پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

شانزدهمین ماه زندگیت

1393/5/15 22:30
نویسنده : مامان
2,862 بازدید
اشتراک گذاری

شانزدهمین ماه زندگیت از 15 مرداد تا 14 شهریور 1393 بود.

این روزها تغییراتت خیلی زیاد شده.منظورم تغییرات رفتاری وفکریه نه ظاهری.به نظرم خیلی از حرفارو میفهمی وخیلی دقیق گوش میکنی وحس میکنم دیگه باید روی صحبتها ورفتارمون خیلی بیشتر از قبل حساس و مراقب باشیم چون حسابی الگوبرداری میکنی و طوطی شدی!

پسرک عزیزم:

خوشحالم که اولین روزهای ماه شانزدهم زندگیت قدمهای کوچکت را توی صحن مسجدجمکران گذاشتی.

میدونی پسرکم خودم نمیدونم چرا ولی شاید اولین مکانی باشه که انقدر توش حس خوبی دارم.اصلا همینکه توی محوطش قدم برمیدارم انگار قلبم آرامش میگیره.مدت خیلی زیادی هم بود قسمتمون نشده بود بریم.

خداروشکر میکنم که پسرگلم شاد و سلامت حسابی برای خودش اونجا راه رفت وبازی کرد.

برات کلی دعاکردم...

دعا کردم جزء یاران شوی...

انشاالله بحق محمد و آل محمد(ص) هممون بتونیم یارهای واقعی حضرت باشیم

 

امیدوارم خودت هم که بزرگ شدی درخصوص رفتن به جمکران مداومت داشته باشی و بتوانی برسی به آنچه که بزرگان رسیدن و ببینی آنچه که مقربان دیدن

الهی آمین

برات بخشی از نظرات آیت الله العظمی بهجت را درخصوص این مسجدمیذارم.

 اگر درباره مسجد مقدس جمکران نظری دارید بفرمائید؟

 

- ما معتقدیم که این مشاهد مبارک و مساجدی مانند جمکران، بی‌نیاز از معرفی‌اند و اگر کسی بگوید: رفتیم و چیزی در آنجا نیافتیم به حسب ظاهر باید گفت: از روی اعتقاد صحیح نرفته است؛ یا برای امتحان رفته یا همین طوری رفته است به هر حال بهترین معرّف این مکان‌ها‌، خودشان هستند.

 

اهمیت مسجد مقدس جمکران در کلام آیت الله بهجت(ره)

 

‎*‎مسجد جمکران نزد من از مسجد سهله کمتر نیست‎.‎

‎*‎مسجد جمکران مورد عنایت است، بنابراین شایسته است مۆمنان آن را غنیمت بشمارند.

 

‎*‎این سند مسجد جمکران می گویند یک خواب است. آقای بهجت فرمودند: اولا خواب نیست بلکه در بیداری حسن مثله جمکرانی آمد و علائم را دید که امام زمان (عج) علامت گذاری کرده و بعد با حضرت حرف زده. ثانیا اینقدر در مسجد جمکران شفا حاصل شده، حاجتها روا شده و ملاقاتها با امام زمان(عج) واقع شده که از حد تواتر هم گذشته است‎.

مثلا با خودم دوربین بردم وباطریهاشو شارژ کردم که ازت کلی عکس بگیرم ولی دوربین را جاگذاشتم و مجبور شدم با موبایلم عکس بندازم که چون کیفیتش پایین بودخیلی عکسهای خوبی نشد.از هیچی بهتره دیگه مادرجان!بپذیر!

قرار شد اول من برم نماز بخونم تو هم بیرون پیش آقایان باشی وبعد بیام تورو بگیرم و بابا نماز بخونه.داشتم نمازصبح میخواندم که صدای گریه شدید توی مسجدپیچید.هنوز نماز امام زمان و تحیت نخوانده بودم.هرچی گوش کردم دیدم صدای گریه شبیه صدای توئه.خلاصه هول شدم واومدم بیرون دیدم تو داری برای خودت بازی میکنی و اشتباه کردم و تو نبودی که گریه میکردی.شاید قسمت بود بابات هم زودتر بره به نمازش برسه.خلاصه دیگه داخل مسجد نرفتمو همون بیرون که ایستاده بودم سعی کردم با آقا صحبت کنم و حاجات کسانیکه التماس دعا گفته بودن را ازشون بخوام و...

توی اون مدت تو هم حسابی بازی کردی و توی صحن انقدر دور میرفتی که یک نقطه میشدی و طفلی باباجونیت حسابی پابه پات میومد.یه بچه هم داشت باتوپش بازی میکرد که تو کلی دنبالش رفتی تا ازش بگیری و صدای جیغهات همش میومد.ولی اون بچه ازت بزرگتر بود وتندتر میدوید وتوپش را دورتر پرتاب میکرد که نتونی بگیریش!!

این عکس پایین جالب شده!!در اثر انعکاس نور روی سرامیکها و رفتن تو در اون بخش همچین انگار توی نور وارد شدی!!

