پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 6 روز سن داره

هديه های آسموني

هفته 7 بارداری

1391/7/3 14:26
نویسنده : مامان
2,534 بازدید
اشتراک گذاری

بارداری اول:

مبارکههههههههههههههه وارد هفته 7 شدم...

                                            از سه شنبه 28 شهریور

 

 

بارداری دوم:

یوهووووووووووووووووووووووووووووووو

ورود به هفته 7بارداری  از دوشنبه 6شهریور انتها یکشنبه12شهریور

بارداری اول:

 سه شنبه28شهریور واردهفته7بارداری شدم که تا دوشنبه3مهر ادامه داشت....

 

همیشه اواخر شهریور و اوایل مهر زمان سرماخوردگیـــــــــــه...تقریبا همه دور وبریهام مخصوصا محل کار سرماخورده بودن...خیلی نگران بودم نگیرم ازشون اما بالاخره جمعه از پا دراومدممممممم

بد وضعی بود...همون شبش تب کردمو رفتم دکتر...بهم استامینوفن و سرم ساده داد و گفت گلودرد داشتی آموکسی سیلین هم بخور...

فرداش موندم خونه که مثلا  ازخودم مراقبت کنم ولی چنان حالم بد شد که نمیتونستم گوشی تلفنو بردارم زنگ بزنم به بابایی بگم من حالم بده...

قبلش به تجویز خودم برای سبک شدن سرماخوردگی رفتم حمام!!!!توی حموم گلاب به روت انقدر بالا آوردم که هیچی تومعدم نمونده بود... وقتی اومدم بیحال با همون حوله ی حمام افتادم روی کاناپه وچندساعتی خوابیدم!!!

اصلا نمیتونستم بلند بشم...

هرجوری بود حرارت سنجوگذاشتم زیر زبانم و دیدم وااااااااای عدد38.5 رو نشون داد...فهمیدم بیحالی شدیدم برای تبه...کلی ازخداکمک رفتمو ازجام بلند شدم...یه لگن آب سردگذاشتم هی پاشویه دادم...به بابایی هم زنگ زدم بیاد بریم دکتر...

طفلی بابایی با هول خودشو رسوند...خیلی پکر بود دلم براش خیلــــــــــــی سوخت...

رفتیم بیمارستان عرفان بخش اورژانسش یه متخصص داخلی اومد و گفت لوزت چرک داره..خلاصه دوتا پنی سیلین و دوبرگ آموکسی سیلین و استامینوفن داد...بابایی زنگ زد بلوک زایمان درمورد ضرر داروها برای نینی گلمون سوال کرد و اونهاگفتن ضرری نداره...

خلاصه ازونجاییکه بیمارستان عرفان حدودا پول تخت وبستری موقت رو برای سرم میگرفت من نقش اقتصادی بازی کردمو به بابایی گفتم بریم درمانگاه بزنیم...هرچند بابایی اصرارداشت همونجابزنیم..خلاصه زنگ زدم زن عموم که خونشون اونطرفاست و ازش آدرس یه درمانگاه گرفتم...بنده ی خدا نگران شد خودشو رسوند..بعد هم عمو اومد...حضورشون باعث شد بابا یه کم صحبت کنه و حواسش پرت شه و ازغصه بیاد بیرون...

راستی تو اورژانس عرفان هم مسئول پذیرشش که دید حال مامانی خیلی بده خیلی کمکمون کردکه متخصص رو ببینیم...

خداهمشونو خیر بده...الهی آمین

تو راه بااینکه هیچی نخورده بودم هی حالم بهم میخورد..فکرکنم اسیدمعده بوددیگه!!! وای خیلی حال بدی بود انگار مرگ جلوی چشمام بود....

شبش هم رفتیم خونه مامانیت...باخاله و بابایی پاشویم کردن..تاصبحم همش چک میکردن تب نکنم..خداروشکر تب اومد پایین...

از دیروز دلم اون سمتی که به نظرم تو هستی درد میکنه..راستشو بخوای نگران حالتم...بااینکه حال خودم خوب نیست ولی همش فکراینم یعنی تو الان خوبی؟؟؟همش میگم خدایا من مامان خوبی نیستم ازخودم مراقبت نمیکنم اما توکه خدای خوب نینی من هستی...خودت براش خدایی کن و مراقبش باش...

فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

خلاصه سه روز آخرهفته 7 رو مرخصی و درحال استراحت بودم...امیدوارم حالت خوب باشه نینی گلم...

آخرین شب و روز هفته 7هم از تب وضعم خیلی خراب بود..انقدر لرزکردم دندونهای جلوم و پهلوهام درد میکنه....مامانی و بابا و خاله 3نفری هی دستمال مرطوب میذاشتن روی تنم تبم بیاد پایین...واقعا شکنجست هاااااااااااا...تن داغ...دستمال سرد!!!ههههههههههه

فرداش رفتم پیش خانم دکتر حجتی...داروموعوض کردچون آموکسی سیلین دیگه بهم نمیساخت...بهترشدم شکرخدا...

