پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

هديه های آسموني

چهل و یکمین هفته زندگی پوریا-دستت را میگیری و می ایستی

1397/11/6 20:25
نویسنده : مامان
639 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 30 دی:

دویست و هفتاد و نهمین روز زندگی پوریای عزیز

 

 

امروزو فردا بابا مرخصی پزشکی داره.چون بشدت سرماخورده وحالش اصلا خوب نیست.پسرگلمم امروز برای اولین بارغیبت کرد ومدرسه نرفت.خدایاخسته شدیم از مریضی.امروز اولین کارنامه پسرم را به همراه تقدیر نامه و سفالهات و کلییربوک دریافت کردیم.مبارکت باشه عشق مامان.بعدش هم برات چندتاماشین کوچولو ازطرف خودم و بابا و پوریاخریدیم وکلی ذوق کردی.قبل از دادن کارنامه هاهم یک سخنرانی باموضوع نقش پدرمادر در شادکردن فرزندان بودکه بنظرم خیلی خوب بود وماهم شرکت کردیم.کلییربوکت خیلی زیاد بود وتوان عکس گرفتن ازهمه صفحات را نداشتم.حالا برات یادگاری نگهش میدارم ولی فقط صفحات روش را برای وبلاگت عکس گرفتم.ببخش پسرم.داداش باز داره دندون درمیاره و باشرایط مریضیهامون مامان خیلی کم توان و ضعیف شدم.

اینها سوالات امتحاناتت است:

این هم سفالهات

---------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه 1بهمن:

دویست و هشتادمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز پارسا مدرسه رفت ولی بابا استراحت بود

---------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 2بهمن:

دویست و هشتاد و یکمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز تولد هم کلاسیت بود.شب بابا براش مجموعه کتاب فسقلیها را کادو خرید که فردابهش بدی.

 

دارید نان میخورید.چقدر چهره ی دوستت محمدامین که امروز تولدش بوده خوشحاله.هرکدومتون را بانشاط میبینم کیف میکنم.ای کاش نسلی شاد پرورش بدیم وقطعا محبت و شادی به دیگران هم منتقل میشه.

امروز از مدرسه اومدی دیدم یک برگه که روش نوشته 12 دور گردنته.بهت میگم این چیه؟میگی مامان من ناراحتم که عددم 12 است.گفتم توی صف مدرسه؟گفتی بله.بهت گفتم چرا ناراحتی عزیزم؟منکه عدد 12 را خیلی دوست دارم مثل 12 امام. وبعدش کلی برات توضیح دادم که به ترتیب قدهست ومن بچه بودمهمیشه آخرین نفر توی صف بودم و قدت بلنده و...

وقتی حرفهام تموم شد گفتی مامان طفلک محمد صالح.گفتم چطور؟گفت آخه یک امام داره!!

یه کم فکرکردم که چجوری میشه یه امام داشته باشه؟یعنی شیع نیستن مثلا؟؟بعد یکدفعه فهمیدم نفر اول که توی صف می ایسته محمد صالحه!!😂

کلی برات توضیح دادم بعدش که از اشتباه دربیای ولی خیلی خندم گرفت

---------------------------------------------------------------------------------------

چهارشنبه 3بهمن:

دویست و هشتاد و دومین روز زندگی پوریای عزیز

امروز آخرین جلسه اولیا مربیان امسال بود و به خواست پارساجونم عمل کردم و پوریا را آوردم مدرسه که دوستهاش ومعلمشون و..ببینند.خیلی ذوق داشتی و پوریاهم باتعجب به اینهمه بچه نگاه میکرد.

 

از داروهایی که مصرف میکنم خیلی ضعیف شدم.تغذیه ام مناسب نیست وهرچیزی براحتی میتونه منو از پا دربیاره متاسفانه.خیلی سرگیجه دارم.ازمدرسه که پارساجونم اومد اصرار داشت باهم پیک حل کنیم ولی در توانم نبود.شب که پوریا وباباخوابیدن باهم بیدارموندیم و پیکت را بامدادرنگیهای جدیدت که عموت برات خریده بود حسااااااابی خوشگل رنگ و حل کردی.میگفتی میخوام خانوم بهار ببینه باتعجب بگه عه اینو کی رنگ کرده!!

 

 

 

این کارتهاراهم امروز گرفتی.خانومتون خیلی ازت راضی بود.

یکی از مادرها در اقدامی بنظرم ناصحیح توی جلسه گفت بچم گفته پارسا زده توی سرم!

معلمتون میگفت وارد دعوای بچه ها نشید.

برام کمی جای تعجب بود راستش.چون بارها من هم از تو شنیدهبودم که بچه ی اون خانوم چنگت انداخته و.. ولی هیچوقت بهت یاد ندادم و به خودم هم اجازه ندادم بخاطر بازیها و اشتباهات بچه گانه برخوردهای ناصحیح داشته باشیم.به هرحال اینجوریه دیگه مادر..ولی راستش را بخوای یه مقداری بهم برخورد..

آدم میمونه این دوره زمونه چیکار کنه.وقتی اعتراض نکنی بجای اینکه فروتن بشن چون فکرمیکنن اتفاقی نیوفتاده بدتر معترض هستند!

