پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 11 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته پنجم زندگیت-نوزادی تمام شد-1ماهگیت مبارک

1392/3/18 0:26
نویسنده : مامان
4,462 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پنجم زندگیت از یکشنبه12 تا شنبه18 خرداد بود...

پسرگلم دوران نوزادیت بسلامتی وبخیر تموم شد..حالا شدی پسر شیرخوار مامان وبابا عزیزکم

  یکشنبه ١٢ خرداد(بیست و نهمین روز زندگیت):

 

28 روز اول زندگی قشنگت رو میگن دوران نوزادی...دیگه تموم شد عزیزکم..وارد مرحله بعد شدی پسرم!

 دیشب شکرخدا خوب خوابیدی پسرکم

میگن خواب خواب میاره...صبح هم شیرمیخواستی هم میخواستی بخوابی...

صبحها قطره کولیکزت رو بهت میدم..اما دهنتو سفت کرده بودی نمیذاشتی بهت بدم..خیلی ازین قطره بدت میاد..یه بارمیخوری باید ازت عکس بندازم!!!نازی پسرم همه شکل مچاله ای ازخودت درمیاری!!!

اینجاهمونجاست که لباتو غنچه ی سفت کرده بودی نمیذاشتی بهت قطره بدم بخوری!!

بعدقطره یکربع نباید شیربخوری برای همین سعی میکنم خوابی بهت بدم

بالاخره مادر پیروز میدان شد و پسر گلی هم قطره خورد هم شیر جاشم خشک بود وسرحال...

هورااااااااااا امروز سوختگی پات بهتره ومن خیلی خوشحالم

برای دل دردهات هرکاری بعنوان مادر ازدستم برمیاد دارم انجام میدم..دیگه یا عقلم نمیرسه چیکار باید بکنم یا اینکه توانم بیش از این نیست یا هم واقعا باید این دوران سپری شه وچاره ای نیست...

از ترس اینکه نکنه به پروتئین گاوی حساسیت داشته باشی فعلا لبنیات رو هم گذاشتم کنار تاببینم دل دردهات بهترمیشه یانه..

یه توصیه دوستان رو آوردم به محصولات گوسفندی!! ایییییییییییییییییی

فعلا پنیرش رو گرفتم خوبه بو نمیده!!! انقدر بدم میادمحصولاتیکه بوی گوسفندمیده!!!

 

 

 

ظهری هم که شیرخوردی هرکاریت میکردم بادگلو بزنی روی شونه هام بند نمیشدی..آخرش اتفاقی به روش زیرنشوندمت وزدم پشتت دیدم خیلی خوشت اومد!!!خلاصه کیف میکردی..برات شعرهم میخوندم..دیگه دست وپام درد گرفته بود ولی تو دوست داشتی ادامه بدم!!!مامانیتم ازت دفاع میکرد میگفت بچم دوست داره براش انجام بده!!!ههههههههه

بد نگذره عزیزم!!

 گاهی دهن آدم از شعرخوندن و سرهم کردن آوازهای الکی کف میکنه!!!گاهی دیگه موسیقی متن میام برات..

دی دای دیرای دی دای دای

نا نای نانای نا نای نای!!!!

ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

 

این روزها بخاطراینکه خودمم چرک خشک کن میخورم یه کم ضعیف شدم..راستش حس میکنم یه نموره روی شیرمم تاثیرگذاشته و برای همین حسابی دارم خودمو میبندم به مایعات..

 

بعد از زایمانم انقدر زمان خوابهام کم بودکه فرصت خواب دیدن هم نمیشد و اگه هم خوابی میدیدم یادم نمیومد...ولی دیشب نمیدونم بخاطر فکروخیالهای کمی شیرم توی روز قبل بود یا... که تاچشمام میرفت روی هم خواب بد میدیم..بلا به دورباشه ازت عزیزممممممممممممممم

تو خواب انگار جونمو داشتن ازم میگرفتن..آخرش نصفه شبی عینه خلها پاشدم بغلت کردمو کلی بوت کردم تا آروم شدم..علاوه بر بوی پوشکت بوی گل میدی!!!هههههههه

جدی جدی یه بوی خاصی میدی...یه موقعهائی ازیه جای خونه ردمیشم حس میکنم بوی تو میاد..انقدره مزه میده...بوی نینی

این شبهایی که خونه مامانیت هستیم منو تو و مامانیت توی اتاق میخوابیم و بابات رو به اجبار میخوابونیم که صبح سر کار هلاک نشه!!

مامانم صبح بهم اعتراض داشت میگفت چقدر شبهاآشفته میخوابی..آروم بگیر!!

راست میگه بایه صدای کوچیکت ازخواب میپرم وبلندمیشم نگاهت میکنم...تا صبح بیش از ده بار میگم:

فالله خیر حافظا وهو ارحم الراحمین...

هی میسپرمت به خدای مهربون..

