پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

هديه های آسموني

بیست و دومین ماه زندگیت

1393/12/18 15:18
نویسنده : مامان
4,596 بازدید
اشتراک گذاری

بیست و دومین ماه زندگیت از 15 بهمن تا 14 اسفند بود.

این ماه حساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااابی سرم شلوغ بود و برای هردومون خیلی مهم بود.چون بسلامتی باموفقیت اینماه از شیر گرفتمت.شکرخدااااااااااااااااااااااااااااا

الان که مینویسم و به گذشته فکرمیکنم میبینم الحمدلله خیلی خوب از شیر گرفته شدی و خیلی اذیت نشدی.

اوایل اینماه زندگیت از شیرگرفتمت.البته تصمیم داشتم دوهفته بعد از این زمان که از شیرگرفتمت اقدام کنم ولی خب بیشتر پیش اومد تا اینکه من بخوام.چون دیگه شبها عملا هر 20دقیقه تا نیم ساعت بیدارمیشدی و شیر میخواستی و دیگه توان بیدارموندن نداشتم و گاهی بابات هم انقدر شبها از گریه هات بیدارمیشد که اونم صبحها توان بلند شدن نداشت و من از این وضعیت واقعا ناراحت بودم.سه تائیمون داشتیم داغون میشدیم.

اواخر اینماه هم من حسااااااااااااااااااااااااااااااااااابی چسبیدم به خانه تکانی.شاید توی این حدود 7سال زندگی اینجوری تمیزومرتب نکرده بودم.واقعا هم با بچه داری خیلی سخته ولی خب شکر خدا موفق شدممممممممممم و راضیم.

یکروز هم کلینیک آلرژی رفتیم و مجدد موادی را برایت تست کردن.

 

 

 

 

 

 

 

برای از شیر گرفتن چون میدونم عده زیادی از دوستان مثل خودم دنبال روش ازشیرگرفتن اصولی و ...هستن سعی میکنم اطلاعاتی که ازکتاب و سایت پیداکردم و از سوال شرعی درخصوصش دریافت کردم اینجا بذارم.

مطالب توصیه شده در کتاب ریحانه بهشتی:

دعا برای از شیر گرفتن کودک

  این دعا رانوشته به کودک بخوراند یا که در گلو بسته ترک شیرخوردن گیرد:
وَلاَ تَقْرَبَا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الْظَّالِمِينَ (اعراف19)
فَكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللّهِ عَلَيْهِ إِن كُنتُم بِآيَاتِهِ مُؤْمِنِينَ ج وَمَا لَكُمْ أَلاَّ تَأْكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللّهِ عَلَيْهِ وَقَدْ فَصَّلَ لَكُم مَاحَرَّمَ عَلَيْكُمْ إِلَّا مَااضْطُرِرْتُمْ إِلَيْهِ ...

قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ قَتَلُوا أَوْلاَدَهُمْ سَفَهَاً بِغَيْرِ عِلْمٍ وَحَرَّمُوا مَا رَزَقَهُمُ اللّهُ افْتِرَاءً عَلَى اللّهِ قَدْ ضَلُّوا وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ ج

وَمِنَ الْأَنْعَامِ حَمُولَةً وَفَرْشاً كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللّهُ وَلاَ تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ج(انعام119و140و142)

 كُلُوا وَاشْرَبُوا هَنِيئاً بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ ط(طور19)
ایضاً
این دعارا بنویسد به طفل بخوراند ترک شیرخوردن گیرد:
وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلَى‏ وَهْنٍ وَفِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَلِوَالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ ط(لقمان14)

وَتَأْكُلُونَ التُّرَاثَ أَكْلاً لَمّاً لا وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبّاً جَمّاً ط5 (بلد20)

ایضاً – سوره بروج را به طفل بندد از شیر باز ماند.

 

http://www.islamquest.net/fa/archive/question/fa6946

سوال از سایت شرعی اسلام کوئست درخصوص مدت زمان شیردهی:

پرسش
خداوند، یک مرتبه؛ در آیه 233 سوره بقره؛ اعلام می نماید که مدت شیردهی، دو سال کامل است (حولین کاملین)، اما در آیه 15 سوره احقاف مشاهده می نماییم که مجموع مدت بارداری و شیردهی، 30 ماه بیان شده است (ثلاثون شهرا) و با توجه به این که دوره بارداری، 9 ماه است، طبیعتا باید دوره شیردهی 21 ماه باشد، نه 24 ماه یا دو سال کامل. اختلاف میان این آیات چگونه توجیه پذیر است؟
پاسخ اجمالی

اگر مقصود از ذکر مدت دو سال شیردهی، حکم وجوبی باشد، این اشکال مطرح می شود که مجموع نه ماه بارداری، و 24 ماه شیردهی،33ماه است نه 30ماه که سخن قرآن است. این مقدار زمان شیردهی، واجب نیست؛ بلکه برای مادرانی است که اراده دارند دورهُ شیردهی را تمام کنند. بنابراین از شیر گرفتن کودک، با شرایطی که در ادامه آیه مورد بحث ذ کر شده جایز است. پس زنی که نه ماهه زاییده، می تواند 21ماه شیر دهد (حداقل مجاز شیردهی) که مجموع بارداری و شیردهی،30ماه می شود و مصداقی برای آیه 15 سوره مبا رکه احقاف است. برفرض وجوب دو سال شیر دهی، لازم نیست که دوره حمل، حتما نه ماه باشد، نه کمتر و نه بیشتر؛ زیرا زمان بارداری در زنان متفاوت است. بنابراین، زنی که شش ماهه وضع حمل کند و 24 ماه شیر دهد نمونه ای دیگر برای این آیهٔ شریفه است. از قراردادن آیات 233سوره بقره؛ و 14سوره  لقمان که مدت شیردهی را  دو سال ذکر می کنند، در کنار آیه 15سوره احقاف که مجموع مدت بارداری و شیردهی را 30 ماه بیان می کند و کسر مدت دو سال (24 ماه) از (30 ماه)، (6 ماه) حاصل می شود که کم ترین زمان بارداری است. اختلاف میان آیات، زمانی پدید می آید که دو سال شیردهی واجب باشد و مدت بارداری فقط نه ماه باشد.

 

پاسخ تفصیلی

1. «مادران باید فرزندان خود را دو سال کامل شیر دهند».[1] آیا دو سال شیردادن کودک، واجب است؟

 

آیه شریفه دلالت بر وجوب ندارد؛ زیرا در ادامه می فرماید: «آن مادرانی که بخواهند دوره شیردهی را به اتمام برسانند»؛ یعنی اتمام دوره شیردهی را به میل و- اراده مادر تعلیق نمود، پس معلوم می شود که اتمام شیردهی واجب نیست. دیگر این که فرمود: «در صورت رضایت و مشورت همدیگر می توانند کودک را از شیر بگیرند». پس روشن است که مقصود از بیان این مقدار، وجوب نیست.[2] مادران حق دارند فرزندان خود را دو سال تمام شیر دهند، در صورتی که بخواهند حق شیردهی را به طور کامل استیفا کنند. از شیر گرفتن کودک پیش از پایان دو سال جایز است، ولی برای این کار خواست و رضایت والدین کافی نیست، بلکه باید در باره آن مشورت کنند تا هم مصلحت و حق کودک حفظ شود و هم حقوق پدر و مادر تأمین گردد. مستحب است که مادر، تمام مدتی را که برای شیردهی تعیین شده، به کودک خود شیر دهد و آن دو سال کامل است و اگر خواست کمتر شیر دهد حداقل مجاز، 21 ماه است.[3]

