پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

نوزدهمین ماه زندگیت

1393/8/16 1:20
نویسنده : مامان
2,561 بازدید
اشتراک گذاری

نوزدهمین ماه زندگیت از 15 آبان تا 14 آذر بود.

 

-تقریبا هر جمعه با بابات پارک میریم.این روزها هوا خیلی سرد شده و برنامه صبحگاهی منو تو برای پارک و گردش رفتن کمی به هم ریخته.

آقاجونت یکماهه بهم سپرده ازت یه عکس بندازم با کلی شرایط!! قدی باشه، از روبرو باشه،شلوار 6 جیب و کتونی پوشیده باشی و...

منم هی تلاش میکنم ازت عکس بندازم ولی آخه مگه تو میگذاری یه عکس درست ازت بندازم.همش ژست را خراب میکنی!

بادکنکت هم ترکید(به بادکنک میگی باد! ترکید را هم درست میگی) دیگه هیچی کلا عکس بی عکس

به همه چیز هم کار داری..وقتی داری یک مسیری را میری قشنگ میدونم الان هدف بعدیت چیه!

همیشه توی استخرهای توپ فقط یک نقطه مینشستی ولی اینسری با الگوبرداری از بچه های آتیش پاره راه رفتی و بالا پایین پریدی و بازی کردی

برای اولین بار هم سوار هلیکوپتر چرخان شدی وخیلی دوست داشتی

پسرم از زمان پارک کردن ماشین باباش در پارکینگ استفاده میکنه سریع پله هارو یه جارو میزنه!!!

 

 

-اول اینماه یکروز مرکز پایش رفتیم و صبحش هم منزل دائی رفتیم.زندائی برات یه توپ خوشگل خرید که حسابی کیف کردی.کلی هم با لوازم ورزشیهای پسردائی بازی کردی!!!جاروبرقی هم که جزء اولین ملزومات بازیه دیگه حرفی نیست!!خلاصه همچین ظریففففففففف کم کم خونشونو زیر و رو کردی!!

صبح که ازخواب بیدار شدی بوسم کردی وباهام بای بای کردی گفتی مامان هانا هانا..یعنی مامان برم پیش خاله.به خاله میگی هانا.البته منظورت از خاله زندائیم بود.من نیم ساعت بعد تو بیدار شدم.دیدم برای خودت نشستی روی پشتی و داری بشگن میزنی و زندائی بهت خوراکی میده.آجی ملیکا رو هم خیلی دوست داری.تا میبینیش میپری بغلش.بهش میگی: آجه

 

 

-روز دوشنبه 18 آبان پسرکم واکسن 18ماهگی را زد.واااااااااااااااااااااای که عجب بلا واکسنی بود.انقدر پاهات درد میکرد تا چندین روز اصلا حرکتش نمیدادی و خمش نمیکردی.یکی دو روز اول که حواست نبود حرکتش میدادی یکدفعه جیغت میرفت هوا.خیلی اذیت شدی عزیزکم.شب هم اصلا نمیتونستی غلت بزنی و واقعا 5 الی 10دقیقه یکبار بیدار میشدی.

اینجاهم با پای دردناک داری با آقاجونت ورزش و نرمش میکنی!!!سعی میکردی اداشو درآری..آخرشم سر وزنه ها دعواتون شد!!نمیذاشتی ورزش کنه یعنی برات خطرناک بود خب!ماشاالله زورتم زیاده وکمی وزنه هارو بلندمیکنی و برای کمرت خوب نیست

 

انقدر تب داشتی همش دلت یخ میخواست.یخهای بزرگ مینداختم توی لیوان هی آب خنک میخوردی!