تازه خوب شدم!! اوایل اصلا نمیتونستم چشم روی هم بذارم هی نگاهت میکردم ببینم خوبی؟؟؟!!!

دیشبم که هی خواب میدم واویلا..هی چکت میکردم..هی بوت میکردم...بیا یه شبم بچه میخوادبخوابه من نمیذارم!!!

 

هورا هورا هورا هوار

امروز بابات بردت دکتر تا ختنت رو چک کنه...وزنت هم کردن شدی 4750...بگو ماشاالله!

شکرخدا گویا شیرم برات خوبه..امیدوار شدم..بزن دست قشنگرو!!!!

 

دوشنبه ١٣خرداد(سی امین روز زندگیت):

 امروز میخواستیم بریم خونه عزیزیت...ازونجائیکه سریهای قبل حساااااااااااااااااااابی گریه کرده بودی و بی تاب بودی دلم میخواست اینسری یه کم آروم باشی آبروداری کنی و بنده خداها یه کم کیفتو ببرن..برای همین بعدازظهر بردمت حموم با مامانیت...یوهووووووووووووووو اولین بار بود بردمت حموم...البته زوری به مامانیتم گفتم بیاد حداقل نگاه کنه مراقب باشه!!!یعنی آخراعتماد بنفسمها!!

خداروشکر تقریبا هم کارامد بود حموم وآرومتر ازهمیشه بودی...

قبلشم بردیمت آتلیه ازت عکس یکماهگی انداختیم..به خودم قول داده بودم دوتاعکس بیشترانتخاب نکنم..چون دوتا آلبوم داری وهمینجوری هرماه یک عکس کلی میشه..ولی نشد دیگه بازجوگیر شدم!!

تازه کلی کولی بازی درآوردی موقع عکس گرفتن..یا درحال گریه بودی یا از نور اونجا چشماتو زل میکردی!!!

حالا عکسها حاضر شد برات میذارم اینجا...

به نظرم عکسهای خوبی شد...صبحش رفتم برات یه کلاه آبی خریدم به لباست بیاد..کوچکترین سایز رو گرفتم ولی هنوز به سرت گشاده..اما خب بامزه بود.

 اینجا داشتی نورها رو نگاه میکردی و بصورت لحظه ای خوش خلق بودی منم ازت بادوربین خودمون عکس گرفتم تاعکسات حاضرشه:

 

 

قربونت برم انقدر خوشگل مامانو نگاه میکنی:

اینجاهم خونه عزیزیت هستی...حسابی همه تحویلت گرفتن و کلی هم کادو گرفتی که ختنه شدی فکرکنم ذوق زده شدی اینجا:

واقعا این چه مدلشه پسرم؟؟؟؟

 

 

بعدمهمونی هم رفتیم خونمون..توی راه شیرخواستی..وااااااااااااااااااااااای خیلی شیر دادن توی ماشین سخته...آخه کوچیکی و هی کلت میره!!! بعدشم که باید برای بادگلو نگهت دارم..تازه ازهمه بدتراینکه درست حسابی نمیخوری که..اسکول میکنی آدمو!!!ههههههههههه نوش جونت پسرم

 این هم تصویرت توی ماشین:

راستی یه سواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال

این چه طرز خوابیدنه پسرم؟؟؟

فرم انگشتهای دست وپاتم کپیه باباته...خیلی سعی کردم یه عکس درست حسابی از دستت روی دست بابات و پات روی پای بابات بندازم...نمیذاری که...بسکه وروجکی...فعلا اینها باشه تا یه بار ازخواب بودنت سواستفاده کنم عکس بندازم خودت گواهی بدی که "وقتی بابا کوچک بود"هستی!!!

جدیدا هم گاهی انگشت رو بذاریم توی دستت سفت میگیری ودلت میخواد بلندشی...البته اصولا برخلاف اکثرنینیها دستهات بازه و مشت نمیکنی دستت رو...

دست ودل باز و بخشنده ای پسرم؟؟؟؟

انشاالله

اینم عکست که دست باباتو بارضایت گرفته بودی:

مثلا میخواستیم تعویضت کنیم ولی همچین سرحال شده بودی بازیت گرفته بود!

اینجاهم انگشت مامان رو گرفتی:

و عکس پای کوچیکت روی پای بابات...یه بار باید یه عکس هنری بندازم ببینی انگشتهات دقیقا مثله انگشتهای باباست..توی این عکس نشد:

یعنی بابات همکاری نکرد که عکس درست بندازیم..آخه همش میخواد آب توی دل کوچیکت تکون نخوره..گفت بچم اذیت میشه گناه داره...باید زوری خودم ازتون عکس بندازم..نمیدونی مادرت عکاس وخبرنگاره؟؟هههههههههههههههههه

سه شنبه ١٤خرداد(سی ویکمین روز زندگیت):

 شکرخدا دیشب خوب خوابیدی پسرگلم..گذاشتی ماهم بخوابیم..البته بیشترین ساعت خوابت دیگه دوساعت ونیمه..بعدش غرغرمیکنی تابیدارشی..یاجیش کردی یا شیرمیخوای..خیلی کم پیش میاد بیشتر از دوساعت ونیم بدون غرغر بخوابی.

