پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 10 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته هفدهم-به پهلو میچرخی

1392/6/9 0:22
نویسنده : مامان
1,832 بازدید
اشتراک گذاری

هفدهمین هفته از زندگیت از یکشنبه 3 تا شنبه 9 شهریور بود..

 -انقدره شیطون و بازیگوش شدی میخواستم عنوان این هفته رو بذارم"آتیش شدی!" ولی دیدم خب چرخیدن به پهلوت مهمتره بعدا بخوام ببینم چه هفته ای به پهلو راحت چرخیدی سخت میشه پیداکرد!!! البته خیلی وقته گه گاه به پهلو میچرخی ولی این هفته برات خیلی راحتتر بود...

 - حسابی به قصه هائی که بابات برات میگه علاقه مندی...حتی خود منم ازین قصه ها خیلی خوشم میاد..شخصیت اصلی داستانش خودتی..اولش همش میگه یکی بود یکی نبود تو این دنیای بزرگ غیر از خدای مهربون هیچکس نبود...یه پسری بود اسمش پارسا بود....بعد داستان روزتو تعریف میکنه..همچین کیف میکنی که نگو...تا بابات میگه یکی بود یکی نبود دستهاتو توی هم حلقه میکنی میخندی زل میزنی بهش...

 

 یکشنبه 3 شهریور(صد و سیزدهمین روز زندگیت):

 دیشب ساعت 11 خوابیدی...باز بیست دقیقه به 12 پاشدی شیر بخوری..تاشیرت دادم و بادگلوتو بگیرم شد 12:30

باز ساعت بیست دقیقه به 2 بیدار شدی..مجدد تا کارهات انجام شه شد 2:30

همین تکرار ساعت بیست دقیقه به 5

پسرم رو بیست دقیقه ها حساسی ها!!!ههههه چقدر دقیق بیدارمیشی...متفکر

شبهای پیش هرچقدرمیخواستی شیرت میدادم بعد ده دقیقه میزدم پشتت و میذاشتمت توی جات..اینجوری خودمم بیشتر میخوابیدم...

ولی تصمیم گرفتم حتی شبهاهم کلی نگهت دارم تا شیرت بره پایین...به همین خاطر دیشب دیگه خیلی کم خوابیدم...توی روزم به هیچ کارم نمیرسم برای همین دیگه ازبعدساعت 5 تاصبحونه بخورمو یه کم مرتب کنم و نماز و نوشتن وبلاگ و...شد ساعت 7 که باز برای شیر بیدارشدی ولی نتونستی شیربخوری..میفهمیدم بادگلو داری..یکساعت تمام راه بردمت و پشتت زدم..دمر گذاشتمت و... ولی نزدی که نزدی..آخرش باکلی گریه خوابیدی و شیرت دادم و خودم هم یه ساعتی خوابیدم...

توی روزم همش ناراحت بودی..خیلی سخت بادگلو میزنی و دلت درد میگیره..دیگه نمیدونم چیکارکنمگریه

 

 

صبحت بخیر پسرم... 

 

 آخی خسته نباشی..همیشه وقتی بیدارمیشی کش و قوس میای!

 دیگه انقدر گریه کردی دمر گذاشتمت بادگلو بزنی خوابت برد! چون یه حفره بینیت بسته بود زود بلندت کردم...فکرنمیکردم بخوابی!

 امروز هرچی دمرت میذاشتم سینه خیز تمرین کنی یا میخوابیدی یا وا میرفتی دست میخوردی!!!!

بلدم نیستی بخوری آخه!

 دیروز حس کرد اسهال داری!!خیلی شدید...یه کم بهت عرق نعنا و نبات وآب جوشیده دادم درحد چندقاشق چایخوری..ولی نمیدونم چرا یبس شدی!! هی وای من!

 شام مهمون داشتیم باباحاجی و عزیز...عینک هم داشتن تو هی ذوق میکردی..شکر خدا روی خوشتو نشون دادی مهمون نوازی کردی...آفرین پسرم..مهمون نوازیتم به بابات بره

 

 

 

 

 

 niniweblog.com

دوشنبه 4 شهریور(صد و چهاردهمین روز زندگیت):

 وای امروزم از هنره مادرت شکمت کار نکرد!!!

