پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 2 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته سوم زندگیت-مسلمون شدی!

1392/3/4 0:26
نویسنده : مامان
4,015 بازدید
اشتراک گذاری

شروع این هفته از زندگیت از یکشنبه 29  اردیبهشت تا شنبه4 خرداد بود..

 تقویم خرداد 92

 

یکشنبه 29 اردیبهشت(پانزدهمین روز زندگیت):

 امشب زحمت کشیدی موقعی که داشتم میخوابوندمت یه لگد محکم زدی توی دلم دقیقا درمحل بخیه ها!!! باتشکررررررررررررررررر یک ساعتی درد داشتم!!!هههههههه قوی هستی دیگه ماشاالله! منم هروقت شکم بندمیزنم بهت میگم مردی حالا بزن!!!قهقهه

 امروز یه کم بهونه میگرفتی..به نظرم زور میزدی دلتم سرصدا میداد!!نتونستی خوب بخوابی...شیرم درست نمیخوردی...زنگ زدم بابات بره دکتر و باهاش مشورت کنه..اونم برات قطره کولیکز نوشته بود..یه کمم پاهات سوخته بود که پمادکالندولا برات زدیم بهترشدی شکرخدا...دیگه جونم برات بگه قطره آد هم برات شروع کردیم..آخی بابات برای ساعت3:30 روز شنبه وقت ختنه برات گرفته..دکتر گفته سر میکنه ودرد نمیکشی ولی ازحالا دلم آشوبه..ای خداااااااااااااا نمیدونستم مادر بودن انقدر سخته!!!همینجوری گریه الکی میکنی دلم میلرزه وای به اینکه درد هم داشته باشی..نازی پسرمممممممممممممممممم

تو این فاصله که بابات رفت دکتر تو اومدی بغل من و خوابیدی...سرتو گذاشتم روی قلبم وآروم گرفتی ودیگه انگار نه انگار!!! ای پسر لووووووووووووووووووووووووووووووس تو بغل میخواستی کولی بازی درمیاوردی؟؟؟یه عکس خوشگلم از خودمو تو گرفتم ولی نمیتونم اینجابذارم دیگه!!!

 

این مدت شبها هی بیدارمیشدم ونگاهت میکردم ببینم اوضاعت خوبه یا نه!!!اگه سرصدا وغرغر میکردی که حتما بررسیت میکردم..برای همین یه خواب درست حسابی نداشتم..توهم میخوابی من هی پامیشم چکت میکنم!! صدبار هم هی میگم فالله خیرحافظا وهو ارحم الراحمین

دیگه امروز بعدخوردن قطره وشیر خوردن بغل بابات بودی جهت انجام فریضه بادگلو که یکدفعه یک عالمههههههههههههههههههههه بالا آوردی!! وای چه صحنه بدی بود...کلی ترسیدم!!! اینهمه شیر کی خورده بودی؟؟؟؟ تازه همشم میخواستی وبهت نمیدادم غر میزدی!!منوبگو میگفتم شاید شیر کم خورده گشنست!!!نگو انقدر خوردی نمیتونی بخوری!! ولی یه جوری دهانتو تکون میدادی هرکی میدید میگفت گشنشه یه کم شیرش بده!!! ای بابا چقدر شکموئی شما مامانی!! بااین پیشامد دیگه شب بدتر ازهمیشه خوابیدم!!! وای گفتم خدانکرده توخواب اینجوری برگردونه چی میشه؟؟؟
دلم هزار راه میره برات!! خلاصه که حسابی خودتو باباتو شیری کردی...شب هم چون میخواستم بهت شیر کم بدم لج کرده بودی حسابی ونمیخوابیدی...جدیدا 2 شب میخوابی...آخه ساعت 7 تا 10معمولاخوابی وبعدش تازه سرحال میشی!!!

راستی امشب با بابائیت رفتی حموم و بازم بابات اومدو ازت عکس وفیلم گرفت..منم گفتم بابا یه عکس مودبانه ازپسرم بگیر بذارم وبلاگش!!!!

