جونم پسرمو از شر این حساسیتها نجات بده.

همش حرف دکترفوق تخصص گوش که رفته بودیم توی ذهنمه که میگفت هربار دیدی زیرچشمهاش خیلی گود شده و بیقراری و بدغلغی میکنه بدون حساسیتش شدید شده.

خوش به حالت که سرت گرمه بازیهای کودکانته ونمیدونی برای همین حساسیتهات چقدر مامان و بابات غصه میخورن.خیلی ناراحت کنندست وقتی میخوای چیزی رابخوری و نمیشه.مخصوصا این ایام که دید و بازدید عید بود و نمیشد خیلی چیزهابخوری.

پسرکم هرچقدر مسافرت بهش خوش گذشت بعدش با این ناخوش احوالی از دلش در اومد.عزیزکم

هنوز میگی دریا..خیلی دوست داشتی و یادت مونده.

اینم خلوت پارسای من در آینه!!

در هر حالتی آتیش پاره ی مامانی ماشاالله....بخواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب !!!

 

 

-روز سیزده بدر قرار بود بریم پارک.تابهت گفتم میخوایم بریم وسط تعویض لباس وسایلتو جمع کردی نشستی جلوی در!! میگی بی ایم...یعنی بریم

هنوز حالت کامل خوب نشده بود و کم طاقت بودی

اینجا داری برای بابات توضیح میدی که میخوای بری بیرون

وقتی هم بیرون رفتیم عجله داشتی بازی کنی صبرنداشتی بابات ماشین را از پارکینگ بیرون بیاره

امان ازموقعیکه نخوای بخندی!!!هرچی بهت میگم بخند فقط ادا درمیاری!!

به پارک که رسیدیم کلا هنگ کردی!!تا حالا ندیده بودی پارک تا این حدشلوغ باشه و اینهمه چادر زده باشن و غذا درست کنن و...

استخر توپ هم حسابی شلوغ بود و بچه های بزرگتر هم بودنو همش منو بابات نگران بودیم خودشون را روی تو پرت نکنن و زیر دست و پا نمونی.هی به بچه ها هشدارمیدادیم مراقبت باشن.تو هم که بچه هارو میبینی حسابی جوگیر میشی هی خودتو پرت میکنی

هی میومدی از لای توری به من توپ میدادی میگفتی مامان بیگیر!!!

وقتی بچه ها رفتن یک نوبت دیگه ماندی ولی تنهائی بازی نمیکردی و بازکه بچه ها اومدن راه افتادی!

چیکار میکنی دقیقا نمیدونم

یک قلعه بادیه کوچک هم جدید گذاشته بودن ولی بچه ای که وارد باشه راه را یادت بده نبود و علاقه هم نشان ندادی.معمولا بچه ها باشن هرکاری میکنن توهم انجام میدی.

بخاطر عفونت گوشت مدتی بود غذانمیخوردی ولی توی پارک برات موز و کتلت آوردم و کمی خوردی

مردم ماهیهاشونو انداخته بودن توی حوض پارک و هی میخواستی بگیریشون

در راه برگشت بابات یک هندوانه خرید.هی میگفتی پوست بکن!!!

بخاطر هندوانه نشسته بودی عقب ماشین وبغل من نبودی.دستمال کاغذی راهم برداشته بودی هی فین میکردی الکی!!

وقتی میخوای از شیشه آب بخوری کل دهنتو باز میکنی و سر شیشه رامیبری توی دهانت.جدیدا میخوای آب بخوری میگم لبتهاتو غنچه کن..تو هم اولش گوش میدی انجام میدی

ولی لحظاتی بعد:

خانه هم رسیدیم مهلت ندادی لباس دربیاریم و بگذاریم هندوانه خنک بشه.سریع شروع کردی به خوردن.نوش جونت.بسکه آنتی بیوتیک خوردی خشک شدی

وقتی چیزی راخیلی با اشتها میخوری و ما یادمون میره بگیم خودت به خودت میگی نوش جااااااااااااان

 

عزیزکم..خیلی این روزها شیرینتر و بامزه تر از قبل شدی.خیلی کارهای جالبی انجام میدی و حرفهای بامزه میزنی.خیلی دوستت داریم.خیلی هم آتیش شدی.اصلا یکجا نمیمونی و حسابی فعالی.ماشاالله انرژی

