پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 10 روز سن داره

هديه های آسموني

اردیبهشت 98

1398/1/28 0:07
نویسنده : مامان
785 بازدید
اشتراک گذاری

اولین روز اردیبهشت 98 مصادف با نیمه شعبان بود و شب قبلش مدرسه ی پسرم پارسا جشنی به همین مناسبت گرفته بود.

پوریا را گذاشتیم منزل آقاجون و رفتیم جشن.هوا سرد بود و سردت شده بود.البته اولش میخواستی لباس سربازیت معلوم باشه ولباس گرم نمیپوشیدی.یکی از چهره های برنامه های کودک تلویزیون راهم آورده بودند ولی ماچون نمیبینیم نمیشناختیم.بابچه های مدرسه همه باهم یک سرود زیبا برای آقامون امام زمان عج خوندید که البته تو حفظ نبودی وفقط مارو نگاه میکردی!یک برگه دادند که برای امام زمان نامه بنویسی و وصل کردند بادکنک که بفرستند بره هوا!

آخرش هم آتش بازی بود که چون مادقیقا زیرش بودیم کلی ریخت روی کن بابا و مانتو روسری من وسوخت!

متنش راخودت گفتی چی بنویسم و پارسا را خودت نوشتی

روز نیمه شعبان هم با بابا مثل هرسال نذری پخش کردین و پارکی هم که بابا بهت قول داده بود و به قول خودت جدید بودرفتیم و بازی کردید

----------------------------------------------------------------------------------------------------

اینماه اردوی هیومن پارک با مدرسه رفتی پارساجونم

-

--------------------------------------------------------------

یکی از روزهای این ماه پوریا را گذاشتم منزل آقاجون و اومدم مدرسه دنبال پارسا و باهم رفتیم پارک و بدمینتون بردیم بازی کنیم.ولی یکسری بچه های کار اونجا بودند و با پارسا مشغول بازی شدند.بعدش هم باهمدیگه نهار جگرخوردیم.

--------------------------------

یکی از روزها دوستم بادخترگلش شیمن جون منزلمون اومدن وحسابی سه تائی کیف کردین

--------------------------

هردوتا ماهیت اینماه مردن.شکرخدا قبلش هی بهت میگفتم دلشون برای مامانشون تنگ شده راضی شدی مثلا بابا بره پیش بقیه ماهیها ومردنشون را ندیدی.خیلی حساسی

 

-------------------

پوریای عزیزم تقریبا این ماه همش مریض بودی.راستی یک دندان ناز هم درآوردی.

از اول تا آخراینماه هرچی ازت عکس گرفتم چشمهات بیحال بود.حدود یک کیلوهم وزن کم کردی.اصلا غذانمیخوردی وخیلی بیقرار بودی.موهایت راهم خودم باز کوتاه کردم که همه دعوام کرد گفتن موبلند بهتره.بدهم کوتاه میکنی.خب اصلا نمیذاری کوتاه کنم.همش داری حرکت میکنی.من مادرم اول فکراینم بچم عرق میکنه و گرمشه خب!عه!!!

اینم گل مامان درحال شیرمیل کردن!

نفسمی پسرم

از بس آتیش پاره شدی و ازهمه جا بالا میری یه مدت بعضی از مبلهارا برعکس کردم که نتونی روی اپن آشپزخانه بیای و روش بشینی و سیمهاو جاظرفی و..را بکشی.البته یه حریم امنی هم برای پارسا شد.نمیدونست کجا غذابخوره دیگه بسکه غذاهاش را میکشی و دست میزنی.شیطنت میکنی حسابی!!

آتیششششششششششششش

این هم ابتکاری از مادرم!!

برخلاف پارساکه اصلا کلاه وعینک و..رانمیذاشت بمونه رو سرش ولی پوریاجونم عشق این چیزهاست.تا میزنی عه عه میکنی یعنی منو بلندکنیم خودمو تو آینه ببینم.بایک حس خوبی خودت را نگاه میکنی که نگو!

