پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 9 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته اول زندگیت-به دنیا خوش اومدی پسرکم

1392/2/22 0:26
نویسنده : مامان
4,854 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گل من

روز یکشنبه 15/2/92 ساعت 08:45  در بیمارستان عرفان با زایمان سزارین به روش اسپاینال توسط خانم دکترحجتی به دنیا اومدی..

قد:52 سانت

وزن:3600

دور سر:36.5

دورسینه:36

سن: 9 ماه کامل +1 روز

 

 

خوش اومدی پسرم

شکر خدا که سالمی...فتبارک الله احسن الخالقین

 اینم عکس اولین روز تولدت توی بیمارستان عزیز دلم

خدایا شکرت پسرگلمون سالمه وحالش خوبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

یک عالمه شکرررررررررررررررررررررر

اینم طراحی مامانت!!!!

گل مامان وبابائی پارساجونم

 

هفته اول زندگیت از یکشنبه15 تا شنبه 22 اردیبهشت بود..

یکشنبه 15 اردیبهشت(اولین روز زندگیت):

 یکشنبه صبح ساعت4 بیدار شدیم..از شب قبل ناشتا بودم و روی توهم تاثیرگذاشته بودوحرکاتت کم شده بود...اصلا باورنمیکردم هنوز قراره برم زایمان ویه نینی بیارم!!!!

ساعت10 شب قبل یه کم آب خورده بودم وگرنه از7عصرناشتا بودم که متخصص بیهوشی باتشخیصی که صلاح میدونه کارکنه ولی ته دلم دوست داشتم اسپاینال بشم که بدنیا میای ببینمت...

خلاصه اون روز خونه عزیزیت بودیم...بیدارشدیم ویه کم وسایلو جمع وجورکردیم و وضوگرفتم تا یا وضو برم توی اتاق عمل(هرچند چون دکتر من با سوند مخالفه مجبورم کردن قبل عمل برم دستشویی و با آنژیوکت و نوار شناسایی دست و...واقعا نمیشدوضو گرفت...ایییییییییییییی) گفتم خدایا تو بپذیر!!!

طی مراسم خاصی عزیزی و باباجونیت از زیرقرآن ردمون کردن وفیلم گرفتیم واسفند دودکردیم و بابا هم لوازم پشت ماشین رو بالوازم ماشین باباجونیت عوض کرد چون تصمیم داشتیم با ماشین باباجونیت بریم بیمارستان...آخه این پیکان که میبینی بابات روهم سال55 برده بیمارستان تا بدنیا بیاد وبرگردونده خونه...بقیه نوه ها روهم همینطور...ماهم تصمیم گرفتیم باماشینی بری بیمارستان بدنیا بیای که بابات بدنیا اومده...خیلی جالب بود...عزیزیت هم گل گذاشت جلوش..گل رو برات نگه داشتیم..امیدوارم خراب نشه خیلی خشک شده...

بابات که خیلی برای اومدنت خوشحاله ودوست داشت مراسمت خوب برگزار بشه میوه وشیرینی و...خریده بود وصبحش میوه هاروشست وخشک کردیم و...

بعدش رفتیم دم خونه مامانیت و مامانیت و مامان بزرگم وخالت اومدن که باهم بریم بیمارستان...

هرکی التماس دعاگفته بودونگفته بود از زنده ومرده لیست کرده بودم واز بدو حرکت شروع کردم به دعاکردن...توهم اصلاتکون نمیخوردی واین روزآ[ری نگرانم کردی ولی بالاخره بیدارت کردمو باخیال راحت رفتم بیمارستان!!!!

زرت و زرت هم فیلم میگرفتیم!!!

به بلوک زایمان که رسیدیم اولین نفربودیم وخداحافظی کردیم و فیلم گرفتیم...هههههه اونجایه بار کیف بابات افتاد  ازدستش و بعدش پرونده من پخش زمین شد!!! مامای اونجامیگفت چتونه!!!!خخخخخخاوه

ولی واقعا هردوش اتفاقی بود...چشمک

مامانم ومامان بزرگمم که انگار من دارم میرم بمیرم!!! داشتن گریه میکردن!!

