پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته هشتم-مسافران مکمون اومدن..

1392/4/8 0:29
نویسنده : مامان
2,475 بازدید
اشتراک گذاری

هفته هشتم زندگیت از یکشنبه2 تا شنبه 8 تیر بود..

 

این هفته عزیزی و باباجونیت بسلامتی از مکه اومدن...

 

روز دوشنبه هم میلاد صاحب الزمان(عج) بود..انشاالله با دعای ایشون همیشه در صف یارانشون باشی و درآخرت همنیشنشون باشی..الهی آمین

 

از این هفته برات هفتگی وقایع رو مینویسم ولی سعی میکنم عکسهاتو روزانه بذارم که روند رشد خودتو ببینی پسرکوچولوی من..

عادات جنینیت رو هنوز داری..مثلا مثله دوران جنینیت ساعت2:30 شب میخوابی و یا اینکه مثله اون دوران خوابت سبکه و باهر صدایی میپری..اونموقعها فکرمیکردم توهم میزنم..ولی الان میبینم بلهههههههههه با کوچکترین صدائی کلا میپری...دستهات همش روی صورتت میچرخه...سکسکه هم که مثل دوران جنینیت طولانی مدت وچندبار در روز انجام میدی..فکرکنم خیلی طول میکشه تا یادت بره جنین بودی چیکارمیکردی!!!

 

صورتتو پماد هیدروکورتیزون میزنم..قرمزیش بهتر شده ولی هنوز زبره..داره پوست پوست میشه میریزه..

 

دو روز اول هفته هربارمیخواستی شیربخوری باز اذیت بودی..یه کم میخوردی باز اذیت میشدی وگریه میکردی..نمیدونم این  ریفلاکس از جون پسرم چی میخواد.دلت میخواد موقع خوردن شیر آروم بگیری ولی نمیتونی..دکترگفته شربتت رو دوماه ادامه بدم..ای خدا کاش زودتر خوب شی..طاقت ندارم ناراحتیتو ببینم پسرگلم.. نذر حضرت علی اصغر(ع) کردم بتونی شیر بخوری و انقدر  اذیت نشی..این دو روز  کلی لاغر شدی بنظرم..وقتی بردمت خونه بابائیت اونهاهم گفتن لپهات یه کم آب شده..نازی پسرم..دنیا همینه..برای نینیها هم حتی سختی داره..ایییییییییییییییییییییییییییییییی

 

روز نیمه شعبان مثل سالهای قبل نذر پخش کردن شیرینی داشتم که همیشه بابای مهربونت زحمت پخشش رو میکشه..امسال یه کم نذرم بیشتر بود و یه کمم برای سلامتی تو توی بارداری نذر کرده بودم که بهش اضافه کنم..خلاصه بابات زحمتشو کشید ..الهی همیشه هردوتون سالم و شاد باشید..

 

این هفته یک روز ونیم خونه مامانیت بودیم..به بابات گفتم شب خونه عزیزیت بمونه یه کم از دست مادوتا راحت باشه و استراحت کنه..بنده خدا خواب نداره و خیلی خستست..هرچند بروی خودش نمیاره...ولی مامانت زرنگه میفهمه!!ههههه  خلاصه بسختی پذیرفت..آخرشم به بهونه دادن شیرینی خونه مامانیت اومد یه سر دیدمون و رفت!! ای بابای شیطون بلا

اونروز باید خونه عزیزی رو برای اومدنشون آماده میکردن..راستی عزیزی و باباجونیت یکبار هم به نیت خانواده طواف کردن..هورااااااااا الان شدی حاجی پارسا

دستشون درد نکنه..

چهارشنبه صبح هم بسلامتی ازمکه اومدن..دوتا گوسفند قربانی کردیم و شبشم جگرهاش رو میل کردمو جنابعالی توی شیر قوتشو گرفتی..نوش جونت از تولید بمصرف بود دیگه...فرداشم گوشتشو خوردیم..