سوختگی پاهات شکرخدا کامل خوب شده..خیلی دارم مراقبت میکنم انشاالله دیگه دچارش نشی.

دل دردات هم گویا بهتره..البته بعضی موقع شک میکنم چون یه مدلی گریه میکنی ولی به نظرم بهتری عزیزکم..

راستی حسابی گرمائی هستی..منو باباتم گرمائی هستیم ولی تو واویلایی دیگه!!!هههه

هربار از رختخوابت بلندت میکنم زیرت خیسه عرقه...نازی پسرممممممممممممم شانست فصله گرم هم بدنیا اومدی!!!

طبعتم خیلی گرمه..کوچکترین گرمی میخورم هیچی نشده پرجوش ریز میشه سر و صورتت...

من و باباتم طبعمون گرمه..

همینه تو حسابی گرمائی و طبع گرم شدی..دوبرابر شدی خب!!! نازی بچم

این روزها حس میکنم تغییراتت خیلی زیادشده..خیلی هوشیارتر شدی..جدیدا وقتی شیرمیخوری زل میزنی توی چشم آدم..انقدر مزه میده..گاهی هم همونجوری بهم لبخندمیزنی..دیگه لبخندت که خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوشمزس...آدم جون میگیره

از بابای مهربونت برات بگم که خیلی برامون زحمت میکشه..بنده خدا کارش چندبرابره چون سرکارهم باید بره و باید اونجاهم سرحال باشه..گاهی تا میخوابه تو گریه میکنی ولی بااینحال دلش طاقت نمیاره بلند نشه...یه موقعهائی خیلی غصش رو میخورم آخه مظلوم هم هست خم به ابرو نمیاره...نمیدونی چجوری با دل و جون نگهداریتو میکنه...هرکاری برات انجام میده باتمام وجود عاشقانست...ازت انتظار دارم قدر باباتو خیلی بدونی پسرم

دلم میخواد اولین لغتی که میگی"بابا" باشه...برای همین ازحالا که آدم حرف میزنه دوست داری ونگاه میکنی هی بهت میگم بگو "بابا"

راستی خوب شد یادم اومد خیلی دوست داری زل بزنیم توچشماتو باهات حرف بزنیم..گاهی دهنتو بازوبسته میکنی و فکرمیکنی اینجوری تو هم میتونی جواب بدی!!!ولی نخیر عزیزم برای صحبت کردن باید زحمت بکشی صداتو بندازی توی حنجرت..همچین الکی که نیست فکر کردی!!!هههههه

 

امروز آخرین روز از ماه اول زندگیته...

یک ماهگیت مبارک پسرکممممممممممممممممممم

 

 چهارشنبه ١٥ خرداد(سی و دومین روز زندگیت):

 امروز اولین روز از دومین ماه زندگیته...مبارک باشه پسری

کاشکی که صدساله شی...نه صدو بیست ساله شی...نه صدوبیست سال کمه...همیشه زنده باشی...

انشاالله عمر باعزت و سلامت وسربلندی داشته باشی پسرم...میگن زندگی عرضش از طولش مهمتره...انشاالله خوب زندگی کنه و همیشه سلامت باشی و بنده ی خوب خدا باشی...طول عمرهم در راستای کسب فضایل خوب توی دنیا و ارتقای آدم خوبه..

بهترین آرزوهارو برات دارم پسرگلم..

چقدر این یکماه زود گذشت...چقدر زود داری بزرگ میشی...اشکم میخواد بیاد وقتی میبینم انقدر زود میگذره..درسته خیلی روزهای سختیه ازنظر کم خوابی وخستگی و هنوز عوارض بعد عمل و...

ولی روزهای بی نظیریه...

هم خوشحالم تو داری جون میگیری و بزرگ میشی هم دلم میسوزه..حس میکنم خیلی باید بیشتر ازین لحظات لذت ببرم...همه ی این روزها رو باید بو کرد...

با باباتم که حرف میزدیم حس مشترکی داشتیم...پدرمادر شدن از معدود حسهائیه که تا تجربه نشه درک شدنی نیست...تازه بابات کلابچه دوسته..منکه اصلا بچه دوست نبودم..یعنی اینجوری نیستم بچه دیگران یاهربچه ای میبینم رو دوست داشته باشم وباهاش بتونم بازی کنم..ولی انقدر این حس درون من این روزهاقوی شده که همه مادرهای دنیارو باتمام وجود درک میکنم..قبلاها خیلی ازحساسیتهای مادرها برام جای تعجب بود..این روزها خودم ازهمه بدتر شدم...حتی روی بچه های دیگران هم حساس شدم!!