 

2. آیا همه کودکان در این حکم مشترک هستند؟ بعضی از مفسران ما نند ابن عباس عقیده دارند که این مقدار، (2سال) برای هر مولودی ثابت نیست و فقط برای کود کی است که شش ماهه متولد گردد.[4] دلیل ابن عباس آیهٔ 15سورهٔ احقاف است؛(ثلاثون شهرا)، این آیه دلالت می کند که زمان حمل (بارداری) و فصال (ازشیر گرفتن)، 30 ماه است، پس هر انداره که زما ن حمل کوتاه تر باشد به زمان فصال می افزاییم تا حمل و فصال کامل شود، و هر قدر که زمان حمل بیشتر باشد از زمان فصال کاسته می شود.[5]

 

3. کوتاه ترین زمان حمل چند ماه است؟ شیخ مفید (ره) در کتاب ـ الارشاد ـ نقل می کند که در زمان خلافت عمر زنی را که شش ماه (بعد از ازدواج) وضع حمل کرده بود نزد او آوردند؛ عمر خواست او را سنگسار کند؛ امیرالمؤمنین علی (ع) مانع شدند و بر اسا س این آیات ثابت نمودند که ممکن است بچه از شوهر آن زن باشد و آن زن زنا نکرده باشد. حضرت فرمود: "خدای تعالی دربارهٔ آغاز دوران بارداری زن تا از شیرگرفتن فرزند می فرماید: بارداریش و از شیرگرفتنش سی ماه است و درباره زمان شیردهی می فرماید: دو سال کامل است؛ پس آن گاه که زن دو سال تمام کودکش را شیر داد و (از آن سو) دوران حمل و فصال سی ماه باشد،(در نتیجه) زمان بارداری شش ماه خواهد بود، وقتی عمر این بیان را شنید آن زن را رها کرد و این حکم را در اسلام مقرر ساخت و اصحاب پیامبر (ص) و کسانی که پس از ایشان آمدند تا زمان ما به این حکم عمل نمودند.[6]

 

علامهٔ طباطبائی در تفسیر خود این روایت را از ـ الدرالمنثورـ[7] نقل می کند. علامه از ملاحظهٔ  آیات 15 سورهٔ احقاف با آیات 233 بقره و 14لقمان نتیجه می گیرد که حداقل حمل شش ماه است. بنابراین از کسر مقدار دو سال از سی ماه، بر می آید که حداقل دوران بارداری شش ماه و حد اکثر دوران شیردهی که حکم فقهی دارد، بیست و چهار ماه است؛ اگر کودک هفت، یا هشت، یا نه ماه در رحم مادر بماند، حداقل دوران شیر دهی پس از تولد، به ترتیب بیست و سه ماه، بیست و دو ماه، و بیست و یک ماه است. شیخ طوسی و امین الاسلام طبرسی پس از ذکر قول ابن عباس می نویسند: روایاتی که علمای ما روایت نموده اند برمین مطلب دلالت می کنند؛ زیرا ایشان روایت نموده اند که شیر دادن کمتر از 21 ماه ستمی (جور) بر کودک است.[8]

 

4. حداقل مدت شیردهی از نظر روایات:

 

براساس دو روایت ازکتاب وسائل الشیعة، حداقل زمان شیر دهی می تواند 21 ماه باشد و کم تر از آن جایز نیست.

 

الف. امام صادق (ع) فرمود: "مقدار واجب شیردهی، 21 ماه است، پس زنی که کمتر از آن شیر دهد، کم گذاشته و کوتاهی کرده است و اگر ارادهٔ اتمام دوران شیردهی دارد، دو سال کامل مطلوب است.[9]

 

ب. آن حضرت همچنین فرمود: "زمان شیردهی 21 ماه است، پس کم تر از آن ستمی (جور) بر کودک شمرده می شود.[10]

 

5. اشتراک کودکان در حکم ارضاع (شیردادن): گروهی از مفسران معتقدند که دو سال، برای همهٔ کودکان ثابت است و اختصاص حکم حق دو سال شیرخوارگی تنها برای کودکانی که شش ماهه به دنیا آمده باشند، با ظاهر آیه سازگار نیست. ظاهر: "الوالدات یرضعن اولادهن حولین کاملین ..."، اثبات حق شیردادن تا دو سال کامل پس از تولد است و میزان توقف و تغذیهٔ کودک در رحم مادر در این نصاب اثر ندارد، پس تمام کودکان حق دارند تا دو سال کامل از شیر مادر تغذیه کنند و مادر حق  دارد کودک خود را دو سال کامل شیر بدهد.[11]

 

6. جمع بندی: کلمهٔ (یرضعن) خبری است که از آن معنای امر فهمیده می شود و روشن است که امر استحبابی است. کلمهٔ (والدات) شامل حال همه اقسام مادران می شود که عبارت اند از: مادرانی که شش ماهه، هفت ماهه، هشت ماهه و یا نه ماهه وضع حمل می کنند. کلمهٔ (اولاد) همهٔ کودکان را در بر می گیرد که عبارت اند از: شش ماهه، هفت ماهه، هشت ماهه و یا نه ماهه. بر پایه مطالبی که گفته شد آیه شریفه در مقام بیان حکم شیردهی، همه کودکان را در حکم مذکور برابر می داند؛ یعنی همه حق دارند دو سال کامل شیر بنوشند، نه فقط کودکانی که شش ماهه متولد شده باشند و اگر کودکی، شش ماهه تولد یابد آن هم دوسال شیر می نوشد، اگر نُه ماهه تولد یافت، – غالب موارد ـــ این هم داخل در عموم آیه است؛ یعنی باید دو سال شیر بنوشد، اما این حکم، مستحب است، پس اگر بر حداقل مدت شیردهی اکتفا کند، مصداق آیهٔ 15 احقاف است؛ یعنی حداقل زمان شیردهی با نه ماه بارداری که مجموع ارتباط کودک با مادر 30 ماه است و اگر دو سال شیربنوشد به حکم استحبابی آیه 233سورهٔ بقره عمل شده که با آیه 15سورهٔ احقاف منافاتی ندارد؛ زیرا واجب نیست که حتما دو سال شیر بدهند و می توان آیه را حمل بر کمترین مدت شیردهی کرد. پس اگر می فرمود: دو سال شیر دهی واجب است و سپس می فرمود: مجموع حمل و فصال (از شیر گرفتن) 30 ماه است، تناقضی آشکار بود. بنابراین یکی از مصادیق (سی ماه) ، کودکی است که شش ماهه متولد شده و دو سال کامل شیر می نوشد. (کمترین زمان حمل + بیشترین زمان شیردهی) {30=24+6}و دیگر کودکی است که نه ماهه متولد شود و 21 ماه شیر می نوشد. ( حد اقل شیر دهی + بارداری متعارف ) {30=21+9}.

 

 

[1] بقره، 233.

[2] فخررازی، تفسیر کبیر، ج 6، ص 118، چاپ دوم، دارالکتب العلمیة، تهران.

[3] شهید ثانی، شرح لمعه، کتاب نکاح، باب الرضاع.