یکسره دنبال گربه ها هستی.مادر باباجونیت قم خاک شده اند.رفتیم سر مزارشون.ولی تو بیرون مشغول گربه بودی و با زور بغلت کردمو بردمت.عاشق گربه ای.تا گربه میبینی میگی هاپ هاپ هاپ که مثلا بترسونیش!!

شب قبلش فقط دوساعت خوابیده بودی و صبح داخل ماشین تا برسیم هی شیر خوردی که بخوابی ولی جالب بودن این سفرکوتاه در اونموقع صبح نمیگذاشت بخوابی.دیگه حدودای 9صبح بیقرار شده بودی وهمش بهانه میگرفتی.موقع صبحانه خوردن ما درپارک تو خواب بودی وحیف شد نتونستی یه کم بازی کنی.

راستی اینو یادم رفت بگم که وقتی بعدجمکران رفتیم حرم حضرت معصومه (س) تو با آقایون رفتی قسمت مردانه.من هم حرمو زیارت کردم و زیارت نامه دست گرفتم بخوانم وبعدبرم سراغ نمازش که دیدم ای وای باز صدای گریه شبیه صدای تو میاد.دیگه توجه نکردم و به خواندن زیارت نامه ادامه دادم که دیدم موبایلم زنگ میزنه و بابات گفت سریع بیام دم در!! ایندفعه واقعا صدای گریه تو بود!!قربونت برم ماشاالله حنجره پسرم!! صدای گریت کل حرم پیچیده بود.تازه کفشداری آقایان بهت دوتا شکلات داده بود اونهارو هم گرفته بودی وبه گریت ادامه داده بودی.میخواستم باخودم ببرمت زنانه ولی بغل پسرعموی بزرگت رفته بودی وحسابی هم خوش بودی ومن گفتم مزاحمت نشم.گویا دم در زنهای چادری را دیده بودی وفکر کردی منم که رفتم و تحویلت نگرفتم.خلاصه وقتی رسیدم دم در بابات را حسابی کلافه کرده بودی وخیس عرق شده بود و آروم نمیشدی.خودت هم که صورتت خیس اشک.تا اومدی بغلم آروم شدی! بابات میگفت هنوز عقل رس نشده وبرای سفرش زوده.ولی بنظرمن از3نیمه شب بیدار بودی وشب هم ساعت1 تازه خوابیده بودی وخسته بودی.علاوه براینکه تقصیرمن هم بود.باید باخودم میبردمت زنانه.خب تجربه ای بود دیگه.خلاصه که یک زیارتنامه را هم کامل نخواندم ودادم زن عموت طفلی بقیش را به جای من بخونه.

 

 

-این ماه حسابی به گردش بودی.هوا کمی بهتر شده و ازطرفی باقیمانده تابستان فرصت مناسبی برای تازه کردن دیدارها و صله رحمه.خلاصه این ماه مارکوپولو شدیم و چند روز بعد سفرکوتاهمون به قم به کرج منزل اقوام بابات رفتیم.چون مدتی بعد از عید که میخواستیم بریم تو واکسنت را زده بودی وکمی از واکسن سرخک گرفته بودی ونشد بریم.یکی از دوستانم هم نینی گلش اونموقع بدنیا اومده بود که به دیدنش نرفته بودم.وقتی کرج رفتیم منزل آنهاهم رفتیم وپسرگلشون ایلیاجون را دیدیم.ولی چون آخرین مهمانی اونروزمون بود تو حسابی خسته شده بودی و از اول تاآخرش خواب بودی وحتی نینیشون بیدار شد تو بیدار نشدی!!یعنی ببین چقدر خسته بودی که اینجوری عمیق خوابیدی!هرمهمونی ای رفتی کلی بازی کرده بودی.

مارکوپولو در سفر بعدی خودش خانه مادربزرگ من اومد.مامان بابام.اونجا یه پارک بزرگ هست که پارک بچگیهای منه.من هروقت خانه مادربزرگم میرفتم دوست داشتم اون پارک برم.الان هم پسرم وقتی اونجامیره چندباری تو اون مدت پارک میره.میخوام یکبار بیام واونجا ازت عکس بندازم.باخطرات کودکی مادرت!! ولی این چندبار که حالشو نداشتم!! انشاالله دفعه ی بعد!

راستی اصلا شکرخدا غریبی نمیکنی.البته خیلی هم صمیمی نمیشی.منظورم از غریبی نکردن اینه که افراد راکه خیلی وقت ندیدی میبینی گریه وبیقراری نمیکنی وشاکی نمیشی.ولی هیچکس غیر از چدنفری که هرهفته آنهارا میبینی نمیتونه براحتی بغلت کنه.باهاشون مشغول بازی هم میشی ولی بغلشون براحتی نمیری.کلی باید ساعتها باهات بازی کنن وبه دلت راه بیان و گولت بزنن تا بری بغلشون.البته منو باباتم گاهی راحت بغلت نمیکنیم. دوست داری برای خودت آزاد باشی و بگردی.