خیلی حموم رو دوست داری..توی وان انگارمیخوای شناکنی...صدات درنمیاد...

 

عصری داشتم پاهاتونگاه میکردم دیدم پاهاتم شبیه باباته..بلندی ومدل انگشتهات...حالا سرفرصت باید پاتو بذارم روی پای بابات عکس بندازم گواهی بگیرم!!!

فعلا عکس پاهای کوچیکت توی دستهای مهربون بابات...

آخی انقدر بابات دوستت داره..پاهاتو هی ماچ میکنه..اوایل دلش نمیومد لپت رو بوس کنه!!میگفت حیفه گناه داره...

 

امروز گیر دادم به پاکوچولوهات...پوستشم عوض شده و پوست اولیش ریخت کامل..پوست جدید مبارک:

همچنین  عکس لب کوچولوت:

تلویزیون داشت آمار زادو ولد رو توی سال 92 نشون میداد باباتم سریع عکس گرفت...توهم یکی از این آماریها پسرم:

 

دوشنبه 30 اردیبهشت(شانزدهمین روز زندگیت):

امروز خیلی خواب آلو بودم!!!آخه دیشب کم خوابیدم!فکرکنم بهت شیر کم دادم بهونه میگرفتی...اصلا صبح نمیتونستم بلندشم..صدات رومیشنیدم غر میزدی ولی فکرمیکردم خواب میبینم!!!!

خواب بودی اومدم ازت عکس بگیرم عطسه کردی..عکس این شکلی شد:

 

اینم عکست موقعی که خوابی...:

میخوام ازونموقعها که آتیش میشی گریه میکنی بادهان کاملا بازهم عکس بگیرم ولی هی نمیشه!!!آخه دلم نمیاد هی زود بهت رسیدگی میکنم...ولی خب اونهاهم خاطراته دیگه باید اینسری ازت عکس بگیرم!!!معمولا کهنت عوض میشه اولش آروم میشی بعد که کهنه جدید پات میشه کولی میشی!

سه شنبه 31 اردیبهشت(هفدهمین روز زندگیت):

 

امروز تولد امام جواد(ع)است...

توی دوران بارداری خیلی نذر امام جواد(ع) کردم برای خوب بودن جواب سونوها وغربالگری و سالم بدنیا اومدنت و...

واقعا ممنونم ازین امام عزیز که هیچوقت دست رد به سینه ما نزد وهمیشه شافی مابود..

امروز هم توسل میکنیم به امام بزرگوار که انشاالله پسر گلمون رو برامون همیشه سالم وصالح حفظ کنه...

 يا اَبا جَعْفَرٍ يا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ
اى ابا جعفر اى محمّد بن على اى تقى جواد،اى فرزند فرستاده‏ خدا،اى حجّت خدا بر بندگان،اى آقا و مولاى ما،به تو روى آورديم و تو را واسطه قرار داديم و به سوى خدا به تو توسّل جستيم،و تو را پيش روى حاجاتمان نهاديم،اى آبرومند نزد خدا،براى ما نزد خدا شفاعت كن

 هوراااااااااااااااااااااااا امروز عکس وفیلم بیمارستان عرفان حاضر شد...فیلمتو دیدیم...جالب بود..عزیزممممممممممممممم تا بدنیااومدی میخواستی دستت رو بخوری و چشماتو باز کنی...قربون پسرگلم برم

اینم عکسهات که ظاهر شده..بازم عکس هست شاید از روش برای آلبومت ظاهر کنیم:

 

 

 

 

این هم عکسهای امروزت...چقدر روز به روز داری عوض میشی پسرم:

خمیازتو قربون!

نمیدونم چرا صورتت جوش زده...سعی میکنم گرمی سردی رو هم اندازه بخورم ولی فکرکنم گرمی زیاد بهت نمیسازه مثل مامان باباتی

دستها بالا:

 

 چهارشنبه 1 خرداد(هجدهمین روز زندگیت):

 امروز میخوایم بریم مهمونی خونه عزیزیت...بعدشم قراره تا جمعه بریم خونمون...اتاقتو نشونت بدم پسرم..تو که درست حسابی نمیبینی الان ولی امیدوارم خوشت بیاد!!!