همرو بوس کردمو رفتم تو بلوک زایمان وپرونده تشکیل دادیم وآنژیوکت زدن و لباس اتاق عمل پوشیدمو درازکشیدم روی تخت...

همینطور زائو بودکه میومد برای سزارین...بااینکه مامیخواستیم روزخاصی نباشه که شلوغ باشه ولی واقعا بیمارستان برای زائو شلوغ بود وخداروشکر نفراول اومدم کارام انجام شد...راستی دکترگفته بود6:30بیمارستان باشم و ما نرسیده به 6 اونجا بودیم..ولی دکترتونسته بود ساعت8 وقت اتاق عمل بگیره..میگفت چون دیربهم اعلام کردی میخوای زایمان کنی یا نه بالاخره!!!!!خنده

خلاصه تو اون مدت مسئول خونگیری رویان سرکارخانم علوی اومد وگفت خواستن ببرنت اتاق عمل من توی اتاق رست هستم بگو صدام کنن...فیلمبردارهم اومد وباهام صحبت کرد وازم عکس انداخت...خودش میگفت چی میگم چی بگو!!!ولی من زیربار نرفتم پسرم خودکفا حرف زدم!!!ههههههههههه

کارجالبی بود...آخرشم گفت برات بوس بفرستم و تو دوربین بای بای کنم...

ازساعت7عملهاشروع شده بود وهی تختهای کنار رومیبردن اتاق عمل وچنددقیقه بعد صداگریه نینی میومد..راستش یه لحظه استرس گرفتم گفتم واقعا نینی منم بدنیامیاد گریه میکنه وحالش خوبه؟؟؟بعدهمششششششششششش دعاکردم توسالم باشی وبزودی منم باخیال راحت بغل کنم نینی گلمو...

این مدت ذکرهم میگفتم وبیشتر دعامیکردم...

ساعت 8 اینطورادکتر اومد و بعدمدتی رفتیم اتاق عمل...باورم نمیشد هنوز!!! انگار اومده بودم بازی...شایدم انگار خواب بودم!!! همش فکرمیکردم واقعا الان یه نینی از تو دلم درمیاد؟؟؟!!!!

تکنسین بیهوشی اومد وباهام درمورد روش بیحسی وبیهوشی صحبت کرد ومنم گفتم اگه شماهم فکرمیکندبهتره من اسپاینال میخوام...بعدشم متخصص بیهوشی اومد وباهام حرف زد..هههه بهم میگفت شما خودت پرستاری؟؟؟!!!!!قهقههبهش گفتم من نگران کمردرد و سردرد بعدشم که نگیرم..گفت اون هنرکاره منه ازدست توکاری برنمیاد ولی عوارض بیهوشی برای خودتو جنین خیلی بیشتره...منم مصممتر شدم برای بی حسی نخاعی...

دکترحجتی اسمتو پرسید وگفت انشاالله پارسا باشه...بعدش نشستم و کمرمو با یه سوزن خیلی نازک ماده بیحسی زدن و خیلی هم خودشون ازاین کار راضی بودن چون میگفتن خوب انجام شده...بعدپرسید پاهات داغ وسر شد؟؟گفتم فقط پای چپ!!باخنده خانم دکتربیهوشی که به حق دکترخوبی بود به دکترحجتی گفت ازیه طرف ببر!!!

ولی چیزی نگذشت پاهام سر و داغ شد...جلومو پرده زدن ودرازکشیدم و دستهامو بستن و.... اما راستشو بخوای یه حس خیلی بدی بود یه دفعه..آخه تهوع شدید گرفتم وهی بیشترمیشد و انگار معدم داشت له میشد وفشاری روی قفسه سینم بود!!!

