پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

هديه های آسموني

آذر 98

1398/9/17 9:01
نویسنده : مامان
740 بازدید
اشتراک گذاری

-پوریاجونم در ماشین مشغول بازی و پارساجونم درماشین مشغول مطالعه ی درس روانخوانی!

 

-پارساجونم عاشق باسواد شدنه.وقتی حرف جدیدی یادمیگیری که میتونی باهاش اسم دوستهات یا بابا و..را بنویسی براشون نامه مینویسی و خوشحال میشی.برای مانی پسرهمسایمون هم نامه نوشتی و کلی خوشحال شده بود و اون هم فرداش برات نامه و هدیه آورد

 

-دندان پسرکم داره درمیاد

 

-این ماه هم کلاسیت محمد صادق جان بامادر وخواهرشون منزلمون اومدن وخیلی خوش گذشت و برات هدیه آوردند

-مهمونی منزل باباجونی:

 

-تمرین پازل با پوریا.خودتم دست میزنی وقتی تموم میشه عزیزکم

 

-پوریاجونم همش یه وسیله را ابزار قرار میدی برای کارهای مختلف.مثلا سیب را زدی سر سرنگ داروت و داری میخوری.یااینکه تیتاپ را میزدی سرچوب بستنی و میگرفتی دستت میخوردی!

 

-براتون حباب میزنم.پوریا از پارسا یاد گرفته حباب را با دهن میترکونه!!!!

این هم بازیهای برادرانه شما گل پسرها:

 

-پوریاجونم عاشق تاب بازی

 

-سلفی های پوریاجونم!

 

 

-خوراکیهای عجیبی موردعلاقته.شلغم خام...پیاز..

میخواستم سوپ درست کنم موادش را خرد کرده بودم که بریزم داخل سوپ.هی ناخنک میزدی به شلغم پیازش

 

 

-آقاجون برای پارسا یک دوچرخه خرید ولی پوریا هم دوست داشت سوار بشه و مجبور شدیم بیایم خونه و دوچرخه قدیمی پارسا را بیاریم سایز پوریاکنیم بازی کنن باهم.قربون صبرت پسرم!!

مهمونی منزل آقاجون

-اینماه پارساجونم کنفرانس داشت.یکماهی پراکنده برای کنفرانست وقت گذاشته بودم.خداروشکر خیلی معلم و مدیر و دوستات خوششون اومد.حسابی خوب از پسش براومدی و کلی از اراءه ات کیف کردیم منو بابا.

 

 

-پوریاجونم روزهای خیلی بیقراری

اصلانمیفهمم چیکارمیکنم.همش دارم آرومت میکنم.طفلک پارسا اونجور که باید نمیتونم به درسش برسم.بچم مستق شده انقدر میگم برو خودت بخون!

 

-هنوز آخرین شیری که به پارسا دادم ونگاهش درنگاهم را یادمه.

این هم آخرین شیرهای پوریاجونم

بعد از یکماه بیقراری و شب نخوابی بالاخره دوتا از دندونهای باقیمانده ی نیش پوریاجونم دراومد.

پوریای عزیزم

خلی دلم میخواست دوسال قمری شیردهیت را کامل کنم.این مدت انقدر سرم شلوغ بودکه حتی نتونستم توی وبلاگ بنویسم چقدر اوضاعم خراب بود.انقدر زانودرد داشتم که مردادماه به روماتولوژ مراجعه کردم و دکتر گفت وضع زانوهام خیلی خرابه و مفصلم تحلیل رفته واینجوری پیش بره نیاز به تزریق در زانو دارم.این چندماه بابا طفلی حسابی هزینه کرد و انواع واقسام مکملهای قوی را گرفت و کمی بهتر شدم.ولی گویا مشکل رژیم غذایی واقعا زیاده و الان باز دردهام داره برمیگرده.الان توی 21 ماه قمری زندگیت هستی.چندماهه هی باخودم کلنجارمیرم از شیربگیرمت.حتی دکترخودت توی 17ماهگیت گفت از شیربگیریش چیزخاصی برای بچه اتفاق نمیوفته ولی نگیریش وضع خودت بدتر میشه و بچه مادر سالم میخواد و...

اما باز نتونستم اینکاروکنم.

بالاخره روز تولد امام حسن عسکری ع با بابات رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم ع و یه انار را که باباجونی و عزیزی و خودم و مامانجون و بابات برات روش سوره های بروج و عصرو یس و...را خونده بودن اونجاتبرک کردم و خودت هم دستت را به ضریحها زدی و بوس کردی و نشستی قشنگ انارهات را خوردی.منم توسل کردم به خانم رباب س که به حق علی اصغرش ع واسطه بشن خداوند این دوره ی شیردهی را ازمن بپذیره.توسل کردم به امام حسن عسکری ع که بحق این مکان مقدس پسرم را به سربازی پسرش قبول کنن.

