پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 6 روز سن داره

هديه های آسموني

پانزدهمین ماه زندگیت

1393/4/19 1:55
نویسنده : مامان
4,046 بازدید
اشتراک گذاری

پانزدهمین ماه زندگیت از 15 تیر تا 14 مرداد 1393 بود.

این ماه خیلی خیلی زیادتر از قبل بازیگوش شدی و آتیش میسوزونی!

جاهای مختلف تنت کبوده.مونده بود صورتت که اونم باتختت برخورد کرد و سریع ورم کرد و کبود شد.

یعنی یکسره داری یه آسیبی به خودت میزنی.ناخنهای پاهات دفرمه شده انقدر با جاهای مختلف برخورد کرده!

- اولین وسیله ای که علاقه داری توپه...بعدش هم انواع جارو شامل:برقی، شارژی،نپتون دستی...!!!!

هرچقدر هم توپ داشته باشی باز یک مدل دیگه ببینی میخوای...البته مدل ظاهرش خیلی برات مهم نیست بلکه ماهیت سبک سنگینی و صداش وقتی میخوره به زمین و جنسش برات بیشتر مهمه.وقتی توپی با خاصیت متفاوت از توپهائیکه داشتی میبینی دیگه غیرقابل کنترلی!

خانه باباجونیت هم یه توپ از توی حیاط پیداکردی غنیمت گرفتی!! قبلا برای گربه بوده!! البته حسابی برات شستیمش.میخواستی دیگه چاره ای نبود.کلی توی حیاط باهاش بازی کردی و بعدش هم باباجونیت انداختش توی نایلون تا بازی کنی!آخه هی پرت میکنی و مجبور میشیم دنبال توپت بدویم...تو کوچولوئی توانت بالاست عزیزکم...ما چند بار بیاریم خسته میشیم!!!!

گفتم که انواع جارو راهم خیلی دوست داری.یعنی امکان نداره توی خانه ی ما هیچ اثری از هیچ نوع جاروئی طی روز نباشه! میای دستمو میگیری میبریم دم کمد دیواری و اصرار میکنی جارو برقی یا حداقل لوله یا سرشو بهت بدم!!هی گولت میزنم میگم بالش میخوای؟؟سه چرختو سوارشی؟؟ولی فایده نداره!! هی میگی اووه اووه و اشاره میکنی به جارو برقی...

جارو شارژی هم که کلا جز اسباب بازیهات شده.هیچوقت سرجاش نیست..تا ببینی گذاشتمش توی شارژ میخوایش...یکروز زده بودمش به شارژ و تو اصرار داشتی بهت بدم ولی چون لازمش داشتم روشو وسیله ای گذاشتم که نبینیش و هی بخواهی.وقتی بابات از سرکار اومد انگشتشو گرفتی و بلندش کردی به سمت آشپزخانه و بااینکه روی جارو کشیده بود بهش فهموندی که جارو را بهت بده!!!

دیگه هربار توی شارژ میزنمش میدونی من بهت نمیدم میری سراغ بابات!!!!

آتیش پاره!!

از دیگر وسایل مورد علاقت هم تسبیحه...توی عکس بالا هم گردنته..جای مهرو تسبیح خانه باباجونیتو حفظی تا میریم خونشون اول میری سراغ آنها و هی سجده میری و تسبیح هم میشه اسباب بازیت!!!

 

به انواع توپ علاقه مندی!

این هم بازی با توپ تنیس روی میز! این دیگه خیلی برات جدید بود و دوست داشتی.روی میز رهاش میکردی و از صدا و ضربات سریعش خوشت میومد

 

 

 