اولین برش رو که داد یه جورایی خیلی حس بدی بود انگار ترسیدم...فکرمیکردم آدم حس هم نمیکنه...به دکترگفتم انگار درد دارم!!!خندید گفت درد چیه ؟؟حس داری...مثل دندونپزشکی میمونه حس میکنی درد نداری..ولی واقعا حس قوی ای بود..لایه لایه حس میکردم انگار...ولی لایه اولی ازهمه بدتر بود...ضربان قلبم بالارفته بود اکسیژن گذاشتن دم دهنم و میگفتن نفس عمیق بکش...تهوع هرلحظه شدیدترمیشد...مسئول بیهوشی میگفت حس کردی میخوای بالا بیاری بهم بگو...تحمل کن

از ضربان قلبم به دکترمیگفت و بهش گفت دکتر یه فشار بده در آد..هههههه فکرکنم تورو میگفت...آخه دکترمیگفت چقدرم کله گندس بچه!!!( بی تربیت!!!ههههه)

پسرگلم طبیعی که بدنیانیومدی سزارین هم نمیخواستی بدنیابیای...مسئول بیهوشی گفت یه کم تحمل کن فشاربدن بیاد بیرون..خلاصه حس میکردم بالای شکممو دارن چندنفری فشارمیدن...معدم داشت له میشد و فقط فشار روی اون اذیتم میکرد...نفهمیدم کی وچطور اومدی بیرون ولی یکدفعه صدای گریه ظریفت اومد قربونت برم...وای الان که مینویسم اشکم میگیره...چه لحظه ی ناب وتوصیف نشدنی ای...هرچی حس خوب تو دنیا ازاول وآخر زندگیش آدم داشته باشه روی هم بذارن بخوبی حس اون لحظه نمیشه...ماما اومدبالا سرم...دیدم یه چیزی تودستشه داشتی اون لای پوششی که گذاشته بودنت گریه میکردی...روی صورتتو برداشت..گفتم نه مامان گریه نکن...یکدفعه ساکت شدی...باز گریه روشروع کردی..بعدش صورت ماهتو چسبوندن به صورتم...نازتو بره مامانت...چقدر نرم وناز

راستی تابدنیااومدی یکی گفت واااااااااااای چقدر شبیه باباشه..نفهمیدم کی بود..واقعاهم دیدمت شبیه بابا بودی...همیشه دوست داشتم هم اخلاقی هم چهره ای شکل بابات بشی...انشاالله اخلاق خوبت هم به بابت رفته پسرگلم..واقعا بابا این 9 ماه منو تورو به چنگ ودندون گرفت و با دل وجون ازمون نگهداری کرد

بابای مهربون خسته نباشی...دستت درد نکنههههههههههههههههههههههههههههه

پسرگلت ثمره ی زحماتت...

از ماما تشکرکردمو تو رو برد...فیلمبردار مشغول فیلم گرفتن بود و مسئول رویان مشغول خونگیری ودکتر مشغول بخیه زدن..

تا بدنیااومدی همه داشتن سر وزنت چونه میزدن..دکترگفت 3800 و ماما گفت3400...ماشاالله ازنظرشون تپلی بودی...

شاید بیست دقیقه ای بخیه میزدن...حالم خیلی بدبود...معدم وحشتناک دردمیکرد..به تکنسین اتاق عمل گفتم اسیدمعدم خیلی زیادشده اگه میشه یه آمپول معده بزنید...چندتاآمپول ریخت توسرمم وحالم خوب خوب شد...دکتر تبریک گفت ورفت و منم منتقل شدم ریکاوری...صداتو ازپشت دراتاق عمل یه کوچولو شنیده بودن..آخه تقریبا آخرین زایمان بودم ومطمئن بودن نوبت زایمان من بوده...

توی ریکاوری شکرخدابرخلاف بقیه حالم خیلی خوب بود وسرحال بودم وخونریزی هم دراون حدی نداشتم خیلی بیان شکممو فشاربدن...حس پاهامم زود برگشت..رحمم بالای دلم سفت ودردناک شده بود..کلا دل و رودم همش درحال حرکت بود!!! میگن اندامها به جای اولشون برمیگردن...

تو ساعت 8:45 بدنیا اومده بودی ومن از 9 وخورده ای تو ریکاوری بودم ولی انقدر شلوغ بود وهنوز اتاقهای بخش خالی نشده بودکه تا حدود ساعت یک ونیم بعدازظهر توی ریکاوری بودم..خداروشکر زایمانم خیلی خوب بود و توی ریکاوری هم  فقط یه آمپول مسکن اونم قبل ازتقاضای من زدن بهم..آخه میخواستم مسکن رو قبل رفتن به بخش بزنم تاهمراهها نبینن درد دارم وناراحت بشن..

