پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته24

1391/11/2 14:28
نویسنده : مامان
2,344 بازدید
اشتراک گذاری

بارداری پارسا:

هفته 24 بارداري من از سه شنبه 26 دي تا دوشنبه 2 بهمن بود

حس ميكنم ديگه پوستم جانداره...ميترسم بتركه !!!

اين هفته ماماني رو به مرز سكته رسوندي پسرگلم...يادم باشه بدنيا اومدي درتلافي اين كارت يه گاز محكم ازت بگيرم!

میدونی وقتی لجباز میشی چی میشه؟؟؟همچین قشنگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ سکته میدی آدمو!!!یعنی اشکمو درآوردی مادر!

خواستم خسته نباشید عرض کنم!!!خدا قوت!!قهقهه

اين هفته اساسي اذيت بودم!!!

بااينكه پماد ضدترك ميزنم ولي اصلا پوستم انعطاف پذيرنيست...يعني قبلاخيلي كمرم لاغر بوده..الان واقعا اينهمه جا باز كردن سخته...وقتي يه كمي غذا ميخورم ديگه نميتونم تكون بخورم...بشدت پوستم دردناك شده، زيرش انگار گره گره شده!

اصلا نميتونم كامل صاف وايسم پوستم همكاري نميكنه!!! اميدوارم تو اذيت نشي پسرگلي من!!! آخه جا ندارم خب...ميگم نكنه توهم جات كم باشه بهت فشار بياد! تازه غذاميخورم توديگه خيلي كم تكون ميخوري انگار خيلي فضات تنگ ميشه...نازي نازي پسرم..خب مامان چيكاركنه؟نخوره هم كه برات خوب نيست آخه..

تازه غذامم كلا زياد نيستها...ازونطرف هي به خودم ميگم بخور وزن بچه خوب بشه!! ولي ميخورم به غلط كردن ميوفتم!! يه بار تو اين هفته اول صبحي يه كمي پسته زدم به بدن!!!هههههه بعدش كلي سنگين شدم...خلاصه آخر نشد نگه دارم تو معدم تا هضم شه و ديگه گلاب به روت مادر!!!

مجددا بخاطرمكملها معدم ريخته به هم و درد داره...

ولي خب خيلي خوشحالم دي هم تموم شد و به بهمن رسيديم...اين ماه قراره سيسمونيت رو بچينيم...يعني منكه كارممنوع هستم...قراره ماماني و خالت بيان بچينن برات...

راستي اين هفته پرده ي اتاقت هم حاضر شد...اينم سليقه ي ماماني وخالته...من چون نميتونم راه برم زياد نرفتم ديگه باهاشون...

خيلي باحاله عكس نيني داره كه خرس بغل كرده...نازي نازي

هي بايد بهت بگم پارسا خرسه كو؟؟؟؟تو هم با انگشتهاي كوچيكت كه الهي قربونش برم بهش اشاره ميكني..آخي كاش زودبگذره اين دوران بياي بغلممممممممممممممممممم

بیای توی تختت درازبکشی نازمامانی...شیطونی هم نکنی فقط!niniweblog.com

 

البته خب دوران بارداري با تمام سختيهاش شيرينيهاي خودش رو داره وهميشه فكرميكنم بعدها ميگم اي يادش بخير آقا پارسا گلي هي وول ميزد توي دلم!

يه مدت بود روزها داشت تندتر ميگذشت نميدونم چرا باز كند شده؟؟؟اييييييييييي

ميدوني يه كم دوست دارم ازين سن پرخطرت كه بيرون بدن مادرنميتوني زندگي كني بياي بيرون خيالم راحتترشه...البته خدانكنه زودبدنيا بياي يه موقع...

هميشه دعاميكنم سالم سالم و بموقع بدنيا بياي ودستگاه هم نخواي بابت زردي و ....خداي نكرده...مادر طاقت دوريتو نداره ها

آفرين پسرم همكاري كن!!

 niniweblog.comمات ومبهوتم نباش...همکاری کن مادر!!!