پارساچنددقیقه ای جهت شبیه شدن به پوریاتحمل میکنه ولی هنوز به این چیزا علاقه نداره

 

پوریای عزیزم یادگرفتی سوت میزنی!!خیلی سریع تا ما انجام دادیم یادگرفتی ودائم باهاش بالاپایین میری و نمیشد ازت عکس بگیرم.

 

 

عاشق ماشین سواری هستی.عشق فرمان!!

چیکار داری میکنی دقیقا مادر؟؟؟!!

انقدر عشق ماشینی که توی ماشین هم یکسره داری گریه میکنی که بری فرمان را بگیری.خب خطرناکه.پارساهم بعدش میخواد اونم بیاد و واقعا وحشتناکه.اینجا کلافه کرده بودین آقاجونتون را

بازهم پوریا عشق فرمون!

اینجاهارفته بودیم ملاقات باباجونیتون.خداروشکرعملشون موفقیت آمیز بودوخیالمون راحت شد.انقدر گریه کردی که بالاخره اومدی پشت فرمان حین رانندگی بابات.میدونستی من مخلفم هی منونگاه میکردی دعوام میکردی میفگتی عه! 

اشکهاش رو نگاه!!

به عشق داداشت گاهی عقب مینشینی وکمربندهم میزنی!

فدای هردوتون بشم عزیزانم

 

پوریاجونم درحال شانه کردن موهاش.خیلی از حرفهائی که میزنیم را اجرا میکنی گاهی فکرمیکنم معنی یکسری چیزهارومتوجه نمیشی ولی وقتی انجام میدی متعجب میشم.

 

 

پوریاهم مثل پارسا و باباش این مدلی میخوابه!

 

بچم انقدر خسته ومرضی که وقتی بالش گذاشتم روی پام و گفتم بیا روی پام بخواب همونجوری برعکس خوابت برد.همچین سورپرایز شدم یکبار راحت خوابیدی.البته بعدش پارسا اومد و بیدارت کرد که بیخودی سورپرایز نشم!!ههه

 

آخی بچم چقدر لاغر شدی عزیزکم.اینجا صبحه ماه مبارک رمضانه که بابات داره سحری میخوره و داری باتعجب نگاهش میکنی.منم 6روز اول را گرفتم.همه گفتن شیرمیدی ولی گوش نکردم چون بنظرم خوب بودم ومشکلی نبود ولی خب بچه ی دوستم مریضه وحالم خیلی گرفته بود و ازطرفی متوجه شدیم باباجونیت توی سرش یک توده است و شوک شدم و خلاصه روز هفتم ماه مبارک بودکه حس کردم صورتم و دستهام کمی سر میشه و اورژانس اومد خونه و دعوام کردن گفتن همین الان روزت را بخور و خلاصه متاسفانه نشد که بگیرم.خیلی روحیم را داشت خوب میکرد روزه داری.عاشقشم.

 

 

پسرهای مریضم!یکی دو روزی منزل آقاجون موندیم چون من هم مریض شدم وتوان نگهداریتون را بخوبی نداشتم

 

این هم آقاپوریای نمازخوان! از اول تا آخرنمازم مینشینی و نگاه میکنی ومثلانمازمیخونی.همش هم میخوای گولم بزنی یا ببینی کی حواسم نیست که مهر بخوری!

 

علاوه بر رانندگی عشق آلاسکاهم هستی و باپارسا هی دعوامیکنید!سهم پارساراهم میخوای!

 

 

عاشق هرگونه سرو صدا درآوردن هم هستی

 

درغذاخوردن هم هرجوری باشه اول باید بری روی فرش بشینی همه غذارو بریزی بعد از روی زمین بخوری.ظرف غذای جدیدهم فایده نداشت چون غذاها را بادست بیرون میریزی!

