پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته چهاردهم-ورود به ماه 4

1392/5/19 0:22
نویسنده : مامان
1,581 بازدید
اشتراک گذاری

هوراااااااااا پسرگلمون این هفته 3 ماهش تموم شد و وارد چهارمین ماه زندگیش شد...بسلامتی

چهاردهمین هفته زندگیت از یکشنبه 13 تا شنبه 19 مرداد بود...

و اما هفته چهارده:

-این هفته زندگیت ماه رمضون تمام میشه و وارد ماه شوال میشیم..

 -مهارتهای هر ماه رو پیدا کردم برات میذارم:

سن كودك مهارتهاي اصلي
(اكثركودكان انجام مي دهند)
مهارتهاي اضافي
(نيمي از كودكان انجام مي دهند)
مهارتهاي پيشرفته
(تعداد كمي از كودكان انجام مي دهند)
1ماهگي
  • سر را بالا مي گيرد
  • به صدا پاسخ مي دهد
  • به صورتها خيره ميشود
  • اشيا را دنبال مي كند
  • اصوات اوه و آه ازحلق خارج مي سازد
  • قادر به ديدن طرح هاي سياه و سفيد است
  • لبخند مي زند
  • مي خندد
  • سر را با زاويه 45 درجه نگه مي دارد
دو ماهگي
  • ازحلق خود اصواتي خارج مي كند
  • اشيا را دنبال مي كند
  • سر را براي مدت كوتاهي نگه مي دارد
  • لبخند مي زند و مي خندد
  • سر را با زاويه 45 درجه نگه مي دارد
  • حركاتش نرمتر مي شود
  • سررا دائم نگه مي دارد
  • وزنش را روي پا تحمل مي كند
  • ممكن است سر و شانه را كمي بلند كند
سه ماهگي
  • مي خندد
  • سر را بطور دائم نگه مي دارد
  • صورت و بوي شما را تشخيص مي دهد
  • جيغ ميزند
  • صداي شما را تشخيص ميدهد
  • سر و شانه را كمي بلند ميكند
  • بطرف صداهاي بلند برمي گردد
  • مي تواند دست ها را بهم برساند وممكن است روي اسباب بازيها بكوبد
  • مي تواند بغلتد

 خدارو شکر تو مهارتهای سه ماهگی همرو انجام میدی عزیزم...حتی مهارتهای پیشرفته رو...ماشاالله لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم

 فقط درمورد غلتیدن نمیدونم منظورش تاچه حده!! اما تو گاهی از پهلو طاقباز میشی و برعکس...ولی دمر نشدی تاحالا

 

 -غریبی میکنی جدیدا..این هفته بوضوح دیدم چطوری غریبی کردی..هفته های پیش یه کم شک داشتم ولی این هفته مطمئن شدم...

-قشنگ سرتو نگه میداری..هرچند از نوزادی این هنرو داشتی ولی الان دیگه خیلی خیلی پیشرفته عینه آدم بزرگها شدی..خوشم میاد ازین اتفاق..چون دیگه وقتی بغل کسی میری دلم نمیلرزه که نکنه سرتو خوب نگه ندارن...

-هنوز متوجه پیشی و جوجو نمیشی!! یعنی خونه باباجونت یه گربه هست وقتی تورو جلوی اون میگیرم هیچ عکس العملی ازجمله ذوق یا ناراحتی نشون نمیدی..حتی بهش دقت زیادهم نمیکنی..کلا بود ونبودش فرقی برات نداره!!!

-حس میکنم خیلی بچه ی وابسته ای هستی..دلم میخواد با اعتماد بنفس ومستقل باشی ولی بنظرم خیلی وابسته ای...مامان جونت دیده بود دکتر توی تلویزیون گفته بچه هائی که دست میخورن خیلی وابستن...البته من به این خاطر نمیگم...چون همش میخوای تو محدوده ی دیدت باشم..حتی وقتی تو اوج بازی هستی نمیذاری از کنارت تکون بخورم وهمش مراقبی من نرم!!

-شبها دوست داری ساعت خوابت از 12 جلوتر بیاد..گه گاهی 10میخوابی...ولی از 8 دیگه ساز خواب میزنی و گریه و بی تابی میکنی...

-خیلی دوست داری توی تخت خودت و به پهلو بخوابی...وقتی حتی توی روز توی تخت کنار تخت خودمون میخوابونمت خیلی بهتر و بیشتر میخوابی.