اين هفته يه بار سكسكه كردي...براي اولين بارحس ميكردم..هميشه ميگفتم ازمجاميفهمن نيني سكسكه ميكنه؟؟؟يه شب ديدم داري خيلي درفواصل زماني مرتب ميپري!!!يه بخشيت كلا ميپريد..انقدر باحال بود فهميدم داري سكسكه ميكني...يعني جا داشت مامان يه كيسه رو بادكنه بتركونه بترسي سكسكت بند بياد!!!هههه

ولي چون من قراره خيلي مادر عقل وبالغي باشم خب مسلما اين كارو نميكنم و فقط قربون صدقت ميرم!

 

 

و اما اينكه جنابعالي چجوري اعتصاب ميكني ولجباز ميشي:

يه روز بابا ماشين رو بردهمين نمايندگي نزديك شركت براي تعمير يه چيز ساده

منم موندم شركت تا بياد ولي خيلي دير كرد...وقتي رفتم ديدم ماشين يه كم روش سفيده!!

بعد بابا تعريف كرد كه تعميركاره شلنگ بنزين رو جدا كرده بوده يه دفعه ماشين آتيش ميگيره!!!!!!!!

بابات هم در يه حركت سريع ميره كپسول آتش نشاني رو ازپشت ماشين مياره وسريع خاموشش ميكنه!!ميگفت حدود 15ثانيه اي سوخت...البته همون بخش كاپوت واجزاي زيرش

خلاصه بعدشم ماشين رو درست كرده بودن و باباهم ميگفت كارگره خيلي هول كرده بود دلم سوخت ديگه ازشون خسارت نگرفتم واعتراضي نكردم!!!!!!!!!

من پرسيدم حالا قشنگ درست شد؟؟؟بابا گفت درستش كردن مثل اولش اونطور كه ميخوام نيست بايد ببرمش باطري سازي و...

خلاصه گفتم منفجرنشيم؟؟؟ههههههههه

بابا گفت نه دراون حد درستش كردن خيالت راحت...

من هميشه ميگم كاش ضرر به مال بخوره و به جان آدم نرسه...بهش گفتم بيخيال دفع بلابوده حتما...

رسيديم خونه طبق معمول من زودتر ازپله هارفتم بالا وبابا داشت ماشينو پارك ميكرد...يكدفعه يه صداي تقريبا بلندي از بيرون اومد....يعني من سكته رو زدم...گفتم واي بدبخت شدم لابد يه چيزيش منفجرشد بابا هم كه توي ماشين و....

يعني تا برسم به پنجره همينجوري افكار از ذهنم ميگذشت!!!!!

اما ديدم بابا داره ماشين رو قفل ميكنه وهمه چي روبراهه!!نميدونم صدا ازخونه همسايه بود ؟از بچه هاي مشغول بازي بود؟niniweblog.com

خلاصه انقدر حالم بد شد رنگم پريده بود و داشتم ازحال ميرفتم...همون لحظه تو خودتو سفت كردي جلوي شكمم وديگه تكون نخوردي...

کلا فرار کردی از موقعیت!niniweblog.com

شكمم هم كلا سفت ودردناك شده بود

بابات اونروز روزه بود..سومين روزي كه برات نذر كرده بود روگرفته بود...ديدم بياد بالا منو بااينحال ببينه خيلي ناراحت ميشه..براي همين سرخودمو به چيدن سفره افطار گرم كردم وسعي كردم خودمو خوب جلوه بدم...

ولي انقدر شكمم دردميكرد نتونستم خيلي طاقت بيارم اول بادستگاه بيبي ساند صداي قلبت  رو شنيدم وبعد ديدم از حركت نكردنت ودرد شكم اعصابم خورده وهمش رفتم توي فكروخيال...براي همين ساعت7 شب رفتم بخوابم...شايدم زودتر...