-تقریبا بیشتر این ماه زندگیت مصادف شد با ماه مبارک رمضان.واقعا واقعا واقعا این ماه خیلی منو بابات روزهای سختی داشتیم.. از شدت خستگی!!بابات که شبها خیلی خوب بخوابه 4ساعته و حدودای ساعت 3 نصف شب برای سحری بیدار میشه وبعدش هم نمیخوابه تا 11 شب بعد وحتی دیرتر!!یه جورائی نزدیک بودن ساعت افطار و سحر این روزها را خیلی سخت تر کرده.البته بابات که عمرا اعتراضی نداره ولی من از گودی و سیاهی زیرچشم و بی رنگی صورتش میفهمم که دیگه خیلی خیلی خستس و ازینموضوع واقعا ناراحت میشم.خیلی سعی میکنم طی روز به همه کارهام برسم و وقتی بابات میاد فقط استراحت کنه.ولی نمیدونم چرا جدیدا یکسره ازم آویزونی!!فکرکنم حوصلت سر میره و وسایل بازی و خانه برات عادی شده.بیشتر زمان روز توی بغلی.گاهی میخوام برای افطار بابات سفره بندازم با دست چپ بغلت کردم و بادست راست وسایل را میارم و هی باهم مینشینیم و وسیله میذارم سر سفره باز باهم بلندمیشیم!!بدون اغراق میتونم بگم از صبح که بیدار میشم سر پاهستم و راه میرم تا ساعت 2 شب که بخوابم.گاهی حتی غذاخوردنم هم حینه راه رفتنه.صبحها هم بین 9:30 تا 10:30 بیدار میشی.نمیدونم مگه ساعت کوک میکنی مامان جان؟! انقدر شبها زود بزود بیدارمیشی و بدمیخوابم که وقتی ساعت 10صبح هم میخوای بیدار بشی توان ندارم و هی شیرت میدم بلکه 5 دقیقه دیگه حتی بخوابی.ولی عمرا بیشتر بخوابی!! اصلش دوست دارم هردومون سحرخیز باشیم ولی خب خستگیها نمیگذاره دوست داشتنها اولویت باشه. بعضی دوستانم که بچه هاشون تقریبا هم سن توهست و سرکار میرن بهم میگن که ما روزهای پنجشنبه وجمعه که خانه هستیم حال و روز تورو داریم وقتی میریم سرکار استراحتمونه! غذا و چائیمون بموقع، چندساعت بی فعالیت زیاد بدنی روی صندلی نشستیم و....

واقعا اینکه یکی دوساعت بدون فعالیت روی زمین بنشینم برام شده آرزو!!!خب البته شاید یکی از علتهاشم این باشه که تو واقعا بچه ی با انرژی و تقریبا بازیگوش و شیطونی هستی...من از اینموضوع خوشحالم که تو انقدر با نشاط و کنجکاو هستی.ولی خب توانم گاهی نمیرسه پا به پات بیام.معمولا بااینکه شبهاخیلی دیروقت به رختخواب میرم از شدت درد کف پا و زانو و آرنج دست چپ خوابم نمیره..انقدر توی رختخواب به خودم میپیچم تا باز موقع شیرت میشه و بیدار میشی!گاهی شیرت میدم و میخوابونمت باز بیدارمیشی فکرمیکنم همین الان شیرت دادم هی سعی میکنم پشتت بزنم بخوابی یکدفعه ساعتونگاه میکنم میبینم مثلا دوساعت گذشته ومن اشتباهی فکرکردم همین الان شیرخوردی و دو دقیقه گذشته!!هههه

خستگیها انقدر شدید بود که شک کردم نکنه تیروئیدم باز مشکل پیداکرده.ازمایش دادم و دکتر رفتم شکر خداهمه چیز روبراه بود.همش نگران بودم نکنه باز مثل چندسال قبل کورتن لازم بشم و نتونم شیرت بدم...خداروشکر میکنم اوضاع روبراه بود.دیگه از خودم برای خودم آمپول ب کمپلکس ب 12 تجویز کردم و به خوردن مکمل ویتامین پناه آوردم بلکه یه کم از این حال و روز دربیام!چون هرچی من بیشتر خسته باشم و کارهام بمونه بابات هم بیشتر میخواد پا به پامون بیاد و اون هم بیشتر خسته میشه.

گاهی پارک میبرمتو مامانهای بچه های تقریبا هم سن وسالت را میبینم تعجب میکنم که چطوری وقت میکنن انقدر به خودشون برسن و آرایش کنن و...!!!!من بخوام تورو پارک ببرم هول هولی باید یه لباس بپوشم و بریم.اصلا مهلت نمیدی درست دکمه های مانتومو ببندم.کافیه فقط بفهمی میخوایم بریم بیرون! دیگه ول کن نیستی و انقدر بیقراری میکنی تا بریم!!!

اینو از ته قلبم میگم که آرزو میکردم دوقلو بودی!چون وقتی فکرمیکنم تا یه کم از آب و گل دربیای میخوام برات یه آبجی داداش دیگه بیارم همچین وحشت برم میداره!!!هههه منکه از خستگی و بیخوابی دارم از بین میرم دوتاهم بودین همین بود دیگه.با این تفاوت که شاید اطرافیان یه کم دلشون به حالم میسوخت کمکم هم میکردن!!هههچشمک

گاهی فکرمیکنم ایکاش تا از شیرگرفتمت باردارشم که دوتا بچم باهم بزرگ شن و بالاخره چهارپنج سال دیگه زندگی نرمال بشه!!!ههههه فکرکنم من خیلی رو دارم که تو این روزهای سخت فکر بچه دوم هستم!!!گاهی بعضی دوستان همینو بهم میگن!!!ولی من عاقبت اندیشم میخوام یکدفعه مراحل سخت را بگذرونم...

