مرداد 98
-بازیهای برادرانه درمهمانی منزل داییم:
-بازیهای منزل مادربزرگم:
-خانه ی پارسا!!!!
-پوریا به جواب دادن گوشی علاقه مند شده وهی میگه الو!
اینجاهم داری با داداشت که رفته خونه آقاجون تلفنی حرف میزنی
-پوریا داداشش را راهی کلاس فوتبال میکنه!!
و بعدش وسایلی که با پارسا سر بازی کردن باهاش نوبت میذاشتید میدم بازی کنی که سیربشی و پارسا اومد باهاش کنار بیای.وقتی پارساهست هرچی دستش بگیره تو میخوای ولی وقتی نباشی همش به من چسبیدی وهرچی بهت وسیله میدم لحظاتی بیشتر بازی نمیکنی!!پارسا یه موقعها بهت میگه زورگو!! آخه واقعاهم بهش زورمیگی و گریه میکنی هرچی دستشه بگیری و بعدش بازی هم نمیکنی!
-پوریاجونم عاشق تاب شدی و مثل بچگیهای داداشت عروسکهایت راهم میخواهی
انشاالله بزودی این سه چرخه ی داداشی راهم درست حسابی برات سرهمش میکنیم بازی کنی.خونه آقاجونت که داداش دوچرخه سوارمیشه خیلی دوست داری تو هم داشته باشی
-شادیهای منزل باباجونی:
پوریاهم گربه دوسته ومیخواست بالابره گربه ببینه
پسرکم کلی وقت گذاشت و سه چرخه قدیمیش را برای پوریا آماده وتمیزکرد
پارساجونم برای عزیزیش درمورد امامهاونحوه ی شهادتشون توضیح داد وجایزه گرفت
-بازیهای منزل آقاجون:
-عروسی دخترعمه ام...همش فکربازی بودین شما دوتا
پوریاجونم یک خیار این دستش بود یه هلو دست دیگرش.بابا و داشش میخواستن راه ببرنش هی اینو گاز میزد هی اونو گاز میزد!!
-جمعه شبها پوریامیخوابه و مابیدارمیمونیم دور هم خوراکی میخوریم وکارتون میبینیم که برای پارساخیلی لذت بخشه:
-مسافرت شمال با خانواده آقاجون و خاله:
-پوریاجونم در خواب.خیلی کم پیش میاد توی روز بخوابی.گاهی هی شیرمیخوری هی درازمیکشی باز بلندمیشی .انقدر میری میای تاخوابت بره:
-بازیهای برادرانه:
باحباب
-پسرم حسابی تعمیرکار لوازم شده و واقعا هم قابلی:
-آموزشهای تابستانی:
-کارتون جمعه شبهای تابستان:
-افتادن دومین دندان پارسا:
-سایه بازی پوریا:
جدیدا سایه ها برات جلب توجه میکنن
-کیک پزی پسرم:
-شب زنده داری با پسرها:
-اولین کوتاهی موی پوریا در آرایشگاه:
-صبح عرفه پسرم میخواست با مامانش بیدار شه سحری بخوره.خدا ازنیتت قبول کنه
حین دعای عرفه مشغولتون کردم که همه باهم دعاگوش بدیم
-شهربازی نزدیک خونه مامان جونتون:
-طبق روال هر سال عیدغدیر شهربازی ارم:
برای علاقه مند شدنت به این عید هرسال تلاش میکنم روز خیلی شادی را تجربه کنی.پوریا از خرس بین ریل قطار میترسید و تقریبا بازی خاصی سوار نشد.به پارساگفتم فداکاری کرده تو سوار بشی.آخرشب که پوریا خواب بود داشت ازش تشکر میکرد!!
روز عید غدیر که منزل آقاجون میرفتیم توی خیابان بادکنک هم عیدی دادن بهتون.
-یه بار داشتم کارمیکردم و برای اینکه پوریاجونم بذاری و اذیت نکنی درکابینت را باز کردم که با وسایل بازی کنی .یه لحظه مشغول کارشدم گمت کردم.نگو همه وسایل را ریختی بیرون و ساکت نشستی تو کابینت.وقتی دیدمت گفتی دااااا. یعنی دالی.بعدش خودت و پارسا عاشق قایم شدن شدید!
-یکروز رفتیم مدرسه پارسا و لباس امسالش را اندازه گرفتیم.قبلش که میخواستم حاضر بشم هی پشت اتاق در میزدین و در را باز میکردم فرار میکردین
قربون دوتاتون بشم
-مسافرت شمال به همراه خانواده باباجونی و عمو بزرگت:
برگشتنه هم جهت استراحت یه سرمنزل آقاجون رفتیم و با دوستتون بازی کردین