خلاصه که خانه مادربزرگرم از همون اول صبح خندیدی و خوش بودی و بازی کردی .میدونی هرجا میریم اونجا انگار اسرائیل حمله کرده اونم با بمب!!! کلا دکوراسیون جدیدی هم براشون درست میشه چون همه وسائل خطرناک رو ازجلوی دستت برمیداریمو میزها را طوری میذاریم هی روشون نری و تلویزیونشونو نندازی و....

خلاصه یه وضعی!!

توی این عکس معلومه دور میزشون پارچه انداختیم هی پاتو نکوبی!!!

اینجاهم بعدازظهر عزیز و بابابزرگ خواب بودن تو دست میزدی که بیدارشون کنی!

در ادامه مارکوپولو یکروز که خانه آقاجونش بود برای صرف شام با خانواده به پارک رفت!

البته تا حدود8:30 شب هرچی صبرکردیم بیداربشی و زودتر بریم پارک بیدار نشدی و آخرشم یابدخلقی پارک اومدی و دوست داشتی باز بخوابی.ولی نمیشد دیگه دسته جمعی قرار گذاشته بودیم بریم پارک و مامان جونت تدارک دیده بود.خلاصه اولش خیلی بدخلق بودی و همش میچسبیدی به من شیربخوری.ولی دیگه آخرشب شارژ شده بودی.یکبار یه دختر هم قدت اومد توپتو بگیره تو توپ را زدی توی صورتش!!!خسته

هرجامیری گربه یابت کار میکنه وگربه پیدامیکنی.این گربه هم معلوم بود توی پارک هی غذاخورده سنگین بود بدبخت میخواست استراحتی بکنه.

هرچی پیشتش میکردم بره و دست از سرش برداری نمیرفت!

هی میرفتی میخواستی دمش را بگیری.گربه هم دمش را تکون میداد نتونی.آخرش یکبار دمش را گرفتی اونم بلند شد پرید طرفت.آقاجونت نزدیکت بود وبا پا زد به گربه و اونم فرار کرد.چقدر خدارحم کرد چنگت نزد.ولی تو فکرکردی گربه باهات بازی کرده وحسابی خوشحال شدی و کلی گریه کردی که رفت!!

من خیلی ناراحت شدم واصلا دلم نمیخواد انقدر طرف حیوانات بری.خدانکرده چنگت بندازن جاش بمونه میخوای بگی ماها ازت مراقبت نکردیم.نمیگی خودم چقدر سرتق بودم همرو اسیر میکردم منو ببرید حیوانات رو ببینم که!!

یکبار هم همچین فیس تو فیس با یک سگ بودی توی پارک!!!

اصلانمیترسی.اصلا...آخه حیوانات هم روشون زیاد شده .هیچجوری فرار نمیکنن تو بیخیال بشی!!دوره زمونه ای شده ها!!

دویدن هم یادگرفتی گاهی میدوی.البته یه مدل خاص ونه خیلی باسرعت

این هم بقیه عکسهای پارک رفتنت

قبلا ازچمن بدت میومد وچندشت میشد ولی اونشب چمن میکندی و اگه ولت میکردیم دهن هم میگذاشتی!!

تازه آخرشب هم اومدیم خانه آقاجونت بازیت گرفته بود ومیگفتی توی ملحفه تابت بدهند!

این هم وقتی تاب دادنت قطع میشه:

یعنی کافیه رختخواب بخواهند پهن کنن..فکرمیکنی همه چیز برای تاب دادنه توئه!

 

 

خانه باباجونیت هم میخواست غذا درست کنه روی منقل تو هم اولش همکاری میکردی میخواستی زغال باد بزنی بعد خرابکاری میکردی ونمیگذاشتی غذاشو باد بزنه!!

از دور هم بادمیزدی جیز نشی!

بعدش گیر داده بودی همه چیز را باد بزنی:

حتی عزیزیت را در طبقه بالا میخواستی باد بزنی ازپایین!

آخرش هم بادبزن را نمیدادی باباجونی غذاشو باد بزنه و بردمت بالا دیگه!

کلی اسباب بازی خانه باباجونیت داری وحسابی هم بازی میکنی

محدوده بازیهات به لوازم خانه و روزنامه ها هم میرسه..کلی ریخت وپاش میکنی

اصرارداشتی باباجونیت عطسه کنه تو بخندی!

وسایل را که جمع میکنیم با کوبیدن به لوازم خانه صدا تولید میکنی و برای خودت سرگرمی زائی میکنی!!

هاااااااااااااااااااا

باز هم مارکوپولو جای دیگر رفت..خانه عموی بزرگم.از صبح مزاحمشون شدیم و انقدر بازی کردی که دو نوبت خوب خوابیدی و خسته شده بودی.