البته باوجود همه ی سختیهاش واقعا به تمام معنا روزهای شیرینیه...میشه بگیم شیرینترین سختیه زندگیه!!! بینهایت دوستت دارم و با اینکه گاهی خیلی خستم با تمام وجود از اینکه تو شادی و بازی میکنی و بغلم میای و خودتو برام لوس میکنی لذت میبرم.بچه داشتن و مادر بودن حسیه که باهیچ چیز دیگه ای قابل مقایسه نیست و به هیچ طریقی هم قابل توصیف نیست.واقعا راسته که میگن تا مادر نشی نمیفهمی. خیلی خیلی دوستت دارم پسرکم.در روز بارها و بارها خداروشکر میکنم که پسرخوبی مثل تو بهمون داده.

بابات هم بی نهایت دوستت داره و توهم خیلی دوستش داری.وقتی از راه میرسه ومن از صدای ماشین میفهمدم اومده و بهت خبر میدم سریع میری پشت در ومنتظرمیشی تا بیاد.اگه یه کم دیر کنه تا بیاد بالا شروع میکنی به گریه.تا باباتو میبینی میری بغلش و بنده خدا زبان روزه تو این گرما لباس عوض نکرده باهات شروع بازی میکنه و آخرش من به زور تورو ازش میگیرم تا کمی به خودش برسه.بابات هم واقعا عاشقته.

شاید یکی از دلایل خستگی منو بابات این باشه که هردومون خیلی خیلی خیلی عاشقتیم و تمام تلاشمون اینه که تو خوب بزرگ بشی و شاد و سالم زندگی کنی و تربیت بشی.این خواسته ی هر پدر ومادریه مسلما.من درمورد خودم نمیدونم ولی به حق بابات خیلی بیشتر از بابای دیگه که من حداقل دیدمو شنیدم برات وقت و انرژی میذاره.اطرافیان هم تائید میکنن که کمتر بابائی اینطوری با بچش بازی میکنه و وقت میگذاره و درکارهاش کمک میکنه و....

گاهی خیلی ناراحت میشم که بابات خیلی بسختی میتونه به درسهاش برسه.بنده خدا انقدر خستس که زود خوابش میبره.خودمو سرزنش میکنم که مشوقش بودم که درسشو ادامه بده ولی هنوز بااینکه تقریبا یک ترمش داره تموم میشه نتوانستم توی زندگیم جوری تعادل ایجاد کنم که بابات هم وقت آزاد بیشتری برای رسیدگی به خودش و درسش و استراحت داشته باشه.البته نمره هاش خوب شده و این نشون میده بابات نابغس!!چون منو تو اصلا نمیگذاریم درست درس بخونه!بهش میگم اگه ما نبودیم تو الان ناسا بودی!!

خلاصه که توفکرم که یه برنامه ی جدیدی برای زندگیم بریزم.اینجوری نمیشه!

روز 18 تیر بود که انقدررررررررررررررررررررررر خسته بودم از صبح که بیدار شدم بی علت دلم میخواست یه کم گریه کنم!!حس میکردم خستگیم کم میشه!! ولی خیلی جالب بود تا میومدم برم توی جو گریه تلفن زنگ میزد!!یعنی تا عصر پشت سرهم تلفن پشت تلفن!! انگار همه دوستان وآشنایان اونروز میخواستن احوال منوبپرسن..خلاصه نشد دیگه!!!ههههه خدا نخواست گریه کنم!!!قه قهه واقعا برام عجیب بود کسانی بهم زنگ زدن که شاید چندماه بود ازشون بیخبر بودم!!! خداجونم همینکه پارسا گلی رو به من هدیه دادی من هرچی شکرتو کنم کمه و شرمندتم...بیشتر ازین شرمندم نکن.خسته

درسته این روزها خیلی شیرینه و همه عمرم شاکر باشم هنوز بدهکارم ولی خب خستگی هم هست دیگه.شاید از خواص زندگی در دنیاست که هیچ چیزش صد درصد نیست و حتی شادیهاش هم با بعضی خستگیهایی همراهه.

این روزها به این فکرمیکنم که باید تغییرات اساسی ای ایجاد کنم.اینجوری نمیشه!!!هههمتفکر

من میتونم!خطا

کاملا مشخصه که میتونم!خنده

 

 

 

 

-عکس پسرکم در حمام(همچنان عاشق آب بازی هستی):

دائم توی حمام دوشو میبری دهنت و آب میخوری!

توی وان 360 درجه میچرخی و دور میزنی!

 

-از وقتی تو وارد زندگیمون شدی بیشتر یادم میاد که خداروشکر کنم!برای اینکه یک هدیه آسمونی بسیار عزیز برای منو بابات هستی.هروقت از بودنت نهایت احساس لذت را دارم، هم شکرمیکنم هم دعات میکنم.انقدر دعا میکنم که دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه برات بخوام.

