پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 11 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته بیستم-شروع لعاب برنج

1392/6/30 0:22
نویسنده : مامان
3,093 بازدید
اشتراک گذاری

هفته بیستم زندگیت از یکشنبه24 تا شنبه30  شهریور بود...

 -این هفته برای اولین بار دیدم میترسی!آخه تو ترس از کجا میفهمی؟؟؟؟؟!!!!طفلی خالت با کلی ذوق برات یه اسباب بازی خریده بود ولی تو ترسیدی و از خودت صداهائی جدید از ترس درآوردی!!

-روز دوشنبه صبح بابات منو تو و خاله و مامان جونت رو رسوند خونه مامان بابام...اولین بار بود اونجامیرفتی..حسابی همه جا برات جدید بود و تا تونستی کیف کردی ولی خب اینهمه بازی و شیطنت باعث شد نه درست شیر بخوری نه بخوابی!دیگه آخر شب دخله جفتمون اومد از خستگی!عاشقه دید زدنه همه جا بودی..دو بار هم با آقاجونت رفتی پارک..اولین باری که پارک رفتی اینروز بود و پارکی رفتی که من توی بچگی میرفتم!یو هووووووووو اونجا برای دوستهای بابابزرگ کلی آواز خونده بودی! کل روز بیدار بودی فقط ظهر نیم ساعتی بغل عمه جون من یه نیم ساعتی خوابیدی!شب هلاک بودی ولی ازخستگی خوابت نمیبرد و مجبور شدیم زودتر بریم تا توی ماشین بخوابی! البته بازم تاصبحش خواب عمیق نکردی و هی برای شیرخوردن پاشدی!

-روز سه شنبه بردیمت دکتر که بالاخره بعد مدت طولانی مسافرت اومد! درمورد یبوست و شیرخوردنهای بی وقفه و زود بیدار شدنهای شبت گفت که دیگه با شیر خوب سیرنمیشی چون به بیش از دوبرابر وزن تولدت رسیدی..برای همین گفت برات حریره بادوم و فرنی رو از روی دو وعده یک قاشقی شروع کنم..وزنت حتی100گرم کم شده و شده6500!!قدتم رشدی نداشته همون67!!یعنی باگذشت تقریبا یکماه هیچ رشدی نداشتی و حتی کم هم کردی!حدس میزدم..وای شبها هرنیم ساعت پامیشی..دارم میمیرم!!دکترمیگفت اگه شیرخشک بهت بدیم بهترمیخوابی وآرومترهستی طی روز! اما دلش نمیخواست شیرخشک بخوری برای همین فعلا یه کم غذای کمکی رو شروع کرد!کلی از دکتر سوال پرسیدم برات!شکرخدا همه چیز خوبه!درضمن از دکتر پرسیدم الان دیگه میتونم ازهرغذائی که میخوریم یه نوکه انگشت بهش بدم با مزه ها اشنا بشه؟اما دکتر گفت نهههههههههههههه!!!!!!!!میگفت ارزش غذائی نداره وفقط باعث میشه بامزه ها آشنا بشه و شیرخوردنش بدتر بشه !

 -روز چهارشنبه برای اولین بار چیزی غیر از شیر مادرت خوردی:لعاب برنج...یک قاشق غذاخوری صبح و یک قاشق شب...اصلا عینه خیالت نبود و بازهم میخواستی! باشیر خودم برات رقیقش کردم...

 

یکشنبه 24شهریور (صدو سی و چهارمین روز زندگیت):

امروز تابتو نصب کردیم خونه آقاجونت..اولش خیلی دوست داشتی وقهقه ی خنده میزدی..اما به سن تو نمیخورد برای همین با دایی بزرگم رفتیم برات یه تاب ایمنتر خریدیم...اینو خیلی دوست نداری و کمرت توش سیخه!!شاید اذیت میشی بااینکه شیبدار بستیمش و پشت کمرتم پرکردیم..فعلا درآوردیمش تا6ماهت بشه وبتونی انشاالله خوب بشینی..البته دکترت میگفت اگه وزن گردن روی کمرنیوفته وکمرش قوسدار لق نزنه عیب نداره..اما احتیاط کردیم

دیگه شاکی شدی!

امروز حسابی بازی کردی و خسته شدی!

رو پای آقاجونت فقط نیم ساعتی خوابیدی!! تا شب بیدار بودی!