درپناه خدای مهربون سالم وعاقبت بخیر در دنیا و آخرت باشی انشاالله

آخرهای این ماه زندگیت چند روزی تانیمه های شب مشغول تمهای تولدت بودم.امیدوارم خوب بشه.هنوز مقداری کار داره.ولی چون به خودم قول دادم وبلاگت عقب نمونه آخرین روز از این ماه زندگیتو گذاشتم برای بروزسازی وبلاگ.البته روز که نه.الان که برات مینویسم ساعت 2 نیمه شبه.خب توی روز نمیگذاری دیگه.از وقتی ازشیرگرفتمت سرگرمیهات مقداری عوض شده.اون مدت خیلی ویدئو کلیپ بچه گانه میدیدی.متاسفانه عادت کردی و این روزهاکه برات کمترش کردیم هی بهانه میگیری.معتاد شدی بهشون!!هی میگی جیکجیکو ، چرا و....

تمام سی دیها و ویدئو کلیپهارو حفظی.وقتی عروسک چرا که سی دی اش را داری حرف میزنه خودتم جاش حرف میزنی و حفظی.عزیزمی

پسندها (10)

نظرات (8)

مامانی
20 اسفند 93 0:18
سلام خدا پسرتو برات سلامت نگه داری عکسهارو خیلی با سلیقه درست کردین کار خودتونه دیگه!!! اگه دوست داشتین به وب پسرهای منم سری بزنید
مامان
پاسخ
سلام.لطف دارید.بیشتر عکسها را در سایتphotofacefun درست میکنم چشم حتماااااااااااااااااااااااا
مامان آیهان
20 اسفند 93 0:41
سلام دوست خوبم خدارو شکر که این مرحله سخت از شیر گرفتن و طی کردین .برا منو و ایهان کو چولو دعا کنین تا ماهم از براحتی از این مرحله بگذریم
مامان
پاسخ
سلام انشاالله همینطور خواهد بود
پریسا
7 فروردین 94 10:42
عیدتون مبارک خدا نی نی شما رو هم حفظ کته ان شاالله به ما هم سر بزنید
مامان
پاسخ
سلام.عید شماهم مبارککککککککککککککککککککک چشم حتما
فندق
7 فروردین 94 22:12
ماشالله بزرگ شده عزیز فندق
مامان
پاسخ
ممنوووووووووووووووووووووووووون..سلامت باشیددددددددددد
آرزو
12 فروردین 94 19:44
سلام ماشاله به آقا پارسا و ماشاله به مامان باحوصله که خاطراتش رو براش مینویسه سلامت و شاد باشید
مامان
پاسخ
سلام.متشکر از شما که بهمون سر میزنید
مامان علی
16 فروردین 94 17:01
نازی پارسا جون وبلاگت پره انرژیه...خوشبحالت که این قدر مامان و بابای با حوصله و مهربونی داری... خیییییییییلی باید قدرشونو بدونی انشاءالله که حساسیتت هم خوب شه مامانت یه نفس راحت بکشه
مامان
پاسخ
سلام ممنووووووووووووووووون ...انشاالله از دعای شما واقعا این حساسیتش دق داد مامانشو هرچیش میشه فکرم میره سمت حساسیتش خدا به همه نینیها سلامت و خیر دنیا و آخرت عطاکنه ..الهی آمین
صدف
17 فروردین 94 21:59
سلام..ای وای ناراحت شدم پسر قشنگمون مریض شده ..انشا....زود زود خوب بشی عزیزم.....منم تم تولد میخوام.
مامان
پاسخ
سلامممممممممممم. چشممممممممممممممم.هنوز تکمیل نشده.خبرمیدم
مامان آروین
23 فروردین 94 11:59
سلام عزیزم خوشحالم که با شما آشنا شدم. آروین من هم سن گل پسرته. خدا پارسا جون رو برات حفظ کنه ماشالا خیلی نازه. اگه دوست داری تبادل لینک داشته باشیم. راستی نمی دونم چرا نمی تونم پست های دوستان رو لایک کنم با اینکه رمز ورود رو نوشتم و وارد صفحه کاربریم هم شدم. اگه دلیلش رو می دونی ممنون می شم بگی.
مامان
پاسخ
سلام دوست خوب.خدا آروین جون را در پناهش سالم و شاد حفظ کنه انشاالله.اگر با کاربری خودت وارد بشی میتونی لینک کنی.یعنی باید وبلاگ نینی خودت باز باشه و بعد وارد صفحات دیگه بشی.هرچند گاهی من همینکار را انجام میدم ولی نمیشناسه هنوز!!!