جالب اینجاست شلوار عمو چهارخانه و شبیه پیراهن آقاجونت پشت در آویزون بود.تو اصرار داشتی اونو بگیری برای خودت.چون عادت داری خانه آقاجونت که هستی از پشت در اتاق پیراهنشو بااصرار میگیری و جورابهاشوهم میبری بهش میدی ببرتت ددر...ولی اونروز گیر داده بودی که شلوار عمو پیراهن آقاجونه توئه!!!

اونروز آقاجونت بردت بیرون هواخوری!میگفت یه افغانی رد میشده یه دسته کلید دستش بوده تومیری دنبالش تا ازدستش بگیری و طرف از دست تو میدوه فرار میکنه!!ههههه 

بااینکه حدود5ماه بود خانواده عمو را ندیده بودی ولی خیلی صمیمی بودی اما بغل نمیرفتی ودیگه آخرشب تونستن کمی بغلت کنن بازهم معترض بودی ولی باهمه کلی بازی کردی وحتی زنعموم با مامانم حرف میزد جیغ میزدی یعنی که با تو حرف بزنه و بعدکه باهات حرف میزدخیلی راضی لبخندمیزدی.

اونجایکسره خیار دستت بود و برای اینکه زیاد نخوری عمو و آقاجون و...هی خیار را ازدستت میخوردن.خلاصه آخر شب همه دورهم چائی نبات خوردیم.اینجاهم داری جلوی تلویزیون اذان موردعلاقت را گوش میدی وخیار میل میکنی:

دکور خونشون از دستت حسابی عوض شد تاکمتر خرابکاری کنی!

ماهیهای اتاق پسرعمو را هم خیلی دوست داشتی و بابات یادت داد لبهات رامثل ماهی تکان میدی وقتی میگیم ماهی چیکارمیکنه

تا ماهیهارو میدیدی میگفتی:هاپ هاپ هاپ و میزدی به شیشه آکواریوم که مثلا بترسونیشون

معمولا جمعه عصرها با بابات سه تائی میریم یه پارکی که تقریبا برای خودش یه شهربازیه کوچکه ولی چون خیلی نزدیک نیست با ماشین میریم.خیلی اونجارو دوست داری و بازی میکنی.گاهی از وسایل بازی پیاده نمیشی گاهی هم اصلا سوارنمیشی.بستگی به خلق اونروز و اوضاع خواب و خوراکت هم داره...

توی روز هم معمولا بابات از درمیاد میری بغلش و سریع با من بای بای میکنی!!!گاهی صبح هاهم من میبرمت بیرون آفتاب گیری! مواقعی هم میخوام فقط توی حیاط راه بری که قبول نمیکنی و هی میری سراغ در که بری بیرون!

گلهای حیاطمونو خیلی دوست داری و نازشون میکنی.وقتی راه میری پاتو محکم میکوبی که صدای بوغ بوغ کفشت بلندتر بشه!

یکروز هم خانه دائی وسطی من رفتیم.اونروز علائم سرماخوردگی من بروز پیداکرده بود وحس وحال عکاسی نداشتم.یکی از دوستان هم نینی دومش تازه بدنیااومده بود باهم دیدنش رفتیم ولی خب از ترس نینی اولش که حساس نشه جرات نکردم ازش عکس بندازمو توی وبلاگت بذارم.عصری هم نزدیک خانه دایی پارک رفتیم و بایکی ازدوستانم که نینیش هم سن تو واردیبهشت ماهیه قرارگذاشتیم تا بلکه شماها باهم بازی کنید.ولی تو همش فکر توپ های بچه های توی پارک بودی وهمش توپ میخواستی ومعترض بودی.

 

 

آخرین سفرمارکوپولوی مامان در این ماه منزل مادربزرگم(مامانی)بود.اونجا بااینکه مریض بودی تقریبا ازصبح هر مردی میدیدی از باباحاجی و دائی ها تا آخرشب که آقاجونت اومد و...هی میگفتی دد...یعنی اونروز ما زیاد ندیدیمت همش تو کوچه بودی.

اینم عکسهات:

واقعا هرجامیریم زیر و رو میشه!مخصوصا که مثلا یکی هم باشه که زیاد لوست کنه وهرکاری دلت میخواد انجام بدی.مثل دائی کوچیکه

اینجا داشتی با یخ داخل پارچ بازی میکردی.بعدش هم کلی فرش را خیس کردی.وای وای وای وای

کل خونشون هم عکسهای توئه.ازتقویم توی اتاق و برچسب یخچال و قاب عکس و عکس زیر قاب دیوار و عکس چسب خورده روی آینه و....!!!عزیز همش باعکسهات حرف میزنه وخیلی دوستت دارن

اولین نتیجه ای دیگه..لطف دارن

چون مریض بودی روی دنده ی غذانخوردن بودی و برای همین ما به حداقل اینکه تخمه آفتابگردون که خیلی دوست داری بخوری راضی بودیم.اما هی میگم این بچه انقدر این جک و جونورهای خیابون را نبینه بدآموزی داره!!گیر داده بودی تخمه بریزیم روی فرش تو نوک بزنی!!!ههه

هربار هم با دائی میری بیرون توپی اسباب بازی ای چیزی میخری میای!