ولی دردخاصی نداشتم...

نیم ساعتی توی ریکاوری بودم تورو آوردن پیشم...بخاطر اسپاینال نباید سرموحرکت میدادم...هنوز حسرت داشتم درست روی ماهتوببینم...با گریه آوردنت پیشم...اولش لج میکردی نمیخوردی...آخه گویا نیم ساعت برده بودنت توی دستگاه اکسیژن و دیرتر ازبقیه نوزادها آوردنت برای شیرخوردن...برای همین لج کرده بودی ولی خیلی زود باهم دوست شدیم وماشالله خیلی سریع تونستی شیربخوری..آخی چه حس نازی بود..ریزه میزه ی من...قربون صدات بشم که غر میزدی ومیخوردی...

قدمت برای مامانت که خیلی خوب بود..اصلا فکرنمیکردم زایمان به این خوبی داشته باشم..اونم سزارین که بدم میومد!

قبل از رفتن به بخش پشت دری که اون طرفش بابات وبقیه همراهها منتظر بیرون اومدن من بودن یه ماما اومد اوضاع خونریزی رو بررسی کرد وخلاصه همچین یه فشارهای خاصی داد و حسابی حالمو جا آورد!!!!هههههه بعدش بهش گفتم اگه بازخواستی فشاربدی جلوی همراهام نباشه غصه میخورن..گفت باشه...

خلاصه چشمهای منتظرهمشونو دیدم و رفتم توی بخش..همونطورکه دوست داشتم تختم کنارپنجره بود...اتاق شماره 9B

 اونروز حسابی همه زحمت کشیدن و اومدن ملاقاتت...همه شرمندمون کردن حسابی..طی مراسم ملاقات هم پسرم گشنه شد و شیرخورد!

تا آخر شب هیچ نخوابیدی وهمینجور چشمای نازت باز بود..ولی من مونده بودم چرانمیخوابی؟!

گاهی گریه کوچولو میکردی که با صدای قربون صدقه بابات آروم میشدی..واقعا باورم شدکه نینی ازتو رحم صداها یادش میمونه...چون یاصدای هیچکس آروم نمیشدی

ولی کلا خیلی آروم بودی وفقط نگاه میکردی ببینی کجا اومدی وچه خبره!!!

حدود ساعت 8شب بامایعات  ازناشتائی طولانی مدتم دراومدم...بعد آخرشب هم گفتن پاشو راه برو..منم با بابات خواستیم توی راهرو یه کم راه بریم..خیلی برای راه رفتن مشتاق بودم چون هم دلم میخواست زودبلندشم ازجام هم اینکه خب خیلی وقت بودبدون حرکت سر طاقباز خوابیده بودم وخسته شده بودم..ولی یه کم که راه رفتم بشدت خونریزی کردم و خلاصه داستان داشتیم حسابی...

 

آخرشب بابات رفت توماشین خوابید ومن ومامانیت موندیم و تو! یه کم نشسته شیرت دادم و صورت ماهتو قشنگ دیدمو کیف کردم حسابی...تااونموقع همش هرکی ازت عکس مینداخت میگفتم بدید منم ببینم!!!

خوابت گرفته بود ولی نمیخوابیدی و فقط نگاه میکردی...کم کم گریه هات شروع شد..من خیلی بیحال وخسته شده بودم وتوان نگهداریتونداشتم...مامانیتم هرکاری میکرد توبیشتر شلوغ میکردی..وای تو و یه نینی دیگه بخش رو گذاشته بودید روی سرتون...

آخر سر مامانیت زنگ زد به بخش نوزادان ویه خانم مهربون اومد گفت گشنشه وساعت یک تا یک ونیم نصف شب بردنت پایین و بهت شیر دادن و آروم آوردت وگفت دیدید گشنش بود...

خلاصه گفتم خداروشکر بچم خوابید داشت هلاک میشد...ولی چیزی نگذشت باز شروع کردی حسابی!

 مامانیتم حسابی خوابش گرفته بود ودلم برای اونم میسوخت چون میدونستم شب قبلش از نگرانی وهیجان نخوابیده...