10 روزی هی خواستیم بریم خونمون و خانه باباجونیت رفتیم و باز برگشتیم خانه آقاجونت.خلاصه هردوخانواده حسابی به زحمت افتادن.اینم وضع زندگی مامان جونت که تو زحمتشو کشیدی:

آقاجونت همچنان پیگیر عکست با تیپ مورد نظرش بود وکلی سرگرمت کردن من عکس بندازم ازت

دو روز بعد واکسنت تب کردی و یکروزی تقریبا تبت قطع بود و رفتیم خانه باباجونیت که فرداش بریم خونمون ولی چنان تبی کردی درحد40.2 درجه.که خیلی ناگهانی هم به این عدد رسیدی.یکدفعه دیدم تو خواب داری میلرزی.انقدر ترسیدم.عزیزیت آب ولرم آورد پاشویت کردیم.همه خیلی ناراحتت شدن.خودتم فقط میچسبیدی بهم ومیخواستی سربو بگذاری روی شونم.

 

شب شیفتی با بابات پاشویت میدادیم.البته عصرشم دکتر عمومی رفتیم چون پنجشنبه بود و دکترت نبود.گفت گوشت کمی ملتهب شده و برات دارو هم داد.ولی نوبت دوز بعدی استامینوفنت نرسیده بود تبت میشد 39.5

از پاشویه کف پاها و دستها و سرت یخ یخ شده بود ولی همچنان زیر گردنت وکمر و شکمت میسوخت.

اصلا جرات نداشتیم بخوابیم.در عرض نیم ساعت تبت میرسید40

خلاصه باز روز بعد برگشتیم خانه آقاجونت و باز یکی دوروز بعد رفتیم خانه باباجونی و مجدد خانه آقاجونت

بعد10 روز تونستیم بریم خونمون.البته یکباردیگه توی اون مدت پیش دکتر خودت بردمت.آخه همش گریه میکردی وحسابی بیقرار بودی و اصلا بازی نمیکردی و خودتو میزدی و اطرافیان را میخواستی بزنی یا گازبگیری و موهاشونو بکشی!!!خلاصه خیلی عصبی بودی

دکترت گفت گوشت خیلی شدید درد میکنه برای همین بیقراری.ضمن اینکه واکسن سیاه سرفه هم طبق بیان پزشکت باعث بیقراری میشه.میگفت بچه ها که این واکسنو میزنن دوست دارن فقط جیغ بزنن.

روزهای خیلی سختی بود.شکر خدا الان که مینویسم داری بهترمیشی.داروتم خیلی کمیاب و قوی بود ولی بابات پیداکرد برات.واقعا واکسن خیلی خیلی سختی بود.از دوستان شنیده بودم ولی باورنمیکردم دیگه در این حد باشه.

هیچوقت تورو اینجوری ندیده بودم.حتی یکروز که دائی خانه آقاجونت اومده بود و باید مطابق معمول کلی بازی میکردی و سرگرم میشدی فقط گریه کردی.حتی توی ملحفه که تابت میدادیم خیلی دوست داشتی اصلا دیکه موافقش نبودی وفقط معترض بودی.

برای سلامتیت لازمه دیگه.چاره ای نیست.امیدوارم همیشه تنت سلامت باشه عزیزم

این روزهارو هم که عمرا یادت بمونه..از یاد ماهم خیلی زود میره و خستگی بزودی از تنمون درمیاد

 

 

-اینماه تقریبا جمله هم میسازی.اولین روز این ماه زندگیت بهم گفتی : آب بده...واااااااااااااااااای که من غش کردم اینو گفتی.همون روز سرت خورد جائی و گفتی: درد درفت=درد گرفت....به بده هم گفتی

الهی من قربونت بشم انقدر بامزه و ظریف حرف میزنی.

راستشو بخوای اصلا فکرنمیکردم انقدر زود حرف بیوفتی وحتی جمله سازی کنی.نمیدونم چرا ولی همیشه فکرمیکردم دیر حرف میوفتی.شاید بابت اینکه خودم  آدم پرحرفی نیستم.البته طی روز خیلی باهات کار میکنم ولی خب فکر میکردم کمه

ولی واقعااااااااااااااااااا به سنت خیلی خیلی بیشتر لغت میگی و جمله میسازی و حرف میتونی بزنی.

البته هنوزم بیشتر کارهاتو با عه عه و ایما اشاره پیش میبری ولی خب اگه بخوای بگی میتونی.انقدرم صدات ظریفه آدم میخواد بخورتت.برعکس موقعهائیکه گریه میکنی و صدات 7 تا کوچه اونورتر هم میره!