همیشه ازخدای مهربون برات خواسته بودم سالم،صالح،باتقوا،عاقبت بخیر,سرافراز در دنیاوآخرت و.. باشی.بابات گاهی میگه نامدار باشی.منم میگم مرد شریعت باشی و در راه رضای خدا قدم برداری.عزیزیت دعامیکنه پزشک بشی و حافظ قرآن باشی.منم اضافه میکنم که بهترین عامل به قرآن در زمان خودت باشی.باباجونیت سر افطار یا درانتهای نمازش بلند بلند برای تو دعامیکنه که خداحافظت باشه درپناه خودش.

و

و

و....

خلاصه همه کسانیکه دوستت دارن برات دعامیکنن.

گاهی توی زندگی وقتی  اتفاق جدیدی میوفته دعا وشکرمنم رنگ جدیدی به خودش میگیره.

شاید ازهرکسی اگربپرسیم اولین دلیلت برای شکر خداچیه بگه سلامتی.منم همیشه ازخدای مهربون برات اول تن سالم میخواستم و فطرت پاک.

اما این روزها هم فهمیدم نعمت بزرگی همگی داریم که بیش از سلامتی مهم نباشه کمتر از اون هم نیست. نعمتی که شاید خیلیهامون یادمون میره شکرش راکنیم.

این روزها وقتی حمله داعش به عراق رو میبینم، وقتی آواره شدن مسلمانهای افریقایی ازخانه هاشان به جرم مسلمان بودن را میبینم، وقتی خونین شدن مردمان غزه را میبینم...تازه حس میکنم یک شکر بزرگ به اندازه یک عمر زندگی به خدای خودم بدهکارم..

تازه میفهمم یادم رفته به اندازه سلامتی تنم شکر این نعمت راهم انجام بدم.

شکر داشتن "امنیت"

چقدر کم شکر کردیم که داریم در امنیت زندگی میکنیم.وقتی با خیال راحت کالسکه ات را برمیدارمو باهم میریم پارک ،وقتی نگران نیستم هرلحظه بمبی روی سرمون خراب بشه و خدانکرده عزیزی را ازدست بدم...

چقدرشکر نکرده دارم!

خدایا به اندازه ی یک عمر شکرت.

این روزها دعای جدیدمن برای تو زندگی در امنیته.دعامیکنم خودتو عزیزان و دوستان و مردمان کشورت همیشه در امنیت کامل زندگی کنید وهیچوقت با نا امنی امتحان نشید.واقعا آزمون سختیه.

تلویزیون مادری از غزه را نشان میداد دوفرزند شهیدش به بغل.با گریه میگفت3فرزند دیگه دارم حاضرم آنهاراهم در راه خدا بدهم.

وقتی با خودم مقایسه میکنم خجالت میکشم.چه ایمانهای قوی ای دارند.

وقتی مادر نبودم از صحنه های کشتار کودکان ناراحت میشدم ولی از وقتی مادر شدم و این صحنه هارو میبینم تازه درک میکنمو حس میکنم که یعنی چی...انگار قلبم میخواد ازسینم خارج بشه.

بابات هم میگه ازوقتی پدر شدم این صحنه ها بیشتر ناراحت واذیتم میکنه.

هرچندکه ماهرچقدرهم ناراحت باشیم میگن "احساس سوختن به تماشا نمیشود"

هیچکس مثل خود اون افراد نمیفهمه چه میکشن و چقدر سخته آدم بچه خونین ازدست رفتشو به بغل بگیره و بازهم ایمان قوی داشته باشه.

از خدا میخوام هیچوقت مارو با آزمایشهای سختی که ممکنه از پسش برنیایم امتحان نکنه.

ازخدا میخوام نعمت زندگی با امنیت را بهت بده پسرکم.به همه مسلمانها...به همه ی انسانها...

و خدارو شکر میکنم که در امنیت زندگی میکنیم

معبودا ! به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن تا کوچکی آنچه ندارم نا آرامم نکند ... 

 

 

-هنوز زوده گواهینامه موتور بگیری!!سوار میشی گریه میکنی!!

عموت نده خدا سعی داشت ازت با موتور عکس قشنگ بگیریم ولی مگه گذاشتی!!!

بداخلاق بودی!

در عوض کافیه بابات یک لحظه ازماشین پیاده بشه..سریع میری پشت فرمان و اول برف پاکن را میزنی.تا راه میوفته شروع میکنی باهاش رقصیدن و بالاوپایین میری!!!