بابات همچين مشكوك شده بود!!!!!!niniweblog.com

رفتم بخوابم تلويزيون داشت يه برنامه ميدادكه گفته بودن موقع زايمان يا مادرميشه زنده بمونه يا بچه...ازتوي اتاق بابارو صداكردم گفتم اگه براي من اينجوري شد تو بگو بچه بمونه!!!من ديگه عمرمو كردم!!!!!!خخخخخخخخخخخخخخخ

باباتم گفت بگير بخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب !!!niniweblog.com

يعني لج كرده بودي اساسي...همش ميگفتم خدايا چيزي نشه...سعي كردم بخوابم...شب هربار بيدارميشدم ميديدم تكون نميخوري...ديگه هروقت طاقباز ميخوابم جات كم ميشه يه وولي ميزنه يعني هيچي وول نميزدي!!!!!! فكركنم توهم ترسيده بودي..نازي عزيزم

ديگه هرجور بود شب رو گذروندم ولي شايدهر ده دقيقهناخودآگاه بيدارميشدم...دلدردم بهتربود ولي تو تكون نميخوردي...ديگه ساعت4 نتونستم طاقت بيارم بلندشدم باز صداي قلبتو گوش دادم ماشاالله مثل هميشه خوب بود ولي تكون نخوردنت بهمم ريخته بود...بابات هم بيدارشد گفتم توچرا بيدارشدي؟گفت منم نگرانم تو ديشب حالت خوب نبود...خلاصه صداي قلبتو براش گذاشتم..

توي شركت هرچي چيز شيرين خوردم روپهلو درازكشيدم خلاصه هركي هرچي گفت انجام دادم ولي تكون نميخوردي...يعني ميدوني خيلي ريز گاهي وول ميزدي ولي خب مثله هميشه كه قشنگ ضربه بزني نبودي وحركت كلي نميكردي..تازه هرچي هم صدات ميكردم جواب نميدادي...هي گفتم اي پارساي لوس...مگه تو دختري مامان؟؟؟niniweblog.com

 شکلکهای جالب و متنوع آروین

چقدر زود ترسيدي...خوب شو ديگه مامانت دق ميكنه هاااااااااااااااااا

ولي جنابعالي لج كرده بودي وسرجات محكم گلوله شده بودي!!هرچی میگفتم عشق مامان تکون بخور سرتق بازی درمیاوردی!niniweblog.com

مونده بودم چيكاركنم؟برم سونوگرافي؟صبركنم؟ دل دردم هم زيادبودniniweblog.com

خلاصه ديگه حدود11 اينطورا بود وول زدي اساسي ...واااااااااااااااي انقدر ذوق كردم اشكهام ميخواست بياد...وقتي خودتو شل كردي يه كم درد دلم بهتر شد..ديگه تا11 شب همينطوري مثل هميشه ميچرخيدي وضربه ميزدي...ظهرش كه برات قرآن ميخوندم توي نمازخونه كه غوغا كردي...انقدر قربون صدقت رفتم ...جيگر ماماني تروخدا ديگه باهام اينطوري نكن...بي مادر ميشي هااااااااااااااااااااniniweblog.com

ولي انقدر بعدش بازي كردي كلي ذوق كردمniniweblog.com

شب هم براي اولين بار با كف پات فكركنم هي بابا رو زدي...آخه همچين ضرباتت قوي بود...نميشد جاي ديگت باشه...بابات كلي ذوق كرده بود حسابي دلشو بردي انقدر ضربه زدي زير دستش و جوابشو دادي.