 امروز بعدازظهر باباحاجی رفت خونشون ولی عزیز موند پیشمون..قرار بود فرداهم بمونه که مسئله ای پیش اومد باید میومد تهران...خیلی دوستت دارن..میگم آخه نوه مغز بادومه نتیجه چیه؟؟؟میگن خیلی عزیزتره!!! یعنی همه آنی منو میفروشن!!!هههه

 

 از حدوده سه هفته پیش گه گاهی از حالت طاقباز به پهلو میشدی..اینسری دیدم خیلی انجام اینکار برات راحتتر شده..ولی دمر نمیشی..کلا ازحالت دمر متنفری وهروقت دمر میذارمت گریه میکنی

فکرکنم هیچوقت چهاردست و پا و سینه خیز نری!! یکدفعه بشینی و راه بیوفتی!!

میذارمت روی بالش اول خودتو سر میدی پایین...بعد میچرخی

 تو این عکسها داشتی با عزیز بازی میکردی ولی باز دوربین دیدی حواست پرت شد:

 niniweblog.com

سه شنبه 5 شهریور(صد و پانزدهمین روز زندگیت):

امروز صبح بابات رسوندیمون خونه عزیزیت ..یعنی خوشحال بودی به تمام معنا...وقتی تو خوشحالی انگار همه دنیا ماله منه...انقدر بهم خوش میگذره و شادم که نگو...دوست دارم همیشه پسرمو شاد وسرحال ببینم

از10صبح تا10شب یکسره بیدار بودی فقط یه کم موقع شیرخوردن چرت زدی...ظهرهم سه ساعت تمام درازکش بودی و هی بازی میکردی و میخندیدی...خیلی بازیگوش شدی..وقتی خلقت خوبه منتظری یه چیزی بشه الکی بخندی...هی دورو بر رو نگاه میکنی یه چیزی بگه تق تو بزنی زیر هق هق خنده..انقدر هم خنده هات بامزست..از ته دلت..انگار دلت میریزه!!

خیلی خوردنی شدی...عشق منو باباتی در درجه اول...بعدشم دیگه همه اطرافیان عاشقتن...

بابات میخواد بره سرکار اگه بیدارباشی هی ماچت میکنه..دلش نمیاد بره!!!

 

 

امروز بابات زنگ زد به دکترت گفت اگه 4 روز شکمش کارنکرد بیاد دارو بدم...پنجشنبه صبح میشه چهار روز..چه بلایی سرت آوردم!! وای یعنی تقصیره منه؟؟آخه چندقاشق عرق نهنا نبات انقدر تاثیر داره؟ ای بابا پسرم تو هم باید حال مامانو بگیری؟ با یه مویز گرمیت میکنه با یه قوره سردیت!!!آخ

 

 اینم پارسا در حال بازی و شادی

 

پارسا درحال صحبت کردن...باووو...بوووو...هاوووو....هووو....ممممم...مامااااا...

و اما پارسا در حاله شکلک درآوردن!!!!

 

پارسا خوابش میاد ولی مقاومت میکنه:

پارسا با دست خوردن به مقاومت ادامه میده:

بالاخره بعد سه ساعت خسته شدی و شیر خواستی!!

و عکسهای دیگه...

 

و عکس روز...کپی برابر اصل...اینجا خوده خوده خوده خوده باباتی!

 

 niniweblog.com

چهارشنبه 6 شهریور(صد و شانزدهمین روز زندگیت):

صبح بابات مارو رسوند خونه مامان جونت...امشب بابات کشیکه..طفلی با اینهمه خستگی...

امروز بردمت پیش خانم دکتری که تو این مدت که دکترذبیحی نیستن جاشون اومده...صدای شکمتو گوش کرد گفت یبوست نداره حرکات رودش خوبه کاملا..اما گفت نفخ و دلدرد شدید داری..آخی اونموقع خلقت خیلی بد نبود پس وقتی ما فکرمیکنیم دلدرد داری چقدر درد داری؟؟؟؟ نازی پسرکم خیلی دلم برات سوخت..

وزنت7700 که 100 گرم پوشکو حساب کرد نوشت7600

قدت 67

گفت داره از نمودار میزنه بیرون انقدر شیرش نده!!هرچی گفتم بابا کشته منو شیر نمیخوره..بدمیخوره.. اشکم دراومده و..... هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ باور نکرد!!!گریهطفلی من!