مجموعه دعاها و سوره های لازم را هم بافونت ریز نوشتم و پرینت گرفتم که به لباست وصل کنم

شیری که خوردی نوش جونت پسرکم.

جمعه شب بابا پوریا را خوابوند که کمتر شیر بخوره.بعدش پارساجونم هم بلند شد که خوابم نمیزه و بغل باباش خوابش رفت!!

از شنبه ی اون هفته 3روز صبح تاشب منزل آقاجونت بودی که شیر خودم کم بشه و اذیت نشم.اصلا هم ناراحت نیستی و قبلاهم گاهی اینکارو انجام داده بودیم و شاد وراضی هستی و بهانه نمیگیری.خداروشکرررررررررررر

اولین شب که اومدی خونه برات سیب زمینی سرخکرده که دوست داری آماده کرده بودم باذوق نشستی خوردی و شیرنخواستی.ولی قبل خواب بهت شیردادم و تاصبح حساااااااااااااااابی تلافی هرچی نخورده بودی درآوردی.

یک ماهی میشه شبها هر نیم ساعت یک ساعت بیدارمیشی و گریه میکنی تا شیر بخوری.خدا بخیر بگذرونه.

بعد از این مدت یک هفته ای منزل آقاجون بودیم و تازه بعدش منزل مادربزرگم رفتیم و خلاصه همش شهربازی و گردش که پوریاجونم سرش شلوغ باشه اذیت نشه:

آخرین باری که شیرخوردی پسرکم.نوش جونت باشه.منو پارسا غصه داشتیم و اشکمون میومد.قربون پارسام که انقدر مهربونه

دعاچاپ کردم به لباست چسبوندم.باآب انار دعاخونده که باباجونی و عزیزی و خودمون برات یس و انواع سوره ودعاخوندیم برات سوره بروج را می نوشتم و میخوردی.

 

منزل مامان بزرگم.هیچی نمیخوردی واعتصاب غذا کرده بودی.منو میدیدی یاد شیر میوفتادی.به من گفتن تو برو یه جا نبینتت و بهت سیب زمینی سرخ کرده دادن و شکرخدا خوردی

 

مجددمنزل آقاجون با کلی خوراکی و سرگرمی

با مامان جون بردیمتون شهربازی امیر

 

-یک شب هم آقاجون تنهایی پوریا را برد یه شهربازی که سرگرم بشه:

بدخلقیهای شبانه ی از شیرگرفتن:

با مامان جونت توی چادر تکانت دادیم تا خوابت بره

بازیهای روز:

 

-سرگرمیهای برادرانه

 

امسال چندبار جشن شب یلداداشتیم و خوش به حال شما دوتا بود.

یکبار منزل آقاجونتون:

 

 

یکبار درمدرسه که مامان جون و بابات هم اومدن و پسرگلم برامون سرود اجرا کرد

توی ماسک بازی هم اون ماسک آبی تیره ی عقبی بودی.مامان جونت سریع تشخیصت داد

 

-یکبار منزل باباجونی:

عزیزی برای پوریا نان صبر درست کرده بودند که از شیر گرفتیمش بخوره

 

یکبارهم منزل مامان بزرگم:

 

 

 

من عاشق گل نرگس هستم و پارسا وبابایی همش برام توفصل سرد این گل را میخرند.جدیدا یه هوو هم درعلاقه به این گل پیدا کردم!!  آقا پوریا

 

اینهاهم بخشی از مدرسه ی پسرم

 

 

 

 

 

پسندها (15)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

•ஐمامان گل های بهشتـــــــــــی•ஐ•ஐمامان گل های بهشتـــــــــــی•ஐ
17 آذر 98 11:14
خدا حفظشون کنه😍🙏
مامان
پاسخ
سلام.خدا عزیزانتون را درپناه خودش نگهدار باشه.تشکر
mahsamahsa
20 آذر 98 9:32
عزیزم خدا حفظشون کنه انشالله زانوهاتون هم خوب بشه از شیر گرفتن بچه سختترین کار دنیاست🌷
مامان
پاسخ
سلام.ممنون از محبتتون
سارابانوسارابانو
25 آذر 98 0:59
خداحفظشون کنه😘
مامان
پاسخ
سلام.سلامت باشید
مامانی گیتا جون و برديا جونمامانی گیتا جون و برديا جون
3 دی 98 12:28
عزیز من وقتی سلامتی خودت درمیونه چرا کوچولوت رو از شیر نمی گیری اینکه اون حالا یه ماه یا دوماه بیشتر شیر بخوره براش مفیدتره یا اینکه یه مادر سالم داشته باشه که بتونه همیشه در کنارش باشه
مامان
پاسخ
سلام عزیز.بالاخره از شیر گرفتمش.ممنون
مامان و پدرمامان و پدر
5 دی 98 16:01
چه جالب بود
مامان
پاسخ
سلام.زنده باشید

20 شهریور 99 13:59
ایشالا همیشه موفق باشن 😘😄😘
مامان
پاسخ
سلام.سلامت باشيد