 

پسرگلم این خونریزی بعد زایمانم قطع نشده و تموم جون وتوانمو گرفته..مامان انقدر دعات میکنه توهم مامانو دعاکن..همش دنیا دورسرم میچرخه..میترسم بغلت کنم..احساس امنیت نمیکنم..گلومم که بشدت دوباره درد میکنه..وای خدا چرا بعد زایمان جون نمیگیرکم..همش میگم خدا به بچم رحم کن من از پا نیوفتم..باید هفته دیگه حسابی برم تعمیرات خودم!!!

 

یه کار بامزه که میکنی اینه که یکی دونوبت شیرخوردنت در روز حسابی لذت مادرتو میبری..انقدر مزه میده...خیلی جالبه..برامم جای تعجبه..میخوای شیربخوری ولی انقدر محو نگاه عاشقانه به من هستی نمیتونی..همش لبخندمیزنی و با ذوق وکیف نگاهم میکنی..کافیه بگم جانم پسرم دیگه ریسه میری از ذوق..بعدش میرم خودمو توی آینه نگاه میکنم یه قیافه ژولیده پولیده موهای نامرتب زیرچشمها تا دم بینی گود...واقعا لذت داره پسرم؟؟؟هههههههههه بابائیت میگه تورو مثل یه تانکر شیر میبینه لذت میبره!! ایول بابائی داشتیم؟؟!!!

 

این هفته دیگه خیلی پسرخوبی شدی..خوب بودی خوبتر شدی..گل بودی گلتر شدی...خوبتر میخوابی..خوبتر شیرمیخوری...باخودت بازی میکنی..حرف میزنیم میخندی وتوجه میکنی...صداهای اطراف حسابی نظرتو جلب میکنه و واکنش میدی..

دوست داری شبها یه شیر سیر بخوری و وقتی میذارم برای گرفتن بادگلو پشتت بزنم وبرات شعربخونمو بخوابی...هرکدومو انجام نمیدم شاکی میشی...شعر حسنی گو یه دسته گل رو برات دچانلود کردم ولی تو دوست داری مامان برات بخونه..بادقتم گوش میدی..من آخرشعرشو بلد نیستم..دارم سعی میکنم حفظ کنم بلکه بفهمی حسنی آخرش چیشد!!

 

یکشنبه ٢ تیر(پنجاهمین روز زندگیت):

تو متولد اردیبهشت ماه هستی...برای همین خاله جونت یه عروسک گاو برات خرید..اینم عکس تو با گاوت..میخوای بدم گاوه شیرت بده؟؟؟

نه شاید به پروتئین گاوی حساس باشی بیخیال!!!

 سه چهار دقیقه ای تلویزیون نگاه کردی!! کارتون جودی ابوت! بعدش بهونه گرفتی ومن اومدم پیشت و ذوق کردی:

 عاقل اندر سفیه مامانو نگاه نکن بچه جان!!!

 اینجاهم راضی هستی دستهات ازهم بازه!!

 هرکاری کردم از چشمت عکس بندازم نمیذاشتی..هی پلک میزنی وموقع حرکت تار میشه عکس..بنظرم چشمات داره شبیه چشمهای من توبچگی میشه..یه بار عکسشو میذارم برات

 اینم تار شد ولی چون دوستش داشتم گذاشتم..

نازی صورتت هنوز قرمزه..زود خوب شو پسرمممممممممممممم..به نظرخودم یا به شیر که میخورم حساسیت داشتی..یا گوجه فرنگی که تو اون روزها زیادخوردم..یا به این عرقیجاتیکه برای دل دردت میخورم..نمیدونم کدومش:شوید، نعنا، زیره، رازیانه، یکی هم شمالیه اسمشو نمیدونم چطور نوشته میشه..بنظرم شوید ونعنا که نباشه..فعلا لبنیات وگوجه فرنگی نمیخورم ودارم عرقیجاتو میخورم..ببینم اگه مال اون نبود بعدیهاروامتحان میکنم..بالاخره باید بفهمم به چی حساسی!رازیانه هم حساسیت زاست وبرای نوزاد پسر زیادش خوب نیست ولی من شاید چندقطره در یک لیوان میریزم و چند روز میخورم..نمیدونم..قربون اون لپهای سرخت بشم

