پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 11 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته 51- اولین روز مادری که من هم مادرم

1393/2/6 0:17
نویسنده : مامان
2,698 بازدید
اشتراک گذاری

هفته٥١زندگیت از یکشنبه ٣١ تا شنبه ٦ اردیبهشت بود.

 

فقط میتونم بگم خدایا شکرت که روز مادر امسال من هم یک مادرم..مادر یک گل پسر مهربون که خیلی خیلی دوستش دارم..خیلی خوشحالم که تو سالم و شاد در کنارم هستی.

بهترین هدیه برای من در این روز دیدن روی ماه توئهقلب

امیدوارم بتونم مادر خوبی برات باشم و خوب تربیتت کنم عزیزکم

 روز مادر بر همه ی مادرهای عزیز مبارک

گویند مرا چو زاد مادر......پستان به دهان گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره ی من......بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد...تا شیوه ی راه رفتن آموخت

یک حرف و دوحرف بر زبانم......الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من........بر غنچه ی گل شکفتن آموخت

پس هستی من زهستی اوست.... تاهستم و هست دارمش دوست

بافتخار همه ی مادرهای مهربون دنیاتشویق

 

وقتي بچه دارميشويد اجازه ميدهيد  قلبتان تا ابد بيرون از سينه بتپد ..

 

این هفته واقعا لایق این بودی که برات عنوان بزنم که راه افتادی.چون دیگه گاهی دستتو ول میکنی و خودت به تنهائی راه میوفتی وسط خانه..مبارک باشه عزیزم ولی خب تا خیلی ایده آل راه بیوفتی شاید یک هفته دیگه زمان لازم باشه!!فعلا رکورد 15 قدم داری!

راستی همزمان چهاردست و پا هم میری!!دیگه راه افتادی مادرجان زحمت نکش! 

-البته این شعر ایرج میرزا رو اخیرا طنزپردازان به نوعی دیگه بیان کردن:

گوينــــــــد مرا چـــو زاد مـادر روي کاناپه، لمــــيدن آموخت

شب ها بر ِ مـــاهــواره تا صبــح بنشست و کليـپ ديدن آموخت

برچهـــره، سبوس و ماست ماليد تا شيوه ي خوشگليـدن آموخت

بنــــمود تتو دو ابروي خويش تا رســم کمان کشـيدن آموخت

هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح آيين ِ چروک چيـــــدن آموخت

دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار همـــــواره طلا خريدن آموخت

با دايــــــي و عمّه هاي جعــــلي پز دادن و قُمپُــــــزيدن آموخت

با قوم خودش ، هميــــــشه پيوند از قوم شــــوهر، بريدن آموخت

آســــــوده نشست و با اس ام اس جک هاي خفن، چتيدن آموخت

چون سوخت غذاي ما شب وروز از پيک، مدد رسيــــدن آموخت

پاي تلفــــن دو ساعت و نيــــــم گل گفتن و گل شنيـــدن آموخت

بابــــــام چــــو آمد از سر کـــار بيماري و قد خميـــــدن آموخت

 

انشاالله همه ی مادرها ازجمله خودم بتونیم فرزندان صالحی تربیت کنیم  و الگوهای خوبی براشون باشیم... الهی آمین

 پارسال روز مادر پسرعزیزم توی دلم بود..امسال بغلم هستی..خداروشکر..سال دیگه هم شاید بهم یه نقاشی خوشگل هدیه دادی.وای که چقدر مزه میده

-پسر گلم حسابی شیرین و بامزه شدی.خیلی خیلی خیلی دوستت داریم.

-گاهی که مثلا خانه پدربزرگهات روی زمین میخوابونمت وقتی بیدار میشم اول باید پیدات کنم که کجا خوابیدی بس که غلت میزنی!!

-وقتی پارک میری انقدر اعتراض میکنی بچه ها از تاب پیاده میشن.وقتی هم سوار میشی دیگه پیاده بشو نیستی..بنده خدا پدرمادرها همش برای بچه هاشون توضیح میدن که این کوچیکه بذار بازی کنه و...!!

خوبه خودت تاب داری!!! وقتی هم میخوایم از پارک بیاریمت بازهم گریه میکنی که برگردی!