كلي خداروشكر كردمممممممممممممممممم

واقعا تازه حرفهاي مادرپدرهاي ديگه روميفهمم و درك ميكنم...شايدهنوزم باز كامل درك نميكنم

الان واقعا ميفهمم چقدر پدرمادرم برام زحمت كشيدن وحرص وجوشمو خوردن...همه ي پدرمادرها براي فرزندانشون

مامانم هميشه ميگفت بچه ازهمون اولش حرص وجوش داره وهرچي بزرگترميشه مشكلات وحرص وجوشهاش زيادتر ميشه...الان وقتي خودمو دوستهاموكه نينيهاشون بدنيااومده ميبينم واقعا حس ميكنم واقعيت داره...ازهمون اول آدم همش نگران بچشه...هرچي هم ميگذره دامنه اين نگرانيها بيشترميشه..انگار با بزرگ شدن بچه بزرگ ميشه

خداكنه بتونم مادر خوبي برات باشم پسرعزيزمممممممممممممممممممممممم

بالاخره همه مادرپدرها عاشق بچه هاشون هستن..خالصانه وبي مزد ومنت

هيچكس نه دوست داره براي بچش كم بذاره...نه دوست داره بچش اذيت بشه...نه تحمل داره بچش كوچكترين غم ودردي داشته باشه...

اگه جائي كوتاهي ميشه عمدي نيست وهيچكس نميخوادمثلا بچش رو بدتربيت كنه!niniweblog.com

من ازحالا گاهي بهم ميگن مثلا پسرتو زود ببر ختنه بزرگ شه اذيت ميشه كلي دلم ميگيره...به بابات ميگم من طاقت ندارم ببينم بچم درد ميكشه خودت ببرش!!!ههههههههههههههه

 

 

انشاالله خدا همه فرزندان رو سالم وصالح براي پدرمادرهاشون حفظ كنه و سايه ي همه ي پدرمادرهارو بالاي سربچه هاشون نگه داره

انشاالله اين پسرگلي من هم كمتر سرتق ولجباز باشه زودي موضع نگيره مامانشو سكته بده!!!!!!!!!!هههههههههههههههه

 

 

 

ديگه اينكه آهان زن عموجونم يه روز زنگ زد بهم گفت حرم امام رضا (ع)هستم هرچي حاجت داري به امام رضا بگو

انقدر ذوق كردم كه هول شدم!!!

دستمو گذاشتم روي دلم اومدم بگم يا اما رضا پسرم...

يه دفعه يادم افتاد يه حاجت مهمتر دارم كه شايد حاجت خود  تو هم باشه...براي همين اول اونو گفتم و بعدش گفتم پسرگلي من بموقع كه كامل رسيده شد سالم بدنيا بياد وخداهميشه برامون سالم وصالح وباتقوا حفظش كنه وعاقبتش بخير باشه...

دستمم گذاشتم رو دلم گفتم پارسا گلي خودت هرچي ميخواي به امام رضا(ع)بگو...

اميدوارم چيزاي خوبي خواسته باشي پسرم...

اي وااااااااااااااااااي نگفته باشي امام رضا من پفك و بستني و دوچرخه ميخوام؟!

آخه حاجات كوچولوها همينهاست ديگه معمولا!!!ههههههههههههههههههههههه

انشاالله به ضمانت و دعاي ضامن آهو خداي مهربون پسمل منم درپناه خودش حفظ كنه و در دنيا وآخرت سرافراز وعاقبت بخير باشه..الهي آمين

 

 

يه هفته اي برنامه هاي مذهبيمو كه برات ميخوندم انجام ندادم كامل...ازين هفته شروع ميكنم دوباره انشاالله

از دوتا ختم قرآني كه دست گرفتم يكيش رسيده به جزء 21...هورااااااااااااااااااااااا

 

 

 

 

اين هفته دوتا مراجعه پزشكي داشتم...يكي جواب آزمايشهاموگرفتم كه خداروشكر عفونت نداشتم ولي تيروئيدم يه كم قاطيده بود كه رفتم دكتر مرادزاده

قندم هم پائين بود...منكه هيچي رو گردن نميگيرم كه كم ميخورم!!! ميندازم گردن توميگم پارسا زيادميخوره!!!هههههههههههه

 دكترتيروئيد آزمايشهارونگاه كرد گفت خوبه وداروتوهمونطور ادامه بده...بسلامت!!!!!