کی میشه پسرگلمو ببینم داره تو اتاقش بازی میکنه کیف میکنه؟!

ولی خیلی کوچولو بودنتم مزه داره حیفه بزرگ شی!!!هههههههههههههههههههههههه

 امروزعکس پوشکتو گرفتم ببینی چی مصرف میکردی وچقدری بودی!!!

 اولش که رفتیم خونه عزیزیت پسر آرومی بودی...جنتل من!!!

یه کم که گذشت کولی بازیهای مقطعی رو شروع کردی...دیگه از10:30شب که اومدیم بخوابیم واویلاااااااااااااااااااااا....یعنی تا3نصفه شب یکریز گریه کردی...فکرکنم دو هوا شدی!!شایدم گرمت بود..نمیدونم ولی خیلی گریه کردی..نمیدونستیم چیکار کنیم...بابات حتی بردت باماشین گردوندت ولی باگریه آوردت!!!داشتم دیوونه میشدم دیگه..هلاک شدی از گریه اون شب..منم کم طااااااااااااااااقت...

خیلی شب بدی بود برام..شاید ازوقتیکه بدنیا اومدی بدنترین شب زندگیم بود...اصلا طاقت ناراحتیتو ندارم پسرم..تروخدا اینطوری نکن!!!

طفلی بابات بااون کسری خواب بازم انقدر بیدارموند تا خوابیدی تاصبح...

 

این عکس اون گلیه که روز زایمان عزیزیت گذاشت جلوی ماشین...میخوایم برات نگهش داریم ولی میترسم خشک شده ازبین بره...فعلا عکسش درخدمت شما:

 اینم عکس پسرم

الان این یعنی چی پسرم؟؟؟چشمک میزنی به مامان؟؟؟ ای بابا!!!

 

 

پنجشنبه 2خرداد(نوزدهمین روز زندگیت):

 امروز هم تا عصر خونه عزیزیت بودیم و تو باز یه کم شلوغ بازی درآوردی...آخه چی شده بود تورو پسرم؟؟ اول میخواستیم ببریمت همون خونه مامانیت..چون من حدس میزدم جات ونفرات نگهدارندت عوض شدن بهونه میگرفتی..ولی بعدش گفتم اگه قراره عادت کنی بذار همون به خونه خودمون عادت کنی...

خلاصه عصری راه افتادیم ورفتیم خونمون...هوراااااااااااااااااااااااااااا پسرم برای اولین بار خونمونو دید...خوش اومدی به خونه خودت عزیز دلم

اون شب بابات بردت حموم..توهم بعدش حساااااااااااااااااااابی آروم خوابیدی و اولین شبی که خونه خودت بودی اوضاعت روبراه بود وخلق وخوت خوب بود شکرخدا...

 اینم عکس شما وقتیکه داشتیم توی ماشین میرفتیم خونه...راستی توماشین حسابی خوب میخوابی..جالبه..خستگی هم درمیکنی...به شکلهای مختلف وخنده دار:

پسرم پسرم

نمیدونی چقدر هلاکتم!!!

شب شیرت دادم اومدم بذارمت تو جات ولی انقدر ناز خوابیده بودی وملوس شده بودی دلم نمیومد...اسباب بازی وعروسک منی دیگه...اول یه ماچ کوچولو از لپت کردم..دیدم سیر نمیشم!!بعد یه ماچ محکمتر..دیدم فایده نداره...بعدیه ماچ محکم محکم...بعدچندتا ماچ رگباری..که دیدم یکدفعه گریت دراومد!!! ازترسم که باباتو بیدارنکنی سریع گذاشتمت توی رختخوابت!!!

لووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

خب بذار مامان بازی کنه دیگه چرا گریه میکنی؟؟؟؟ایششششششششششششششششش!!!