گفتم تو بیداری نهایت سه دقیقه شیرمیخوره بعدگریه میکنه..گفت زود بزود شیرش نده...خلاصه که هیچ کمکی خاصی برای این بد شیرخوردن تو بهم نکرد...

بجای آد بهت مولتی ویتامین داد که خواستم خارجیشو بگیرم داروخانه یکی بیشتر نداشت...

یه شربت ضدنفخ هم داد گفت دیگه بچه خیلی بی تاب بود واذیت بود یه قاشق چایخوری بهش بده...

خلاصه که گفت هی بهش شیرمیدی معدش بزرگ میشه سیرنمیشه..قرارشده سرساعت بهت شیر بدم پسرکم!

 

 امروز کلی کار داشتمو میخواستم ازفرصت خونه مامانم بودن استفاده کنم...ولی از درد زانو نتونستم!!!

دیگه تقریبا دارم کلکسیونه درد ومرض میشم!!!

خلاصه انقدر دردهای مختلف داشتم به هیچی نتونستم برسم...حتی گرفتن عکس از پسرگلم

 اگه راحت و بی گریه شیر میخوردی بیشترمشکلات خودمو خودت حل بود...

 niniweblog.com

پنجشنبه 7 شهریور(صد و هفدهمین روز زندگیت):

 دیشب خودتو کشتی بسکه گریه کردی!! البته اول شب..شیر نمیخوردی خواب هم نمرفتی که تو خواب بهت شیر بدم..خلاصه آخر گرسنه خوابیدی تا 4 صبح..تو خواب هی غر میزدی ولی بلندت میکردم شیرنمیخوردی!!

خلاصه که اسمش 4 ساعت بود ولی هربار باصدای غر غرت بیدار میشدم...اصلا چون گشنه خوابیده بودی اعصابم خورد بود و استرس داشتمو همش منتظر بودم شیر بخوری..نازی پسرممممممممم

چقدر مادر بودن سختهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

صبح اصلا توان بلندشدن نداشتم..حتی شیر سر صبح رو درازکش بهت دادم اصلا نمیتونستم حتی بشینم..جدیدا قند خونم خیلی میوفته..

راستی وزنم داره میشه وزن موقع ازدواجم!!!آخشاید بزودی بمیرم!قهقهه

 تو اگه میخوای مامانت سرحال باشه باید درست شیربخوری که انقدر مجبور نشم راه ببرمت و ...

دیگه از نذرونیازم خسته شدم..هیچ نذری جواب نمیده...همش بدترمیشی..یعنی عمرا عمرا عمرا دیگه بیدار باشی شیر بخوری..انقدرگریه میکنی تاخوابت بره و بعد اگه دهنتو سفت نکرده بودی بهت شیر بدم!

صبحم راهی خونمون شدیم...

امروز برخلاف دیروز شکرخدا گریه زیادنکردی البته بجز موقع شیرخوردنها!!!افسوس

این هفته لباسیتو که دایی بزرگه ازمشهدبرات آوردتنت کردمو بردمت خونه مامانجونت که ببینه ولی قسمت نشد این هفته ببینتت...

 

حجابتو حفظ کن پسرم!!قهقهه 

پارسا درحال ورزش و ماساژ

 

 

 

 niniweblog.com

جمعه 8 شهریور(صد و هجدهمین روز زندگیت):

 واقعا مادر بودن سخت ترین کار دنیاست...امروز دیگه احساس مردن داشتم...یعنی اگه مادر نبودم یحتمل چنان میوفتادم که چند روز پانشم ولی احساس مسئولیت نمیذاره و آدمو مجبور میکنه ازجسمش کاربکشه هرچند نتونه...تازه قدر مامانمو حسااااااااااااااااااااااااااابی میدونم!!

انقدر هم بچه مامانی شدی که همش میخوای بچسبی به من!! دیگه به این راحتیها کسی نمیتونه سرگرمت کنه و نگهت داره که من یه کم استراحت کنم...انقدر توی بغلمی که زانوهام از درد داغونه ولی بخاطر شیردهی میترسم حتی مسکن بخورم...هی وای من امیدوارم روز بروز همه چی بهتره شه وگرنه ظن این میره که از بین برم!!