 -توی ماشین واقعا گاهی خستم میکنی! اصلا یکجا آروم نمیگیری..یا باید در داشبورد را بازکنی یا آینه رو دست بزنی یا شیشه را بالاپایین بدی..خیلی وقتها یه کم شیشه را پایین میدی و دودستی عینه بارفیکس ازش آویزون میشی و زل میزنی به ماشینهای مردم!!گاهی توی ترافیک انقدر زل میزنی توی ماشین مردم من حس میکنم دارم آب میشم!!قهقههسعی میکنم توی ماشین شیرت بدم بخوابی واقعا بیدارهستی نگه داشتنت سخته..ولی خیلی بازیگوش شدی و براحتی نمیخوابی!

-از بازیگوشیت هرچی بگم کم گفتم!واقعا ماشاالله فول انرژی هستی و حساااااااااااااااااااابی بازیگوشی. اصلا لحظه ای رو نمیشه تصور کرد که تو بیدار باشی ولی مشغول چیزی نباشی!!حتی موقع تعویض کردنت مثل رقص کردی داری دستمال رو دور سرت میچرخونی!!وقتی از اتاقی به اتاق دیگه میری اول با یه چرخش 180 درجه دور و بر را یه نگاه میکنی یه هدف را نشانه میگیری و میری سراغش که سرگرم شی.

-جمعه مهمونی دعوت داشتیم میگفتن پارسا خیلی بچه ی شاد و باانرژی ای هست...یکدفعه همه دست میزدن میگفتیم دست دست دست.. توهم سریع یا میرقصیدی یا دست میزدی..

-گاهی منو بابات الکی میخندیم بعدش توهم میزنی زیر خنده!!وقتی ما میخندیم تو هم میخندی!

 -چند روزی که خانه آقاجونت بودیم هر روز ظهر که آقاجونت بخاطر دیدنت زودتر از سرکار می اومد کارت این بود که تا میدیدیش سینه خیز میرفتی با سرعت به سمتش وقتی میرسیدی بهش طاقباز میشدی و با ذوق دست و پا میزدی یعنی بغلت کنه..و تا میرفتی توی بغلش دستتو میبردی طرف در و نشون میدادی که ببرتت بیرون!! خلاصه از راه نیومده باهاش یه پارکی میرفتی و برمیگشتی.آقاجونت میگفت توی پارک انقدر سروصدا میکنی که سوار تاب شی که بزرگترها به بچه هاشون میگن پیاده بشن تو کوچیکی سوار بشی.وقتی هم سوار میشی نمیذاری بیارتت پایین!!میگفت بعضیها بچه هاشونو میبرن جاهای دیگه سرگرم میکنن میبینن تو پایین بیا نیستی!همش قلدری میکنی بچه جانم!

-وقتی صدای زنگ خانه یا تلفن میاد لبتهاتو غنچه میکنی و با حالت اطلاع رسانی و تعجب میگی:اوه!

 niniweblog.com

  یکشنبه ٣١فروردین (سیصد و پنجاه و یکمین روز زندگیت):

 توسل میکنم به حضرت فاطمه (س) و از ایشون خواهش دارم کمکم کنه بتونم مادر خوبی باشم و پسرگلمو صالح تربیت کنم و پسرم با عزت زندگی کنه و عاقبت بخیر باشه ..الهی آمین

يا فاطِمَةَ الزَّهْراَّءُ يا بِنْتَ مُحَمَّدٍ يا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ يا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهَةً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعى لَنا عِنْدَ اللّهِ

پسرگلم خیلی بد سرماخوردی.چقدر ناراحت کنندس وقتی میبینم اینطوری سرفه میکنی و تب داری. امیدوارم زودی خوب بشی.خودمم آنفولانزا گرفتم و از درد بدن راه رفتن برام کار شاقی شده.امیدوارم این دردهارو تو نداشته باشی.امروز انقدر تب داشتی که داروی چرک خشک کن برات شروع کردیم.

تقریبا امروز هر5 ساعت بهت استامینوفن دادم چون تبت بالا میرفت.میگن استامینوفن خارجی اثر بهتری داره ولی شب هر داروخانه ای گشتیم نداشتن و آخرش شیاف خارجی گرفتیم..باز اثرش از قطره ایرانی بهتر بود.ایکاش داروهای خودمون هم همپای داروهای خارجی اثربخشی داشت...

دیشب برای روز مادر خانه عزیزیت بودیم و امروز خانه مادربزرگهای من رفتیم..

این گوشی تلفن من داغون شده دیگه!!زوری میگیریش وگاهی شماره گیری هم میکنی!!گاهی یکی بهم میگه تماس گرفتی باهام؟؟من میفهمم تو زنگ زدی!!قفل هم میکنم انقدر اتفاقی دکمه هارو میزنی که بازش میکنی!