خلاصه بااینکه حالم مساعدنبود به خودم گفتم 9ماه این پسرگلی رو همه جوری همراهی کردی...قوی باش پاشو بغلش کن..خلاصه هرجور بود نشستم وبغلت کردمو تاچسبوندمت به پوست تنم خوابیدی..آخی گل من...دنبال بوی مامان میگشتی؟؟؟؟چندساعت همونطوری نشسته توبغلم نگهت داشتم تا حسابی بخوابی ..بعدشم خوابوندمت روتخت خودم وصورتموگذاشتم کنار صورتت تا بخوابی...قربونت برم که آرام بخش مامانی...

خودم ولی نتونستم بخوابم...مامانیت هم شاید یک ساعتم نخوابید..

صبح یه کم باهم توراهرو راه رفتیم..هرصدائی میومد فکرمیکردم تو داری گریه میکنی!!!صدا گریت توگوشم بود...

میدونستم شب نهایت 4ساعت شد باید بیدارت کنم وشیرت بدم..خلاصه نه به شبش که نخوابیدی نه به صبحش که بیدارنمیشدی...نمیدونی باچه دردسری بهت شیر دادم زوری..خواب عمیق بودی قربونت برم...

صبحم بابات دوباره اومد پیشمون و همش بنده خدا دنبال کاهای دکتر وترخیص وخرید و گذاشتن وسایل توماشین و... بود..هلاک شد طفلی

دکترحجتی دیدنم اومد وگفت آخرش کوچولو وزنش چقدر بود؟گفتم3600...گفت بخش نوزادان بهم گفتن3650...هههههههه معلوم بود کل داشتن سر وزنت با ماما و...!!!

دکتر نوزادان اومد وبهش گفتم تو24ساعت گذشته پسرم3ساعت خوابیده...گفت خیلی هم خوب !!دلش میخواد!! حسابی هم ازت تعریف کرد..

مسئول سنجش شنوائی اومدوشکرخدا تائیدت کرد...

آخیششششششششششششششششششش برای مادرهیچ چیز بهتر از دیدن شادی وسلامت بچش نیست...خیالم راحت شد...خدایا شکرت..

بعدشم که بردنت حموم و دوماد شدی اومدی...حسابی هم خوابت سنگین شد..

حدود ساعت 1 ظهر مرخص شدیم و رفتیم اول امامزاده صالح و بعدش راهی خونه مامانی شدیم..اونجا بابائیت منتظرت بود و کلی کیف کرد دیدت...

شکرخدااااااااااااااااااا که سالم پسرمو بردم خونه

 

 

 

 

 

 

عکسهای دیگت توی همونروز که همزمان با اینکه عکاس ازت عکس میگرفت بابات اینهاروانداخته...حالاعکسهای عکاس هم حاضرشد برات میذارم اینجا....راستی همچین عکاس رو با اخم وچپ چپ نگاه میکردی!!!بابات بهش گفت مراقب خودت باش!!هههههه

عکسهای بدو ورودت به بخش کنارمامانی در روز اول زندگی قشنگت:

 

 دوشنبه 16 اردیبهشت(دومین روز زندگیت):

اینم عکسهات وقتی یکروزت کامل شده بود (داخل 2)و توی بیمارستانت بردنت حموم و داشتیم ترخیص میشدیم...قربون این پف نازت بشم...بامزه بودها...ولی روز سوم تقریبا ازبین رفت...یه کم ازخیلی شکل بابات بودن دراومدی!!! الان میشه گفت شکل باباتی!!! :

حموم دومادیت مامانی...آخی چه لپالو بودی...

اول بارداری نذر کرده بودیم انشاالله سالم بدنیااومدی ببریمت امامزاده صالح(فرحزاد)که ازنوادگان امام سجاد(ع) هستن...مامانیت رفت و نذری که داشتم رو زحمت کشید توی امامزاده گذاشت...بابات هم تو رو برد وباتوجه به اینکه ساعت نماز ظهربود اونجا سریه ازت عکس انداخت و اومد..خوش به حالت پسرم که صدای اذان رو توی امامزاده شنیدی عزیزم...منم اونجا ازخداخواستم صالح وسجادباشی...