 

 به هیچ عنوان حاضرنیستی دمر شدن رو تجربه کنی...خیلی ازین حالت بدت میاد...بعید میدونم تو اهله سینه خیز یا چهاردست و پا رفتن باشی!! بنظر اول بشینی بعد بلند شی راه بری!!

بابات بخاطر خارج شدن بادگلوت داره تمرین میکنه روزی چند دقیقه دمر باشی..کلی بنده خدا سرگرمت میکنه آخرشم جیغ و دادت میره هوا!! بابارو اذیت نکن دیگه پسرممممممممممممممم

پسرم دیگه بیشتر از قبل بازی رو دوست داری ولی خب دوست داری وقتی بازی میکنی من یا بابات کنارت باشیم

 

پارسا اسباب بازیهاشو نمیخوره..فقط بازی میکنه پسرم:

خوابش هم اصلا نمیاد که بخواد احیانا مقاومت کنه:

دست هم نمیخوره گل پسرم:

 اینجاهم بعد ازاینکه بابات بردت حموم داره باهات بازی میکنه..خوش میگذره؟؟با پتو داری دالی بازی میکنی با بابات

 niniweblog.com

شنبه 9 شهریور(صد و نوزدهمین روز زندگیت):

 یعنی خودم یه بار میرم یقه این وانتیه که سبزی میفروشه رو میگیرم!!ههههه کلی بزحمت خوابت کردم شیر بخوری انقدر سبزی سبزی کرد که شادوخندان بیدارشدی!!!

دیشب کلی دعاکردم خوب بخوابی که خستگی از تنم بره..شکرخدا 3ساعت یکبار شیرخوردی و گریه هم زیاد نکردی و منم امروز حالم خیلی بهتره

 

 یه کم داشتیم باهم دالی بازی محدود میکردیم اینجا!! آخه زیادیش میترسم روت اثر بد بذاره فکرکنی مامان نیست:

پارسانیست..

داااااااااااااااااااااااااالی

نخور پتو رو بچه جان!

 و حالا پارسا درحال ماساژ عصرگاهی:

پارسا جدی..

پارسا شکلکی..

زبونتو بده تو عیبه!

پارسا خندان...

پارسامتعجب..

پارسا آوازه خوان..

پارسا مشکوک بینه خوندن و گریه!!..

 پارسا درحال تلاش برای گرفتن لباسش از دست مامان و نهایتا....بله خوردنش:

 مجدد جای خوابتو تغییر دکوراسیون دادم!!هرجور درستش میکنم یه ایرادی داره..الان دیدم خستگی درمیکنی دستت محکم میخوره به چوبهاش!!!کنارشو روکش نرم انداختم..زیرتم شیبشو کم کردم آخه خودتو سر میدادی پایین..درضمن دیگه میچرخی تو جات وخطرناک شدی..اینم جای جدیدت:

 

 

niniweblog.com

در اين هفته كودك شما مي تواند براي چند دقيقه با دستها و پاهايش بازي كند. او علاقه دارد كه هر حركت را آنقدر تكرار كند كه از نتيجه آن مطمئن شود. آنگاه او حركت خود را كمي تغيير مي دهد تا ببيند كه آيا نتيجه هم تغيير مي كند يا نه.
ممكن است ناگهان متوجه شويد كه كودك شما در اتاق خوابش به طور عجيبي ساكت شده است و هنگامي كه به سراغ او مي رويد مي بينيد كه كودك شما (كه تا چندي پيش در هنگام بيداري لحظه به لحظه به مراقبت شما نياز داشت) خودش را در تخت خوابش سرگرم كرده است! احتمالا شما مي توانيد به خواندن مقاله ادامه بدهيد؛ شايد هم فقط فرصت كنيد كه به عناوين نگاهي بيندازيد!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله مهسا
5 شهریور 92 8:24
خاله مهسا اون لُپاتو قربون بشه....
ای جونمی تو


مرسی خاله مهساجون
خاله جان
5 شهریور 92 12:46
اي جونمممم،
چه دستي ميخوره ، مامانش كه غذا نميده بهش


ای بدبخته مادر!!!
سها
13 شهریور 92 9:51
خوردنی شدی خاله جونی...قربون اون آواز خوندت


همزادجون داری آینده کیانت رو میبینی!!!هههه