-تغییراتت خیلی زیاده..واقعا به ثبت همش نمیرسم..بااینکه شاید بیشتر ازبقیه ازت عکس وفیلم میگیرم ولی حس میکنم خیلی چیزهارو از دست دادم..میدونی شبانه روز24 ساعته ولی یه پدر مادر بابچه کوچک به شبانه روزی باطوله 3 برابر این نیاز دارن که بتونن به کارهای عادی برسن چه برسه فوق برنامه!!

دیگه این لحظات از دست رفته رو بذار پای خستگیهای مامانت..واقعا گاهی حس میکنم دارم از پا درمیام..باباتم همینطور ولی اصلا بروی خودش نمیاره...اما من میدونم خیلی انرژیش کم شده حتی خواب و خوراک درست حسابی نداره..هرکی میبینتش ازمن میپرسه چرا انقدر زیر چشماش گود شده؟؟

-عاشق سری کتابهای شعر می می نی هستی..داستانهای یه بچه میمون بامزه که هرکتابش یه درس آموزنده داره..وقتی دارم جمله های می می نی رو میخونم باصدای بچه گونه و جمله های مامانش رو باصدای مادرانه میخونم..خیلی خوشت میاد..وقتی جلد کتابو میبینی کلی دست و پامیزنی و ذوق میکنی..ولی روزی یکبار بیشتر دوست نداری و بیشتر میشه تاجلدشو میبینه ایهی ایهی ایهی میکنی!!یعنی نخون!!!هههههههههه از دست تو!

-نمیدونم چرا به نظرم لاغر شدی...به من باشه دلم میخواد هرروز وزنت کنم!! ولی میدونم وسواس الکیه ونباید به این حسهام محل بدم..

-شنیده بودم شیردهی زن رو شجاع میکنی..ولی نمیدونم چرا من ترسوتر شدم!!ترسها ونگرانیهام خیلی بیشتر از موقع بچه نداشتنم شده..همش میگم وای نکنه اینجور نکنه اونجور!!!نمیدونم شاید اقتضای مادربودنه!

-جدیدا شیر میخوری دوست داری دستمو بگیری...داری مک میزنی ولی دستت هی میچرخه تا دستمو پیداکنی و آروم بگیری! اولها نمیفهمیدم منظورت چیه..عاشق این کارهای مهربونانتم!! از کارهای مهربونانه ی دیگت اینه که کچلم کردی بسکه موهامو میکنی!!! یعنی چنگ میزنی از ریشه میگیری..همیشه چندتا ازموهام توی دستته!! اوایل دردش زیاد بود دارم عادت میکنم!!! راحت باش!!

 -خیلی دوست داری بغلم بخوابی..یکبار در روز روی مبل درازمیکشم توروهم میچسبونم به خودم..سرتو میذارم روی بازوم و سرخودمو میذارم روی دسته ی مبل!!! آخه بی برنامه این اتفاق میوفته و نمیشه دیگه بلند شم بالش بیارم...خیلی دوست داری اینجوری بغلم بخوابی...خیلی هم به من کیف میده عزیزکم..دوست داشتم میشد شب تاصبح هم بچسبی پیشم بخوابی..ولی نمیشه عادت میکنی..جنبه هم که نداری یک شب بخوابی دیگه سرجات نمیخوابی!!!ههه

-از حالت طاقباز خوب به پهلو میچرخی مخصوصا وقتی روی سطح شیبداری که برات درست میکنم هستی...اما تاحالا دمر نشدی..

-تو خواب یه خستگی در میکنی یه کم سرمیخوری پایین..باز یه وولی میزنی میای پایینتر..گاهی نگاه میکنم میبینم نیستی..کلا رفتی زیر پتو و پاهات جمع شده پایین تخت..یعنی جانیست از اون پایینتر بری وگرنه یحتمل میرفتی!!!

-خنده های جدید میکنی...صدا دار..خنده های عجیب غریب از ته دل!!! انگار توی دلت خالی میشه..گاهی هم الکی میخندی!! از الکی گریه کردن بهتره ولی گلوت اذیت میشه!