[4] علی فضل بن حسن، مجمع البیان فی تفسیرالقران، ج 2، ص 171، چاپ اول، سازمان اوقاف و خیریه، انتشارات اسوه،1426ه.ق 1384 ه.ش ؛ محمد بن حسن طوسی، التبیان فی تفسیرالقران، ج 3،ص 373، چاپ اول، مؤسسه نشر اسلامی (جامعه مدرسین).

[5] تفسیرکبیر، فخر رازی، ج 6، ص 118.

[6] شیخ مفید، الارشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، ج 1، ص 197، ترجمهٔ سید هاشم رسولی محلاتی، ناشر: علمیهٔ اسلامیه؛ دیلمی، ارشادالقلوب، ج 2، ص6، چاپ نجف، المطبعة الحیدریة.

[7] الدرالمنثور، ج 6، ص40، به نقل از المیزان.

[8] مجمع البیان، ج 2، ص 171؛ تبیان، ج 3، ص 373.

[9] محمد بن الحسن، الحرالعاملی، وسائل الشیعة، ج 21،ح 27564، ص 454، چاپ 3، مؤسسهٔ آل البیت علیهم السلام لاحیاََََء التراث،بیروت-لبنان، 1429ه.ق.

[10] وسائل الشیعة، ج 21، ص 455، ح27567.

[11] جوادی آملی، عبدالله، تسنیم، ج 11، ص 374، چاپ اول، انتشارات أسراء، قم، اسفند 1385ه.ش.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

توی کتاب ریحانه بهشتی نوشته امام حسین ع 24ماه کامل شیرخوردن که البته تحلیل شخصی من باتوجه به مطالب بالا اینه که احتمالا چون بنابر روایاتی ایشان 6ماهه بدنیا اومدن پس24 ماه هم شیر خوردن.

راستش پسرکم خیلی شک داشتم که چه زمانی از شیر بگیرمت.ولی یه جورائی تصمیمم برای قبل عید قطعی بود.چون واقعا مکرر بیدار شدنهای تو در شب توان برام نگذاشته بود و ازطرفی نه تنها رشدت متوقف شده بود بلکه منفی هم شده بود و بخاطر اینکه خودم هم برای حساسیتت ازموادغذائی زیادی محرم بودم خیلی ضعیف شده بودم و اعصابم هم کمی تاثیر گرفته بود و طی روز مقداری حتی با خودت بیحوصله شده بودم و بخاطر بیخوابیهای شبانه طی روز همش دلم میخواست چرت بزنم.خلاصه برای قبل عید تصمیمم قطعی بود.باتوجه به اینکه قرآن و احادیث برای از شیرگرفتن ماه قمری را ذکر کردن پس 24ماه کامل قمری تو حدود25فروردین تمام میشد.آخرین روزی که تو از شیرم خوردی سه شنبه 21 بهمن 1393 بود.نوش جونت پسرکم.تقریبا حدود 22 ماه قمری شیرخوردی. چندروزی کمتر.خداروشکر میکنم بهم توان و شیر داد که از شیرخودم بیش از حداقل مدت سفارش شده بهت بدم و توی بارداریمم همش دعامیکردم شیر داشته باشم و شیرخشکی نشی چون اصلا دوست نداشتم.

تصمیم داشتم 5 اسفند که تولد حضرت زینب س بود شروع کنم شیرت را کم کنم.ولی روزهای اواسط بهمن بهانه گیریهای مخصوصا شبانه ات خیلی خستمان کرده بود و خودتم ازبیخوابی توی روز بیحال و بدخلق بودی.برای همین تصمیم گرفتم شیر روزت را که دوبار طی روز میخوردی کم و قطع کنم.از چهارشنبه 15 بهمن شیر بعد بیدارشدن از خواب ظهرت راقطع کردم.خیلی خوب همکاری کردی و طی روز هم همش باهم مشغول بازی بودیم.روز جمعه 17بهمن هم که بابات خانه بود شیر موقع خواب ظهرت راهم قطع کردم و یعنی عملا طی روز شیر نمیخوردی ولی حسابی شب تلافیشو درمیاوردی.

اینم عکسهای اون روز جمعه که با بابات بردیمت پارک که مشغول بشی:

توی استخر توپ اولش که بچه ها نبودن شاکی بودی ولی بعدش دیگه بیرون نمیومدی

مثل بچه ها یک دوسه میگفتی خودتو پرت میکردی توی توپها

بعدش کلی توپ بازی کردی

در آخرهم برای اولین بار از پارک پشمک خریدیم و خوردنت جالب بود

اونروز هم شکرخدا خوب گذشت ...

شبش به بابات گفتم بیا برنامه ریزی کنیم حالاکه پارسا روزهارا کنارمیاد از آخر هفته حدود چهارشنبه که برای 22 بهمن تعطیله شبها را شروع کنم.ولی بعدش سریع پشیمان شدم و دلم نیومد و به بابات گفتم بیخیال بذاریم از هفته بعد!!! بابات هم حرفی نداشت...

جمعه شب خیلی بد خوابیدی و 3 شبی میشد من نتونستم بخوابم...واقعا خسته بودم.شنبه هم طی روز شیر نخوردی و مشغول بودی ولی شب خیلی بد خوابیدی و عملا اصلا نخوابیدی..تقریبا منو بابات تا صبح بیدار بودیم..

صبح روز یکشنبه 19 بهمن قرار بود بریم خانه عزیزیت.چشمهای منو بابات از بیخوابی سرخ بود و خودتم بشدت برافروخته بودی.خانه عزیزیت که رسیدیم ازچهره ی ما همگی متوجه خستگیمون شدن.بنده خدا بابات که مجبور بود بره سرکار ولی منو تو کمی خوابیدیم و البته چه خوابی..همش بیدارمیشدی شیرمیخواستی.

دیگه برای صبحانه بلندشدیم و عزیزی و باباجونیت پیشنهاد دادن اصلا طی روز دیگه شیرت ندم و سرگرمت کنم که نخوابی تا شب راحتتر بخوابی.من هم که چندروزی بود از شیرنخوردن روزت تجربه داشتم بعید میدونستم کمکی باشه که شب بهتر بخوابی و کم کم توی دلم داشتم تصمیم میگرفتم حالاکه به اینجا رسیدم از شیربگیرمت.

اونروز حسابی سرگرمت کردیم.

کلی بازی کردی و ازهمیشه آزادتر بودی تا بهانه نگیری

عزیزیت میگه بابات گوچک بود لیوان میگذاشت زیر پاش که قدش بلند بشه چراغها را روشن خاموش کنه.

پسر چون ندارد نشان از پدر:

به بادکنک ضربه میزدی الکی خودتو مینداختی زمین میگفتی:افتاد

بهت میگم بگو افتادم..یکبار میگی افتادم باز میگی افتاد

هروقت بهت میگم دوربین را نگاه کن بخند یه چهره ی خیلی مصنوعی از خودت درست میکنی!!برای همین مجبورم قلقلکت بدم یا باهات بازی کنم بخندی...

اینجاهم داری با باباجونیت بازی میکنی..حسابی خستشون کردی

با عزیزیت برات سوره بروج را به آب خواندیم و من برات بقیه آیه های سفارش شده راهم خواندم و دادیم خوردی.