چند روز پیش دیدم یه پسربچه سه چهارساله داره دنبال پدربزرگش توی کوچکه میدوه..نفس نفس میزد معلوم بودخیلی بازی کرده وخسته شده..همچین داشت وامیرفت ومیدوید...من ازدیدن این صحنه انگار بند دلم داشت پاره میشد!!!گفتم وااااااااااااااااای این بچه نیوفته!!!! فکر دل مادرش بودم!!!ههههه

واقعا این حسها از من بعیده!!!خودمم درتعجبم آخه اصلا به مدل تیپ شخصیتی من که حتی خودم ازخودم سراغ داشتم نمیخوره!!!ههههههههههههه

متحول شدم!!!

 

خب از دیشب بگم که خیلی سخت خوابیدی...یعنی شب که میشه انگار نگاهت التماس میکنه منو نخوابونید!!!بازیت میگیره حسابی!دیشب داشتم بادگلوتو میگرفتم با پات محکم زدی سمت راست بخیم..آییییییییییییییییی هنوز درد داره...بابات میگه اگه شکم بندت رو ببندی ازین ضربات هم جلوگیری میشه...راست میگه تنبلیم میاد شکم بندمو ببندم..میدونم برای سلامتم لازمه ها ولی کوتاهی میکنم...اما روم هم زیاده به بابات میگم تقصیره توئه نمیبندم دیگه!!!جذبه نداری آدمو مجبورکنی ببنده!!هههههههههههههههههههههه

ماشاالله قوی هستی پسرکم..آخه ضربه پای تو باید انقدر درد داشته باشه وروجک فسقلی من؟؟؟باشه مامانو بزن...خوبه منم گریه کنم؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

راستش وقتی شکم بند رو میبندم هی توی تنم راه میره ومیاد بالا...باز باید بازکنم وببندم...همچین سختمه..شایدم باورت نشه ولی واقعا وقتشو ندارم هی اینو باز کنم ببندم!!! این روزها وقت ازهمیشه طلاتره...باید خیلی با برنامه ریزی باشه تا آدم بتونه به همه کارهاش برسه...

این روزها منو بابات کارمون شده ایثار!!! هی من میخوام خستگیهارو نشون ندم و کم نیارم که بابات بیشتر استراحت کنه...هی بابات میخواد تا توان داره کمک کنه و خم به ابرو نیاره که من استراحت کنم...همش به هم میگیم من پارسارونگه میدارم تو برو استراحت کن...من پارسا رونگه میدارم تو برو یه چیزی بخور!!!هههههههههههههههه   امیدوارم تو وهمسرت هم باهم مثله دوتا دوست صمیمی باشین و قدر همو بدونید وازهمه لحظات باهم بودنتون لذت ببرید..

من گاهی دیگه با دعوا باباتو میفرستم توی رختخواب که بخوابه!!!طفلی میخواد کمک کنه ولی خب هلاک میشه اینطوری...باید زوری بفرستمش بخوابه که بازم باهر گریت بیدارمیشه...

دیشب کلی گریه کردی و آخرش باباتو بیدار کردی...تا بغلت کرد آروم شدی..ای پسر شیطون!!! بابا میخواستی؟؟؟؟میخواستی ازدست مامان نجاتت بده؟؟؟هههههههههه آخه من میخواستم بخوابونمت توهم دوست نداشتی!! وقتی شبها بدخوابی میکنی دلت میخوادفقط شیربخوری...منم دوست دارم به دلت راه بیام ولی خب دل درد میشی عزیزکم..کاه ازخودت نیست کاهدون که ازخودته مادر..مراعات کن!!!!

نصفه شبم که خواستم پوشکتوعوض کنم تا بازت کردم مهلت ندادی روتو بپوشونم سریع فواره زدی روی من!!! اولین بار بود جیش کردی روی مامان...مبارکم باشه!!!!!قهقهه

دلم میسوزه دستهات همش توی دستکشه..تاحالا بارها سعی کردیم ناخنهاتوبگیریم ولی نشده..حتی افرادباتجربه که خواستن این کارو انجام بدن نتونستن..آخه ناخنهات خیلی نرمه و به گوشت چسبیده..دیشب دیدم خوابت خیلی عمیقه ازفرصت استفاده کردم ساعت4:15 تا5 صبح فقط ناخن دست چپتوگرفتم وسوهان کشیدم!! آخرش اومدم اون دستت روهم بگیرم که شاکی شدی گریه کردی باباتم بیدارکردی آبرومو بردی نصفه شبی!!!ولی بازم دستکشت رو درنیاوردم..آخه به نظرم هنوز ناخنت تیزه..نمیدونم چرا..سوهانم زدمها ولی باز یه جوریه..شایدم من توهم میزنم...

خلاصه که نصفه شبی وقت گیر آوردم!!! یه بارم تو میخوابی من خودم یه چیزیم میشه..میگن کرم از درخته!!!