دیگه وقتی راننده خیلی حرفه ای باشه چشم بسته هم میشه رانندگی کرد:

 

 

-یکی از علاقه مندیهات اینه که از پله ها خودت بری بالا!! وای که چقدر اهل کارهای خطرناک هستی!!توی راه پله گاهی دستتو میگیرم خودت بالا پایین میری ولی خانه عزیزیت که راه پلشون فرش داره اصلا زیر بار نمیری که دستتو بگیریم.به روش چهارپنجولی خودت میری بالا...به روایت تصویر:

یکبار وسط راهرو نشستم و توپت را پرت میکردم پله بالا و خودش قل میخورد میومد پایین و قهقه میخندیدی.دیگه بیخیال نمیشی وسط راهرو که میرسی مینشینی که توپت را بیارم پرت کنی!!محکم پرت میکنی توپ میوفته طبقه پایین هی باید برم بیارم!! آخ کمر و پاهام مادر!!!

هم خانه عزیزیت هم خانه مامان جونت کلی اسباب بازی داری

خانه عزیزیت که عزیزی توی ظرفهای تمام شده ی ویتامینهاش برات گردو یاچیزهای دیگه که صدا بده میریزه وحسابی خوشت میاد.منم باهاشون برات برج درست میکنم و میای میزنی میریزیش.خیلی به این کار علاقه داری

 

 

 

-از سایت لیلی تم درخواست کردم برای قالب وبلاگت تم جدید باعکش خودت درست کنه.قرار شد بهشون عکسهای با نور بهتر و جدیدتر بدم.ولی مگه تو میذاری؟!!! یاد قبلاها بخیر کلی ازت عکس میگرفتم.الان انقدر ورجه وورجه میکنی همش ژستو خراب میکنی.فکرکنم یا باید بیخیال قالب وبلاگ بشم یا اینکه به عکسهای چندماه پیشت اکتفاکنم!!چشمک

لباست را هم نمیذاشتی عوض کنم گفتم بیخیالش فتوشاپی درست میکنم...این بماند!!! ژستها راهم هی خراب میکردی!!!

این هم انواع روشهای تو برای به هم زدن ژست عکس!!

وسیله بازی دادم دستت سرگرم شی ولی شد قوز بالا قوز:

 

این وسطها یکی دوتا عکس هم به جوانی مادرت رحم کردی!

یاد گرفتی میای بالای تختت مینشینی متاسفانه!!

خیلی ازینموضوع میترسم چون هیچ باکی نداری با سر بیای پایین!!

برای همین یه کم مدل داخل تختتو عوض کردم که نتونی خودتو بکشی بالا.

فعلا برای عکاسی نشستی اینجا آتیش پاره:

 

 

-حسابی اهل بازیگوشی شدی.همش دنبال سوژه جدید بازی هستی واسباب بازیهات بیشتر وسایل خانه شده. این وسیله ای که باهاش پشت کمر را میخارونن را برمیداری و کمر منو میخارونی و غش غش میخندی!اگه کمر خودتو بخارونم که دیگه از خنده نفست میره!!ههه

توی بازیها به قایم موشک هم علاقه خاصی داری.کافیه من یکجا قایم بشم..دیگه تا شب همش همونجا میری قایم میشی!!!هی الکی وانمود میکنم ندیدمت و وقتی پیدات میکنم جیغ میزنی و فرار میکنی!

یکبار پشت ویترین قایم شدم دیگه شیفته اونجا شدی!

کلاغ پر، اتل متل توتوله،لی لی حوضک هم جزو بازیهای مورد علاقته.البته معمولاهمیشه همکاری نمیکنی و بیشتر بازیهای با هیجان بالاتر را ترجیح میدی.ولی خب اینهاروهم بازی میدونی و دوست داری.

بیشترش راهم مامان جونت موفق شده یادت بده.

اینجاهم داری با بابات و بابابزرگ من کلاغ پر بازی میکنی!

 

-خداروشکر درهای خانه خودمان روش اینقدر سفت هست که هنوز نتونی براحتی باز کنی.البته من همیشه عادت دارم پشت در ورودی را کلید میندازم و قفل میکنم.

خانه آقاجونت خیلی راحت در ورودی را باز میکنی:

برای همین معمولا پشت در را میندازم که نتونی بیش از حد بازش کنی!

در دستشویی و حمام راهم باز میکنی...انقدر خودتو کش میدی تا دستت برسه!

 

 

-خالت همچنان خوراکیهای مورد علاقت را میخره و  تا از راه میرسه میری بغلش تا ببرتت خرید آلاسکا و آبنبات چوبی!

اینسری خواب بودی خودش برات دوتا آبنبات چوبی خرید و گذاشت کنارت تا وقتی بیدار میشی عکس العملت را ببینیم.