 

 

 

-در مورد غذاخوردنت بگم که که گاهی گشنه باشی و غذاجلوت بذارم قاشق را داخل غذا میزنی ومیگذاری دهنت.البته بخشی راهم از داخل قاشق میریزی ولی خب پیشرفت خوبی نسبت به قبل داری و مقداری راهم میخوری وخیلی هم بهت مزه میده که مثل ماغذامیخوری.خوردن با دست راهم دوست داری.

خانه آقاجونت یه عروسک داری به اسم"دخترجنگل"...کشتی این عروسک بدبخت را بس که دماغشو کردی توی دهنت!دماغش اولها ظریف بود الان شبیه پینوکیو داره میشه.خلاصه که یکبار داشتی غذامیخوردی به دخترجنگل هم غذا دادی!!

کلا خیلی دست ودل بازی.هرچی بخوری اگه کسی بخواد میبری به سمت دهنش.البته یه کار بد هم گاهی انجام میدی که از دهنت درمیاری و میخوای بذاری دهن دیگران.گفتن طرف از بخشندگی از شکم خودش میزنه میذاره دهان دیگران ولی نه به این شکل مادر جان!! اصلاح کن! البته آقاجونت و باباجونیت بدعادتت کردن.چون هرچی ازدهنت درمیاری میذاری دهنشون میخورن.توهم برای دیگران انجام میدی.من جلوت بشقاب میذارم میگم بنداز این تو.ولی اصرار داری بذاری دهن من!!متفکر

چندروزی از اواخر ماه قبل خیلی بدغذا شده بودی وبخاطر دندان آسیات بود.اینماه برای رشدت بهداشت هم باید میرفتم که چندروزی دیرتر بردمت.نمیدونم موضوع ازچه قراره هروقت نوبت وزن کشیدنه توئه از یکی دوهفته قبلش بدغذامیشی و لاغرمیشی.وقتی ازبهداشت میایم هم چندروز بعدش خوش غذامیشی وباز لپ میاری!! حالا بیا و برای مسئول بهداشت توضیح بده که به جان خودم تا دوهفته پیش وزنش بهتربود والان اینجوری شده!!هی وای من!!!

اول اینماه وزنت 10550 که همونروز دکترت 10400 وزنت کرد!! قدت82 و دور سرت47.5

نسبت به وزن تولدت اگر بگیریم طبق نمودار رشد وزنت حدود400 الی500 گرم کمه.اونم چندهفته بعد وزن کشی بهداشت برمیگرده به تنت و قبل وزن کشی بعدی میره!!ههه لجی با من پسرم؟!!!

گاهی مینشونمت روی سه چرخت مقابل لپ تاپ و برات آهنگ بچه گانه میذارم وحین تماشاش غذا بهت میدم.معمولا خوب میخوری.یکروز خودم اعتصاب کردم وکلی غذاهای موردعلاقت را توی یکروز پختم بلکه یکیشو خوب بخوری:ماکارونی،خورش کرفس،کوکوسیب زمینی(بخاطرتخم مرغش)،کتلت،فرنی،سوپ جو وگشنیز

البته اینهاهمه غذاهای موردعلاقت نبوداینهاروهمرو تویکروز پختم شکرخدا ازهمش خوب خوردی وبعد اون بازهم به غذا افتادی.کلاغذاهای سبزی دار مثل کوکوسبزی و قرمه سبزی را دوست داری وبامیل میخوری.غذاهای رب گوجه دار مثل قیمه و ماکارونی و استامبولی پلو را هم خیلی دوست داری.نوش جووووووووووووونت عزیزم.خستگیم درمیره وقتی خوب میخوری.هرقاشقی که میخوری من کیف میکنم وخوشحال میشم.انگار گوشت میشه به تن خودم!!با هرقاشق میگم خدایاشکرت انقدر خوشحال میشم!

این هم غذاخوردن خودت:

 

 

 

 

-از شیرخوردنت بگم که نمیدونم چیشده این ماه انقدر علاقه مند به شیرخوردن شدی!قبلا توی روز فقط یکبار درخواست شیرداشتی اونم ظهرموقع خواب.ولی این روزها یکسره واقعا یکسره شیرمیخوای!!گاهی دیگه آبروبری میکنی.مثلا توی پارک یا مهمونی روسریمو میدی بالا و بزور یقه لباسمو میکشی پایین!!یعنی جرات ندارم بغلت کنم یا بوست کنم سریع میچسبی بهم که شیرت بدم!!ول کن هم نیستی.واقعا وقتی به چیزی گیر میدی براحتی نمیشه گولت زد وحواستو پرت کرد.پشتکارت بیسته.بیخیال بشونیستی.تفننی هم شیرمیخوری.دوتا مک میزنی میری یه دور میزنی باز میای میچسبی!!گاهی حسابی کلافه میشم از این وضع.مخصوصا اینکه میدونم کم خونی داری وهنوز رنج خونیت نرمال نشده ودکترت گفته شیرخوردن باعث میشه آهن غذاهات جذب نشه و این روزها خیلی از این موضوع ناراحتم.امیدوارم از این وضع دربیای.