حالا که داری راه میوفتی دیگه به چهاردست و پا رفتن نیازی نیست..ولی خب جدیدا بهش علاقه مند شدی!!مخصوصا ازاین حالت استفاده میکنی تا قدت بلندتر بشه و بتونی وستتو به وسایل بگیری و بایستی

از همه جا میخوای بالا بری

وقتی هم من ایستاده باشم میای یک پامو میگیری و بلندمیشی می ایستی ومیچسبی بهم

آخی پسر تب دارم

از همه چیز باید سر در بیاری

برای اینکه قدت بلندتر بشه روی نوک انشگتهای پات بلند میشی

با اینکه بیحوصله بودی ولی تا برات دست میزنیم شروع میکنی به پا زدن...علت تار شدن عکسها حرکت پاته

انقدر ددری هستی که هرکسی با لباس بیرون ببینی میخوای بری باهاش...اینجا دایی کوچیکم تازه اومد خونه انقدر گیر دادی بهش که بردت بیرون

همسایشون بنده خدا لپت رو کشیده بود چنان گریه کردی 3طبقه صدات میومد.یعنی اگه نخوای کسی طرفت بیاد یا بهت دست بزنه و اون طرف اصرار کنه رسوای عالمش میکنی!!

 

قربون چشمهای بیحالت بشم عزیزکم

انقدر شیطون و بازیگوش شدی که برای اینکه ازت عکس بگیرم گاهی باید چند نفر سرگرمت کنن..وگرنه میخوای بری سوژه ی عکسمو یابخوری یا از جا درآری!

 

 

niniweblog.com

 دوشنبه 1 اردیبهشت (سیصد و پنجاه و دومین روز زندگیت):

 امروز عکس نداری چون خودم از بدن درد ناتوان شدم و توهم حسابی گریه میکردی و اصلا توان نداشتم بهت برسم..غذا و حتی آب هم اصلا نخوردی و حسابی ناراحت بودم...خیلی روز سختی رو گذروندیم.

شب هم یک کمی شیر میخوردی و توی خواب حتی حالت بهم میخورد.

niniweblog.com

 سه شنبه2 اردیبهشت (سیصد و پنجاه و سومین روز زندگیت):

 دیگه امروز از درد بدن دکتر رفتم..آنفولانزا گرفتم!! بند بند انگشتهام هم درد میکرد!! واقعا عاجز از نگهداریت بودم مخصوصا اینکه خودتم مریضی و نیاز به نگهداری بیشتر داری.برای همین با آقاجونت رفتیم خونشون.انقدر بیقرار بو.دی که قبل اومدنش با کالسکه بیرون بردمت ولی حتی بیرون هم بیقراری میکردی. 

وقتی هم خوابی نفس کشیدن برات سخته و دهنت بازه

عصر از حمام که اومدی حالت بهتر بود.شکر خدا تبت هم قطع شده.فقط بخاطر داروها خیلی سینت خلط داره.کاش زود خوب بشی.کلی لاغر شدی

انقدر غذا نمیخوری که راضی بودم حتی یک تکه نان رو بازی بازی بخوری

عاشق پهن شدن رختخوابی! وقتی مامانجونت رختخواب میندازه سریع میری روش مثلا بخوابی!ولی عمرا بخوابی

 امروز خانه ی خودمون بودیم که دیدم پسرکم 7 قدم به تنهائی برداشت و وسط خانه راه افتاد. البته از هول کردن من تو هم هول شدی و ولو شدی توی بغلم!! ولی خب دیگه یاد گرفتی پاتو روی زمین بذاری و آروم گام برداری.همش هم دوست داری به تنهائی راه بری و چشم نمیشه ازت برداشت.

 راه افتادنت مبارک پسرکم

niniweblog.com

چهار شنبه 3 اردیبهشت(سیصد و پنجاه و چهارمین روز زندگیت):

 گاهی وقتی که خوابی دلم میخواد یکسره بچلونمت!! ولی انقدر خوابت سبکه به یه بوس کوچولو اکتفا میکنم!! بقیش عقده میشه تو دلم میمونه!!!نگران

 

 

niniweblog.com

 پنجشنبه 4 اردیبهشت(سیصد و پنجاه و پنجمین روز زندگیت):

 با جعبه کادوئیهای خاله ات خواستم ازت چندتا عکس بگیرم بعدا پشتشو با فتوشاپ درست کنم...ولی خیلی همکاری نکردی ژستهات خوب نشد