منم قراره این هفته طبق نذرم سجاد صدات کنم...اییییییییییییییییی عادت کردم بگم پارساقشنگ مامان پسر زرنگ مامان!!!هههههههه

این هم عکست توی امامزاده صالح فرحزاد که نذرکرده بودیم ببریمت اونجابعد تولدت:

و عکست در روز دوشنبه وقتی داشتی شیرمیخوردی وزل زده بودی به من...هنوز پفک بودیها:

 اونروز وقتی رفتیم خونه حسابی کتفهام درد میکرد..میگفتن از اثرات اتاق عمله..حس میکردم در رفتن!!واقعا درد داشتن و انگار طی عمل اینهمه درد نکشیده بودم...

زیر ناخنهای پات سیاه بود...بابات نگران شد و با مامان بزرگم تو رو بردن دکتر...

گفت جای استامپه که ازت اثر کف پا گرفتن!!!خداروشکررررررر

دکترهم معاینت کرد وگفت اوضاعت روبراهه...هورااااااااااااااااااا

 

روز سه شنبه( سومین روز زندگیت):

 

امروز بابات شناسنامتو گرفت بسلامتی...به به اشک تو چشام جمع شد از شنیدن این خبر...پسرکوچولوی من شناسنامه داره...

اینم عکست بعد اولین حمومت توی خونه...یعنی حموم که نگو!!!پوشکت که باز شد فواره زدی خرابکاری کردی ..اونم کجا؟؟؟رو صورت خودت!!!! انقدرم ترسیدی زودی تو لگن آب گرفتیمت بعدش همچین حال اومدی!!!  اینجا کم کم داره پفت میخوابه...نازی پسرممممممممممممممممم دوستت داریم خیلی زیاد...

همچین اینجا عاقل اندر سفیه نگاهمون کردی!!!خودت قبول داری؟؟؟؟!!!

توی این عکس هم بعدحمومت سرحال شده بودی آخرشبی!!!

 درضمن بابات عکس 40روزگی خودشو ازخونه عزیزیت آورده بود...فکرکنم اگه کیفیت عکسهای قدیم روهم در نظر بگیریم یه جورائی کپی برابر اصل هستی عزیزم...

اینجاهم داری شیرمیل میکنی عزیزم:

 

روز چهارشنبه(چهارمین روز زندگیت):

 امروز بابات ومامانیت بردنت غربالگری توی مرکز بهداشت میدان امامت...آخه میدونی چون من یه کم سختمه این پله ها رو برم البته ازترس چیزای دیگه...برای همین کارهاتوهمین مراکز نزدیک خونه مامانیت انجام میدن..قبلشم برات شیرمیدوشم تا اگه بهونه گرفتی بهت بدن...شکرخداگفتن که زردی نداری وبهترین چیز برات شیر مادره...هوراااااااااااا پسرخوبم زردی نداشته باشی گلکم

 

روز پنجشنبه( پنجمین روز زندگیت):

اینجا بابائیت داشت ماساژت میداد همچین حال کرده بودی!

 

 اینم عکس دیگت:

 

 روز جمعه( ششمین روز زندگیت):

این روز اولین مهمونیتو رفتی پسرم...

تو راه بهت گفتم جنتل من باشیها..آتیش نسوزونیها..توهم پسرخوبی بودی عزیزکم...فقط اشتهات خوب شده بود ول نمیکردی!!!

نوش جونت پسرکم...

اینم تیپته که زده بودی:

 

 اینم توی مسیر:

روز شنبه (هفتمین روز زندگیت):

آخرین روز هفته اول زندگیته پسرکم..امروز بابات تو رو برد پیش دکتر ذبیحی متخصص اطفال که سرچهارراه تیرانداز مطبشه و برات پرونده تشکیل داد..گفت دوهفته دیگه ببریمت برای ختنه..گریهههههههههه گریه

وزنت شده3650...بگو ماشالله...

منم زنگ زدم درمانگاه کادوس برای پیگیری واکسنهات که گفتن همون دوماهت تموم شدبسلامتی ببریمت اونجا با کارت واکسنت وقبلش کاری لازم نیست انجام بدیم...

بابات امروز اولین روزی بود بعد اومدنت رفت سرکار...کلی واحدها رو شیرینی داده بود ..به به اون شیرینی واقعا خوردن داشته هااااااااااااااااااا

یه تیپ سبزخوشگل برات زده بودم بابات از سرکار میاد ببینه کیف کنه که جنابعالی جیش کردی توش!!!