اینجاهم خواب آلو هستی شدید ولی میخوام بیدارنگهت دارم شب بخوابی!!! مقاومت نکن بیدارباش!!ههه

 

niniweblog.com

دوشنبه 3 تیر(پنجاه و یکمین روز زندگیت):

 

اینجا بغل بابات هستی...جدیدا نمیذاری بادگلوتو بگیریم..میخوای اینجوری بشینی!!:

 برای اولین بار امروز گذاشتیمت توی کریرت..یکبار چندهفته پیش گذاشتیم میخواستی بلندشی ولی اینسری راضی بودی وکلی هم به دستش و جغجغه نگاه میکردی..این عکسهات مال توی ماشینه:

 

 

 

 

 

 

 اینجاهم خونه مامانیت داری با دوستت "لوستر"حرف میزنی و ذوق میکنی:

 از نشانه های ذوق کردن وراضی بودنت اینه که دستهاتو ازهم باز میکنی و میاری بالا:

 مامانیت داره باهات صحبت میکنه..ایول جواب جوابی کن کیف کنیم!!!

 

 امروز نیمه شعبان ولادت حضرت قائم(عج) است...انشاالله بتونی در دنیا از یارهای خاص ایشون باشی و همنشینشون در آخرت...الهی آمین

مثل سالهای پیش نذر شیرینی داشتم که بابات زحمت پخشش رو کشید..امسال برای  سلامت توهم به نذرم اضافه کرده بودم..

شکرخدا که سالمی

 

 

niniweblog.com

سه شنبه 4 تیر(پنجاه و دومین روز زندگیت):

پسر گلم هنگام آماده سازی برای رفتن به حمام، بازم داری یه کم با لوستر بازی میکنی و گه گاهی با من!:

 

 

اینجاموندی لوستر رو نگاه کنی یا منو:

 

اینجاهم مامانتو به لوستر ترجیح دادی:

این عکست خواهان زیاد داره..انداختم روی دستکتاپ خالت تهدیدم کرده حق ندارم عوضش کنم..انداختتش روی صفحه موبایلش..مامانمم همینطور...بابائیتم از گوشی مامانیت گرفته..خلاصه فعلا این عکست شده بهترین عکس ماهت!!! همه دنبالشن...برای من همه عکسهات عشقه

آفرین با مامان حرف بزن بیخیال لوستررررررررر:

 

بازم که رفتی سراغ لوستر؟؟؟؟!!!! ای بابااااااااااااااااا

اینم دست کوچولوت:

 

به به گل در اومد از حموم سنبل دراومد از حموم:

قربون لپهات برم هنوز سرخه

وقتی از حموم میای ولباس میپوشی دیگه حسابی گشنه ای و لوستر و مادر حالیت نیست..فقط خوردن دست تا رسیدن غذا:

 اینم در راه رفتن به خونه عزیزی توی ماشین:

 امروز بهت آسیب زدم..ای مادر بی عرضه..وای چقدر غصه خوردم..میدونی رسیدیم خونه عزیزیت من بغلت کردمو از کریر بیرونت آوردم..یه لحظه خواستم توی بغلم بچرخونمت و یه جور دیگه بگیرمت بااینکه گردنت توی آرنجم بود یکدفعه سرت سرخورد و برگشت به عقب وخودت برگردوندیش..اصلا دلت از حال رفت و ریسه ی گریه رفتی..یه لحظه اولش انگارنفس نمیکشیدی مونده بودم چه خاکی به سرم کنم..صورتمو چسبوندم به دهنت و نفست اومد سر جاشو گریه کردی...وای منم باهات گریه..دلم هلاک شده بود برات..عزیزکم مامانو ببخش..اصلا انتظار یه تکون ناگهانیتو نداشتم..ازین به بعد خیلی محکمتربغلت میکنم..تا ساعتها بعدش نگران بودم نکنه گردنت طوری شده باشه زبونم لالا یا درد داشته باشی..ولی بابات گردنت رو به حالتهای مختلف چرخوند وتوهیچ ناراحتی ای نکردی وخیالم راحت شد درد نداری...وای که مردمممممممممممممممممممممممم

همینو میتونم بگم!!