-شبها که برای شیردهی یا تعویض بیدارمیشی اصلا نگاهت نمیکنم..خیلی ناقلایی..هی شکلک درمیاری و بازی میکنی که نگاهت کنم!! از توی آینه نگاهت میکنم دلم میره یه بوس محکم بکنم یاقربون صدقت برم..ولی نمیشه..یه بار اینکارو کردم نصفه شبی خواب از سرت پرید و چندساعت بیداربودیم!!! یه بار هم بابات این وضعتو کامل دید و خندش گرفته بود...هی ادا درمیاوردی نگاهت کنه!! آتیش مامان

 -دیگه منو باباتو قشنگو کامل میشناسی..وقتی روسری سرم میکنم ازم نمیترسی و فکرنمیکنی یعنی این کیه!!!همه جوره میشناسیم..گاهی روسری سرم میکنم فقط دماغمو میذارم بیرون بهت میگم سلام علیکم خوبی؟تو هم میخندی..خنده ذوقیه صدا دار..

حالا بریم سراغ جزییات روزهای این هفته:

 

یکشنبه ١٣ مرداد(نود و دومین روز زندگیت):

 امروز شب بیست وهفتم ماه مبارک رمضانه...سعنی شب کشتنه ابن ملجم..که مثل هرسال بابای مامانم کله پاچه میپزه...امسال بخاطر اینکه ماهم بتونیم راحت بریم مهمونی رو انداختن خونه مامانیت.صبح بابات مادوتا رو رسوند اونجا...من دوسری رفتم برای مامان نان خریدم و تو هم پسر اقا پیش مامان جونت مونده بودی.برای مهمونی این لباسو تنت کردم که خیلی همه گفتن بهت میاد..ولی سایزش بزرگ بود درآوردم گذاشتم برای بعد..کلا لباسهای رنگی بیشتر ازلباسهای سفید بهت میاد...چون خودت سفیدی:

پارسا درحال خستگی درکردن بعد ازبیدارشدن:

 

 

niniweblog.com

دوشنبه ١٤مرداد(نود و سومین روز زندگیت):

 امروزهم تاعصر خونه مامان جونت بودیم بعد رفتیم خونه عزیزی...مامان جون وباباجون وخالتو تحریم کردم زیاد بغلت نکنن چون بغلی شدی! خب حق هم داری همش یا داری شیر میخوری یا بادگلو یا دارم میخوابونمت...بیشتر توی بغلی دیگه..اما تحریم من بااعتراضاتشون روبرو شد!!!میخوان بغلت کنن

آخه بغلی بشی برای خودت سخته..همش اذیت میشی اگه رو زمین بذاریمت

الان که وبلاگتو مینویسم موندم چرا امروز ازت عکس ندارم؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! واقعا عجیبه...

 امروز آخرین روز از ماه 3 هست بسلامتی...120 سال عمر باعزت و توام باسلامتی وشادی خدا بهت بده...

niniweblog.com

سه شنبه١٥ مرداد(نود و چهارمین روز زندگیت):

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا امروز وارد ماه 4 زندگیت شدی...بزن دست قشنگروهوراتشویق

 امروز هم خونه عزیزیت بودیم وقبل اذان مغرب راهی خونه شدیم...چندساعتی توی بغل گرفته بودمت تا بخوابی...

خونه عزیزیت یه گربه بچه کرده..هربار که توری کرکره رو کنار میزنن گربه فکرمیکنه میخوایم بهش غذا بدیم و میدوئه میاد...من بخاطراینکه تو گربه رو ببینی الکی توری رو کنار زدم تا گربه اومد بستم...گربه اومد پشت توری به میو میو...یکدفعه تو یه جیغ گریه ای زدی و گربهه هنگ کرد و مثله شصتیر پرید اونور حیاط!!هههه

دیگه هربار تورو میدید طرف توری نمیومد!!!!

پسرم گربه میترسونی؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گربهه نمیدونست تو شیری!!!

 

اینم تصاویری از پارساپسر گلی توی خونمون که عشق نشستن داره ولی نمیتونم بذارم زیادبشینه...چون کمرت هنوز شله وخطرناکه..فقط خودت ببین چه خوشحالی:

 

 

 

niniweblog.com

چهارشنبه ١٦مرداد(نود و پنجمین روز زندگیت):

 داریم باهات کارمیکنیم اجسام رو بادست بگیری..آخه خیلی علاقه داری با پا بزنی فقط فوتبالیست من!!!

توپ میندازم تو کریرت..گاهی سعی میکنی با دست بگیری و گاهی شوتش میکنی بیرون از کریرت...کلاهم هرچی به دستت میرسه میبری سمت دهنت!!!