 

نازی پسرکم خوابت گرفته عزیزممممممممممممممممممممممم

ولی عزیزیت دائم برات خوراکی میاورد سرگرم بشی.مویز خیلی دوست داری

لپتاپ را هم آورده بودم سرگرم بشی و با آهنگ بهت غذا میدادم

روزقبلش سوره و آیه های سفارش شده را بارها توی صفحه ورد نوشتم و اونروز دادم پسرعموت برات 3برگ پرینت گرفت و رو نوشته هاش چسب زدم که دست نخوره و تا کردم تا برای هرلباس به یقت بدوزم.چون میدونستم نمیذاری چیزی آویز گردنت باشهو برای اولین بار اونشب دوختم به لباست

عصر خانه آقاجونت رفتیم و برای اینکه توی ماشین شیرنخوری قبلش باهم رفتیم بقالی و خوراکیهای موردعلاقت را خریدم و توی ماشین مشغول بودی.

هر بقالی بریم اولین چیزیکه میبینی آبنبات چوبیه ولی عمرا بخوری.انگار فقط از جلدش خوشت میاد

خلاصه آلاسکا و چوب شور و...خریدیم و شکر خدا توی ماشین دوام آوردی شیرنخوردی.

شب هم ساعت 12 شیرخوردی و خوابیدی...

برات سوره بروج که سفارش شده برای ازشیرگرفتن است را با زعفران نوشتم و دادم بخوری.یه مقداری کاره سختی بود.چون برای نوشتن هر حرف باید یکبار نوک یخ شکن را داخل زعفران میزدم وبیشتر از اون نمینوشت.

چندبار هم سوره بروج را برات خواندم و صوتیش را پخش کردم و از مامان جونت و...هم خواستم برات بخونن.

بابات دوتا انار که میدونست از سری انارهای شیرینه به نیت از شیرگرفتنت گرفته بود و هرکی رسید برات روش یس خواند.ممنوووووووووووووووووووون از همه

دوشنبه 20بهمن:

دیشب دو ساعت اول خوب خوابیدی ولی بعدش تاصبح هی بیدارشدی.خاله ات میگفت توی روز بهش ندادی حریص شده.خلاصه تا تونستی شیرخوردی و جدیدا یکی را میخوری میگی اون یکی!!

نزدیک ظهربیدارشدی.بعد بیدار شدنت سرگرمت کردیم.هنوز حس نکردی قراره از شیر گرفته بشی.حدود ساعت 3 بردمت شهربازی امیر در سبلان.نمیدونستم از 4 شروع میشه و یکساعتی توی پاساژ گشتیمو مغازه نگاه کردی و خوراکی خوردی.وقتی رفتیم شهربازی بوسم کردی و گفتی هورااااااااااااااا

فقط بازیهای دونفره که منم میتونستم همراهت باشم سوارمیشدی.همش بغلم بودی.واقعا حتی انگشتهای پام درد میکرد.خاله ات هم مرخصی گرفته بود و ساعت 5 اومد پیشمون.وقتی خاله اومد بازیهای تکی راهم انجام میدادی.

توی عکس بالا باهم داخل قطاریم.خیلی شاد نبودی.شاید خسته بودی وعادت داشتی اینموقع روز شیربخوری بخوابی.دیروز هم ظهر نخوابیده بودی و مسلما سختت بود.توی قطار بهت موز دادم سیر بشی.یکباری گفتی هاخ یعنی شیر ولی حواستو پرت کردم.

یه بادکنک برات خریدم که یه نینی بود باهاش بازی میکردی ولی بهش نمیدادی.بنده خدا بیخیال میشد ازت دور میشد بازمیرفتی صداش میکردی و تامیخواست بادکنکت را بگیره نمیدادی!!!

برگشتنه هوا تاریک بود.برات سیب زمینی سرخکرده خریدم و روبروی پاساژ یه دست فروش بساط اسباب بازی کرده بود و تو حمله ور شدی سمتشون.تا میومدم یکی را ازدستت بگیرم اون یکی را بهم میریختی.مردم هم بجای کمک به کارهات میخندیدن هی میگفتن اینو نگاه چه بامزس!!!

خلاصه خاله برات یه سگ و یه جوجه چراغی خرید.

توی مترو حسابی بهانه شیر میگرفتی چون خوابت میومد.

وقتی رسیدیم خانه برات سی دی نینی کوچولو گذاشتن و چون خوابت میومد من توی اتاق قایم شدم بلکه بقیه بتونن بخوابوننت.بابات امروز ماموریت بود و شب برگشت و همش دلش پیش اوضاع تو بود.

من واقعا خسته بودم چون چندشب بود اصلا نخوابیده بودم و طی روز هم همش دوندگی داشتم.سوره ها و آیه هارو که برات نوشته بودم دادم خوردی.

مامان جونت بهم میگفت خیلی حساسی که ناراحتی میکنی

دیروز هم عزیزیت بهم میگفت همه تونستن تو هم میتونی.

هنوز برای ازشیرگرفتن مشکل وناراحتی خاصی حس نکرده بودم ولی خیلی نگران بودم.بنظرم امروز کمی حس کردی که شیر توی روز برات ممنوع شده.

خاله ات سربه سرم میگذاشت و میگفت برای از شیر گرفتن میخوام بهت انگیزه بدم.اولین چیزیکه پارسارو ازشیرگرفتی میخوری چیه؟؟به اون فکر کن!!!

آخه بخاطر شیردهیمو حساسیت تو خیلی موادغذائی برام ممنوع بود دیگه.

دلم میخواست تو هم خوب شده باشی و همه چیز بخوری.بی تو صفا نداره آخه.

ولی واقعا قبلا دلم میخواست بستنی پریما بخورم!!!هههههههههههههه داخل سفیدها نه دبل چاکلت!!!

اما اونشب انقدر خسته و پر استرس بودم که حس میکردم چیزی بخورم حالم بهم میخوره.

امان از دست خالت وسط ازشیرگرفتن!!

شب هم شیر خوردی و خوابیدی

سه شنبه 21 بهمن:

شب تا صبح کلی میل کردی.وقتی بیدار شدی نزدیک ظهر بود.دیشب اصلا خوب نخوابیده بودی وبرای همین کلی بیحال بودی.

کمی که غذاخوردی بازی کردی باهم رفتیم بیرون.میخواستم از عطاری صبرزرد بگیرم یاهمون تلخک بگیرم.موافق استفاده اینجور چیزها نبودم ولی با شناختی که از بیدار شدنهای شبت داشتم بعید میدونستم بدونی میشه شیر خورد و کوتاه بیای و قضیه اش با روز فرق میکرد.خلاصه بیرون کمی ماشین سکه ای سوار شدی و بعدش باران گرفت.عطاری صبر زرد نداشت و تصمیم گرفتم بریم جای دیگه.بهانه ای بشه تو هم کمی سرگرم بشی.خوابت گرفته بود و سرتو گذاشتی روی شانم.یک دستم چتر و وسایلم بود و دست دیگم تو بغلم بودی.میگفتم سرتو بذار روی شانم ولالائی برات میخوندم.میدونستی توی خیابان جای شیرخوردن نیست و برای همین تقاضاهم نمیکردی.کمی توی پارک راه رفتیم.همه یه جوری نگاهم میکردن.براشون عجیب بود منو تو اینجوری زیر باران بودیم.خلاصه رسیدیم به عطاری بعدی و صبر زرد خریدم.اونم دوبسته.آخه قبلش همسایه مامان که پسرش حدود5سالشه گفت برای اون هم یک بسته بخرم.میگفت هنوز پسرم گاهی سراغشو میگیره و کلافم کرده. دیدن حالو روز اون مادر منو مصمم تر میکرد که توی ازشیر گرفتنت قاطع باشم و هی دلم نسوزه.