این هم وقتی بیدار شدی!سریع آبنباتت را برداشتی

 

 

-از مدل خوابیدنت برات بگم که بیشتر به پهلو میخوابی و گاهی مایل به روی شکم یا کاملا روی شکم.خیلی کم میشه طاقباز بخوابی.اینم یه مدل خوابیدنه دیگه:

 

 

-از دندان درآوردنت بگم که این ماه دندان آسیای بالا سمت راستت که نصفه دراومده بود کامل نمایان شد بسلامتی.از ماه پیش درحال تکمیل درآوردن این دندان بودی.شانسمون هم اینماه دوشب پشت سرهم خانه مامان بزرگم و شب بعد خانه عموبزرگت دعوت بودیم و شب اول دندان تو دراومد.انقدر گریه کردی و بهانه گرفتی که قرار بود شب اونجا بمونیم بیخیالش شدم!! البته گرمائی هستی وتحمل گرمارا نداری و اونجاخیلی گرم بود.نمیدونم علت اصلی بیقراریت چی بود ولی واقعا اونشب خیلی خسته شدم.

دندانهای آسیای پایینت هم بعد از اون درحال دراومدن است.انگار در اومدن دندانهای پایین خیلی کمتر اذیتت میکنه.

فعلا6دندان بالا داری و 4 دندان پایین.بنظرم بالاییهای خیلی بیشتر بیقرارت میکرد تا دندانهای مشابه در پایین.

واقعا وقتی لثت را نگاه میکنم خیلی دلم برات میسوره.دقیقا به اندازه یک دندان ورم داره وانگار زخمه ولی دندان چندین روز طول میکشه تا کامل بیرون بزنه.

برای آسیای پایین سمت راست فقط موقع به خواب رفتن خیلی خیلی بیقرار میشدی.انگار ناراحتیش نمیگذاشت به خواب بری ولی وقتی میخوابیدی دیگه تند تند بیدار نمیشدی .طی روز هم عادی و نرمال نبودی ولی خیلی هم بیقرار نبودی و سرگرم میشدی.بابات میگه پسرم دیگه قوی شده وتحملش بالارفته.

این مدتیکه آسیاهای پایینت ورم داشت یکسره بشدت آب دهنت جاری بود.گاهی هم دهان باز نفس میکشیدی که من ازینموضوع ناراحت میشدم.

این هم یک عکس از روز بیقراریت:

روزپنجشنبه 9 مرداد ماه اولین دندان آسیای فک پایینت کمی ازلثه بیرون زد.دندان سمت راست

روز سه شنبه 14مرداد هم آسیای کوچ سمت چپ در فک پایین کمی ازلثت بیرون زد

مشکل دندانهای آسیا اینه که انقدر بزرگن کلی طول میکشه تاکامل در بیان.چون موقع دراومدن این دندانهاخیلی بیقرار نبودی یه کم در روز دقیق دقیقش شک کردم.ضمن اینکه فقط بخش کوچکی ازش بیرون زده وهمه دندان کامل درنیامده.ولی لثه هات بشدت ورم داره وملتهبه.

بدغذائی هم میکنی...بشدت!!!

 

 

 

-پیرو تغییراتی که تصمیم گرفتم توی زندگیم بدم یه برنامه جامع برای خودم ریختم که از شهریور انجام بدهم و برای جلوافتادنش هم از اول مهر شروع به انجام کردم.فعلا اوضاع خوبه.وقتی به کارهای مختلفم به موقع میرسم روحیم خوب میشه.خب یه چیزهائی رو باید همیشه مدنظر قراربدم مثل اینکه من اصلا طاقت ندارم خانه ام نامرتب باشه و به محض اینکه شلوغ میشه انگار استرس میگیرم که این با بچه داری خیلی جور درنمیاد دیگه! فعلا از وضعیت کنونی راضی هستم.حس میکنم هرچقدر آدم سرش شلوغتر باشه بیشتر به یک برنامه منظم ودقیق نیاز داره. آخرشب وقتی توی دفتر برنامه ریزیم همه کارهای روزانم تیک انجام شد میخوره خیلی خوشحال میشم.

 

 

-هرکاری که خرابکاری بشه یا وسیله ای که بیوفته سریع میگی: آخ آخ آخ!

آقاجونت برده بودت پارک.میگفت بچه ای از دوچرخه افتاد و توهی پشت سرهم میگفتی:آخ اوخ آخ!!یعنی آبروی طرفو میبری!!!

شمارش اعداد را هم از ده شروع کردی!وقتی تا نه میشمریم بعدش سریع میگی: ده ! جدیدا پنج و هفت و هشت راهم سعی میکنی بگی.گاهی به یک هم اک میگی!خوبه من انقدر برات عددشماری مرتب میکنم تو اینجوری نامرتب میگی!ههه

وقتی میگم یک..دو...تو میگی: عه!!!یعنی سه

وقتی میگم چهار پنج تو میگی:عیه!!!یعنی شیش!!!