این هم اولین ظرفی که انقدر با قاشق زدی که شکست بالاخره! تاوان مستقل بودن!ههه

راستی اوایل اینماه داشتی راه میوفتادی که چندباری به لطف کمکهای داداشت زمین خوردی و ترسیدی و بیخیال شدی.تامیگیم تاتی مینشینی!!

-----------------------------------------------------------------

بازیهای برادرانه:

------------------------------------------------------------------

یک روزهم منو پارساجونم باهم نمایشگاه کتاب رفتیم واین اولین نمایشگاه کتاب پارسابود.البته مریض بودی و تب داشتی وخیلی بهت خوش نگذشت ولی کلی کتاب برای کاردستی ماشین و..درست کردن خریدی.توی غرفه آتش نشانی هم ازت سوال کردن وبهت جایزه دادن.یک غرفه هم دستگاه حباب ساز داشت کلی بازی کردی.بعدهم باهم نهارخوردیم و عاشق ماشینهای جابجائی در داخل نمایشگاه شدی و سوار شدیم خیلی خوشت اومد.در خانه با پوریا داشتین کتابهارا بررسی میکردید!!

--------------------------------------------------------------

پارساجونم میگفتی نمیخوام توی مدرسه برام تولد بگیرین.هرچی اصرارمیکردم که بدونم چرا دوست نداری نمیگفتی.آخرش بهم گفتی که خجالت میکشم!!خلاصه ماهم بیخیال شدیم.یکدفعه روز قبل تولدت معلمتون بهت هدیه کارت تبریک داده بود وگل کاردستی و خجالتت ریخته بود واومدی گفتی من تولد میخوام.خلاصه باباتم اونشب سرکار اضافه کاربود و بنده خدا بعدش رفته بود برای دوستانت هدیه بخره چیزی گیرش نیومده بود تخم مرغ شانسی خرید و منم ریسه تولدت را برات آماده کردم و صبحش هم وقتی خواب بودی تخم مرغهارا دورت ریختیم و دوسه تاش که اضافه بود باز کردی و خودت رامهمون کردی.وقتی مدرسه رفتی چندساعتی دنبال کیک با وزن مناسب بودم.کلی قنادی رفتم گشتم وآخرش هم مدل بچه گانه پیدانکردم.بعد هم توی کلاستون با دوستان هردوکلاس جشن گرفتیم.خیلی هم خوشت اومد.روزهای بعدش دوستانت برات هدیه آوردن.

 

cd جسن پسرم و گواهینامه ی یادگیری نمازصبحش هم حاضر شد!!

 

 

از اتفاقات خوب اینماه افتادن اولین دندان شیری پارسا بود.خیلی هیجان زده و شاد شدی.البته خیلی لق شده بودو اصلانمیشد غذابخوری و بابا برات کندش.اولش میگفتی اصلا درد نداشت ولی دیدی حال من بد شده بود جو دادی ومیگفتی عین اینکه یه کرگدن بزنه توی دل آدم دردش اونجوری بود مامان!!!

یعنی مابچه بودیم دردمون هم میومد میگفتیم درد نداشت که مادرمون غصه نخوره!! ضربه ی کرگدن تو دل را آخه از کجا آوردی!!ههه

روزهای قبلش همش میگفتی از دندان لقم عکس بگیر!

 

داشتم گردگیری میکردم مثلامجسمه شدی وتمیزت کردم!

 

فدای پارساجونم بشم که توی آهنگهای ماشینش آهنگ حضرت عباس ع است و یکدفعه دیدم داری اشک میریزی ومیگی دلم خیلی برای حضرت عباس ع وعلی اصغر ع سوخته ونمیتونم جلوی گریم را بگیرم!!