ازعطاری که اومدم بیرون توی راه برگشت به خانه آقاجونت حس میکردم سرت هی روی شانم شل میشه.جرات نداشتم تکانت بدم نکنه خواب باشی و بیداربشی.ازخانومی پرسیدم بچم خوابه؟آخه سرت اون سمت بود.گفت خوابه.دیگه جرات نکردم سوار ماشین بشم.ترسیدم بیداربشی و شیربخواهی.خیلی خسته شده بودم و گودی کمرم اذیتم میکرد و کف پاهام از شدت خستگی داغ شده بود.کلی راه رفتم تا قشنگ بخوابی.دلم میخواست توی ایستگاه اتوبوس بنشینم تا چندساعتی بخوابی ولی به خودم گفتم خوابش عمیقه میخوابه و برای همین بسمت خانه آقاجونت اومدم.توی راه ازیک اسباب بازی فروشی برات یه اسباب بازی خریدم.

وقتی اومدم خانه هنوز خواب بودی و خوابوندمت ولی وسوسه شدم لباسهات را دربیارم که بیدار شدی!

خداروشکر اسباب بازی به دادم رسید. 

صبر زرد راهم به همان نسبتی که گفت با آب مخلوط و آماده کردم.

بازهم رفتم یه گوشه منو نبینی و مامان جون وآقاجونت بردنت بیرون.این از شیرگرفتن ازنظر زمانی خیلی مناسب نبود چون مامان جونت تازه ازعمل جراحی بلند شده بود والبته هنوز رختخوابش پهن بود و روبراه نبود.تقریبا سه ساعتی بیرون بردنت و گویا یکساعت بغل مامان جونت خوابیده بودی و تاجاجرود الکی رفتن تا تو بخوابی.تا بیاید بازهم سوره عصر و بروج را برات نوشتم.

وقتی اومدین من داخل حمام بودم و باری اسم شیر را آورده بودی...قرار بود عصر با بابات بریم امامزاده صالح فرحزاد.دلم میخواست آخرین وعده شیرت را که در شب قراره بخوری داخل امامزاده بهت بدم ولی خب بابارن میومد و بابات دیر رسید و خیابانهاخیلی شلوغ بود.برای همین کلی توی حمام سرگرمت کردم و بازی کردی.اونشب تصمیم گرفتم حالاکه 3روز با برنامه شیرنخوردی 2 شب هم فقط بهت شیرموقع خواب را بدهم و بعدش طی شب دیگه شیرت ندم و قطع کنم.

شب موقع خواب بهت شیر دادم و خیلی گریه کردم چون قرار بود فقط یک وعده دیگه موقع خواب شب فردا بخوری و دلم خیلی تنگ میشد.ولی چون طی روز خوابیده بودی هی میرفتی میومدی و نمیذاشتی این آخرین وعده ها باهم خوش باشیم.بالاخره خوابیدی و قبلش باز سوره بروج را با آب کم شستم و دادم خوردی.

اینم عکس آخرین وعده شیرخوردنت که قرار بود البته یکی مونده به آخر باشه.وای که الانم میبینم دلم میخواد بترکه.خیلی دلم تنگ شده شیرت بدم.

چهارشنبه 22بهمن:

دیشب موقع خواب بهت دوبرابر وزنت قطره استامینوفن دادم بلکه زود بیدارنشی و کمی بخوابی.ساعت 3بیدارشدی و شیرخواستی.هرچی خواستم بخوابونمت نشد و اصلا قبول نمیکردی.آخرش مجبور شدم از صبر زرد استفاده کنم و بغلت کردم و باآرامش توی چشمات نگاه کردمو گفتم نخور مامان بومیده بده تلخه نخور.بانگرانی نگاهم کردی و نزدیک شدی و بوکردی و خوشت نیومد.خیلی کم هم مزه کردی وتلخیش راچشیدی و رفتی کنار و بعدش سرت را گذاشتی روی شانم و خوابیدی.

اینجاهم بابات داره برای آرامشت کنارت نمازمیخونه.بابات برات دوتا اسباب بازی خریده بودکه شب بیقرار شدی بازی کنی.کمی نگاهش کردی ولی خوابت میومد و بازی نکردی.

نوبت بعدی ساعت 8صبح بیدارشدی و یادت بود نمیشه بخوری و راه بردمت خوابیدی.شب سختی نبود انتظار داشتم وحشتناک باشه.خداروشکر.کلی اونشب برات دعا و سوره خواندم وهرچی امواتم بذهنم میرسید یکی یکی نام بردم و براش صلوات فرستادم و خواستم برات دعاکنه.

صبح که پیپی کرده بودی و خواستم تعویضت کنم به مامان جونت گفتی :مامان جون هاخ بده پیپی!! اه اه اه

قربونت برم منو با پیپی مقایسه کردی پسرم!!!بدبو

طی روز بهانه نگرفتی و سرگرم بودی.

تازه رقص هم میکردی و خودتو پرت میکردی روی مبل با شادی!

عروسکت راکه همیشه اونجاموقع شیرخوردن بغل میکردی توی کمد قایم کردم که فیلت یاده هندوستان نکنه

حسابی آزادی داشتی و به وسایلی که قبلا دستت نمیدادیم دست میزدی و تازه خرابکاری هم میکردی و مثلا کل جعبه ی ماساژورشون را پاره کردی

نینی کوچولو تماشا کردی و بهت غذا دادم سیر باشی

بعد از ظهر هم با بابا و خاله ات رفتیم امامزاده صالح فرحزاد.صبحش بابات رفته بود خانه عزیزیت و انارت را دون کرده بود و آبش را گرفته بود و عزیزیت روش برات یس فوت کرده بود و باباجونیت آیه الکرسی.خودمونم که قبلا کلی یس خوانده بودیم.

سفارش شده اش این بودکه در شروعه ازشیرگرفتن جای متبرک بریم ولی خب نشد و هنوز هم خیلی خوب بود.

توی ماشین اصلا شیرنخواستی و روی شانم خوابت برد.منم اونجا برات مجدد روی آب انارت یس خواندم.

تو هم توی بغلم خواب بودی.امان از مردم!!!بعضیها از کنارم رد میشدن میگفتن خدا شفاش بده!!!

منم تو دلم میگفتم خدایا بذار پای حساسیت پسرم انشاالله خوب بشه.

اواخر یس بیدار شدی و عجیب بغلم آروم بودی تا تمام بشه.چسبوندمت به ضریح و برات دعاکردم.

دعاکردم عاقبتت توی دنیا و آخرت بخیر باشه.سلامت باشی.حساسیتت خوب باشه.

دو تا دعای اساسی بزرگ هم همیشه برات دارم که توی دل خودمه و به کسی تاحالا نگفتم.برای آیندت یه آرزوئی دارم که خب بر مادران عیب نیست دیگه.

آمین به همشوووووووووووووووووووووووووون

با دست اسمهای متبرک بالای ضریح را لمس میکردمو میزدم به صورتت.

بعدش هم کلی آب انارت را خوردی و کمیش هم ماند بعدا خوردی و برات مجدد باهاش سوره هارو نوشتم.