موقعی که داری شیرمیخوری حواست همه جا هست.هرکسی هرچی میگه یاهرصدائی میاد چشمت اون سمتی میچرخه!

این هم یکبار دیگه:

 

 

 

 

-همچنان حسابی حمام دوست هستی.هرکسی بره حمام تو باید بری!حتی اگه اونروز حمام رفته باشی وانقدر اصرار میکنی که میری.یکبار آب باز کردم وان پر بشه چون مدتی طول میکشه آب گرم شه.در حمام باز مانده بود دیدم با لباس رفتی نشستی توی وان!!!موقع بیرون اومدن از حمام هم کلی گریه میکنی.بااینکه یکساعتی معمولا درحمام مشغولی ولی بازهم میخوای بیای بیرون اعتراض داری.

 

 

 

 

-حسابی اهل بازی هستی و زود هم بازیهای مختلف را یادمیگیری.یکی از بازیهای منو تو اینه که من بهت نگاه میکنم و میگم: وای پارسا اومد دنبالم...بعد تو هم میای دنبالم و من فرار میکنم.وقتی میرسی بهم ودستتو میاری بگیریم جاخالی میدم وغش غش میخندی.اینجاهم دیگه خسته شدی:

یکی دوبار جاخالی دادم متاسفانه بد با صورت خوردی زمین!! آخی خیلی ناراحت شدم پسرکم!تا قوانین بازیها دستت بیادکلی به خودت آسیب میزنی!

 

 

-حسابی کنجکاوی وهمه جا سرک میکشی.سرعت عملتم بالائه و یکدفعه ظاهرمیشی.گاهی اصلا باورم نمیشه اونقدر باسرعت پیشم باشی و برمیگردم میخورم بهت میوفتی!!!

اینجاهم خانه آقاجونت تا درکمدشون بازمیشه تو توی کمدی!:

 

 

 

 

 

-یه موقعهائی کارهای جدید عجیب غریب میکنی..مثلا لبتو شکل ملوان زبل میکنی!!

یا این مدلی صدا درمیاری

 

 

-از حرف زدنت برات بگم,گاهی چیزهائی میگی غیرقابل انتظار...مثلا خانه عمو بزرگم که بودیم وسیله ای را ÷رتاب میکردی وخالت بهت میگفت وای افتاد و آقاجونت هم تکرار میکرد.بعد چند بار تو هم شروع کردی به گفتن.هی مینداختی و میگفتی :افتاد

ولی بعدش که دیدی توجه ها بهت جلب شده و میخوایم که باز بگی دیگه نگفتی.

یا گاهی بلند میشی بهت میگم یا علی تو هم میگی:علی

یکبار هم داشتی وسایل را سرجای خودش میذاشتی باذوق بهت میگفتم آفرین وبعدش خودت هی میذاشتی سرجاشون میگفتی :آفرین

ولی انگار لغات را گذرا میگی.یعنی دفعات بعدمعلوم نیست تکرارشون کنی.بیشتر کارهاتو با جیغ و آها اوهو راه میندازی!

درضمن اسمتو گذاشتم پارسا آخ و اوخی!کافیه کوچکترین کاری خرابکاری بش یا چیزی بیوفته یا بریزه.سریع میگی آخ آخ آخ..البته به شدت اتفاق هم بستگی داره گاهی میگی:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ   یا اوووووووخ اوخ اوخ!

یکبار آقاجونت برده بودت پارک.میگفت دوتا دختر داشتن بدمینتون بازی میکردن.توپ هرکدام زمین میخورد میگفتی آخ آخ آخ!!! آبروشونو برده بودی توی پارک.گویا اولش گوگولی مگولیت میکردن و آخرش دیدن بیخیال نمیشه یه توپ داده بودن به آقاجونت که بده بهت وگفته بودن آقا اینو ببر از اینجا!!!!راضی

گاهی دارم بهت غذا میدم میریزه روی زمین یا لباست میگی آخ آخ آخ!!

خلاصه کوچکترین سوتی بدیم آخ و اوخت درمیاد!!!