نمیدونم کی یادت داده به من گاهی میگی: ننه !!

اعتراف کنید کی بوده؟؟؟؟!!!!

چند باری هم صدام کردی: مادر !!!

 

بیشترین فعلی که استفاده میکنی "در آر" هست!!یا میگی جورابتو در بیاریم یا وسیله ای را و....

آخرهای اینماه خیلی دامنه لغاتی که استفاده میکنی وسیع شد.

به بابات میخوای بگی باباجان میگی بابا جا یا میگی بابا دان

به من گاهی میگی مامان، گاهی مادر،گاهی مامانم!!! گاهی ننه

از لغات بامزه ای که میگی "ای بابا" هست...هرجا گیر میکنی و کارت به مشکلی میخوره میگی ای بابا..خیلی خنده داره

 

به هواکش میگی هوائی یا هواده یا هوا

به بادکنک میگی باد

از دوکلمه ای ها که راحت میگی دائی جواد هست!!خیلی به دائی من علاقه مندی و اسمش راهم بااینکه راحت نیست درست وکامل میگی به دائی دیگرم بااینکه اسمش راحتتره میگی دای دای!

از دوستان کارگاه مادرو کودکت اسم آرنیکا تو ذهنت مونده و بهش میگی آرنا..وقتی بازیهای کلاست را باهات انجام میدم میگی آرنا

دیگه آخرهای کلاس باهم دوست شده بودین که کلاس تموم شد!!! آخرین جلسه در خیابان ازهم جداشدیم جیغ میزدی و گریه میکردی که آرنا بیاد!

 

ازهرلغتی یه بخشیش رو میگی..اگه خیلی سخت باشه آهنگشو میزنی!!!

دارو به معنای دوا و جارو را یکجور ادامیکنی به دوتاشون میگی دارو!

به مادربزرگم که بهت میگه دادش میگی دادا

انقدر لغات زیادی میگی به ذهنم نمیرسه همشو بنویسم.

یکبار داشتی بعد واکسنت که تب کرده بودی دارومیخوردی چون تلخ بود وسطش گفتی"آب بیده آب بیده!" خیلی خنده دار بود.قربونت برم واقعا بچه حرف میوفته خیلی شیرینتر میشه.

وقتی میخوای خودتو برام لوس کنی میگی:مامانممممممممم!!

به مامان جونت اول میگفتی مامان مون..بعد شد مامان مونا..بعد شد مونا..بعد خواستی بگی مونا جان میگفتی مونا جا!!! خلاصه اسم مامان جونت هیچ ربطی به مونا نداره ولی میگی مونا

جدیدا میگی مامانا!

بجای بله میگی آره آره

 

در شمارش اعداد شش را نمیگی: اک ، دو ،عه،چار،پن، هف ،هش،نه ،ده !

 

 

 

-بسیاااااااااااااااااااااار روحیه ی شادی  داری و من از این موضوع خیلی خوشحالمممممممممممممممم.منتظری یه سوژه برای بازی وخندیدن بشه

 

-شکر خدا دیگه از آبمیوه گرفتن و با سرنگ زوری بهت دادن راحت شدم.خودت میوه ها رو میخوری.پرتقال و نارنگی و گریپ فروت را برات پرپر میکنم میگذارم جلوت.خودت آبشونو میگیری میندازی بیرون.لیمو شیرین هم دوشت داری درسته برات پوست بگیرم مثل سیب گاز بزنی! دلار هم عزیزیت داده جلوت میذارم پرتقال و خیار را میزنی توش میخوری!نوش جوووووووووووووووووووونت...خیار و سیب و موز راهم که از اول راحت میخوردی

عاشق موز هم هستی.یک موز را طی 4قسمت میخوری.هرچی میگم کم کم بذار دهنت فایده نداره!! لپهات بادمیکنه وقتی موز میخوری.خودت قشنگ میگی موز

 

 

 

 