واقعا تا کاملا نچلونمت وآبلمو نشی تو بغلم فایده نداره!!!حیف که گریه میکنی!!!

جمعه 3خرداد(بیستمین روز زندگیت):

 يا اَبَا الْحَسَنِ يا اَميرَ الْمُؤْمِنينَ يا عَلِىَّ بْنَ اَبيطالِبٍ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ.
اى ابا الحسن اى امير المؤمنين اى على بن ابيطالب،اى حجّت خدا بر بندگان،اى آقا و مولاى ما،به تو روى آورديم و تو را واسطه قرار داديم و به سوى خدا به تو توسّل جستيم و تو را پيش روى حاجاتمان نهاديم، اى آبرومند نزد خدا،براى ما نزد خدا شفاعت كن.

امروز  اولین روز پدره که بابات هم نینی داره...هرچی گفتم پارسا به بابات تبریک بگو تو نگفتی!!!ههههه

تاره جیش هم کردی روی بابات!!!

خیلی دلم میخواست اولین روز پدر رو خیلی باشکوه برای بابات برگزارکنیم ولی خب برای اولین روزها که خونه بودیم کلی کار بود ومن حتی نرسیده بودم برای بابات هدیه بگیرم..انشاالله سال دیگه روز پدر خودت دست باباتو ببوسی...واقعا قدر بابا به این خوبی رو باید بدونی...با جون ودل کارهاتو انجام میده ونگهت میداره

بخاطراینکه شیرتو برگردوندی یه کم سرو گردنت بوی ترشی گرفته بود و بابات گرفتت زیر آب و بعدش لباس خوشگلی تنت کردم و بغل بابات بمناسبت روز پدر عکس گرفتیم...

اینم عکس تکی خودت تو این روز:

گه گاه توی عکسها که میبینی سرخ شدی علتش اینه که داشتی..........ای بابا گلاب به روتون!!!قهقهه

 

اینجا توی نینی لای لای هستی...همین دومین روز نمیدونم چرا توش پس دادی!!!هههههه

اینجا روی شونه بابات هستی جهت انجام فریضه بادگلو...چقدر ماهی عزیزم..

(الان بابات بود میگفت باز قربون دست وپا بلوریش رفتی؟؟؟هههههههه مادرم دیگه چیکارکنم دست خودم نیست!!)

از خودمم بگم که کلا هلاکتم پسرم...وااااااااااااااااای مگه میشه هی بوست نکرد؟؟؟هی بغلت نکرد؟؟؟فکرکنم خودم دارم بغلیت میکنم!!! شبهاکه شیرت میدم بعدش همچین خواب عمیق...ملوس خوابیدی وقتی میارمت روی دستم که بذارمت توی جات عینه فرشته ها میمونی

 

دیروز وامروز کلی خونه کار بود..کلی هم وسایل باید میذاشتم سرجاش و..

عکس بخشی از هدایای غیرنقدیتو انداختم و چیدم برات...دست همه ی دوست دارانت درد نکنه...

هرچی زحمت کشیدن آوردن گذاشتم برای خودت..حتی قابلمه ولیوان...هههههه بعدا خواستی بسلامتی دومادبشی میدم ببری خونت بذاری:

 

بقیه عکساتم هروقت گرفتم میذارم عزیزم

 

این مدالم بابات بمناسبت تولدت برام گرفت:

اینم آلبومت که بیمارستان عرفان داد و بابات خیلی باسلیقه شروع به نوشتن وچسبوندن عکسهات کرد:

شنبه 4 خرداد(بیست ویکمین روز زندگیت):

امروز صبح ازخونمون راهی خونه مامانیت شدیم..دیشب خیلی خوب نخوابیدی تقریبا هر یکربع بیداربودی..یعنی غرمیزدی..نازی پسرم همش زور میزنی بیدارمیشی..منم خوب نخوابیدم ولی امیدداشتم برم خونه مامانیت بدم نگهت داره و بخوابم..البته بابات حسابی داوطلب بود نگهت داره ولی من نگذاشتم چون باید بره سرکار و اینجوری شب هم نخوابه ازپا درمیاد خدانکرده..البته طفلی چندین بار بیدار شد وبازم خواب خوبی نکرد..صبح توی ماشین بازم تو حالت خلصه بودی!!!وقتی رسیدیم خونه مامانیت ساعت حدود6بود و تو تا ساعت2بعدازظهر فقط نیم ساعت خوابیدی..خیلی ناراحتت بودم وبه بابات گفتم که پسری نخوابیده وناراحتشم..