 

niniweblog.com

 جمعه 5 اردیبهشت (سیصد و پنجاه و ششمین روز زندگیت):

 امروز خانه عمه من دعوت بودیم...حسابی سوژه بودی و کلی هم همرو خندوندی با کارهات

جدیدا یه چیزی میخوای یا اعتراض داری لبهاتو غنچه میکنی میگی اوووو

 

کلا به راحتی بغل کسی نمیری.نه اینکه لزوما غریبی کنی ولی اصلا دلت نمیخواد بغل کسی بری. مگرچقدر باهاش آشنا باشی..با بقیه افراد بازی میکنی میخندی و.. ولی بغلشون دوست نداری بری.. حداقل براحتی اینکارو نمیکنی..خلاصه عمو وسطی من خیلی دلش میخواست بغلت کنه ولی هرجوری بازی میکرد باهات گول نمیخوردی و نمیرفتی بغلش.این شد که تصمیم گرفت یه کم سر به سرت بذاره و حسابی باعث خنده ی همه شدی...

اولش به طوری که پشتت به آقاجونت بود بغلش بودی و همه ی ما روبروت نشسته بودیم و شروع کردیم برات دست زدن تا حواست کاملا پرت بشه ..وقتی حواست پرت شد عمو از پشت جاشو با آقاجونت عوض کرد و تو متوجه دست زدنهای ما بودی..یکدفعه آقاجونت اومد از جلوت رد شد..یعنی فکرکنم هیچوقت چهرتو در اون لحظه یادم بره!!یکدفعه لبخندت بسته شد انگار شوک شدی!!لبهات غنچه شد و بدون هیچ حرکتی با حالت شوک زده زل زدی به آقاجونت و بعد برگشتی ببینی بغل کی هستی!من که گفتم الان بد میزنی زیر گریه ولی گریه نکردی و آقاجونت دلش نیومد و سریع بغلت کرد! یعنی همه ترکیدیم از خنده!!گول خوردی پسرکم؟؟هههه

دفعه ی بعد همین کارو تکرار کردیم ولی همش نگاهت به عمو بود که نکنه بیاد بغلت کنه...برای همین عمو اومد کنار منو بابات روبروت نشست و تو خیالت راحت شد که نمیاد بغلت کنه..اما شوهرعمه اومد همین کارو باهات تکرار کرد!! تا آقاجونت رو دیدی دیگه قبل شوک شدن برگشتی ببینی بغل کی هستی!!

خیلی از دستت خندیدیم بچه جانم!

بااینکه میتونی به تنهائی تا حدود 15 قدم راه بری ولی هنوز سینه خیز رفتن برات راحتتره و حسابی توی مهمونی به همه جا سرک کشیدی.

 میگفتن پارسا انگار یه دوره ی حرفه ای آموزش پارتیزانی رفته انقدر اصولی سینه خیز میره و برای سربازی مشکل نداره!کلا همیشه مدل سینه خیز رفتنت برای اطرافیان جالب بوده.

niniweblog.com

 شنبه 6 اردیبهشت (سیصد و پنجاه و هفتمین روز زندگیت):

 امروز مجدد بردمت دکتر..وای که چقدرررررررررررررر توی مطب گریه کردی!!آخرش فکرکنم منشیش مارو زودتر فرستاد داخل!!هیچجوری کوتاه نمیومدی و آروم نمیشدی..نمیدونم چی بود!! اولش خوب بودی هی همه گفتن چه بچه ی خوش خلقی..با مریضهای دیگه دالی بازی کردی ولی یکدفعه شروع کردی به گریه و تا دکترمعاینه کنه و بریم تو ماشین همچنان گریه میکردی!! دکتر میگفت گشنشه ولی چون بینیش کیپه نمیتونه درست شیر بخوره شاکی میشه..نمیدونم به هرحال گذشت ولی شب هم همونجوری گریه های شدید کردی.

متاسفانه دکترگفت عفونت به ریه ات زده..حدسشو میزدم خیلی سینت خس خس میکنه.

خیلی لاغر شدی.انگار نصف شدی این چند روز.انقدر غصه میخورمممممممممممممممممم...شب که نگاهت میکردم انگار گریم میگرفت!! آخه دکتر میگفت احتمالا بخاطر حساسیت به پروتئین گاوی ریه ات حساس شده و زود خوب نشدی.بهم گفت هم خودم محصولات گاوی نخورم و هم اینکه به تو ندم..