-سعی میکنم به نقاشی کردن علاقه مندت کنم.زیادهمکاری نمیکنی ولی خب نسبت به ماههای قبل خیلی بهتری.بیشتر ترجیح میدی مدادها را بگذاری بین پاهات مثلا غیب کنی(از بابات که باهات گل یا پوچ بازی میکنه یاد گرفتی) یااینکه مدادها را فرومیکنی داخل سیم دفتر نقاشی!(اینم از دفتریادداشت من که یک خودکار داخل سیمش گذاشتم یادگرفتی)!خلاصه خیلی به نقاشی علاقه مندی!قه قهه

جدیدا رنگ انگشتی برات میارم داخل حمام که انگشتهاتو بزنی توش و روی دیوارش نقاشی کنی.اولین بار که اصلا همکاری نمیکردی برای همین باهاش تصاویر محبوبت را میکشیدم!! هواکش!!بادکنک!!نینی

کم کم با زور اینکه بیا پاهای همو رنگ کنیم و بیا ماهی رو رنگ کن و...انگشتت را داخل رنگ زدی

بالاخره روی دیوار کمی خط خطی کردی

زود میخواستی دستهاتو بشورم! انقدر تو بچه تمیزی هستی!!!

عوضش از حمام اومدیم بیرون حواسم نبود در رنگ را نگذاشته بودم سریع دستت را داخل رنگ کردی و کشیدی روی دیوار!!شاکی

از دفعات بعدی داخل حمام بهترنقاشی میکنی.با رنگهای آبی و زرد برات رنگ موردعلاقت یعنی سبز را درست میکنم انگار بیشتر دوست داری باهاش نقاشی کنی.هی بهم میگی باد بکش یعنی بادکنک..یا هوا بکش یعنی هواکش!

توی کلاست هم همه عکسه گل و بلبل میکشیدن برای بچه هاشون..من برای تو عکس هواکش!!!نمیدونم چه علاقه ایه به هواکش داری.وقتی میخوام پوشکتو عوض کنم به هواکش دستشویی سلام میکنی و وقتی میخوام در دستشویی را ببندم میگی بای بای هوا !!!

 

 

 

-وقتی حمام میری اگه لباسی برای شست داخل حمام باشه سریع میندازی توی وان که بشوری!!کلی هم اینکارو دوست داری و خوشحال میشی!

و دیگر عکسهای حمامت

 

 

 

-این درجات رقاصیت هرماه داره بیشتر میشه!!! نمیدونم چه استعداد خاصیه که داری!همچین خودجوش حرکات جدید ابداع و ارائه میکنی.وقتی دارم سیب زمینی رنده میکنم با صداش تو میرقصی!! چه برسه برات دست هم بزنن دیگه هیچچچچچچچچچچچچچچچچچ

خانه عزیزیت باعموهات وخانواده ها دور هم بودیم برات دست میزدن اول نشسته میرقصیدی بعد ایستاده بعد دیگه از خود بیخود شده بودی هی دور میچرخیدی!!! انقدر عرق کرده بودی حین رقص یک دست لباس برات عوض کردم!!!عزیزیت میگه تا 7 سالگی آزاده کاریش نداشته باش.

بعد رقص هم هنرنمائی کم آوردی شروع کردی نماز خوندن!

 

-آخرین جلسه کارگاه مادر و کودک که روزهای دوشنبه یک ساعت باهم میرفتیم اینماه تمام شد.بعضی کارهاشو دائم انجام میدی مثلا دست اطرافیانو میگیری بلندشون میکنی که ماگلیم ما سنبلیم بخونیم یا اینکه هرکار خوبی میکنی دست میزنی میگی به به به!

جلسه آخر اصلا همکاری نکردی.نمیدونم بخاطر ناراحتی گوشت بود یا لثه هات.فقط جیغ میزدی و من بجات کاردستی درست کردم!

این بازی که مخصوص 2.5 تا6 ساله ها هست راخیلی دوست داشتی و آخر برات خریدم! انقدر تمرین میکنی که تقریبا همشو درست میندازی

کل مدت کلاست از داخل این تونل بازی رد نشده بودی ولی جلسه آخر بجای اینکه سر کلاس بشینی اصرار داشتی از تونل رد بشی!