کلامنتظری پوشکت بازشه و....هههههه

اینم ژستهات توی این روز!!!

 

 

این سری عکس رو درعرض 30ثانیه ازت گرفتم ببینی چقدر وول میزنی!!یکسره لباسها توی تنت پیچ میخوره وکلاهت کج میشه ودستکش جورابات درمیاد!!! دیگه شبها قفلت میکنم میبندمت توی دورپیچ !!!

آخه هی دستهاتومیاری تو صورتت میپری ازخواب..خودت قضاوت کن اگه نپیچمت چی میشه:

 

آخی آخرش مثل گل خوابیدی...ولی چون هی این کارهارومیکنی مامان میپیچتت!!!

درنتیجه توهم خیلی نازمیخوابی واصلاهم چشمات بازنیست!!!:

نفس منی عزیزممممممممممممممم

این عکسهاتومیبینم هلاک میشم بدوام بیام پیشت ولی دارم ازفرصت استفاده میکنم وبلاگتو بروزکنم تا شمارش عکسها یادم نرفته....

راستی از پفکی دراومدیها...چقدر تغییراتت بروزه عزیزم...چقدر زودبزود داری عوض میشی مامانی...دلم برای هر روزت که میگذره  تنگه...چقدر زود میگذره خداااااااااااااااااااااااااااااا

 

 

درضمن امروزکه هفتمین روزت بود برات گوسفند عقیقه شد که انشاالله همیشه سلامت باشی گل من...

و قرار شده فردا مصادف با شروع ماه مبارک رجب غذاش هم پخته بشه به سلامتی..

عزیزیت یه جائی رومعرفی کردن که اونجابدیم برات عقیقه کنن...خداروشکر اینم انجام شد...

مرسی بابای پارسا وعزیزی مهربون

 

 

 بينايي نوزاد شما هنوز هم تيره و مبهم است. چشمان نوزاد در ابتداي تولد، نزديك بين است و او زماني مي تواند اشيا را به بهترين نحو ببيند كه در فاصله 20 تا 25 سانتيمتري از صورت او قرار گرفته باشند؛ بنابراين او زماني صورت شما را به وضوح مي بيند كه او را در بغل گرفته و نزديك به خود قرار دهيد.
اگر كودك شما در ابتدا مستقيما به چشمان شما نگاه نمي كند، نگران نشويد. نوزدان تمايل دارند كه به ابروها، محل رويش موي سر و يا دهان شما (كه هنگام صحبت با او، در حال حركت است) نگاه كنند. هنگامي كه او شما را در ماه اول بهتر بشناسد، علاقه بيشتري به نگاه مستقيم به چشمان شما پيدا خواهد كرد. مطالعات نشان مي دهند كه نوزادان، نگاه كردن به صورت انسانها را بيشتر از هر رنگ يا چيز ديگر، دوست دارند. پس از صورت انسان، آنها نگاه به اشيائي را دوست دارند كه تفاوت رنگها در آنها شديدتر باشد، مانند صفحه شطرنج.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

*نیلوفر*
18 اردیبهشت 92 20:44
ماشاا... واقعا که خیلی خوشکله ایشاا... به سلامتی.


ممنون نیلوفرعزیززززززززززز
خاله یسنا
18 اردیبهشت 92 23:33
چشمت روشن سهبلا جون ماشاا... چه پسر با نمکی خدا بهت داده
انشاا... زیر سایه پدر و مادر روزگار به خوشی بگذرونه ] فقط یه سوال عزیزم کی وقت کردی وبلاگت به روز کنی ؟


دلت روشن خاله جونی
انشاالله بادعای شما

وبلاگشوکه هنوزخوب ننوشتم..فعلاعکس گذاشتم برا دوست داران مهربون پارسا
سپیده مامی بنیتا
19 اردیبهشت 92 16:22
هزار ماشالله

کلی کیف کردم عکساشو دیدم مامان خوش ذوق و سلیقه... به به ...