 اینم عکسیه که در اون حال ازت انداختم...برای خودم سکت دستت نورافکن انداختم آخه جرات نداشتم لامپ روشن کنم چون زود بیدارمیشی..این سبکی خوابت هم به بابات رفته چون مامانت دیو خوابه!!! البته این روزها نه...این روزها باکوچکترین صدائی پامیشم میشینم!!!بقول مامانم هوشیار میخوابم!!!

فعلا شبها توی تخت نمیخوابی...منو تو توی پذیرایی همینطوری به طرز ولو میخوابیم!!! زیرت رو پد ضد آب میندازم یه موقع پس ندی به فرش!!!دورتم بالش میچینم سرت نیوفته!!!ههههه خودمم که شبهاخواب ندارم ارزش جا پهن کردن نداره...

 

بخاطر آروم شدن دل دردهات از عرقیجات مختلف که شنیدم خوبه ودکترهم گفت عیب نداره خریدم و با آب ونبات توی یک پارچ قاطی کردمو قبل وبعدهرچی میخورم استفاده میکنم..امیدوارم بهترشی عزیزکم..برای خودتم دکترگفته بود تا20سی سی آب و کمی نبات وعرق نعنا میشه بهت داد وگاهی بهت میدم..البته گاهی چون میترسم بهش وابسته بشی...هروقت حس میکنم اذیتی بهت میدم پسرکم...

برای خودم عرق نعنا،عرق شوید،عرق رازیانه(البته خیلی خیلی کم چون برای نینی پسرخوب نیست)،عرق زیره خریدم و یه عرق هم هست شمالیه عزیزیت داده اونم میخورم...

امیدوارم موثر باشن

امشب بابات بردت حموم..ولی دیگه مثل قبل بعدحموم حسابی نمیخوابی!!! تازه بازیتم میگیره!!! توی حموم همیشه ساکت ساکتی..ولی وااااااااااااااای ازوقتیکه میای بیرون وحوله تنت میشه!!! شاکی میشی و میخوای سریع شیربخوری وهیچ چیزی هم تاشیرنخوری نمیتونه آرومت کنه!!!

خیلی دلم میخواست امروز سه نفری باهم عکس یکماهگی تولدت رو بگیریم..کلی هم حاضرشده بودم..ولی نشد آخه تو خواب بودی وبعدحمومم اولش خوابیدی بعدش همش گریه کردی..

این عکس تکی خودت بعدحموم توی یکماهگیت:

 

امروز شهادت امام موسی کاظم(ع) است...

توسل میکنم به امام بزرگوار که جد مادری باباته...انشاالله پسرگلمون همیشه دعای 14معصوم (ع)پشت سرش باشه...الهی آمین

يا اَبَا الْحَسَنِ يا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ اَيُّهَا الْكاظِمُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ،
اى ابا الحسن اى موسى بن جعفر،اى كاظم،اى فرزند فرستاده خدا،اى‏ حجّت خدا بر بندگان،اى آقا و مولاى ما،به تو روى آورديم و تو را واسطه قرار داديم و به سوى خدا به تو توسّل جستيم‏ و تو را پيش روى حاجاتمان نهاديم،اى آبرومند نزد خدا،براى ما نزد خدا شفاعت كن

پنجشنبه ١٦خرداد(سی و سومین روز زندگیت):

پسرگلم بازکه دیشب ساعت 2خوابیدی مادری!!! خواب نداری شما؟؟؟؟ ولی خب صبح5:30بیدارشدی...شیرمیخواستی پوشکتم مسلما دیگه کثیف بود!!!! یه کم بهت شیر دادم ولی خیلی خوابم میومد یه لحظه چشمام داشت میرفت روی هم!!! ترسیدم خوابم بره و خدانکرده باهم از روی مبل پرت شیم!!! نشستم روی زمین ولی دیدم دستهام گویا حس نداره نگهت دارم..برای همین دیگه خوابوندمت...

بابات هم بیدارشد و تو رو نگه داشت ومن هم رفتم بخوابم...توهم چون دیشب کم خوابیده بودی هی شیرمیخواستی و تامیومدی شیربخوری خوابت میرفت و تامیخواستی بخوابی ازگشنگی پامیشدی!!!هههه

خسته شدی عزیزکممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

 

اینجا بغل بابای مهربونت هستی...نمیدونی بخوابی نخوابی!!!!

 جدیدا همش لبخندتحویل آدم میدی!!!هههههههههه حسابی خودتو جامیکنی تو دلمون بااین بامزگیهات...لوس کردن هم یادگرفتی بعضی موقع فقط گریه های لوس کردن انجام میدی...منم بهت میگم"لوس نکرده عزیزی "

 

هربار بلندت میکنم زیرت خیس عرق شده...چقدر گرمائی هستی بچه جانم...