 

 

-اهل تلویزیون نگاه کردن نیستی.البته شاید اجباری باشه چون من اصلا صبح تا شب اگه تو خانه تنها باشم تلویزیون روشن نمیکنم هیچوقت اهل تلویزیون دیدن نبودم.گاهی برات آهنگهای نینی کوچولو که تصویری است را میگذارم ونگاه میکنی.

خانه مامان جونت صبح برنامه به من بگو چرا رو نگاه میکنی و صدای عروسک چرا میاد سریع میدوی.تصمیم دارم از ماه بعد اگه صبحها دیر بیدار شدی به این طریق بیدارت کنم و خوش خلق هم باشی

از پوشک عوض کردن فرار میکنی میری چرا نگاه کنی

 

 

-همچنان بشدت علاقه مند ماشین لباسشوئی هستی.مهمانی هم که میریم وسیله ای گم میکنن داخل لباسشوئیشون پیدا میکنن!!

خانمان تا صدای ماشین لباسشوئی قطع میشه درشو بازمیکنی ولباسها رو درمیاری و میگذاری روی شوفاژ!

 

-برای واکسن رفته بودیم شکرخدا قد و وزنت عالی بود و بازهم روی نمودار سبز تولدت اومدی.البته همیشه قدت خوب بود ماشاالله ولی وزنت چندباری کم شد ولی خداروشکر الان روبراه شدی.میگفتن ماشاالله چون قدش بلنده وزنش نشون نمیده.

پسندها (8)

نظرات (9)

شادي
16 آبان 93 3:04
سلام دوست عزيز! خوبي؟!! وبلاگت خيلي قشنگه! مخصوصا عکس هاش!
مامان
پاسخ
سلام ممنووووووووووووووووووووون
مه رو مامان ایلیا
26 آبان 93 8:33
سلام خوشگلم خوبی ؟ افرین پسملم که به همه چیز روی زمین کار داره بچه باید کنجکاو باشه خاله جون دیگه بزرگ شدی وجمله هم که میسازی اوررررررررررررین بوسسسسسس
مامان
پاسخ
سلامممممممممم بعد یکدوره ی سخت واکسن و سرماخوردگی و...شکر الان خوبیم
مامان مهدیس
28 آبان 93 22:38
اخی چقد ماه شدی عزیزم
مامان
پاسخ
خاله مهسا
4 آذر 93 11:10
خاله قربون بره که روز به روز بامزه تر و ملوس تر میشی عسل خاله
مامان
پاسخ
پس آتیش تر چی؟؟؟ کامل بگو!!!هههه
نفیس
9 آذر 93 14:49
سلام به طور اتفاقی وبلاگ قشنگتون دیدم منم باردارم و هفته35 شروع کردم برای سالم بودن پسر من هم دعا کنید
مامان
پاسخ
سلام انشاالله بزودی پسر گلی رو سالم بغل میگیری.شماهم موقع زایمان مارو دعاکن.انشاالله زایمان راحت وخوبی داشته باشی
صدف
12 آذر 93 10:39
عزیزم دلم براش یک ذره شده بود.....بوسسسسسسسسسسسسسس
مامان
پاسخ
دل ماهم برای شما و امیررضای عزیز تنگ شده
خاله مهسا
12 آذر 93 11:04
پسرمون همه جوره بامزست مامانش
مامان
پاسخ
عکسهای پشمک خوردنشم ببین بعد برای مامانش گریه کن!!
طناز (مامان آروين)
20 اسفند 93 8:30
عزييييييييييييييييييزم خدا خفظت كنه.
مامان
پاسخ
انشاالله همه نینیها در پناه خدای مهربون ممنووووووووووووووووووووون
مامان سمیه
10 تیر 94 2:21
سلام مامان پارسا جون خدا این هدیه آسمونیتو برات نگهداره... گل پسر تو یار آقا امام زمان عج شه و دخملی منم کنیز حضرت زهرا.س.. به ما هم سر بزنید.
مامان
پاسخ
سلام.ممنون از دعات عزیزم.انشاالله تو دنیا و آخرت عاقبت بخیرباشن