بهش گفتم سونوی منو خیلی دیر دادی(برای12مهر داده بود که توی هفته ی9میشد)..اونم گفت انقدر تو نگرانی میترسم زود بری قلبشو نبینه بیای اینجا دوتائی باهم گریه کنیم!!هههههههه

بعدگفت خب زودتر برو ولی نوشت اگه ازشکم قلب دیده نشد سونوی واژینال انجام بشه...

هیچ مادری دوست نداره توی بارداریش مریض بشه و دارو بخوره...منم نگران نینی گلم هستم..دوست دارم زودی صدای قلب نازنینشو بشنومممممممم

الهی آمین

بگذریم...

حالا ببینیم نینی گلم الان چه شکلیه

 نینی دم دار مامان بصورت سه بعدی:

 

 

 

اینم جایگاهت توی دل مامانی:

 

  

 وااااااااااااااای عکس دست و پاهاشو ...عزیـــــــــــزم...پره داره بینه انگشتای کوچمولوش...ایکاش میشد مامانی این انگشتهای میلیمتری یامیکرونیتو بگیره بوس کنه

این دستت:

 

اینم پای خوشگلت:

 

 

 

اینم  عکس سونوگرافی جنین درهفته 7....نازی نازی

 

 

 

 

 

آخجوووووووووونمی...حالا میرسیم بخش مورد علاقه مامانی...

تو اندازه ی black berryهستی!!!تمشکککککککککککککککککککککککککککککککک

 

 

بارداری دوم:

عزیزکم مامانی خیلی تهوع داره.برام دعاکن.واقعا خیلی کم توان شدم.سعی میکنم با خوردن زنجبیل و آبغوره کنترلش کنم و قرص نخورم.آخه سر پارسا میگفتن روزی3تا قرص اندانسترون یاهمون دمیترون بخور.الان میگن دیگه خیلی بد بودی کی.به بابات میگم دو روز دیگه میگن ممنوعه.همون بهتر تامیشه آدم دارونخوره.البته سرپارساهم مقاومت میکردم نمیخوردم.بچم پارسا خیلی غصه میخوره حالم بده.یکروز صبح گلاب به روت بااینکه هیچی نخورده بودم در دستشویی در حال عق زدن بودم که پارسا اومد دید.خیلی ناراحت وعصبانی شد.نمیدونست چیکارکنه.میگفت حالاکه حالت بده خوب نمیشی منم گوشه ناخنهامو میکنم!! بعد دید بهترنشدم رفته بود در کابینت را باز کرده بود میگفت اصلا حالاکه خوب نمیشی من میرم تو سطل آشغال زندگی میکنم!!!نمیدونم این حرفارو ازکجامی آورد ولی همش نشانه این بودکه خیلی از حال بدیه من ناراحته.بهش نمیگم بخاطر توئه شاید رابطش باهات بدبشه مثلابگه حال مامانمو بد کرده.

همش دعامیکنم باهم خیلی خوب باشید خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

خیلی بد ویارم.نمیدونم به کی رفتم.فکرکنم سر راهی هستم!!!ههههههه اصلا اینهانمیفهمن ویار یعنی چی.میگن زوری بخور!!!من از اسم غذاها بدم میاد.خدا نصیب هیچکسی نکنه.خیلی بده.خیلی.انگار مرگ جلوی چشم آدمه.

دیشب به بابا میگفتم یه کم به بچم پارسا برس.بهش میوه بده.اصلا طی روز بهش نمیرسم.یکی باید به خودم برسه

ضمنا امروز پارسا میگفت حالت بدشه با قیچی میبرمت!!! چادرت را پاره میکنم! با چاقو میزنم تو شکمت!!چنگال میزنم بهت!!

نمیدونم بچم چرا وحشی شده!!ههههههههههههه

یعنی کسی مریض داره پارسا رو بفرستم نگهداری و دلداری!!تعجب

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ساجده
27 شهریور 91 18:41
سلام انشالله بارداری راحتی داشته باشی و یه نی نی خوشگل و سالم
به وبلاگ پسر منم بیاید خوشحال میشم پسر من تو جشنواره سها شرکت کرده اگر به وبلاگش بیاید و بهش رای بدید ممنون میشم


سلام..ممنونم ازدعاولطفتون..اما من نمیدونم آدرس وبلاگ پسمل گلیت چیه...هنوز نینی وبلاگو وارد نشدم
هستی"مامان پارسا"
2 مهر 91 20:38
سلام آجی کلی نگرانتم دلمم گرفته ولی نمیزنگم شاید داری استراحت میکنی. مواظب خودت باش. خودتو تمشک.


سلام.مرسی دوستم .راستش خودمم بااین وضع خیلی نگران نینیم.دعام کن.
سپیده مامی بنیتا
11 مهر 91 14:27
آخی عزیزم.
ایشاالله دیگه تا الان روبراه شدی؛ این مریضی بی موقع نذاشت ما هم آجی گلمون رو ببینیم .
مواظب خودت و لوبیات باش مامان خانوم



انشاالله يه فرصت ديگه مزاحمت ميشم...شرمنده نتونستم بيام