پارسا مامانو نگاه میکنه:

پارسا دستشو نگاه میکنه:

پارسا پاشو نگاه میکنه:

پارسا بچم خسته شد دیگه:

امروز مامان جون وآقا جونت اومدن خونمون..آخه بعد افطار میخوان راهی مشهد بشن بسلامتی...اقریبا ازفامیلهای مامانم همه میرن ...

دو تا فنچ خالت خریده اونها رو آوردن خونه ی ماگذاشتن...این طفلیها تاحالا توجای ساکت میخوابیدن..حالا هی تو گریه میکنی خواب ندارن..وقتی تو میخوابی اونها صدا میدن تو بیدارمیشی..خلاصه هی گیر بدین به هم!!!

به مسافرهای مشهدمون گفتم تورو دعاکنن...میدونی از وقتی تو اومدی انگار هیچی ازخدا نمیخوام..همش آرزوهام برای توئه...

دوست دارم سالم صالح باتقوا وعاقبت بخیر باشی...

برای الانتم آرزو دارم این دلدردها ونفخ و رفلاکس و ...دست از سرت برداره انقدر اذیت نباشی...گاهی از درد جیغ میکشی دلم میره...نازی پسرم

 و عکسهایی از پسر گلم:

 راستی...دوربینو دادم خالت ببره مشهد...دیگه باید یه مدت با موبایل ازت عکس بگیرم...

 

یه چند روزیه آب نما رو توی خونه راه اندازی کردیم!!! خیلی دوست داری و باصداش آروم میشی..اولین بارکه داشت جلوش خوابت میبرد

اینم پسرمن جلوی آب نما:

اون زنگوله ای که روی پاته ماله گهواره ی عزیزیت بوده هی ارث رسیده به فرزند بعدی و بالاخره به تو!

در عکس بعدی پارسا باز حوصلش سر میره و میره سراغ اصل مطلب..خوردن دست!!!

عروسکم بهت بدم میخوری..البته میگیری توی دستت و بعد دستتو میخوری!!!

 شب دوساعت به پات نشستم تا خوابت عمیق شه و از سمتی که شیرنمیخوری بهت شیر بدم..کل مدتی که خونه عزیزی بودیم ازش نخورده بودی..شنیدم ویتامینهاش فرق داره..برای همین اصرار دارم از هردوش بخوری...قدیمیها میگقتن یکیش آبه یکیش نون!!

niniweblog.com

پنجشنبه 1٧ مرداد(نود و ششمین روز زندگیت):

 به به پسرگلم از حموم اومده شیرشم خورده و شادو سرحال نشسته روی مبل موردعلاقش داره به باباش میخنده..جیگرتو برم که قشنگ یاد گرفتی دستهاتو بهم میرسونی..قبلاهم انجام میدادی ولی الان خیلی دقیقتر شدی..

جیگرتو برم که دستهاتو قفل میکنی تو هم و نگاهشون میکنی

باز پسرگلم دوربینو دید!! عشق دوربینننننننننننننننننننننننننننننننن 

ای جونم فدای نگاهت بشم مامان جونمممممممممممممممم 

پسرم نمیدونه تو دوربین به من زل بزنه یا با باباش بازی کنه!! 

مامان جونت و خانواده ها رسیدن بسلامتی مشهد...به همه پیغام دادم ماروهم دعاکنن...مخصوصا تورو...گفتم از آب سقاخونه برامون بیارن که متبرک اون مکانه...بریزم توسماور بجوشونم یه کم بدم بخوری..

یا امام رضا(ع)جونم...التماس دعا.. 

 

 

niniweblog.com

جمعه1٨ مرداد(نودو هفتمین روز زندگیت):

 امروز عید سعید فطره...سال پیش اینموقع تو موجودیت گرفتی!!!هههههههههههههههه یعنی یکسال قمری گذشت...انگار همین دیروز بود...

فکرکنم امسال ماه رمضون برای بابات سختترین روزهای روزه داری بود..بنده خدا با بیخوابی های شب توی روز هم کمک حالم بود وباید به زور یه ساعت میخوابوندمش..اونم تو گریه میکردی و باز بیدارمیشد...امیدوارم پسر صالحی باشی و بابات لذت بزرگ شدنت رو ببره..