یه مدت برای آیندت دنباله یویو بودم..بازیه خوبیه ولی هچجا نداشتن..بالاخره دایی بزرگم برات پیداکرد و خرید..خیلی دوستت داره و هرهفته معمولا یه سر بهت میزنه:

 

niniweblog.com

دوشنبه 25شهریور (صدو سی و پنجمین روز زندگیت):

عکسهائی از مهمونی خونه عزیزبابائی:

انقدر آب دهنت جاریه لباست خیسه!

با روسری عزیز!:

.

کلی هم اونجا کادو گرفتی از عمه و عزیز و عمو کوچیکم

 

niniweblog.com

سه شنبه 26شهریور (صدو سی و ششمین روز زندگیت):

دوستی پارسا با کیسه فریزر!

دعوای پارسا با کیسه فریزر!

ژست پارسا با کیسه فریزر!

 

 

niniweblog.com

چهارشنبه 27شهریور (صدو سی و هفتمین روز زندگیت):

باز نزدیکه ابروتو کندی!!

راستی یه خال کف دست چپت داری که هنوز کشف نکردیم به کی رفتی!!

یکسره هم موهای من توی دستته از بس میکنیشون!

امروز با عروسک بعبعی کلی خندیدی و کیف کردی!

پارسا قبله حمام:

 

 

niniweblog.com

پنجشنبه 28شهریور (صدو سی و هشتمین روز زندگیت):

امروز با خاله رفتیم برات خرید..رنگ انگشتی برات خریدم که ازین به بعد اثر دست و پاهاتو ثبت کنم...

اون اسباب بازی پروانه رو هم خالت برات خرید که رنگیه و صداهم میداد..اول دست گرفتی وخیلی دوست داشتی ولی بعدکه صورت پروانه رو دیدی عجیب ترسیدی!اصلا یه صدائی ازخودت درآوردی که تاحالا نشنیده بودم!بعدشم داشتم جمعش میکردم بذارم تو کیف باز ترسیدی!!!

درضمن یه دندونی خوب هم برات خریدم...حالاهمه چیزو میکنی توی دهنت ها ولی این دندونی رو که باید بکنی تو دهنت فقط نگاه میکردی!

اگه لجی با من بگو!!!!!!!!!!!

niniweblog.com

جمعه 29شهریور (صدو سی و نهمین روز زندگیت):

پارسا بغله آقاجونش!همش میگی تورو این حالت نگه داره و راه ببره!!بنده خدااااااااااااااااا

 

niniweblog.com

 

شنبه 30شهریور (صدو چهلمین روز زندگیت):

 پارسا درحال تعویض!

 

 

niniweblog.com

هر چند مي توان گفت كه براي يك كودك گريه كردن اصلي ترين راه ارتباط برقرار كردن با ديگران است، اما او به تدريج بامزه تر هم شده است. او ممكن است به چيزهاي بامزه بخندد: مثلا هنگامي كه شما صورت خود را از زير پتو يا پشت پرده به طور ناگهاني بيرون مي آوريد و "قايم موشك" بازي مي كنيد؛ يا هنگامي كه يك اسباب بازي فنري ناگهان از درون جعبه اش بيرون مي پرد؛ البته اين حركات نبايد با صداي خيلي بلند يا به صورتي كه كودك را بترسانند انجام شوند.
وقتي كودك شما مي خندد يا از خودش صداهايي (حتي نامفهوم) در مي آورد او را تشويق كنيد: بخنديد و اداهاي بامزه در بياوريد. كودكان از شنيدن صداهاي متنوع لذت مي برند و شما براي ايجاد اين صداها به اسباب بازي هاي مخصوص احتياج نداريد. زبان خود را بگردانيد، سوت بزنيد يا صداي حيوانات مختلف را در آوريد؛ مطمئن باشيد كه كودك شما خوشش خواهد آمد!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانجون
5 مهر 92 13:52
فدای بچم بشم با اون عکسهای خوشگلش البته مامانش هم استعداد زیادداره امیدوارم پارسا دزکنارخانوادش سالم وسلامت بزرگ شود وهرچه آرزو های خوب دردنیا وجوددارد برای بچم وخانواده اش میخواهم. به خدامیسپارمتان







خیلی ممنون مامان جون...انشاالله شما هم همیشه در کنار خانواده سلامت باشید و سایتون بالای سرمون باشه