پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 6 روز سن داره

هديه های آسموني

چهل وهفتمین هفته زندگی پوریا-چند ثانیه می ایستی

1397/12/11 22:07
نویسنده : مامان
594 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 12 اسفند:

سیصد وبیست و سومین روز زندگی پوریای عزیز

 دوتاتون را پیش هم خوابوندم و قلقلکتون میدم.فدای عشقولانه های برادرانتون!!!

-------------------------------------------------------------------------

دوشنبه 13 اسفند:

سیصد وبیست و چهارمین روز زندگی پوریای عزیز

 

 

پارسال هم توی مهدکودک تمرین کرده بودی ولی بخاطر عدم تکرار یادت رفته بود وسریع مجدد حفظ دی.استعدادت توی یادگیری هرزبان خارجه ای فوق العاده است پارسای من.ولی شعر فارسی را سختتر حفظ میشی.مادر من با زبان مادری مشکلت چیه؟!

هروقت بهت میگم" مامانیه من " میگی من مامانت نیستم مامانجون مامانته!!

 

پوریای عزیزم هم آهنگ خیلی ازلغات را میزنه!! یعنی برای گفتنش ریتمش را میگه!!

ضمنایکسری لغات هم به دایره لغاتت اضافه شده.میگم باباکجاست میگی کار

به هواکش میگی هوا

به خوابه میگی کابه

-------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 14 اسفند:

سیصد وبیست و پنجمین روز زندگی پوریای عزیز

پسرم پوریا مدت ایستادنش بدون کمک به حدود 6الی 7ثانیه رسیده.ولی میترسی هنوز عشقم.به پارسا گفتم دستم را ول کردم ازش عکس بگیر ولی بچم زودتر گرفته!

این هم دعوتنامه ی جشن پیش دبستان:

-------------------------------------------------------------------------

چهارشنبه 15 اسفند:

سیصد وبیست و ششمین روز زندگی پوریای عزیز

روزهای چهارشنبه قرار شده اسباب بازی ببرید مدرسه.یک عالمه ماشین انتخاب کردی.تازه بیشتر میخواستی ببری نذاشتم!

بمناسبت روز درختکاری لوبیا سبزکردین!

گفتن کسانیکه علاقه دارن بیان فوتسال.ما دوست داریم تو بری چون ورزشه و هیجانی هم هست و بنظر خوش بگذره بهت.ولی اولش گفتی نمیخوام برم.همش فکرای عجیب غریب داری.

-------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه 16 اسفند:

سیصد وبیست و هفتمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز با بابا رفتیم برای گل پسرم لباس فوتبال خریدیم.کفش همین یکرنگ را سایز پات داشت و شانسی لباست ست شد.فدات بشه مادرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

-------------------------------------------------------------------------

جمعه 17 اسفند:

سیصد وبیست و هشتمین روز زندگی پوریای عزیز

 

-------------------------------------------------------------------------

شنبه 18 اسفند:

سیصد وبیست و نهمین روز زندگی پوریای عزیز

 

امروز پارسای عزیزم برای اولین بار رفت فوتسال.همش نگران بودی کیفت را باید کجا بذاری ,لباست را باید کی عوض کنی و...

مطمئن بودم جلسه اول بری همه چیز حله ولی سعی کردم برات توضیح بدم.نمیدونم چرا انقدر به جوانب همه چیز فکرمیکنی.وقتی اومدی گفتی دیگه نمیخوام فوتبال برم.فهمیدم نکته ای هست.نگو که گل نزده بودی و برات تقسیم وظایف در یک تیم فوتبال راتوضیح دادم راضی شدی.مربی گفته بوده دو نفر که فوتبالشون خوبه میشن کاپیتان و یارگیری میکنن و توراهم انتخاب کرده بود.شوتهای عالی ای میزنی و قدرتت خوبه و دوندگیت هم که تک

امروز پوریاجونم بینهایت بیقرار بود.البته جدیدا شدی چسب کامل به من واصلا جدانمیشی.خیلی مفاصلم دردمیکنه.پسرک عزیزم گاهی به این فکرمیکنم از شیر بگیرمت.امروز جواب آزمایشم حاضر شده بود.تری گلیسیریدم 41 بود!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی کاهش وزنم شدیده و گاهی واقعا حالم بده.