شاید چون دیشب موقع خواب رفتن شیرخورده بودی روحیت خوب بود چون منتظر بودی شب بشه و شیر بخوری.تصمیم من هم قبلا همین بود ولی چون دیگه سینه ام را صبر زرد زده بودم نمیتونستم بهت شیر بدم چون قاطی میکردی واقعا خوبه یا بده.گاهی خوبه گاهی بده.برای همین مجبور بودم دیگه بهت ندم.حسابی خسته بودی.روی پتوی سفری میکشیدمت ومیگفتم ماشین بیب بیب..مدتها این بازیه شبانمون بود.

مجدد بهت استامینوفن دادم که اگه برای دندان درآوردنه که زود بزود بیدارمیشی کمک باشه.

بابات سوره بروج را برات نوشت و دادیم خوردی.اونشب خیلی سخت گذشت.اومدی بهم گفتی هاخ

ولی یادت اومد بده و بهت گفتم نه بزرگ شدی.نباید بخوری و...

تو هم رفتی پیش آقاجونت شکایت و میخواستی واسطه بشه.خیلی دلمون سوخت.

روی زمین دنده عقب خودتو میکشیدی یا خودتو پرت میرکدی روی رختخواب مامان جونت و هی میگفتی عه عه

عصبی و کلافه بودی.گاهی گریه میکردی گاهی میخندیدی.خیلی غصه خوردم برات.نیم ساعتی گریه کردی تا خوابت برد.یعنی روی شانم گذاشتم و راه بردمت تا خوابیدی بالاخره ولی واقعا عمیق و شدید گریه کردی و خیلی اذیت شدی.نازی پسرکم.شب سختی داشتی.

پنجشنبه 23 بهمن:

نصف شب دوبار بیدارشدی و هر بارش تقریبا 5دقیقه ای شاید کمی بیشتر گریه کردی و خوابیدی.عجیب حالم بد بود.با اینکه نسبت به همیشه خوب خوابیده بودم صبح نمیتونستم بیدار بشم.تو خوب بودی و بازی میخواستی ولی من نمیتونستم.شاید برای تغییرات شیرم بود نمیدونم واقعا حالم بد بود.بابات از سرکار اومد و قبلش خاله و مامان جونت سعی کرده بودن یکی دوساعتی نگهت دارن من بخوابم ولی هی بهم سرمیزدی و میگفتی:مامانش

آخه جدیدا بهم میگی مامانش!!! بسکه اطرافیان میخوام صدام کنن میگن مامانش اینو بده اونکارو بکن و..

توهم میگی مامانش!!

نمیدونم چرا اصلا توان نداشتم حتی جوابت را بدم.کمی خوابیدم وعصری بهتر شدم.تصمیم داشتم یکبار آخرشب توی خواب شیرت بدم.عصری باهم حمام رفتیم و دوساعت و نیم بازی کردی.واقعاحوصله ام سررفته بود و ناخن میگرفتم و...تا تو بازی کنی و زمان بگذره.از طرفی خسته میشدی و امید بود شب اذیت نشی.دلم میخواست خودمو تمیز کنم که دیگه تلخ نباشم تا آخر شب یکبار دیگه برای دل خودمم شده تو عمق خواب بهت شیر بدم.بیش از تو خودم بهش نیاز داشتم.مامان جونت میگفت بخاطر حرف قدیمیها میخوای شیرش بدی؟؟نمیدونستم منظورش چیه.میگفت قدیمیها میگفتن بچه را شب سوم توی خواب شیر بدین چون بچه میگه خدایا یعنی میشه یکبار دیگه من شیر مادرمو بخورم؟؟؟

من میدونستم کسی توی دل بچه نیست ولی خب نمیدونم چرا دلم خیلی گرفت وکلی اونموقع گریه کردم.

بعدش هم دایی بزرگم اومد بهت سر زد و سرگرم بودی.

اینجا آقاجونت داشت این تق تقیها را آویزون گوشت میکرد!

اونشب رعد و برق و باران بود.بردمت پشت شیشه و هی برات شعر ساختمو خوابیدی.

خیلی دلم میخواست شاه عبدالعظیم برم.ولی نشد.دلمو بردم اونجا و توسل کردم که مثل شب قبل اذیت نشی.

برات شعر میخوندم رعد و برق بیا...

بارون بیا..

برفه بیا روی زمین لالا کن...

برفه بیا رو درختها لالا کن!!!

میگفتی برای تو لالائی نخونم دیگه چاره ای نبود!!!

اونشب اولین وعده غیررژیمی پروتئین گاوی را خوردم.خاله پیتزا سفارش داد.فکرکنم میخواستن خیالشون راحت بشه که دیگه شیرت نمیدم.آخرش نشد من اول پریما بخورم!!!ههههه

وقتی خوابیدی زوری چانه ات را پایین نگه داشتم دهانت باز بشه شیر بخوری.ولی اصلا مک نزدی.اصلااااااااااااااااااااااااا

کمی شیرم را دوشیدم توی دهنت و خداحافظی کردمو از خدا خواستم این شیردهی را از من قبول کنه

بعدش هم برای سبک شدن شیرخودم هم برای آخرین شیر تو شیرم را داخل ظرف آلاسکات دوشیدمو توش برات شکر زدمو موز ریختم که طعمش هم عوض شه و هوای شیرتو نکنی.

انگار وقتی شیرمو دوشیدم حالم بهتر شد.فشارم برای اولین بار در زندگیم 14 روی 9 بود

آخه من معمولا فشارم 10 روی6.5 است وخیلی کم میشه فشارم 11 باشه.اصلا توی سرم عادی نبود.

جمعه 24بهمن:

دیشب انقدر گریه کردم که صبح چشمام بازنمیشد.این جدائی برای من هم خیلی سخت بود.از طرفی هم استرس داشتم مثل شب قبل اذیت بشی ولی شکرخدابهتر بود.خیلی دلم برای شیر دادنت تنگ شده بود.

اونروز خانه عزیزیت رفتیم.خیلی زیادو عجیب مظلوم شده بودی.کم حرف..کم تحرک..

برای سرگرم شدنت بابات بردت از درخت پرتقال کندی و خودت پوست کندی و خوردی

نوش جااااااااااااااااااااااانت عزیزکم

عزیزیت برات نان صبر درست میکرد.گویا رسم شمالیهاست.کدو و آرد برنج

عمو بزرگت هم با خانواده دیدنت اومدن.ولی اصلا حوصله نداشتی و صدات درنمیومد.خیلی غصتو داشتم.

بخاطر اینکه غذابخوری برای یک گریه هی غذامیریختیم نگاه میکردی و تو هم غذامیخوردی.به قول عزیزیت گریه ی خوشبختی بود.

توی راه خانه آقاجونت از بابات خواستم برات توپ بخره.وقتی دیدی بابات داره توپ برمیداره گفتی هورا توووووپ

دلم باز شد صداتو شنیدم مادر.چقدر ساکت بودی اونروز.

یکبار توی ماشین گفتی هاخ ولی بعدش سریع خودت گفتی: نه بده!!!

کمی خانه آقاجونت بازی کردی و دایی کوچکم دیدنت اومد.شب باز رفتیم جلوی پنجره و باز برات شعرساختم

آخه میگفتی لالایی برات نخونم.انگار لالائی میگفتم یاد شیر میوفتادی.برای همین شعر الکی میساختم.