دیشب برات یه جا درست کردمو سعی کردم زیرت چیزای نخی باشه واین دشک آماده هارونندازم..دیشب شکرخدا بنظرجات راحت بود وعرق نکردی...

بابات دریچه کولرو مقوا زده وباد غیرمستقیم میاد که شما خدانکرده سرمانخوری..

یه موقعهائی که بادگلومیخوای بزنی سرتو میذاری سمت گردن آدم..نفست میخوری به گلوم..نفس گرم...وااااااااااااااااااای انقدر مزه میده...بوی نینی هم میدی لپت هم بهش فشارمیاد آویزن میشه خلاصه مزه میده هی آدم ماچت کنه..انقدر ماچت میکنمممممممممممممممممممم که نگو

کیف میده...آی کیف میده!!مثله بچه کوآلا میچسبی...

خوش به حال کانگورو و کوآلا...آخه بچه هاشون میچسبن بهشون...چقدر کیف میکنن...

ولی خیلی کم میشه تو انقدر آروم مزه بدی وبغل باشی...بیشتر غرمیزنی بغلم و هی گردنتو سفت میکنی وبلندمیکنی دهنتو میخوای بیای بچسبونی به صورتمو بخوری!!

البته تقریبا همه چیزو میخوای بخوری!!!به حالت شیرخوردن توبغل باباتم که میری دهنت بازمیشه و میخوای لباسشو بخوری!!!ههههههههههههههههه

جمعه ١٧خرداد(سی و چهارمین روز زندگیت):

 امروز تولد بابای عزیزته...

بابای مهربون پارسا تولدت مبارککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک

انشاالله همیشه سالم وشادباشی و سربلندی پسرگلتو ببینی باباجونش

البته بدلیل کمبود وقت وامکانات نشدامروز برای بابا توبد بگیریم و تصمیم دارم فردا که خونه مامانیت هستیم تولد بگیریم برای بابا

کی میشه یه ماچ تفی بکنی از لپ بابات کیف کنه؟؟؟؟

 

همچنین امروز مبعث پیامبر بزرگوارمونه...امروز داشتم شیرت میدادم از پیامبر عزیزمون خواستم دعات کنه و دستت رو بگیره که تو هم همیشه پیرو ایشون باشی.

اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ وَاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ يا اَبَاالْقاسِمِ يا رَسُولَ اللّهِ يا اِمامَ الرَّحْمَةِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ.
خدايا از تو درخواست دارم و به سويت روى آوردم به وسيله پيامبرت،پيامبر رحمت محمّد(درود خدا بر او و خاندانش)اى ابا القاسم،اى فرستاده خدا،اى پيشواى رحمت،اى آقا و مولاى ما،به تو رو آورديم و تو را واسطه قرار قرار داديم،و به سوى خدا تو را وسيله ساختيم،و تو را پيش روى حاجاتمان نهاديم،اى آبرومند نزد خدا،براى ما نزد خدا شفاعت‏ كن.

قربونت برم امروز یه خنده صدا دار کردی توی بغلم...چقدر مزه داد به به!!!!

بغل باباتم حینه انجام فریضه بادگلو اینجوری خندیدی من شکارلحظه هات کردم:

 شب میخواستم کشوی لباسهاتو مرتب کنم..آخه سایز لباسهارو درست نچیدم توی کشو و اینجوری ممکنه بزرگ شی بعدببینم یکسری لباسهاتو تنت نکردم!خلاصه تورو گذاشتم توی تختت و بااینکه فکرنمیکردم درست حسابی ببینی برات آویزموزیکال بالای تختت رو کوک کردم...قربونت برم انقدر خوشت اومده بود..تاتموم میشد دست وپامیزدی که باز کوکش کنم..ذوق میکردی وانگارمیخواستی باهاش حرف بزنی..تازه سرصدای ذوق هم برای اولین بار درآوردی..انقدر کیف کردم آوردمت بیرون کلی چلوندمت و بوست کردم..آی مزه داااااااااااااااااد

خلاصه کلی کارهاموکردم...ولی آخرش خسته شدی دیگه !!!

 

 بعدشم حموم رفتی...خب آب بازی دوست داری دیگه..دکترگفت یکروز درمیون عیب نداره..بعدشم که فهمیدخیلی دوست داری وآروم میشی گفت هرروزم عیب نداره!!ههههه ولی معمولا یکروز درمیون میبریمت مگراینکه خودت کارخرابی ای چیزی کنی یا دلتو بخوایم توی وان ماساژ بدیم...