امروز حتی نذاشتی یه وعده غذابخورم.همش گریه گریه.آخرش فهمیدم داری دندان نیش بالا درمیاری.خیلی سخت غذامیخوری وخیلی کم بازی میکنی.این خستگیها باعث میشه نتونم اونجورکه دوست دارم شاد و پرانرژی باشم.گاهی بشدت عصبی وتحریک هستم.واقعایه موقعهائی فکرمیکنم باید از شیربگیرمت.عقلم میگه بگیر ولی دلم نمیذاره.آخه سر پارسا بنیه ی بدنم بهتر بود ضمن اینکه ازیکسالگی فهمیدیم آلرژی داره وقبلش من همه چیز میخوردم.نمیدونم واقعا آیا یکسال دیگه بدنم اینهمه محدودیت غذائی را جواب میده؟!خداجونم خودت کمکم کن.دلم نمیذاره بچمو از شیربگیرمش زودتر.

خیلی دوستتون دارم پسرهای عزیزم.

امروز که پوریاگریه میکرد پارساهم همش اصرار داشت باهاش بازی کنم.اکثر روزهاهرچند خسته ام ولی سعی میکنم خودمو خوب نشون بدم و سرگرمت کنم.ولی واقعا یه روزهایی نمیشه.انقدر اصرار وگریه کردی که سرت داد زدم.بعد خیلی ناراحت شدم.وقتی شب پوریارا داشتم میخوابوندم بهت گفتم پارساجونم بیدار باش کارت دارم وبعد رفتیم روی مبل و کلی بغلت کردم و بوست کردم و شرایط را برات توضیح دادم و بوست کردم و..

کلی هم گریه کردم

پسرفهمیده ی من بهم گفتی مامان خب حرفت را بزن گریه نکن وقتی گریه میکنی من غصه میخورم گریم میگیره نمیفهمم چی داری بهم میگی!

بعدهم گفتی مامان غصه نخور همه چیز درست میشه منو پوریاخیلی اذیتت میکنیم تو هم ماروببخش.من اصلا ازت ناراحت نیستم.

الهی فدات شم پسرم.توچقدر بزرگ وفهمیده شدی.

بهت گفتم دعام کن.گفتی خدایا صبر مامانمو زیاد کن.

عاشقتونم.میدونم اگه پوریا را از شیربگیرم با دلم کنارنمیام.ولی خب اینجوری هم خیلی داغونم.نه شب دارم نه روز.

یه خوراکی اضافه میکنم به غذام سریع پوریاجونم واکنش آلرژیک میده.میدونم بچه هائی که شیرمادرمیخورن آلرژیشون زودتر خوب میشه.مثل پارسا.کاش خدا صبر وتوانم را بالا ببره.باباتون تا از راه رسید بااینکه نور خونه کامل نبود انقدر چشمام پف کرده بود گفت چراگریه کردی؟

کلی هم برای اون گریه کردم.رسما خل شدم.همش ازخستگی وفعالیت جسمی زیاده و البته بدغذائی.

خالتون کلی باهام حرف زد.میگفت خودتو داری قربانی میکنی وهیچکس بخاطراین زحماتت ازت قدردانی نخواهد کرد و دو روز دیگه همین بچت ببینه شکسته شدی میگه میخواستی نکنی!من مامان جوون و سرحال میخوام.

یه جورایی درست میگه.ولی خب مادرم دیگه چه کنم.اونم یه مادرحساس که دلم میخواد همه چیز ایده آل باشه وخودمو دارم میکشم!!خونه مرتب باشه غذاها روبراه باشه رسیدگیم کامل باشه باهاتون بازی کنم و...

خیلی دوستتون دارم نفسهای من

سربازهای امام زمانید انشاالله

 

پسندها (11)

نظرات (6)

✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
12 اسفند 97 9:20
خدا گل پسرارو در پناه خودش حفظ کنه😘
مامان
پاسخ
سلام.خدا عزیزانتون را زیر سایتون حفظ کنه
مامان زهرهمامان زهره
13 اسفند 97 15:29
خداحفظشون كنه
ايشااله هميشه در كنار هم زندگي شادي سپري كنيد.
مامان
پاسخ
سلام.زنده باشید.متشکر🌼
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
14 اسفند 97 19:24
منتظرعکسای خوشگل گلپسراهستیم🙂
مامان
پاسخ
سلام.لطف دارید🌸نصفه به کارهام میرسم!
مامان عسلمامان عسل
16 اسفند 97 1:36
ای جانم ایشالله خداوند متعالی حفظشون کنه...درپناه حق باشن همیشه.
مامان
پاسخ
سلام.تشکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
مهندس زهرا فرجیمهندس زهرا فرجی
26 اسفند 97 8:09
انشالله همیشه شادوبرقرارباشید
مامان
پاسخ
سلام.زنده باشید.تشکر🌹
کیمیاکیمیا
25 فروردین 98 11:17
ماشااله😘
مامان
پاسخ
سلام.تشکر🌼