دوز استامینوفن قبل خوابت راهم کم کردم.اونروز از عصر سرگیجه داشتم وحتی شب خواستم بذارمت سرجات باهم خوردیم زمین.نمیدونم شاید وقت نداشتم به خودم برسم.ضمن اینکه اونروز بستنی و دوغ و ماست هم خوردم و عجیب اصلا هضم نمیکردم.انگار من هم مدتی نخورده بودم نمیتونستم بخورم.

شنبه 25بهمن:

نصف شب یکبار بیدارشدی و واقعا گفتی هاخ..به نظرم خواب دیده بودی و خیلی گریه کردی.جان دلم...

آقاجون و مامان جونت هم تلاش کردن بخوابوننت.آخرش توی بغلم آروم گرفتی و بعد روی پام خوابیدی.

صبح دیر بیدار شدی بااینکه فقط یکبار بیدارشده بودی هردومون خسته و کسل بودیم.تاچشم باز کردی گفتی مامان.بغلت کردم.معلوم بود دوست داری شیر بخوری ولی هیچی نگفتی.فقط چسبیدی و سرتو گذاشتی روی تنم.میگفتی حرکتت بدم.منو تو و مامان جونت اصلا نشد چیزی بخوریم.توکه اصلا غذانخوردی و خیلی غمگین بودی و صدات درنمیومد.با مامان جونت بردیمت پارک.کلی هم برات خوراکی بردیم وکمی خوردی.

بعدش آقاجونت هم اومد.به بابات که سرکار بود از اوضاع بدت تلفنی گفتم و خواستم دعات کنه.دلم گرفته بود واقعا.

کلی باآقاجونت بازی کردی و خوب تونست بهت خوراکی بده بخوری.

عاشق این سرسره پیچیها شدی و یکدفعه با سر میری پایین!!

کنار پارک شنبه بازار بود و رفتیم اونجا گشتی زدیم.دلم میخواست برات از اون توپهائی بخرم که میخوره زمین چراغش روشن میشه.قبلا یکی داشتی باطریش تموم شده بود.البته پیدانکردم ولی یک تخته با قابلیت پاک شدن برات گرفتم.خیلی عالی بود و دوست داشتی.

یکی هم لوازم دوهزار تومانی بساط کرده بود کلی موتور و قلک و کامیون اسباب بازی داشت نشسته بودی جلوی بساطش تا جائیکه جا داشت برداشتی توی دستت نگه داشتی و بعدش گفتی بریم.میگی بی ایم یعنی بریم.

جانممممممممممممممممممممم

دوتاشو برات خریدم و بقیشو گذاشتیم اومدیم.روحیت خیلی بهتر شد.خوشحال بودم.خداروشکر.ولی خودم همش سرگیجه داشتم.

این روزها تقریبا روز اصلا نخوابیده بودی وتصمیم گرفتم امروز ظهر بخوابونمت.توی بغلم چرخیدیم و خوابیدی راحت.

یکساعت خوابیدی.ده دقیقه اول به حالت شیردهی درازکش بغلت کردم آروم بشی.خودمم خوابم برد ولی پریدم و دیگه خوابم نبرد.از خواب بیدارشدی داشتم برات کتلت سرخ میکردم.خوردی و بهت گفتم برای مامان بخند دلم باز شه.تو هم خندیدی.عجیب روحیت عالی شده بود.کلی هم غذاخوردی.

عصری یقه لباسم باز شده بود حواسم نبود خم شدم بغلت کنم یکدفعه دیدم چشمات گرد شده.بعدش گفتی اه اه بده!!

شب هم اول توی بغلم راه بردمت توی بغلم هی دستت خطامیرفت!!ولی دستتو میگرفتم میاوردم پایین. بعد روی پام گذاشتم و حسنی برات خوندم.آخرش روی زمین هی غلتیدی تا خوابت برد.اونشب بدون گریه حدود 1:30خوابیدی.

یکشنبه 26بهمن:

دیشب تا ساعت 2:15داشتم خاطرات این روزهارو یادداشت میکردم که یادم نره.حدود ساعت 6یکبار بیدار شدی و 5دقیقه ای شاید گریه کردی و روی پاهام تکانت دادم خوابیدی.دیگه بیدارنشدی تاحدود 11 که کامل بلند شدی و کمی صبحانه خوردی و برنامه چرا دیدی.

باخودت مشغول بودی..دلم نمیخواست توی خودت بری

بعدش کمی باهم بازی کردیم و بردمت شهربازی مجتمع دنیای نور در رسالت.

اولش سوار بازیها نمیشدی ولی استخر توپش را دوست داشتی واولین باری بود منم متونستم داخل توپها بیام باهات بازی کنم.خیلی کیف داد.

بهت میگفتم توی توپها بخواب و چشمهاتو میبستی

بعدش کم کم سوار بازیها شدی.وسایل بازی دونفره با مادر نداشتت و خیلی عالی نبود ولی خوب بود.

ب

بعد از طبقه اولش برات بادکنک خریدم.خودت گفتی موش.

بعدش هم باهم رفتیم پارک کنارش و کلی بازی کردی و بهت خوراکی وکتلت دادم خوردی.روحیت شکرخدا امروز خوب بود راضی بودم.

ماشین سوار شدیم و خیلی خوب جلوی در خانه آقاجونت مسیرش بود و پیادمون کرد.توی ماشین خوابت برده بود.درگوشت لالائی خوندم خوابیدی توی بغلم.موش را هم بالای سرت گذاشتم که بیدارمیشی ببینی و بهانه نگیری

خودمم شروع کردم تندتند خاطراتمون را نوشتن

وقتی بیدارشدی موش را دیدی و خیلی خوشحال شدی

بعدش هم خوراکی خوردی و دیگه واقعا خوب بودی.

بابات عصری اومد و بردمون شهربازی نزدیک خانه اقاجونت.

سرپوشیده نبود وخیلی سرد بود هیچکسی نبود فکرکردیم بسته است.بابات رفت سوال کنه و توی اون مدت هی میگفتی هورا بازی

خلاصه رفتیم داخل و تقریبا همه بازیها را سوار شدی و بیشترش را من هم باهات سوارشدم.

بعضیهاهم روشن نکردیم در حد عکس گرفتن بود و اینکه امتحان کنی.چون همکاری نمیکردی و زود میخواستی بیای پایین.

از شهربازی صبح یادگرفته بودی که بعضی وسایل باسکه کارمیکنه به بابات میگفتی پول اینجا بریز!!!پول بده!!

آخرشم بیرون نمیومدی و با بابات توی سرما فوتبال زدی!!

سوار اکثر بازیها که میشدی میگفتی تمامممممممممممممم یعنی بسه دیگه!!

یه بازی کشتی هم داشت سه نفری با بابات سوارشدیم.

شب هم خانه آقاجونت کلی بازی کردی ولی مقاومت میکردی نخوابی.هی میگفتی موش بغلم بخوابه.

فیلم تتی ببینم و..

خلاصه حدود2:30 شب خوابیدی و تاصبح دوبار بیدارشدی و با دست دنبال هاخ بودی و گریه کردی و باز خوابیدی.

 

روزهای بعدش رفتیم خانه خودمون.شب اول واقعا برات خیلی سخت بود.عروسکهائیکه موقع شیرخوردن بغل میکردی را میزدی.منو میزدی و موهامومیکشیدی.بااینکه حدود یک هفته از آخرین شیرخوردنت میگذشت ولی سختترین شب اولین شبی بود که خونمون رفتیم.واقعا خیلی بیقراری کردی.