همچنان صدای گوسفند و سگ واسب را میگی.جدیدا صدای گاو را میگی"ما"

صدای فوک راهم میگی!!آخه یه فوک بادی داری من صداشو برات گفتم تو هم تکرار میکنی.

صدای گربه راهم جدیدا میگی:مئو

جدیداوقتی آب میخوای میای دم یخچال وپشت سرهم میگی:آب آب

یابهت میگم پارسا چی میخوای؟؟میگی آب

وقتی میگم گوریل چیکار میکنه میکوبی به سینت.

بعضی چیزهارو هم گاهی میگی...مثلا بابات ازت میپرسه اسمت چیه؟؟؟میگی پااااابا

یا من ازت میپرسم جیگرمامان کیه؟میگی:من

کلاغ راهم تازه یادگرفتی بهت میگیم کلاغه چی میگه؟میگی:دار !

بهت یاد دادم وقتی ازت میپرسیم چندتا دوستمون داری میگی:ده تا

 

 

-خانه بابا جونی و آقاجونت مدل راه رفتنت هم فرق میکنه.انگار ملک شخصی باباته یا به اصطلاح عموم خانه خالته!میدونی این دوجا حسابی هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی.همچین یه کتی و لاتی راه میری! اخلاقت هم یه مقدار عوض میشه وسعی میکنی با لوس کردن خودتو گریه به هرچی که میخوای برسی.ولی خانه خودمون میدونی بگیم نه یعنی نه!خیلی خودتو برای اصرار خسته نمیکنی.این هم اثرات خانه پدربزرگ مادربزرگه دیگه.کلا من اینوفهمیدم که در هر دوره از زندگی تا به دوره بعدی نرسم نمیفهمم!!!هه

آخه تا ازدواج نکرده بودیم میگفتن تاخودت ازدواج نکنی مستقل نشی نمیفهمی...

تا بچه دار نشده بودیم میگفتن تا خودت بچه دارنشی ومادر نشی نمیفهمی..

حالاکه بچه دار شدیم میگن تا نوه دار نشی نمیفهمی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی حس میکنم کل زندگیم نفهمیدم فقط!!قه قهه

مامانم میگه نمیدونی نوه چقدر شیرینه!آقاجونت هم که حسااااااااااااااااااااابی لوست میکنه.

خانه باباجونیت هم که قلمرو حکومتیته دیگه...

یکجانوه اولی یکجا نوه آخر! و در هردوجا خودتو خیلی لوس میکنی!!!

 

 

-این ماه زیاد توی غذاخوردن مستقلت نکردم.یعنی خیلی با ما سرسفره ننشستی.چون ماه رمضان سفره هم متفاوته و خیلی شلوغه.تو هم همش میخواهی جای غذاخوردن بازی کنی.برای همین زمان افطار من برای بابات سفره مینداختمو تورو نگه میداشتم تا بتونه راحت افطارکنه. بعد ماه رمضان باز سفره بزرگ پهن میکنمو مینشونمت کنار خودمون. جدیدا سعی داری با قاشق غذابخوری و قاشق را به نیت گذاشتن در دهان هدفمند وارد ظرف غذا میکنی.گاهی هم تا قاشق را پر کنی بذاری دهنت خالی میشه و میریزه!

خوابت هم خیلی بهتر ازماه قبل شده.البته سخت به خواب میری ولی وقتی میخوابی مثل بعضی ماههای قبل هی یکربع یکربع بیدارنمیشوی و گاهی حتی تا3ساعت میخوابی.واقعاچقدر آدم زودفراموش میکنه.الان که این مطلب رامینویسم یادم نیست ازکی خوابت بهترشده و کی زودبزود بیدارمیشدی!!!

 

-دو سه روزی هم خاله جونت توی تعطیلات تابستونیش خانمان بود.روز اولش دسته جمعی پارک رفتیم و شامو بیرون بودیم وچرخت را هم برای اولین بار بردیم بیرون خیلی کیف کردی.روز دوم سوم هم خالت تنهائی بردت پارک. مثل جوجه اردک همش دنبالش بودی.این چندوقت تعطیلات تابستانی بابات هم خانه بود.خلاصه که فکرکنم بعد این روزهاکه منو تو تنها بشیم حسابی شاکی بشی چون مدتیه همش دور و برت شلوغه وسرگرمی.

خاله ات خانمان بود هی آبنبات چوبی و آلاسکا خوردی!!!

 

 

-یکی دیگه از علاقه مندیهات کیف باباته.وقتی از راه میرسه اول باید کلی باهاش بازی کنی!مجبورش میکنی درشو بازکنه وهمه وسایلشویه دور میریزی بیرون!

