پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

هديه های آسموني

چهل و چهارمین هفته زندگی پوریا

1397/11/23 0:03
نویسنده : مامان
582 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 21بهمن:

سیصدمین روز زندگی پوریای عزیز

این هم آخرین شب از مسافرتمون که بابااومد دنبالمون وقرار شد صبح زود راه بیوفتیم.امشب باخاله و پارساپوریارفتیم منزل همسایه پاینیشون و هم باایشون آشناشدم هم از سروصدامون توی این مدت عذرخواهی کردم.

امروز هم مسلماپسرکم مدرسه نرفت دیگه!هفته پیش اجازش راگرفته بودم.

---------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه 22بهمن:

سیصد ویکمین روز زندگی پوریای عزیز

صبح زود حرکت کردیم.پوریا درپمپ بنزین فرصت راغنیمت دونسته وبغل باباش نشست.عاشق فرمان هستی پوریاجونم.خیلی هم گرمایی هستی وتوی ماشین هرچی تنت میکنم شاکی میشی.بابا فضای ماشین راگرم میکنه که اذیت نشی.بعدهم توی بغل مامان بیرون راتماشامیکردی وکمی هم خوابیدی.پارساجونم هم روی پای مامانجونش خواب بود.

حین راه یک مجتمع رفاهی رفتیم وصبحانه خوردیم.

 

مسافرت خوبی بود ومخصوصابه پارساجونم خیلی خوش گذشت

---------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 23بهمن:

سیصد و دومین روز زندگی پوریای عزیز

صبح پوریا را برای تزریق واکسن فلج اطفال که اعلام عمومی کرده بودن که باید بچه ها بزنن بردم.پزشک اونجاهم معاینه ات کرد وگفت گوشت کمی قرمزه و دارو داد.

امروز پسرکم کارت تشویقی گرفته بود وکارت روزجشن راهم که نبودی معلم عزیزت برات کنارگذاشته بود.خیلی این کارتها برات ارزشمند شده وخودت سریع میذاری توی کیف کارت.

 

پسرم درحال بازی باتلفن!

پارساجونم درحال سوغاتی تعارف کردن به دوستاش.کیک زبان راسفارش داده بودم توی سایز کوچک درست کنن که بچه ها راحت دست بگیرن وخردنشه وکلاسهاکثیف نشه.

---------------------------------------------------------------------------------------

چهارشنبه 24بهمن:

سیصد و سومین روز زندگی پوریای عزیز

 

 

بالاخره تقویمهای سال 98 که برای بابا داشتم درست میکردم تمام شد

پسرم مشتاق انجام دادن پیکشه خداروشکر.یه سوالهایی رامن نمیفهمم چیه ولی خودت میدونی.مثلا یه شکلی بود ازش سردرنمیاوردم گفتی خانوممون گفته این گاراژه

برای تقویم A3که هرسال درست میکنم نیازبه عکس پوریا دارم ولی اصلاهمکاری نمیکنه وهمش میخوای بیای بغل و یااینکه حرکت میکنی تارمیشه.خیلی خستم کردی پوریای عزیزم وآخرشم اونی که میخواستم نشد

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییی پوریاجونم بیقراره وهمش گریه میکنه ولثه هاش اذیته.همش چسبیدی ویک دقیقه هم بنشینم داری ازم بالامیری و گریه میکنی.

پارساهم خسته شد ولو شد!میگه مامان چرا انقدر داداش گریه میکنه!

بازهم تلاش نافرجام برای عکس تقویم پوریا!

پارساجونم میگه ازمن چرانمیگیری؟میگم مامان تو بزرگ شدی جرف گوش میدی وازت قبلاعکس مناسب انداختم و دارم.حس کردم حساس شدی بیخیال عکس گرفتن از پوریاشدم.

عشقن این دوتا داداش

یکی ندونه میگه چقدر خوشحالن!!پوریاهمش داره گریه میکنه وگاهی باتغییرموقعیتها حالش روبراه میشه وعکس میگیرم.

---------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه 25بهمن:

سیصد و چهارمین روز زندگی پوریای عزیز

پارساجونم خیلی درکارهای خانه کمک میکنه ودوست داره.داری آشغالها را توی سطل میندازی و ذوق داری.

کلاه گذاشتی سرت که مردم فکرکنن سربازی!امروز یه سرملاقات بابابزرگم که عمل چشم داشت رفتیم وبعدهم منزل عزیزیتون.