 

 

 

niniweblog.com

چهارشنبه 5 تیر(پنجاه و سومین روز زندگیت):

صبح چهارشنبه باید بابات میرفت فرودگاه دنبال عزیزی و باباجونیت..منم خیلی دلم میخواست حسابی خوب بخوابه و تو آروم باشی..برای همین هی بادلت راه میومدم که از ناراحتیه اینکه میخوام بخوابونمت گریه نکنی...

چشماتم که معلومه درتاریکی بازه..نخوابیها..خب؟؟؟ههههههه

 اینجاهم دیگه روشنائی از دور برات زدم..توکه بیداری..چه کاریه!!!

 صبح تقریبا همه رفتن فرودگاه و من امیدوار بودم توهم آروم باشی بتونم به چیزهای دیگه رسیدگی کنم..توهم پسرخیلی خوبی بودی و تازه تانصفه های روز هم همش خواب بودی عزیزم..دخترعموجونیت صبح اومد پیشمون..حسابی باهاش صمیمی هستی و بهش جواب میدی ومیخندی..میخوام یه روز تو راه کلاساش برات بدزدمش ببریمش خونمون..

ساعت9هم که مسافران مکه ما بسلامتی و بادل خوش برگشتن به خونشون...برات یه لباس آوردن الان بهت بزرگه ولی خیلی بامزست..باید موقع عرفه تنت کنم دعاشو برات بخونم عکس بندازیم..عزیزیت برات خریده بود و باباجونیت طوافش داده بود حتی توی سنگ حجرالاسود هم زده بود..دستشون درد نکنه..تازه هوای زنتم داشتن..برات یه مدال آویز مکه آوردن که چون طلاست و تو نمیتونی بندازی باید بدی به زنت...فرقی نداره تو و زنت ندارین...باید همیشه باهم همدل وهمنفس باشید..الهی آمین

 اونروز یکی دوتا ازهمسایه ها اومدن دیدنشون...طفلی مسافرهای ما خیلی خسته بودن...انشاالله قسمت همه دسته جمعی بشه...انشاالله تو و خانومتو ونینیهای گلتون باهم برید...

niniweblog.com

پنجشنبه 6 تیر(پنجاه و چهارمین روز زندگیت):

دیشب خیلی دلم میخواست خوب بخوابی و سروصدات مسافرهای خستمونو بیدار نکنه..ولی جالب اینجا بود انقدر خسته بودن صبح خواب مونده بودن..چه برسه صدای تو..توهم دیشب خوب خوابیدی و منم خوابیدم..فقط موقع تعویض پوشک یه کم گریه کردی که شکر صدات بیدارشون نکرده بود.

دوستت دخترعموتم صبح اومد پیشت...اینجاهم داری حرف میزنی و منم ازت عکس شکار کردم..راستی این کریر جدیدا خیلی مفید شده..هربار داخلش بذاریمت یه 20دقیقه ای حداقل سرگرمی و محو تماشای دسته وآویزهای کریز میشی...برای رفلاکست هم خوبه چون سرازیری...

 

 در اینجا پسر من فکرمیکنه که گشنشه ...حالا چه کنه؟؟؟؟

 آهان دست مک بزنم....

 نمیشه دست مزه نمیده...من شیرمیخوام!!!

آخی پسرکم چه غمگین شدی بیا بغل مامان شیرت بدم خب جیگرمامان...

 جدیدا نمیذاری وقتی بیداری بادگلوتو بگیریم...روی دوش که برت میگردونیم هی تکون میخوری و سر میدی خودتو پائین..اینجاهم بغل بابات سر دادی خودتو پائین و داری باباتو نگاه میکنی:

 اینجا باز بابات کشیدت بالا..باید بادگلو بزنی پسرم تا دل کوچولوت درد نگیره...مقاومت بی فایدست!!!