ناراحتیم از اینه نمیدونم آیا واقعا حساسیت داری؟جدیدا لپهات سرخه..از یه طرف میگم شاید برای دندان درآوردنه..از یه طرف میترسم نکنه حساسیت باشه

واااااااااااااااااااای گاهی فکرمیکنم چقدر مادر بودن سخته..حاضر بودم همه مریضیهارو باهم خودم داشته باشم ولی فکرم حتی درگیر این نباشه که تو مریض باشی و لاغر بشی یا حساسیت به چیزی داشته باشی و...

خلاصه فعلا دو ماه منو تو میزنیم تو خط رژیم نخوردن پروتئین گاوی..گفت حتی ژله و کیک و...

تا موقعی که کره و ماست بهت میدادم نفهمیدم حساسیت داری ولی از وقتی خامه و ماست سون که شیرخشکش زیاده و بستنی رو شروع کردم همش صورتت سرخ میشد که قطعشون کردم ولی بازهم گاهی صورتت سرخ میشه که دکتر گفت علتش اینه خودم اینهارو میخورم و از شیرم رد میشه..

میگفت دوماه رژیم بگیریم انشاالله خوب میشی..خدا کنههههههههههههههههه

  برات اسپری تنفسی داده. کلی صبر میکنم بخوابی و برات بزنم.البته تو خواب هم مقاومت میکنی.وقتی تو میخوابی کارهای من شروع میشه!

مرتب کردن اسباب بازیهات، سوهان زدن ناخنهات، کرم مرطوب کننده زدن به دست و پات و... دیگه همین ماسک تنفسی رو کم داشتم!!!

از صدای پافش چنان بیدار میشی انگار دیوار صوتی رو شکستم!!

niniweblog.com

اگر كودك شما هنوز نمی تواند راه برود به زودی خواهد توانست كه اولین قدمهایش را به تنهایی بردارد. در غیر این صورت نگران نشوید. بعضی از كودكان كاملا سالم راه رفتن را در شانزده یا هفده ماهگی آغاز می كنند.
شما می توانید با ایستادن یا زانو زدن در برابر كودك و باز كردن دستهایتان او را به راه رفتن تشویق كنید. یا دستهایش را بگیرید و او را به سمت خود حركت دهید. اگر او مثل اكثر بچه های دیگر باشد، برای برداشتن اولین گامهای خود دستهایش را به دو طرف باز كرده و از آرنج خم می كند (تا تعادل خود را حفظ كند) پاهایش را به طرف بیرون خم می كند شكمش را جلو می دهد و كفلهایش را نیز (برای حفظ تعادل) عقب نگه می دارد.
مثل همیشه اطمینان حاصل كنید كه محیط اطراف كودك شما نرم و ایمن است تا او بتواند با اطمینان خاطر مهارتهای جدیدش را در آن پرورش دهد. راهنمای كلی مربوط به حفاظت از كودك را رعایت كرده و هیچگاه كودك را بدون مراقب نگذارید. دوربین خود را هم آماده نگه دارید!

 

پسندها (4)

نظرات (5)

خاله مهسا
31 فروردین 93 12:10
مامانی روزت مبااااااارک ایشالا همیشه سالمو شاد باشی
مامان
پاسخ
سلامت باشی ممنونمممممممممممم
خاله مهسا
4 اردیبهشت 93 8:40
قبونش بره خاله اش که داره راه میره
مامان
پاسخ
خدانکنه عزیزممممممم ممنون از مهربونیت
آجی ملیکا
5 اردیبهشت 93 16:22
حالا برو با داداش مهران فوتبال بزن
مامان
پاسخ
ایلیا
7 اردیبهشت 93 18:10
اون شعری که برای روز مادر نوشته بدی،خوب بود. عاشقش شدم!
مامان
پاسخ
شیدا
8 اردیبهشت 93 11:32
سلاام عزیزم خوبی.خدا نگهش داره..داشتم نوشته 12 هفتگی دوران بارداریتو میخوندم اخه منم تو هفته 12 هستم...گاهی نگران میشم .ولی وقتی اینارو میخونم دلم اروم میشه یعنی نی نی منم سال بعدروز مادر بغلمه..برام دعا کن
مامان
پاسخ
سلام..ممنون عزیزم امیدوارم یه موقع از نوشته های من نگران نشی! و همچنین امیدوارم دوران بارداری خیلی خوبی داشته باشی... وقتی فکرمیکنم میبینم چقدر زود گذشت...انشاالله نینیت سالم میاد بغلت