پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 6 روز سن داره

هديه های آسموني

چهل و ششمین هفته زندگی پوریا-جشن دندونی پوریا

1397/12/7 0:00
نویسنده : مامان
889 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 5 اسفند:

سیصد وشانزدهمین روز زندگی پوریای عزیز

دوستت محمدصالح فکرکنم بابت روز مادر براتون پشمک آورده بود

منزل آقاجون پوریاجونم میخواست خودش بالیوان آب بخوره.پارساجون هم همراهیش میکرد ولی ما موافق نبودیم چون اولین تجربه بود وهی میریختی روی خودت و ناراحت میشدی.انگار ما آب میریختیم روت هی مارو دعوامیکردی!

وقتی قهرکنی هم دیگه تمووووووووووووومه.آقاجون لیوان را ازت گرفت زدی زیرگریه.بعدش هرکاری کرد لیوان را دیگه نمیگرفتی.اولین اشتباه ازنظرت مساوی با آخرین اشتباهه!!!😉

خلاصه وقتی آقاجون خیلی اصرارکرد لیوان را بگیری گرفتیش ولی پرتش کردی اونور.خیلی پیش اومده با من اینکارهاروکنی.قبلا برای خانواده تعریف کرده بودم باورشون نمیشد تا به چشم خودشون شدت فاجعه را دیدن!!!

به قول بابات بد پیله ای!!

هههههههههههههههه

عاشقتیم پسرمغرورم!

بقیه ی کارهای تزیین دندونی پوریا را آوردیم منزل آقاجون و باکمک پارساانجام دادم.

شب همگی منزل مادربزرگهام رفتیم که پیشاپیش روز مادر را تبریک بگیم.قبلش هم برای سفارش کفی کفش پارسارفتیم.گفت شکرخدا پاش یک درجه بهتره.امروز پسرکم توی مدرسه اومده بادوستش بازی کنه دوستش جاخالی داده دستش خورده توی دیوار وانگشتت خیلی ورم داشت و ارتوپد دستور مراقبت دادن.

---------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه 6 اسفند:

سیصد و هفدهمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز مامان جون دنبال پارساجونم به مدرسه رفت.وقتی اومدی دیدم به مامانجون گفته بودی میخوام برای مامانم گل بخرم واینو بهم هدیه دادی.فدات بشم ماماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان

تو عمر منی

خودت گل منی

پوریای عزیزم به همت داداش پارسات حسابی حرفه ای شدی و وقتی بایستی کنار را میگیری و دور میچرخی وکلی کلمه هم بلدشدی.

 

پسرها سخت مشغول تمرین نمایش و سرود و..برای جشن آخر سالشون هستند..

شب تاآخر شب منزل آقاجون بودیم و پسرهاهم خیلی دیرخوابیدن امشب

---------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 7 اسفند:

سیصد و هجدهمین روز زندگی پوریای عزیز

پارساجونم اصلانمیتونستی صبح ازخواب بیدار بشی.توی خواب و بیداری بهت غذا دادم و لباس تنت کردم ودستت را باند بستم و...

مبصرکوچولوووووووووووووووووو

پوریای عزیزم رسمادیگه دائم چسبیدی بهم.به نظر دارم برمیگردم به دوران بارداری که همش همراهم بودی!یه وسیله دستت میدم دوست داری و بازی میکنی ولی زیرچشمی حواست بهم هست.تابلند بشم ول میکنی میای میچسبی بهم!

عمر مامانی

پارساجونم امروز که ازمدرسه اومد برام نقاشی کشیده بودومعلمشون هم برای همه بچه ها کاردستی داده بودن.گفتی مامان چشمتو ببند دستتو بیار جلووای که چقدر کیف داد.عاشقتووووووووووووووونم پسرهای من

هفته پیش دسته لیوانم شکست.پارساجونم خیلی ناراحت شد.به مامانجونش گفت ازطرف من برای مامانم لیوان بگیر میخوام روزمادر بهش هدیه بدم.خلاصه خودم رفتم براخودم لیوان بگیرم بدم مامانجون بده بهت.من رنگ آبی راخیلی دوست دارمو واقعا دنیای آبی حالم رو خوب میکنه.ولی میدونستم عاشق تنوعی و شاید دلت بخواد لیوانهامون راعوض کنیم به سلیقه ی تو سبز گرفتم.حالا وقتی بهم کادوش دادی گفتم پارسا میخوای لیوان من برای تو باشه من توی لیوان تو آب بخورم؟؟گفتی نه عزیزم هدیه را که پس نمیگیرن برای خودته!!

حالا بیا و درستش کن!!پسرم عاقل شده ها.قبلا بود سریع میگفتی برای من!خلاصه دیگه چندروز گذشت حس کردم دوستش داری گفتم اگه دوست داشتی اجازه داری توی لیوانم آب بخوری. تو هم گفتی تو هم میتونی توی لیوانم آب بخوری.فعلا لیوانهامون جابجا شده!!

---------------------------------------------------------------------------------------

چهارشنبه 8 اسفند:

سیصد و نوزدهمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز پارساجونم ازمدرسه منزل آقاجونش رفت که من به کارهای قبل از جشن دندونی پوریا برسم.بیشتر مشغول حبوبات آش بودم دیروز.

خوبتر از خوبها و بابا دانا:

امروز هم همش مشغول پختن لوازم الویه بودم.باباهم روزهای پیش همش درگیر خرید بود.آخرشب که از سر کار اومد الویه را درست کرد.

---------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه 9 اسفند:

سیصد و بیستمین روز زندگی پوریای عزیز

صبح زود راه افتادیم منزل عزیزی.