گفتم نهههههههههههه قندم پايين نيست؟؟؟گفت تو بارداري تا 30 ممكنه بياد!!! گفتم آخه ميگن قندپايين باشه بچه هوشش كم ميشه خدانكرده! دكتردوستم بهش گفته شبهاهر3ساعت پاشو نان وكره ومربا بخور قندت افت نكنه بچت باهوش شه!يعني دكترهمچين كف كرده بود!!گفت خانوم هوش ژنتيكيه ربطي به اين چيزها نداره...اگه قند بالا باشه بچه الكي بادميكنه وزن كاذب ميگيره ازمواد غيرمفيد...بعداهم كه بدنيا بياد چون شيرمادر اون ميزان قند رونداره بچه همش بيحاله وقندش افت ميكنه...

گفتم تيروئيدم چي؟وزنم بالانميره،تپش قلب دارم، خوابالو شدم؟؟؟؟

گفت نه اين وصله ها به تيروئيدت نميچسبه!!!!!!! عاديه براي بارداريه...

ههههههههه

خلاصه تيروئيدم كاملا تبرئه شد!!!

 

 

روز آخراين هفته هم رفتم پيش خانم دكتر حجتي مهربون...

از اوضاعت خیلی راضی بود شکرخدا...وزن خودمم مثل اول بارداری شد 61

هورااااااااااااااااا بالاخره دفعه بعد برم وزنم از وزن اولم بالاتر میره!!!

 بهم گفت گن بارداری بگیرم..داشتیم میرفتیم بگیریم کههههههههههههههههههههههههههههههه

بازماشین خراب شد و امداد خودرو و....بماند.دیگه فعلا!!!خلاصه نشد بخریم

 

 

 

 

 

بارداری پوریا:

هفته24بارداری من از دوشنبه4 تایکشنبه10 دی بود.

 

 

 

 

 

 

 

اینم مشخصات عشق مامان در این هفته:

 

كودك شما به سرعت در حال رشد است و وزن او حدود 110 گرم نسبت به هفته قبل (كه تنها كمي بيشتر از 450 گرم وزن داشت) زيادتر شده است. از آنجا كه طول بدن او به حدود 30 سانتي متر رسيده، در داخل رحم شما به صورت خميده قرار گرفته است اما اندازه اندامهاي بدن او تقريبا متناسب هستند. شايد به نظر كمي لاغر بيايد ولي به زودي بافت چربي در بدن او تجمع مي يابد. پوست كودك شما نازك، نيمه شفاف و چروك خورده است؛ مغز او به سرعت بزرگ مي شود و اندام چشايي او نيز در حال رشد است. دستگاه تنفسي تكامل خود را آغز كرده، درخت تنفسي شاخه شاخه مي شود و سلولهايي در ريه سورفاكتانت توليد مي كنند، ماده اي كه موجب مي شود كيسه هاي هوايي نوزاد بعد از تولد و هنگام تنفس به راحتي بزرگ و پر از هوا شوند.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

soha
30 دی 91 14:54
ای جانم پارسایی داره مرد می‌شه...معلومه شیکم مامانی قلمبه شده حسابی....عزیزم مطمئن باش همه چیز به خوبی و خوشی می‌گذره و خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی پسمل گلت سالم میاد بغلت


مرسی سهاجونم..خداکنههههههههههههههههههههه
انشاالله من بزودی بیام وبلاگ نینی گلت پیغام بذارم
شیرین
1 بهمن 91 15:22
جیگر خاله به دعاهای مامانت گوش کن و حسابی باهاش همکاری کن و تا موقع زایمان سفت بچسب به دل مامان سهیلا.انشالله به موقع صحیح و سالم و صالح وارد این دنیا میشی پارسا جوووونم.


ممنون شیرین جونم..انشاالله برای شماهم همینطور