اما پاسرا حوصلش سر رفته..بیداره نمیدونه چیکار کنه..آهان دست بخورم...

اما حرفای نیستی تو این کار...چند روزیه یادگرفتی دستتو بکنی توی دهنت..هی وای من!!!!

 

خب پارسا بادگلو نمیزنه و چپه میشه روی دست باباش...شاید به این روش بادگلو بزنه..منم ازین پائین عکس میگیرم ازت ای پسر سرازیرمن!!

 عصری هم چندتا مهمون ازجمله مامانی و بابائیت اومدن...شب هم راهی خونه شدیم..توی راه استثنائا شیرنخوردی ولی بیدار بودی و به نورهای جاده که میوفتاد روی صندلی خیره بودی...

 

 

 

niniweblog.com

جمعه 7 تیر(پنجاه و پنجمین روز زندگیت):

  امروز حال من خیلی بد بود...میدونی چندین روزه دیگه از توان افتادم..خیلی اوضاعم خرابه..مامانت هنوز خونریزی بعد زایمانش قطع نشده..حتما باید برم سونوگرافی ببینم چرا

واقعا دارم از دست میرم..من خیلی برام مهمه وقتی میخوام شیرت بدم تورو توی آغوش بکشم ومهربانانه بهت نگاه کنم که لذت ببری وشیر بخوری..ولی واقعا درحالی هستم که میترسیدم گاهی بغلت کنم..همش چشام دودو میزد..واقعا توانم به آخر رسیده..گاهی از خستگی و ناتوانی دلم میخوادگریه کنم..نمیدونم چرا این خونریزی قطع نمیشه من یه کم جون بگیرم..ای خدا خودت کمکم کن

پسرگلم داره تعویض میشه...نمیدونم چرا باز این شماره مولفیکس دور رون پات جامیندازه..خیلی ناراحتم اذیت میشی..وقتی بازت میذارم نفس میکشی انگار..فکرکنم بااین مولفیکس آخرش مشکل پیدا کنیم..کشهای دور رونش خیلی سفته...فکرکنم باید بریم سایز بعدی..نهایت بعدش مولفیکس رو عوض میکنیم..مثلا شاید مای بیبی اینطوری نباشه..

اینجاپسرم داره آینه شمعدون عروسی مامان وباباشو نگاه میکنه وهنو متوجه مامان عکاس نشده:

اینجا مامان رو دستگیرکردی:

چرا غمگینی پسرم؟؟غصه مامانو نخور..خوب میشم بازم شاد میشم..فقط دعام کن

 تقریبا امروز همه لباسهات پس دادی!!! آخرشبم شیر برگردوندی..کلی شستنی دارم وقت ندارم..میگذارم زیادمیشه میندازم ماشین لباسشوئی ولی خب اولش باید نجاستو بشورم دیگه...خدایا24 ساعت تو شبانه روز کم نیست به نظرت؟؟ههههههههه

 

niniweblog.com

شنبه 8 تیر(پنجاه و ششمین روز زندگیت):

 

امروزم مثل دیروز حالم اساسی بد بود..سعی میکردم زیاد بلندت نکنمو نشسته شیرت بدم..برای پوشکتم اگه شم داشتم حالم خوب باشه تو دستشویی نمیشستمت و دستمال مرطوب میزدم..میدونم پات اذیت میشه عزیزکم ولی از پرت شدن که بهتره..

زنگ زدم دکترحجتی وقت گرفتم برای دوشنبه صبح..عصرشم میرم دکتر داخلی برای گلو دردم.. شبها عجیب سرفه میکنمو اذیتم..

صبحی بابات زنگ زده بوده خونه ولی گویا پشت خطی بوده و من متوجه نشده بودم خلاصه با سابقه ای که از حال بدمن داشته ترسیده بود من یه طرف افتاده باشم تو یکطرف!! سریع خودشو رسونده بود خونه..بنده خدا چقدر نگران بود...