ساعت 2:20 اینطورا تا3 که بابات اومد خوابیدی..خداروشکررررررررر

 آخی!!!

امروز روز مسلمون شدنه!!!

با بابات و بابائیت 3تائی رفتیم بسمت دکتر..راهش کمه وپیاده رفتیم..بابات تو رو همش ازگوشه میبردآفتاب نخوری...چه بابای مهربونی داری خوشابحالتتتتتتتتتتت

رسیدیم اونجا شروع به گریه کردی..حق داشتی ازصبح نخوابیده بودی ومن همش ناراحت بودم پسرم خسته کوفته باید بره زیر تیغ!!!! یه کم بهت شیر دادم و آرومترشدی..تا رفتیم پیش دکتر گریه رو سر دادی!!! وزنت کرد خداروشکر4450 بودی..هورااااااااااااااا گفت شیرم خوبه پسری خوب وزن گرفته..خدایا شکرت...امیدوارم همینجوری بمونه وحتی بهترشه که پسرم قوی شه..قدتم شده 54

دیگه هرچی پرسیدم از کم خوابی و زور زدنهات و زیاد کارکردن شکمت و پوست پوست شدنت و جوشهای صورتت و... همه رو گفت ماههای اول عادیه...باید صبرکرد..

خب خداروشکر..اوضاعت خوب باشه صبرمیشه کرد..ما فکراینیم اذیت نباشی از ناآگاهیهای ما

بالاخره بی تجربه ایم دیگه..هرچی میشه نگران میشیم که نکنه خدانکرده اذیت باشی!

برای ختنت من رفتم از اتاق بیرون و بابائیت پاهاتو گرفت و بابات هم توی اتاق بود ولی قرار بود نگاه نکنه!خب سخته دیگه..توی ذهن خاطره بد میمونه

قبل از شروع کار دکتر تو گریه میکردی..واااااااااااااای هلاک کردی خودتو...منشیش رفت تو و اومد بیرون...بهش گفتم تموم شد؟؟؟گفت هنوز شروع نکرده!!!! ای بابا پس چراانقدر گریه میکردی بچه؟؟؟؟فکرکنم از درد آمپول بوده وشاید ازینکه بهت برخورده بوده تنهاگذاشتنت روی تخت و دست وپاتو گرفتن!!!راستی نزدیک بوده جیش کنی روی دکتر..دکتر جاخالی داده!!!ههههههههههه

خلاصه بعد سر شدن شروع کرده بود وکلا تو ازاول تاآخر گریه میکردی ولی گریه هات خیلی مثل جیغهای دردناکت نبود...خداروشکر..فکرکنم آمپوله بیشتر اذیتت کرده بود..

بابات که اومد بیرون طفلی انقدر حالش بد بود منو دقیقا پشت در ندید و رفت سراغ صندلیها که صدام کنه!!!

البته تکذیب میکنه هااااااااااااااااا...میگه اونورتر بودی ندیمت!!!چشمک  حالا!!!

بعدش رفتم ودکتر مراقبتهاتو بهم گفت...ازوقتی هم گریه میکردی وبابات قربون صدقت میرفت تا نسخه دکترو..صداهارو ضبط کردم برات!!! آخی کلی بهت بتادین زده بود من فکرکردم خونه..خیلی حالم بدشد تو اون حال دیدمت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم..بعدکه فهمیدم بتادین هم بوده آرومترشدم..آخه غصه میخورم ببینم اینهمه خون ازبچم رفته باشه..