عزیزی هم سه تا قابلمه حبوبات وگندم وعدس پخته بود.بهش گفتم من که خیس کردم بپزیم چرا زحمت کشیدی؟گفت دوست داشتم من هم شریک بشم.خیلی زحمت کشید بنده خدا و آخر شب پاهاش کلی ورم کرده بود.عاشقانه آش را هم میزد برات پوریاجونم.

منو باباهم حساااااااااااااااااااااااااااااااااااااابی مشغول کار وخرید و تزیینات و...

باباجونی هم پوریاجون را سرگرم میکرد.بنده خداخیلی خسته شد.آخرشب هم که مهمونهارفتن کلی نگهت داشت اونجارو مرتب کردیم.زندگیشون زیر و رو شد بنده خداها ولی هیچ اعتراضی نداشتن و خوشحال بودن.

این هم آش پسرم

کیک دندونی پوریاجون که بابا رفت گرفت

مسئول تزیینات خودم بودم.خسته نباشم واقعا آخر ابتکارم بود دیگه!!!هههه

پوریای عزیزم اولش طبقه بالا روی پام خواب بود و بعدش هم اصلا حوصله نداشت وهمش بدخلق بود.چندین روزه اینجوری هستی.دوست داشتم امروز خوشحال ببینمت پسرکم.خوابت هم میومد ولی خب روز روزش بدمیخوابی چه برسه بااینهمه تزیینات و مهمون

پارسای عزیزم هم با مامانجونش اومد

هرچی پارساتوی جشن دندونی خودش گریه کرد وبیقرار بود.امروز خوشحال بود وجشن را دست گرفته بود.انگار جشن خودش بود.هی من میخواستم تدارک ببینم کیک را مثلا با پوریا برش بدهند میدیدم پارسا نصف کیک را تا ته قاچ زد!!!

 

خوابم میاد ولم کنید!!

اصلا نمیشد عکس تکی ازت بندازم پوریاجان.هی میخواستی بپری پایین!!

پارساجونم اول کادوهای خودش را که عزیزان براش آورده بودن که غصه نخوره باز کرد.بگذریم که از اول جشن هی میگفت کی بازمیکنیم کی بازمیکنیم!!بعد هم پاکت پولهای پوریا را باز کرد وپولهاش را دسته کرد و اصرار اصرار که پوریا بگیر پولهاتو!!

هم پارساجونم عشق آش هست خیلی خوشش اومد وهم پوریاجونم کمی خورد.دوست داشتی خیلی بخوری ولی بااینکه خیس داده بود ترسیدم زیادبخوری دل درد بگیری.نوش جونتون نفسهای مامان

بابا داره میذاره دهنت.هی میگفتم قاشق را بیاره نزدیک دهنت عکس بگیرم ولی نمیذاشتی چون سریع سرت را میاوردی جلو ومیخوردی!کلا عاشق طعمهای جدیدی پسرکم

هیچی دیگه از آش گذشتیم پسرم نان باگت هم میخوره.اصلا بفرما الویه!!!!

آخرش هم مراسم قدیمی ای که لوازم میذارن جلوی بچه ببینن چی برمیداره.مثلااینکه بزرگ شه چیکاره میشه.تو قیچی را برداشتی.من گفتم یعنی آرایشگر میشه؟گفتن نه جراح میشه!! دیگه لاو میان برات پسرکم.ولی آرایشگر قیچی بودها؟!

همه ی هدایای پوریاجونم پولی بود و این هم یک لباس خیلییییییییییی زیبا.دست همگی دردنکنه

امیدوارم به همه خوش گذشته باشه.منو بابا که آخرشب نابود بودیم ازخستگی.امیدوارم خاطره ی خوبی بوده باشه برای همه عزیزان وپسرهای گلم

---------------------------------------------------------------------------------------

جمعه 10 اسفند:

سیصد و بیست و یکمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز پسرکم داره با بادکنکهای جشنش بازی میکنی.مال خودشه عه!

بابا وپارسا گلم را توی باغچه ی باباجونی کاشتن.برگهاش توی خانه ریخت طفلی.

پوریا آخرشب یکی دوساعت بی وقفه گریه کرد.درحدی که میخواستم داروبهش بدم یک لحظه آروم نمیشد وآخرش حین گریه بهش دادم که پرید توی مجرای تنفسیش و...بماند...

خیلی هم خودش اذیت شد هم ما..

خیلی سخت آروم شدی وخوابیدی ویکبارهم بابا بیدار شد تلاش کرد آرومت کنه.چندبار پارسا.

همه کارهام موند و تا2ونیم شب داشتم اتو میزدم و کارمیکردم.

---------------------------------------------------------------------------------------

شنبه11 اسفند:

سیصد وبیست و دومین روز زندگی پوریای عزیز

پسرم داره توی برگه ی یادگاری جشن دندونی داداشش نقاشی میکشه واسمش را مینویسه

این هم برگه ی یادگاری آقا پوریای عزیزم

پسندها (5)

نظرات (3)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
12 اسفند 97 8:14
جشن دندونت مبارک پوریا کوچولو. افرین به مامان با سلیقه. 😍
مامان
پاسخ
سلام.تشکرررررررررر.لطف دارید
دخترخاله و دختر عمه عطیهدخترخاله و دختر عمه عطیه
12 اسفند 97 15:59
جشن دندونت مبارک اقا پسر نمکی 🤗❤️💙
مامان
پاسخ
سلام.ممنون ازمحبتتان🌸
عمه فروغعمه فروغ
16 اسفند 97 1:15
مبارکه گل پسر باشه😘
مامان
پاسخ
سلام.زنده باشید