 

 

-به انواع شیشه نوشابه ودلسترهم علاقه داری.گاهی وقتی تمام میشه توش چندتا دانه نخودلوبیا میریزم صدا بده وکلی باهاش سرگرمی وپرتش میکنی اینور اونور.این یک ماه ماه رمضان همسایه پایینیمون نبود وتا آخرشب کلی سروصدا میکردی.

پسندها (6)

نظرات (11)

پرستو
19 تیر 93 11:28
سلام نماز روزه ها قبول. آخی شما و گل پسری چه روزهایی دارین خوش به حالتون من که دارم برا بغل گرفتن نی نی م و اینکه زودتر بیاد لحظه شماری میکنم میخوام بیاد و همش بریزه و بپاشه و حسابی مامانشو خسته کنه اما راستش من از بچه کوچولوها تا دو ماهگی میترسم. موندم چه جوری حمومش کنم خدا خودش به خیر کنه!!!
مامان
پاسخ
سلاممممممممممم طاعات شماهم قبول التماس دعا دیرنیست عزیزم!بزودی شماهم به حال ما میپیوندی! حال خوب مادر بودن رامیگمها،سوء تفاهم نشه!واقعا با تمام خستگیها و بیخوابیهاو... با هیچ حس وحال شیرینی قابل مقایسه نیست...یکی از شکرهای زندگیم اینه که زن هستم و تونستم حس مادر بودن را درک کنم بزودی انشاالله نینی گلت میادبغلت و شماهم با تمام وجود حس میکنی خیلی زود میگذره.انگار هرچی بچه ها کوچکتر هستن روزها زودتر میگذره! انگار تادوماهگی پارسا در عرض یکی دوروز گذشت!!! بااینکه روزهای بعد زایمان کمی سخت بود ولی خیلی دلم برای اونروزها تنگ میشه..قدرش رو بدون
مامان نیایش
19 تیر 93 15:58
ممنون عزیزم که به وبم سر زدی.ماشالا نی نی نازی داری.ایشالا همیشه سالم باشه
مامان
پاسخ
سلامت باشی.نظر لطف شماست
مهدیه
19 تیر 93 18:02
خسته نباشی مادر نمونه واقعا از هیچی برای گل پسرت کم نمیزاری مطمئن باش خدا اجرت رو میده اون تغییرات و که گفتی اگه تونستی بدی به منم بگو بدم زندگی هممون همین جوری شده
مامان
پاسخ
تو هم؟؟!! انشاالله
nazii
25 تیر 93 7:00
من فکر میکنم خستگی زیادت به خاطر دور بودن از پدر مادرت باشه .البته این نظره منه. آخه من اینطوریم . وقتی ازشون دور میشم هم خسته روحی میشم هم جسمی . اونجا که برم خب خواهر برادرام میان و هم رادمان رو بازی میدن هم من استراحت میکنم هم اینکه مشغول میشم فکرم خیلی آزاد میشه. منم وقت نمی کنم یه حمام ساده برم چه برسه به خودم برسم . گاهی اوقات که میخوام گل پسری رو ببرم بیرون میبینم یادم رفته حتا مانتوم رو بشورم !! به خودت هم زیاد سخت نگیر . این روزا می گذره .ولی گریه کن تا یکم خالی بشی
مامان
پاسخ
ممنون دوست خوبم از همدلیت
آجی ملیکا
2 مرداد 93 18:48
خوب پارسا ترم اول آموزش ها تموم شد بریم واسه ترم دوم شهریه فراموش نشه
مامان
پاسخ
mahdis
7 مرداد 93 2:33
خیلی خوش تیپی شما اقاکوچولو.پیش منم بیا
مامان
پاسخ
ممنون از لطف شما
mahdis
9 مرداد 93 12:56
لینکت کردم
مامان
پاسخ
ممنووووووووووووووون
مامان گلشن
1 شهریور 93 10:47
در پناه حضرت حجت موید وسرفراز باشه عزیز دلت
مامان
پاسخ
سلامت باشی باتشکررررررررررررررر
مامان جون
17 شهریور 93 19:31
فدات بشم جون جون جونم اینقدر توشیرینی
مامان
پاسخ
سلامت باشی مامان جون
سمانه
10 آبان 93 11:51
خسته نباشی واقعا مادر فداکار و صبور و مهربونی هستی عزیزم. وبلاگ پسر گلت هم مثل همیشه زیبا و مفید بود.مرسی
مامان
پاسخ
همه ی مادرها فداکار و صبور و مهربونن..مثل خودت
مهتاب
22 آذر 93 18:18
مامان جونی این برنامه رو میتونی رو گوشی خودت یا تبلت خوشگت نصب کنی. یه داستان خییییلی نازه منم برای دخملم نصب کردم .cafebazaar.ir/app/com.rayastudio.bozbozghandi/?l=fa