ایشالله همیشه تنش سلامت باشه و کیف کنید کنار همدیگه


ممنون دوست خوبمممممممممممم بادعای شماانشاالله
خاله مهسا
21 اردیبهشت 92 11:41
خاله مهسا دورت بگرده که تو اینقدر نگاهت مهربونه
خوش اومدی عشق خاله
دوستت داررررم


خاله جون ممنون از لطفت
سوده
22 اردیبهشت 92 7:43
سفید برفی عزیز ما
چقدر عوض شدی کلی قیافت تغییر کرده ولی چیزی از شبیه بابات بودنت کم نکرده.
ان شالله همیشه سالم و شاد در کنار مامان و بابات باشی.


مرسی سوده جونم...بچم از پفکی دراومد!!!!ههههههه
soha
22 اردیبهشت 92 12:59
ای جانم خاله قربونت بشه...ماشاا... سهیلا جونم الهی همیشه خدا واستون زنده و سالم نگهش داره و سایه شما هم بالا سرش باشه.....عکس‌هایی که پیچیدیش خیلی خوردنی شده جیگررررررررررررررر


ممنون دوست خوبم...انشاالله بزودی نینی شماهم صحیح وسالم میاد بغلتون..من میام عکسهای خوشگلشو میبینم
نرگس
22 اردیبهشت 92 20:51
خاله قربونت پارسا گلی.چقد ماشاالله ناز شدی .به قول مامی روز اول عین پفک بودی.
وای سهیلا جون اشکمو در آوردی!!!!!!
چه حس قشنگی داری.با این همه قربون صدقه منم دلم نینیمو خواست همین الانه الان.
ایشاالله چشم بهم بزنی دومادیشه و اومدین خواستگاری خونه ی ما.
بووووس واسه داماد نازنینم.


خدانکنه خاله جون...
شمالطف داری به پسری
بزودی نینی گلت توبغلته عزیزم...چهارشنبه خودم پیگیرتم..انشاالله بسلامتی عروس کوچولوبدنیامیاد کیف دنیارومیبری
رها
24 اردیبهشت 92 20:01
به به قدمش مبارک باشه عزیزم زیر سایه امام زمان و پدر و مادر ولی حیف که ازت دورم و حسرت به دل


مرسی دوست خوبم...خیلی لطف داری..عکسهاش برای خاله جونش اینجاهست
سهی
7 خرداد 92 16:48
ماشا الله!


سلامت باشی عزیزم
سهی
7 خرداد 92 17:13
کلی گریه کردم سهیلا با خوندن خاطرات زایمانت.................چه کار خوبی کردید عقیقه انجام دادید انشا الله همیشه سالم باشه.رشد وتعالیش رو ببینی لذت ببری.


کاش دل درد پسرمم خوب میکرد..ناراحتم همش دل درد داره..گریهههههههههههههههههههههههههههههه
خداهمه نینیهارو برای پدرمادرشون سلامت حفظ کنه
آدم حاضره بمیره نبینه نینیش درد میکشه خیلی سخته
ساحل
3 تیر 92 10:37
سلام عزیزم خوبی؟ وایی نمیدونی چه خوشحال شدم عکس پارسای گل را دیدم با یه عالمه تاخیر بهت تبریک میگمممم..
قدم نو رسیده مبارک


سلامممممممممممممم مرسی ساحل جونم.خدا دخترگلیتو برات حفظ کنه
سارا
30 تیر 92 19:16
باز هم سلام مجدد
به خدا با خوندن خاطرات زایمانت کلی گریه کردم امیدورام نی نی زودی به سلامت بزرگ بشه و باعث افتخار شما و خانوادتون باشه عزیزم.نوشته هاتو خیلی دوست داشتم.بای


خداروشکر نوشته های من به یه دردی میخوره!
سارا
30 تیر 92 19:20
باز هم سلام مجدد.عزیزم با خوندن خاطرات زایمانت کلی گریه کردم .چقدر جالب بود.ان شالله که نی نی به سلامت زودی بزرگ بشه و باعث افتخار شما و خانوادتون باشه.بای


خیلی ممنونم عزیزم
مهدیه
12 شهریور 92 11:35
واای الهی قربون پارسا برم چه نازه ماشالا


لطف داری عزیزممممممممممم..خدانکنه