 

 

 

 

-ناخنهای پات داشت قاشقی میشد.برای همین دکتر رفتیم میگفت هم ممکنه هی ضربه خورده باشه هم از کمبود آهن باشه.ضمنا سفارش کرد که روزی یکربع در آفتاب باشی حتما...ساعت 10 صبح یا5عصر را پیشنهاد کرد. از اونروز تقریبا هرروز برنامه ی آفتاب گیری داری!!!روزی که رفته بودیم پیش دکترت یه پسربچه دو سال وده ماهه را آورده بودن برای تزریق داروی شیمی درمانی.بلانسبتت اسمش پارسا بود.خیلی دلم سوخت و خیلی خیلی خیلی خداروشکر کردم پسرگلم صحیح وسالمه و از اونروز همش در دعاهام از خدامیخوام هیچوقت در زندگیم منو با بچم آزمایش نکنه.واقعا خیلی سخته.پدر مادر حاضرن هر بلائی سرخودشون بیاد ولی بچشون همیشه سالم و شاد باشه.کاش هیچوقت هیچ بچه ای مریض و در بستر بیماری نباشه و هیچ پدر ومادری ناخوش احوالی بچشو هیچوقت نبینه.الهی آمین

 

 

 

 

-بازیهای مختلف را انجام میدی.خیلی کارهارو هم یادت دادیم یا خودت تقلیدکردی و یادگرفتی.

بابات یادت داده ادای ماهی درمیاری و لبهاتو بیصدا بازوبسته میکنی.من یادت دادم تا میگم حسین حسین سینه میزنی.

نمازخون حسابی هم هستی!! تا جانماز میبینی یا اذان میگه دوتا دستهات را میذاری دوطرف گوشت! این کارو مامان جونت یادت داده.

یه مدته انگار لثه هام نرم شده.شاید برای حذف بخشی از گروه غذائیه,نمیدونم.خلاصه که یکسره مسواک دستمه چون هی غذا میره داخل لثم.تا مسواک میارم توهم منو میبری بسمت مسواکت و جلوی من می ایستی شروع میکنی مسواک زدن.

یک مشکل اساسی اینه که هی میخوای مسواک من راهم بگیری!زورگوووووووووووو

 

عاشق دست زدن هستی.حتی توی تلویزیون صدای دست زدن بیاد تو هم دست میزنی وحسابی چهرت شاد میشه.

کلامنتظری مخصوصا من یک کاری بکنم تو سریع تکرار کنی!وقتی جارو میزنم دقت میکنی و بعدا که جارو میدهم دستت مثلا روفرشی را برمیداری وزیرشو جارو میزنی!یکروز میخواستم جاروبزنم دیدم سریع لوله اش را برداشتی و مشغول شدی!ماشاالله زورتم خیلی خوبه خداروشکر

 

 

-وای که چقدر شیرینی برام.انشاالله خدا بهت فرزندی سالم وصالح بده مثل خودت هم شیرین باشه که بفهمی من چقدر کیف میکردم باهات!خوش به حالممممممممممممممممممممم

خیلی دوستت دارم پسرکمممممممممممممم.خیلی...

گاهی لحظاتمون ازشیرینی هم میگذره.یکبار داشتم میخوابوندمت هی تلاش میکردی نخوابی.در این بین لپم را چسبوندم به لپت..یکدفعه بی حرکت شدی.بغلم کردی وخوابت برد.وای که چقدر مزه داد.خداقسمت همه منتظرای نینی کنه.

خیلی دوست داشتنی هستی.البته همه بچه ها برای پدرمادرشون بسیااااااااااااااار عزیز و دوست داشتنی هستن. وقتی عکسهاتم میبینم انگار قلبم یه جور دیگه میزنه.

طفلی باباها که مجبورن مدتی سرکار دور از بچه هاشون باشن.البته خیلی از مامانهاهم شاغلن ومدتی دورن.

انشاالله همه ی بچه ها درهر وضعیتی صالح تربیت بشن.

توی روز گاهی برات آهنگهای عموزنجیر باف وحسنی و...را میگذارم ودوست داری میبینی وحینش بهت غذاهم میدم. بااینکه گفتن موقع دیدن این چیزها غذاخوردن خوب نیست ولی من گاهی تخطی میکنم!!!آخه خیلی بهتر میخوری و برای اینکه گاهی اشتهات بیاد سرجاش ازنظر مامانت لازمه!!

 

 

-طی روز هر بار پیراهن مردانه ببینی میگی دد ! کلا دد را به پیراهن مردانه میشناسی.دائی کوچیکم میخواست ببرتت بیرون ولی تیشرت تنش بود رفتی پیراهن آوردی دادی بهش گفتی دد!

بابات از سرکار میاد باهاش دست میدی بعدمیری بغلش وبا من بای بای میکنی!

خانه آقاجونتم که هستیم هی میگی دد دد! اینجا لباس آقاجونتو گرفتی که بهش بگی ببرتت دد ولی اومدی دیدی رفته دستشوئی.کل خانه چرخیدی دنیالش وآخرش راهیش کردی!

 

 

-امان از جاهائیکه تو جامیشی و وول میزنی! خودت نمیدونی چجوری بیای بیرون!