بهت دارو داد و بابائیت نسختو ازداروخانه گرفت وماهم رفتیم خونه..

آخی عزیزم همون اولش بهت یه کم شیر دادم قندت نیوفته و گویا جیشت گرفت وکلی گریه کردی..

دیگه هرکاری میکردم شیرنمیخوردی..دهنت همینطوری باز گریه میکردی..قربونت برم درد کشیدی عزیزکم..

تو دلم گفتم چقدرمامانهائیکه نینیشون شیرشونو نمیخوره غصه میخورنها..همون لحظات کلی غصه خوردم گشنه بودی ولی نمیتونستی شیربخوری..

هی دست به دست شدی و کهنت عوض شد و...

و بالاخره خوابیدی..ماشالله خوبم خوابیدی...تاااااااااااااااااااااااا 12 شب کم وبیش خواب بودی...گاهی پاهاتو تکون زیادمیدادی بیدارمیشدی ولی بابات پاهاتومیگرفت که خودزنی نکنی...

این کسری خوابی که ازصبح داشتی باعث خیر شد...

بابات بهم گفت دیدی خیریتی داشت نخوابیده بود...باعث شد الان خوب بخوابه و درد رو نفهمه..دکترگفته بودموقع درد بهت قطره استامینوفن8تا10قطره بدم..من بهت4قطره دادم و اینم باعث خواب مضاعفت شد..انگار دل دردتم خوب میکرد وآروم بودی...

خلاصه که واقعا خداروشکرکردم ازصبح نخوابیدی وخستگیت باعث شدخوب بخوابی ودرد نفهمی

بقول بابات:

باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور...

عصری دیگه یه دل سیر شیر خوردی و چشمات دیگه سرحال بود...خیلی خوشحال بودیم برات..

شب تا صبحم خوب خوابیدی تقریبا...آخیشششششششششش بچم جون گرفت.

دیگه هرکی میخواد مسلمون شه اینهارو هم داره دیگه!!!

این عکسته وقتی که بعد درد خواب بودی:

 

این عکس هم بغل مامانیت خوابی..این دست زیر صورت چی میگه؟؟؟!!!!

 

 خب بسلامتی این کارهم انجام شد..خیلی استرسشو داشتم..شکرخداکه خوبی پسرکم.. آخیششششششششششش راحت شدی!!! برات حلقه انداخته که گفت تاچند روز دیگه میوفته...

 

 

 

 

 

 

 

 

niniweblog.com

نوزادان دوست دارند و البته نياز هم دارند كه عمل مكيدن را انجام دهند، پس از اين كار آنها جلوگيري نكنيد. ممكن است فهميده باشيد كه پستانك، به كودك شما كمك مي كند تا آرام شود.
برخي از كارشناسان توصيه مي كند كه در هنگام خواب يا چرت زدن كودك، از پستانك استفاده كنيد، زيرا شواهدي وجود دارد كه نشان مي دهد اين كار احتمال "مرگ ناگهاني كودك" را كاهش مي دهد. هنگامي كه كودك شير نمي خورد يا انگشت شما نيز در دسترس او نيست، ممكن است انگشت شست خود يا ديگر انگشتهايش را بمكد تا آرام شود؛ اين الزاما به معناي گرسنه بودن نوزاد نيست، اگر چه علامت مهمي از گرسنگي مي باشد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

گل شقایق
30 اردیبهشت 92 16:10
ای جانم به این پاهای ناز و کوچولو و لبهای خوردنی پارسا گلی. بوسسسسس از طرف خاله


خاله جون خدا دخمل گلیتو برات سالم وصالح حفظ کنه انشاالله
خاله مهسا
31 اردیبهشت 92 8:35
خاله مهسا قربون اون دست و پاهای نازو دوست داشتنیت بشه که روز به روز بزرگتر میشی.دوستت دارم پارسای خاله


خاله مهسای مهربون مرسی ازلطفت که به ما سرمیزنی
سهی
7 خرداد 92 16:48
مبارک باشه!


ممنووووووووووووووووون دوست خوبم