امسال اولین فطریه ی سه نفره رو دادیم...هوراااااااااااااااااا خانواده ی سه عضوی ما

 ماه رمضون تموم شد روزه نبودم ولی انگار بودم!!صبحونه که اصلا وقت نمیشد...نهار بابات ازسرکارمیومد تورو نگه میداشت کم وبیش یه چیزی میخوردم..شام هم نوبتی تورو نگه میداشتیم ومیخوردیم..نیاز بدنم بیش از اینه ولی وقتم خیلی کمه!شایدم همتم کمه..بابات میگه به کارهای دیگه نرس وغذاتو بخور...ولی خب مثلانمیشه وبلاگتو ننوشت که!

این مدت که نینی دارشدم حتی قرص تیروئیدمو بسختی یادم میمونه بخورم..کاش داروم قطع شه!

امروز خوابونده بودمت توی تختت...جدیدا هی آب میری زیر پتو بعدنمیتونی بیای بیرون!!! یه دفعه میبینم پتو داره حرکت میکنه!!!

اینسری هم اومدم دیدم پارسا نیست..عکس پایین...فقط یه مشت کوچولو از سمت چپ بالای پتو دیده میشه!!!!

توی این عکس پایین پتو رو از روت برداشتم...حالا فهمیدی چطور قایم شده بودی که فقط مشتت بیرون بود؟؟؟قربون دست کوچولوت برم من عزیزمممممممممممممممممممممم 

تو هم دیدی مامان داره با موبایل عکس میگیره وامکاناتم کمه هی سربه سرم بذار!! انقدر وول میزنی نمیذاری ازت یه عکس درست حسابی بگیرم آخه!همش تار میشه...عکس پایین بغل بابات بودی..بادگلو داشتی و دلت پیچ میزد..ولی صبوری هم نمیکردی که بادگلوت گرفته شه! 

 

 

 

niniweblog.com

شنبه ١٩مرداد(نودو هشتمین روز زندگیت):

 امروز آرومترین روز زندگیت البته بعد از شروع دلدردهای نوزادیت بود...دیشب دلت در میکرد..دوساعت پشت سرهم گریه کردی...وای دیگه نمیدونستم چیکارکنم..همینجوری اشکهات میومد..خیلی دلم گرفت آخه چرا تو باید انقدر اذیت باشی..سرمو گذاشتم روی پات گریه کردم...منم دلمو فرستادم پیش امام رضا(ع)کلی دعات کردم...شکرخدا امروز خیلی بهتر بودی..دلت میخواد مامانت گریه کنه؟؟؟

امروز رفتم توی اینترنت بخش زیارت آنلاین حرم امام رضا(ع)..شعر معروف آمدم ای شاه پناهم بده روی تصویر بود..کلی دلم گرفت و گریه کردم..یه موقعهائی واقعا کم میارم..

حسابی هم پات سوخته..نمیدونم چراچندوقت یه بار این داستان سوختگیت تکرارمیشه!!

عصری اومدم بهت قطره بدم پرید توی گلوتو بالا آوردی..همیشه قطره آد رو سخت بهت میدم ولی بابات که بهت میده انگارنه انگار...خیلی خوب میخوری !!! 

قبلاها دست وپاتو میگرفتیمو عکس مینداختیم ولی حالا مگه میذاری!! توخوابم باشه میکشی!!! 

 

وقتی شیر میخوری جدیدا دستهاتو میذاری کنار صورتت یا روی بدن من...فکرکنم حس خوبی بهت دست میده! 

 

 

گه گاهی دمر میذارمت جدیدا!! اصلا خوشت نمیاد ولی توی این حالت بادگلوی خوبی میزنی گاهی و اینکه باید کم کم یادبگیری سینه خیز بری دیگه..اینطوری طاقباز که نمیشه رفت مادرجان! 

 

 

 

 

 niniweblog.com

از اين به بعد كودك شما قادر است تا در مورد دنياي اطراف خود نتيجه گيريهايي را انجام دهد. او به هر چيزي كه اطرافش باشد با كنجكاوي نگاه مي كند حتي به انعكاس شكل خودش در آينه يا يك سطح صاف.
يك آينه نشكن را در برابر او قرار دهيد يا هنگامي كه آماده هستيد او را در برابر يك آينه بنشانيد. كودك شما نخواهد فهميد كه آنچه در آينه مي بيند در واقع تصوير خودش است (البته وقتي او وارد دو سالگي شود به تدريج اين مطلب را خواهد فهميد)؛ اما مهم نيست. او از خيره شدن به انعكاس شكل خود يا ديگران در آينه لذت خواهد برد و ممكن است خوشحالي اش را با يك خنده زيبا با آن دهان بي دندانش نشان دهد!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)