 

 

شنبه ١٨ خرداد(سی و پنجمین روز زندگیت):

 دیشب اولش تو خوابیدی ولی باتوجه به اینکه میخواستیم صبح بریم خونه مامانیت وخودم کلی کارداشتم نشد زودبخوابم...ساعت 11 باباتو زوری فرستادم بخوابه..طفلی باید صبح میرفت سرکار...دلش نمیادمنو تنهابذاره توبچه داری وهمچنین دل کندن ازتوهم براش سخته...حق داره برای منم همینطوره

خودم ساعت1:15خوابیدم تا 2 !!بعدتوبیدارشدی و شیر و بادگلو وتعویض پوشک وخوابوندن مجددت ساعت شد3:15 و از گریت که میخواستم بخوابونمت بابات بیدارشد!!! آخه تامیخوابوندمت با صدای باد بیدار میشدی... باد شدیدی میومد و مقوایی که به دریچه کولرچسبونده بودیم رو تکون میداد و میپریدی..حتی درهم از شدت باد به هم خورد.خیلی خوابت سبکه..اون موقعی که آدم فکرمیکنه خواب عمیقی باکوچکترین صدائی میپری..اونم اینجوری که یکدفعه دستهات میره هوا!!! آدم دلش میسوزه..این خواب سبکیتم به بابات رفته..گاهی میخوابونمت ووقتی میخوام از کنارت بلند شم زانوم یه تق صدا میده و باز میپری!!! همه بهم میگن به خوابوندنت تومحیط سروصدا عادت بدم..توی روز تلویزیون روشنه وصداهای مختلف هست ولی باز انگار به اون صدا عادت میکنی وباهرصدای جدیدی میپری..شب هم نمیشه که آدم موزیک بذاره!!ههههههههه

خلاصه بابات که بیدارشد مراقبت بودواصرار کردمن برم بخوابم..بعدشم راه افتادیم سمت خونه مامانیت..5 دقیقه آخر راه گشنه شده بودی وشیرمیخواستی..هرچی خواستم سرگرمت کنم یادت بره وصبرکنی ولی فایده نداشت..آخه توی ماشین شیردهی خیلی سخته..برای خودتم خوردن سخته انگارهی میخواد بپره توی گلوت...یعنی هیچجوری گول نمیخوری پسر سرتق مامان!!!

کل روز رو بدغلغی میکردی..گاهی نمیفهمم چت میشه فقط ناراحتت میشم..بعضی موقعها تا شیر میخوری چندقلپی نخورده غرغرمیکنی..دوستان میگفتن بادگلو داره و من هم چون دوباردیدم وقتی غرغر میکنی بعدش شیر بالامیاری چون توی دلت باده دیگه بهت اونموقعها شیرنمیدم ولی خودتو ازگریه هلاک میکنی وباالتماس زل میزنی توچشم آدم که بهت شیربدم وصداهای لوس کردن ازخودت درمیاری!!!خلاصه خیلی اذیت بودی..نمیدونم واقعاچی میشه..من چیز بدی میخورم؟؟؟دو هوامیشی جابجامیشی؟؟هوا توی دلته؟؟؟کاش زبون داشتی به مامان میگفتی..

گاهی واقعا از اینور اونور رفتن بدم میاد ودلم میخواد تا جابیوفتی خونه خودمون بمونم...حس میکنم خیلی زود به یکجاعادت میکنی ..ولی خب اینم نمیشه که...و شاید حس غلطه منه!

این عکس رو توی تاریکی شب که خوابیده بودی ازت انداختم..جدیدا توی خواب حرکت میکنی!!یه جامیخوابونمت میبینم سرخوردی اومدی پایین..آخه یه کم زیرتو شیب ملایم میدم بابت اینکه خدانکرده شیر برگردوندی اذیت نشی واینکه شیرت بره پایین و رفلاکس نشی.ولی خب جدیداخودتو سرمیدی کم کم میای پایین!!!

امروز مامانی نگهت داشت ومن یه کم خوابیدم..طفلی بابات که تو روز نمیتونه همین قدر هم بخوابه..نازی بابای مهربون فداکار

بابائیت هم امروز برای دیدن تو زود اومد وخان دائی خودم هم فهمید تومیای اومد دیدنت..خان دائی ازهمه زرنگتر بود و ازهمون اول هی صدای گریه های تورو ضبط کرد..صدای گریتو گذاشته روی زنگ موبایلش!!!ههه خیلی دوستت دارن

منم از اولش میخواستم وقتی گریه میکنی صدای گریه هاتو ضبط کنم ولی هیچوقت نشد چون هول میشم ومیخوام آرومت کنم..دلم نمیاد برم سراغ صدا ضبط کردن و.. ولی واقعا حیفه!!!

مامانی و بابائیت هلاک دیدنت بودن..میگفتن ده روز نبودین چقدر دیراومدین زودبزود بیاین و..

من اولش حواسم نبودبعد شمردم دیدم همش 4 روز نبودیم!!!کلی براشون دیرگذشته...

هر روز میایم اینجا بابائیت زودمیاد از سرکار که تورو ببینه.عاشقته به تمام معنااااااااااااااااااااااااااا

 بابائیت خیلی دوست داره تورو توی وان ماساژ بده حال بیای..میگه استخر میبرمش..اصلاهم نمیشورتت و سرتوخیس نمیکنه..مگه مجبورش کنیم..میگه بذاریدبچه فقط آب بازی کنه کیف کنه!!!