پسرعموت حین خانه تکانی انباری کلی وسیله ی بچگیش راگذاشته بودکه اگه پارسامیخواد برداره.چه ذوقی داشتی.همشو برداشتی تقریبا و بهت پیشنهاد دادم چون دوتاش را داری خودت و نوهستن بدیشون به پسرسرایدارمون و چون خیلی دوستش داری سریعا استقبال کردی و ذوق داری بهش تقدیم کنی.

بازهم تلاش برای گرفتن عکس از پوریا!!

پارساجونم خیلی دوست داری چهره ات ابهت سردار سلیمانی را داشته باشه!هروقت میگی من سربازم قیافت راعصبانی میکنی ولی برات توضیح دادم سربازهای امام زمان عج با مردم مهربونن وبهشون کمک میکنن و بادشمنهاعصبانی وجدی هستن.الان یه چهره ات برای دوستانه یکی برای دشمنان:

!!!

 

یعنی ژستت با سردار سلیمانی حقیقتا مو نمیزد!!

---------------------------------------------------------------------------------------

جمعه 26بهمن:

سیصد و پنجمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز پوریاجونم ازبیقراری دیگه آس را رو کرد.نابودم!!به بابا میگم باید یه نیشتر بزنیم دندونه بیاد بیرون هم ماروکشت هم بچه را!ولی واقعا آدم یادش میره  و اصلایادم نیست سر پارسا اینهمه سختی کشیده باشیم ولی وقتی وبلاگشومیخونم میبینم غیر از این باشه.پس تحمل کن مادر!

عجب روزی بود امروز.خیلی خسته شدم.خیلی

یه بار دستشویی رفتم یکدفعه گریه پوریا بالاگرفت.دویدم بیرون دیدم درکابینت را باز کردی سطل آشغال را چپه کردی روی خودت وموندی اون زیر.بماندکه مرغ پاک کرده بودم وآشغالش تو سطل بود وباچه مناظری روبرو شدم!!!

داد زدم واااااااااااااااای پوریا.بهت برخورد وکلی گریه کردی.آروم نمیشدی.آوردم توی پذیرایی وگفتم بذار فعلا لباسش راعوض کنم تابعد ببرمش حمام.آخه بابا وپارساخونه عزیزی بودن.خلاصه حین تعویض لباس دیدم پوشکت پره گفتم بذار اونم عوض کنم که در دستشویی متوجه شدم مدفوت شل بوده وپس داده به لباسم و وقتی به پذیرایی رفتم دیدم فرش هم نجس شده!!

پشت سر هم میباره!

بامصیبتی فرش راتمیزوپاک کردم.منم حساس همش بلاسرم میاد.

خلاصه حمام رفتیم وتمیز شدی و فرش آشپزخانه رابه سختی شستم ولباسهامون و...

شبها من نیستم که میخوابم جنازمه که به رختخواب میره!!

---------------------------------------------------------------------------------------

شنبه27 بهمن:

سیصد وششمین روز زندگی پوریای عزیز

 

بازهم داری از من بالامیری.یک لحظه جدا ازم نیستی پوریاجونم.همش چسبیدی

منم ترتیب یه توپ بازی دادم وکلی سه تائی بازی کردیم

اینم محبتهای دوبرادر

لباس پارسارو پر توپ کرده بودم.هی درآورده وگرنه بیشتر بود

نمیدونم امروز چرا دوجای دستت یه عارضه ی پوستی داد وکم کم خوب شد!!ترسیدم آبله مرغان باشه که خوب شد شکرخدا.

 

 

پسندها (7)

نظرات (4)

مامان آنیلمامان آنیل
23 بهمن 97 15:13
خدا حفظشون کنه.
مامان
پاسخ
سلام.خدا عزیزان شمارانگهدار باشه
فاطمه مامان فاطمه مامان
25 بهمن 97 22:44
زنده باشن 😍
مامان
پاسخ
سلام.سلامت باشید
مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
29 بهمن 97 7:48
منم از این همه عکس شاد پوریا که می زارید باورم نمی شه که همش گریه می کنه!!😉
مامان
پاسخ
سلام.دیگه هنر مادرانست در به تصویر کشیدن لحظات مثبت و شاد!!!😉
مامانیمامانی
4 اسفند 97 14:49
چه تقویم خوشگلی🤗
من که امسال هنوز فرصت نکردم تقویم درست کنم امیدوارم برسم درست کنم😁
مامان
پاسخ
سلام دوست عزیز.نظرلطفتونه.اگر مایل بودین آدرس ایمیلتون برام پیغام خصوصی کنید فرمتpsd آن را برایتان ارسال کنم فقط داخلش عکس بذارید.