 پسرکم امروز باهام حرف میزدی خیلی سعی میکردم عکسهای خوب شکارکنم ولی همش یا به دهن کامل بازت میخوردم یا بسته!!! شکار لحظه ها هم داستانی داره برا خودش واقعا!!!

 مجددا پارسا گشنه میشه وفکرمیکنه تا مامان بیاد چکار کنم؟؟؟

آخه میدونی وقتی کم گشنه باشی شیرخوب نمیخوری..نمیذارم هلاک شی ولی میذارم یه ده دقیقه ای از علائوم اولیت بگذره وبعدشیرت میدم..بیمارستان میگفت تانیم ساعت وقت دارید شیربدید تابچه قاطی نکرده!!!هههههه

 پارسا مجدد میگه بذار دستموامتحان کنم شاید شد شستمو بخورم:

 پارسا بازم موفق نمیشه و میگه نمیتونممممممممممم مامان بیا شیر بده!!!

بیا بغلم عزیزکم

  امروز کلی با بابات گپ وگفت کردیم وبراش از خستگیهام و نگرانیهام درد و دل کردم!!!حس میکنم حالم سبکتر شد!!هههههه خانومها اینجورین دیگه وقتی مشکلات و خستگیهاشونو میگن انگار بخشیش برطرف میشه!!!

آی آی آی

چی گفتی؟؟

گفتی شوتن؟؟؟ مودب باش پسرم من حرف بد یادت ندادم!!ههههههههههههه

 

خستگیها و ناتوان شدنهای جسمی بعد اینهمه مدت خونریزی و کم خوابی مدام بعد زامیان که بماند...

یه موقعی نگران تربیت تورو دارم که بیشتر روز درکنارم تو خونه هستی و میگم آیا واقعا صلاحیت نگهداری وتربیت پسرمو دارم؟؟

یه موقعی عادت به سرکار رفتن وکسب درآمد نگرانم میکنه...چون از اولش عقیدم این بود وقتی بچهخ میاد اولین وظیفه ی یک زن مادر بودن وتربیت فرزنده چون همونطور که پیامبرمون میفرمایند شخصیت بچه سه سال اول زندگیش شکل میگیره ودلم میخواد خوب شکل بگیره..ولی میترسم وارد نباشم..

یه موقعی از اطرافیان دلم میگیره..میدونم بعد زایمان فشارهای جسمی و روحی باعث شده خیلی آستانه تحملم پائین بیاد ولی خب دلم این روزها همراههای خوب ومهربون میخواد...

خلاصه کلی ناراحتی وخستگی ونگرانی دارم که شاید همش هیچی نیست!!!فقط لازمه این خونریزی کوفتکی قطع بشه و من یه کم جون بگیرم!

خدایا کمکم کن...من مادری نیستم بخوام برای بچم کم بذارمو به چیزهای دیگه برسم...تو کمکم کن توانم فراتر ازقبل بشه

 

 

 

niniweblog.com

اكنون كودك شما مي تواند بين صداهاي آشنا و غريبه تفاوت قائل شود و مي توان گفت كه يك شنونده بهتري شده است. او همچنين مي تواند به شما نشان بدهد كه با محيط اطرافش هماهنگ شده است. مي توانيد ببينيد كه او هنگام شنيدن برخي صداهاي خاص سعي مي كند محل آن را تشخيص دهد.
صحبت دائمي با كودك (هرچند اين صحبت يكطرفه باشد!) مي تواند به كودك كمك كند تا درك خود را از اطرافش بهتر كند. او حتي ممكن است هنگام صحبت كردن به دهان شما نگاه كرده و از نحوه كار آن تعجب كند!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله جان
4 تیر 92 23:45
الهی قربوبش بره خالششش که انقد ماهه این


خاله جان چشم ما به جمال شما روشن...ههههههههههه
خدانکنه...سلامت باشی
خاله مهسا
8 تیر 92 8:21
ای قربون تپل ملوسمون بشم من


ممنووووووووووووووووووووووووووووووون