 

 

-آخرین هفته از اینماه منو تو کمی سرماخوردیم و  بردمت دکتر بهت داروهائی داد مقداری خواب آور بود. پارسائی که خوب بخوابه از بدو تولد مانداشتیم تاحالا!!!هههه

البته خیلی خیلی عالی نبودیها ولی خب به هرحال تجربه جالبی بود.البته چندروز طول کشید تا دوز داروهات روت اثر کرد.روزهای اول شارژ بودی به بابات گفتم باید روی دارو بنویسه اثراتش روی بچه گرگها مشخص نشده!!

من هم از این فرصت استفاده کردم و باهات خوابیدن به تنهائی وبدون کمک شیرخوردن و روی پا خوابوندن را تمرین کردم ومقدار زیادی هم موفق شدم.

فقط هی میچرخیدی تا خوابت بره.اینجاکه آخرش بد جا خوابت رفت!!!

این هم یه مدل دیگه!

 

ـخیلی خیلی دوستت دارم واز نگاه کردن بهت سیر نمیشم.ای جون دلم.توی ماشین توبغلم آروم خوابیده بوده ازنگاهت سیر نشدم عکس گرفتم سرفرصت هی نگاه کنم!!!میدونم زودی بزرگ میشی ودلم این روزهارو میخواد که آروم توی بغلم لالا کردی.

فکرکنم از کل هیکلت یه نموره مژه هات فقط به من رفته باشه! واقعا مرسی پسرم !!!ههه

بنظرم فرم لب و دهنت مثل مامان جونته

 

و دستهات و کلا 99درصد چهره وهیکل شبیه بابات

 

 

 

 

-و دیگر عکسهای پسرکم در اینماه:

 

-درمورد لغاتی که میگی وحرفی که میزنی برات بنویسم:

این ماه خیلی خیلی حرف زدنت بامزه تر شده.البته بگیرنگیر داره گاهی میگی گاهی نمیگی

عم گاهی عمو: به معنای عمو

حم گاهی حممم گاهی حموم: به معنای حمام

لغات :افتاد،آفرین،مامان,بابا, علی ,ددر,ده,تاب,عزیز,آب,به به,آخ آخ,را اگر توی مود گفتن باشی کاملا درست میگی 

نیس: به معنای نیست

رف: به معنای رفت

گاهی یا علی را میخوای بگی میگی :یادی!

آب با: یعنی آب بازی

دیگه؟؟؟؟یادم نمیاد!!! آلزایمر داره مامانت

آخرین شب اینماه دراز کشیده بودی وحس خواب داشتی من هم ازت میخواستم لغاتی رو که میگم تکرار کنی وازت فیلم هم گرفتم.خیلی جالبه هرچی میگم مثل طوطی میگی.البته لغاتی رو ازت میپرسیدم که میدونستم تاحالا گفتی ومیتونی

پسندها (6)

نظرات (9)

خاله مهسا
19 مرداد 93 9:34
زیارتت قبول باشه پسر عسلی،ایشالا که در کنار مامانی بابایی شاد و سلامت باشی.مامانش دست شما هم درد نکنه خیلی لطف داری
مامان
پاسخ
سلامت باشی عزیزمممممممممممممممممممممممممممم قابل شمارو نداشت نوش جاااااااااااااااااااااااااااااااااااانت
آجی ملیکا
29 مرداد 93 0:53
ینی می خوام بگیرم بچلونمت کاری ندارم گریه می کنی یا نه
مامان
پاسخ
خطرناک شدی!
آجی ملیکا
29 مرداد 93 15:07
وقطی سالی یه بار میایی خونمون باید اینکارو کنم
مامان
پاسخ
نکن با خودت اینکارو!! چشم قراره بزودی مزاحم بشیم خونتون خودت چی تابستون تموم شد و همچین ظریفففففففففففف مارو پیچوندی نیومدی!
آجی ملیکا
30 مرداد 93 13:50
من که نمیدونم کی مناسبه بیام
مامان
پاسخ
نپیچووووووووووووووووووون همیشه مناسبه قدمت روی چشمممممممممممممممممممممممممممممممم هر وقت بیای ما یکدنیا خوشحال میشیممممممممممممممم
فندق
7 شهریور 93 0:59
ماشالله دلم براش تنگ شده بود
مامان
پاسخ
ممنون ازلطفت عزیزم
بیتا
9 مهر 93 12:23
چه پسمل خوشگلی
مامان
پاسخ
ممنون لطف داریدددددددددددد
مامان مبینا
17 مهر 93 14:07
سلام.چه گل پسر نازی خدا براتون حفظش کنه
مامان
پاسخ
سلااااااااااااااام.سلامت باشید ممنون از لطف شما
آپلود عکس
19 مهر 93 10:58
سلام. ماشاالله چه فرزند زیبایی دارید.خدا براتون حفظش کنه.
مامان
پاسخ
سلام.متشکررررررررررررررررررررررررر
سمانه
10 آبان 93 11:56
زیارتت قبول گلپسر چقدر ناز میخوابی هزار ماشالله.هر روز داری جیگرتر میشی پارسا جونم.
مامان
پاسخ
انشاالله قسمت بشه باهم بریم یکرووووووووووووووووز