 

 

عاشق اینی که پوریا بغلت بخوابه

همش میگی مامان خوابوندیش بذار بغل من ولی عین کتلت هی اینور اونورش میکنی و بوسش میکنی و بالاخره بیدارش میکنی

------------------------------------------------------------

این هم برخی از تکالیف پارساجونم توی اینماه:

و عکسهایی درمدرسه

-----------------------------------

آخرین شب مدرستون بهتون افطاری دادند.خیلی ذوق داشتی که شب میری ومیای مثل بابات!میگفتی مامان کلید را بده بهم خودم میام شمابخوابید!!هههه

فردا شبش هم کارنامتون را دادند و خودم رفتم گرفتم وعکسهای یادگاری و تقدیرنامه و سفالها وکتب درسی و لوازم تحریر مدرستون و خلاصه همه را دادن آوردم.یک هدیه هم خانومتون دادبهت بدم

 

برای مراسم شبهای قدر هم مدرستون دعوت کرده

------------------

از اتفاقات بسیار خوب اینماه این بود که بالاخره پسرم به لطف زحمات آقاجونش دوچرخه سواری بدون کمکی را یادگرفت.آقاجونت از پایین زنگ زده بود که از آیفون ببینید پارسادوچرخه سواری میکنه.عزیزمی پسرم

 

-------------------------------------

عکسهای پارساجونم در حیاط منزل باباجونی با شکوفه های بهارنارنج

 

--------------------------

این هم اولین نشستن در سبد خرید آقاپوریا!!

 

--------------------------

و آغاز یک صبح برادرانه!

 

-دیگر عکسهای اینماه:

 

 

مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
28 فروردین 98 1:24
تبریک میگم اعیاد شعبانیه رو😘
مامان
پاسخ
سلام.به شما دوست مهربان هم مبارک
مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
28 فروردین 98 7:40
اعیاد شعبانیه مبارک. 😍
مامان
پاسخ
سلام.همچنین برشما دوست مهربان🌹
سهیلاسهیلا
29 فروردین 98 10:35
هنوز که اول اردیبهشت نشده!!!! 
چطور نوشتین اول اردیبهشت مصادف با نیمه شعبان بوووود!!!😐
مامان
پاسخ
سلام.زمانی که مطلب رامیخواهید ارسال کنید میتونید از بخش گزینه های پایینش زمان ارسال مطلب راتنظیم کنید.منم گاهی برای اینکه سر تیترهای اتفاقات یادم نره همینکارومیکنم.بعدلکه میخوام تکمیل کنم راحته.البته خب من سرم خیلی شلوغه و بسختی به وبلاگ میرسم🌻
❤فاطمه جون❤❤فاطمه جون❤
5 اردیبهشت 98 0:47
🌷🌷🌷🌷
مامان
پاسخ
🌹
❤️Maman juni❤️Maman juni
6 اردیبهشت 98 5:56
😘
مامان
پاسخ
🌷
خاله ی مهربونخاله ی مهربون
8 اردیبهشت 98 15:58
اللهم عجل لویک الفرج🌺
مامان
پاسخ
الهی آمین
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
12 اردیبهشت 98 15:17
تبریک خاله جون😘
مامان
پاسخ
سلام.سلامت باشید
مامانیمامانی
13 اردیبهشت 98 19:22
تولد پارسا جون پیشاپیش مبارک🤩
مامان
پاسخ
سلام.متشکر از محبت شما🌼

14 اردیبهشت 98 19:05
فک کنم من الان باید ماه رمضونو تبریک بگم😅
ماه رمضان مبارککک
مامان
پاسخ
سلام.برشماهم پیشاپیش مبارک.طاعاتتون قبول و التماس دعا

8 خرداد 98 3:59
چه پست بلند بالایی😉
طاعاتت و عباداتتون قبول
مامان
پاسخ
سلام.طاعات شماهم قبول.التماس دعا.میبخشیدقبلا دوستان گفته بودن مشاهده ی پستهای طولانی براشون مشکلشه.ولی خب چون اینروزها سرم خیلی شلوغه و یکدفعه اخرماه بروز میکتم واقعا عنوان بندیش خیلی زمانبر میشه.میبخشید.شادوسللمت باشید
مهندس زهرا فرجیمهندس زهرا فرجی
31 خرداد 98 20:10
😘😘😘😘😘😘😘
مامان
پاسخ
🌺🌺🌺