ولی از روزهای بعد کم کم سرگرمت کردم و کنار اومدی.

چند روزی خانه خودمان موندیم تا به شرایط خانمان کاملا عادت کنی.

پسرم داره سیب میخوره.نوش جااااااااااااااااااااااان

خودتم هرکسی چیزی بخوره بگه به به میگی نوش جان

گاهی عصبانی میشی و یکبار خواستی گازم بگیری نذاشتم زانوی خودتو گاز گرفتی!!

دیگه دوربین شارژ نداشت توی حمام ازت عکس بگیرم!!

روزهای بعد کلا دیگه وقت نمیکردم باطری دوربین را بگذارم شارژ و فکرکنم ده روزی هیچ تصویری نداری.شایدم دوهفته.حسابی خانه تکانی کردم و تو هم مشغول بودی و هرجائی رامیخواستم تمیز کنم میگفتی هورا چون کلی وسایل جدید برای بازی داشتی.واقعا با بچه کوچک کارکردن خیلی سخته ولی موفق شدمممممممممممم

 

 

اینم به روایت متن کتاب ریحانه بهشتی:

واقعا بچه داری عشقی برای مادره که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و گاهی بنظرم اونقدر سخته که هیچ چیز نمیتونه جبرانش کنه.

امیدوارم خدا این دوران شیردهی را ازم پذیرفته باشه

بعد از شیرگرفتنت واقعا شخصیتت عوض شده.خیلی مستقل شدی.اما خیلی ازهم دور شدیم.انگار قبلا بیشتر پیش هم بودیم.الان یه جوریه.ولی خب اتفاقی بودکه باید توی زندگیمون می افتاد و خوبیش اینه الان که نزدیک عید شده تو دیگه به شیرنخوردن عادت کردی و داریم باهم روزهای جدیدی را تجربه میکنیم.

الان گاهی که صبح زود بیدار بشی ظهرهم میخوابونمت.دیگه خیلی مقاومت نمیکنی.

اواخر این ماه زندگیت بردیمت کلینیک آلرژی خورشید مجدد پیش خانم دکتر منصوری.یکسری مواد را برات تست پوستی کرد.خود دکتر استرس داشت که چطوری اینهارو برات تست کنه و همه مسئولینش نگران بودن و من هم نمیدونستم واقعا چجوری دوام میاری.

ولی چون نقاشی روی بدن را دوست داری سرگرم شدی.اول شماره آلرژنها را روی دستت نوشتن.بعد هی میگفتیم وای چرا روی دستت نقاشی شد؟؟بعد از هرماده مورد نظر یک قطره روی دستت میچکاندن و با یه تیغ کوچک یک خراش روش میدادن.هردو دستت از آرنج تامچ پر شده بود.

به خیلی چیزها حساسیت داشتی.ولی کم.

اولش دکتر جو را تست نکرده بود چون اخیرا شک داشتم بهش گفتم اونم اضافه کرد و به جو ازهمه بیشتر حساسیت داشتی.

درختها و گرده گیاهان وخیلی چیزهارا تست کرد.

اکثرا درجه حساسیتهات 2 یا 1 بود و فقط جو 4 بود و یک علف هم 3 بود.تقریبا به همه مغزها و گندم و گوشت گوساله حساسیت داشتی.درجه حساسیتت به لبنیات 1 بود و سویا و تخم مرغ هم حساسیت نشان نداده بود.

دکتر گفت ازهمه چیز بهت بدم بجز جو که ترجیحا اصلا بهت ندم مگه اتفاقی گاهی.

میگفت مغزهارا چون میدونم زیاد بهش نمیدی نمیگم نده.ولی اگه بگم لبنیات بده زندگی روزمره ما پره محصولاته گاویه و زیادمیشه.قرار شد از بعد عید با لبنیات پخته مثل ماست و پنیر شروع کنم برات تست کنم.انشاالله حساسیت نشان ندی.حالاعمری جو و گوشت گوساله نخوری چیزی نمیشه ولی دلم میخواد لبنیات بخوری.از دوستدارانت که وبلاگت را وقت میگذارن میخونن خواهش میکنم توی دعای سال جدیدشون برای خوب شدن کامل حساسیت تو مخصوصا به لبنیات با دل مهربونشون دعاکنن.

 

پسندها (11)

نظرات (6)

مامان آیهان
20 اسفند 93 1:29
واقعا خیلی خوب بود استفاده کردم بعضی جاهاشم گریه ام گرفت منم دوروزه پسرمو از شیر گرفتم نمیدونم چرا به سرم زد زود از شیر بگیرمش ولی طفلکی خیلی بی تابی میکنه براش دعا کن مامانی
مامان
پاسخ
انشاالله بزودی باشرایط جدیدش کنار میاد و بازهم با هم شاد و خندونید
مستانه
20 اسفند 93 7:48
سلام عزیزم ماشالله به پسر گلت.چقدر آقا شده.خدا حفظش کنه.خانوم دستت درد نکنه.این همه زحمت کشیدی و نوشتی.مطمءنا از دل مینویسی که انقدر به دل میشینه.نوشته ها تو خوندم و اشک ریختم.عکسهای پارسا رو به امیرحسینم نشون دادم و قصه از شیر گرفتنشو براش گفتم.مرتب میگه اون نی نی رو ببینیم. من هم در حال از شیر گرفتن هستم.از راهنماییهات خیلی استفاده کردم.انشالله به حق حضرت علی اصغر علیه السلام خدا کمکمون کنه و پسرم اذیت نشه. انشالله خانواده ی کوچیک و پر مهرت در پناه خدا و امام زمان علیه السلام باشه.التماس دعا دوست خوبم.
مامان
پاسخ
سلااااااااااااااااااام ممنون عزیزم.انشاالله شماهم موفق باشی .امیرحسین گلی را ببووووووووووس
مامان مهدیه
20 اسفند 93 9:24
خوب و مفید بود...خدا حفظش کنه
مامان
پاسخ
سلامت باشیدددددددددددددددددددددددددددددد
مامان آیهان
22 اسفند 93 0:15
ذوست عزیز به خاطر مطالب خوبت با اجازه لینک کردم
مامان
پاسخ
سلام.خواهش میکنم
مامان علی
10 فروردین 94 15:20
سلام عزیز خیلی ممنون از توضیحات کاملت علی من هم تقریبا با پارسا جون هم سنه ولی من هنوز دلم نیومده از شیر بگیرمش. البته فقط زمان خواب بعد از ظهر و شب تا صبح میخوره. مواقع دیگه سرگرمش میکنم ..برای منم دعا کن ..دوست دارم خودش بزاره کنار.. به امید خدا وقتی وبلاگ پارسا جون رو میخونم حالم کلی بهتر میشه خدا حفظتون کنه
مامان
پاسخ
سلام انشاالله شماهم براحتی از شیر میگیریش.من که خیلی دلم برای شیردهی تنگ شده.حس میکنم وقتی از شیرگرفته میشن خیلی از مادر دور میشن.انگار یک رابطه ی عاطفیه خاصه که هیچ چیز جایگزینش نمیتونه بشه.دلم تنگه براشپارسایادش رفت ولی من...
ĸoѕαr
9 خرداد 94 11:45
سلام خاله خوشحال میشم بهم سربزنیــــــــــــــــد..
مامان
پاسخ
سلام.چشم