 بازم بعدحموم گریه سر دادی..میدونم گشنت میشه..ولی خب چیکارکنم میگن باشکم پر بچه رونفرستیدحموم..گاهی میخوام یه کم بهت مثلا نیم ساعت قبلش شیربدم ولی نمیشه تو تا یه دل سیرنخوری ول نمیکنی ومجبورم حمومتو به تاخیربندازم که بازگشنه میشی!

قربون لبهات بشم لوس میکنی خودتو:

 

 

بعدشم یه شیرحسابی خوردی وخوابیدی..البته بازم موقع خوردن ناراحتی میکردی که علتشو نفهمیدم

دیروز که نشده بود برای بابات تولد بگیریم..امروز برای بابات کیک خریدیم و روش رو هم از طرف تو نوشتیم "باباجون تولدت مبارک"

که بابات حسابی کیف کنه..خب اولین ساله تو تولدش پسرگلش بغلشه...بذار لذتشو ببره!!!

 

 و اما مسئله ی مهم پوشک!!! این بسته پوشکت روبه تموم شدنه ..ولی دور رونهات رو جامیندازه..نمیدونم سایزت یعنی بازتغییرکرده؟؟؟بابات ازفروشنده پرسیده بوده گفته اگه پس بده یا دور رانش جابندازه یعنی سایزش عوض شده..فعلا بابات سایز3 مولفیکس خرید برای4تا9 کیلوست..توهم الان باید حدود 5 کیلوئی باشی..البته سایز 2 برای تا 6کیلوست..از سایز 3 یکی برات بستم..بنظرم کشش برات بهتربود ولی انگار لای پاتوخیلی بازمیذاره شایدم توهم میزنم!!فعلا این باقیمونده های سایز 2 رومیبندم تاعقلم بلکه مدد کنه که چه کنم!!!

 niniweblog.com

دوران نوزادي كودك شما پايان يافته و از اين پس كودك شما يك شيرخوار محسوب مي شود.
شايد فكر كنيد كه قبل از اين هم نوزاد شما بسيار مي خنديده، اما در بيشتر نوزادان لبخندهاي غير ارادي كه ناشي از انقباضات عضلات صورت هستند مكررا رخ مي دهد. در همه كودكان، اولين لبخند واقعي در زمان مشخصي رخ مي دهد. پس خود را براي آن لحظه اي آماده كنيد كه نوزاد شما، پاداش مراقبتهاي عاشقانه شما را با يك لبخند شاد (البته با دهاني بي دندان!) كه فقط و فقط براي شماست، مي دهد. حتي اگر شما بدترين شب خود را هم گذرانده باشيد، اين لبخند قلب شما را آب خواهد كرد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

ساغر
12 خرداد 92 17:22
به به آقا پارسای خوش عکس ورودت به شیرخوارگی مبارک
مامان پارسا ددیم عکسای خوشگل از پارسا میگیری عکسای هنری چند تا لینگ برات می ذارم ایده بگیری اگه خواستی یک نگاه بنداز البته اینا طستهای دوره شیرخولرگیه . بزرگتر شد ژستهای دیگه هم هست

http://upload.tehran98.com/img1/h6zowo7bl815u7hmooo.jpg

http://upload.tehran98.com/img1/yqffevxdxwphwm2vsrs6.jpg

http://upload.tehran98.com/img1/dbri2gql2xqor1gnbgz.jpg

http://upload.tehran98.com/img1/2eodz6offg8rq87xe91.jpg

http://upload.tehran98.com/img1/7tjts8n3l5lqnsxeg5mx.jpg


وااااااااااااای مرسی خاله جون چقدر ناز...
حتما استفاده میکنم..یک دنیاممنون
ava.
15 خرداد 92 17:55
نازی به این پسر گل. خیلی خوشم میاد همه چیو می نویسی. آفرین به این مامان گل (مموش)


مرسی دوست عزیزم...انشاالله برای دخمل گلی شما بزودی
خاله مهسا
19 خرداد 92 8:56
ای خاله قربونت بره که تو اینقدر لوپویی و لباتو غنچه کردی


خدانکنه خاله جونی
مرسی ازلطفت سرمیزنی به پسرم
سپیده مامی بنیتا
25 خرداد 92 15:19
کلی کیف میکنم هر دفعه میام به وبلاگ پارسا سر میزنم...

آفرین به مامانش که با این همه کمبود وقت و خستگی همه چیز رو با دقت و سر فرصت مینویسه؛ کاری که من نکردم و الان انقدر جزییات اون روزا یادم نمیااااااد

مواظب خودتون باشین



ممنون عزیزم ولی منم که بروز دارم مینویسم بازم یه چیزایی یادم میره!!!مغز پاسخگونیست دیگه،فقط خواب میخواد!!هههه