حالا آخر شب غیرمستقیم برات توضیح میدادم که دعوایی که کسی آسیبی ببینه نباید انجام داد و یکی از مامانها گفت پارسا بچم را زده.حالا مگه ول میکردی هی میگفتی مامان کی بوده؟میگفتم مامانش بوده بچش نبوده که بهت بگم.مگه مامانهاشون را میشناسی؟بازهی مشخصات میدادی.برات توضیح میدادم بینش و آخرش گفتم یکی از بچه هاتون فکرکنم محمد صالح را زده.گفتی آخی پسر به اون خوبی!با اون موهای پیچ پیچیه خوشگلش.مامان من آروم زدمش!!ههههههههههه گفتی آخه هولم میداد هی.و باز کلی باهم حرف زدیمممممممم

---------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه 4بهمن:

دویست و هشتاد و سومین روز زندگی پوریای عزیز

 

پارساجونم امشب بابات رودل داشت و یک نوشابه خرید.معمولا برای مصرف خودمان نوشابه نمیخریم مگراینکه مهمانی داشته باشیم و باغذا جور باشد.یکدفعه زدی توی سر خودت گفتی وااااااااااااااای خاک بر سرم شد,مگه نمیبینید چقدر قند داره؟؟

کلی برات توضیح دادم حالا همیشه که نمیخوریم ونمیخریم و..

خلاصه اجازه دادی یکبار بخوریم ولی کلی نصیحت بستی بهمون!!

 

پوریاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا جونمممممممممممم

نابودم شدم بسکه آتیش میسوزونی.هرچی جمع میکنم میبینم یه جای دیگه را داغون کردی.یاد گرفتی در کابینتهارا باز میکنی و در اجاق گاز و کشوها و...

هرچی هم از دستت بذارم روی بلندی دستت را میگیری و بلندمیشی می ایستی.پاسرا کیف میکنه.خیلی خوشحاله حس میکنه داری بزرگ میشی و بزودی میتونی بیشتر باهاش بازی کنی

---------------------------------------------------------------------------------------

جمعه 5بهمن:

دویست و هشتاد و چهارمین روز زندگی پوریای عزیز

 

پوریاجان دقیقا دنبال چی هستی پسرکم؟کمکت کنم مادر!!میدونم که میدونی اون زیر سیم تلفن رد میشد.حالا دادمش زیرفرش ولی اعتقادت اینه که جوینده یابندست.میری زیر میز و بعدش منو دعوامیکنی که چرا نیست!!

چه عشق سلفی گرفتن شدی پارساجونم!

 

آخرشب رفتی توی اتاقت و برای معلمتون به ابتکارخودت یک خورشید کاردستی درست کردی

این هم دفتریادداشت این هفتت

---------------------------------------------------------------------------------------

شنبه6بهمن:

دویست و هشتاد و پنجمین روز زندگی پوریای عزیز

بااینکه یکی دو روز پیش سرودی که معلمتون گفته بود راحفظ کرده بودی ولی نمیدونم چرا امروز گفتی بلد نیستم!حالا مجدد باهات کار کردم و دیدم بلدی.گاهی بیتهاش راجابجامیگی ولی اولش یادش بیاد بقیه اش رامیگی.برای همین درس امروزت فراموشمون شد.

 

وااااااااااااااااااااااای هرچی تخت پوریا را پایین میبرم باز یه راهی پیدامیکنه!!حالا دیگه برای من توی تخت می ایسته آقا!!فکرکنم باید توی تختش چاه بزنم!!

پارساهم خوشش اومده رفته توی تختش ایستاده!

 

 

فکرکنم دوستت سهیل امروز کنفرانس وارائه ی تحقیق داشته

امروز کارت خوبتر از خوبها گرفتی.اول میخواستی کارتهات را نبری که جایزه بگیری و بذاری زیاد شه.ولی دیروز گفتی من تراش ندارم و تراشم خراب شده و از دوستهام تراش میگیرم.بهت چندتا تراش توی خونه پیشنهاد دادم ببری ولی گفتی نه باید یه تراشی باشه آشغالش بریزه توی خودش که هی سرکلاس بلندنشم.خلاصه قرار شد کارتهات را ببری ویه تراش بگیری.ولی بازهم کلی پاکن ریز و یک مداد گرفته بودی وگفتی تراش خوب نداشت.

اوندفعه که غایب بودی میگفتی از درسم عقب افتادم!!!

یعنی ما توی دانشگاه تا این حد نگران نبودیم!!

مامان دوستت محمد طاها هم توی جلسه میگفت که بچش مریض بوده و بهش گفته امروز مدرسه نرو ولی خودش بلند شده لباس پوشیده حاضر شده بره!!!

اینطور که بنظر میاد شکرخدا همتون معلمتون ومدرستون را دوست دارید.از اینموضوع خوشحالم.دوست ندارم مثل ماها ازمدرسه همش خاطرات سخت گیری و ...براتون بمونه.از معلمتون هم امروز خواهش کردم شرایط فراهم شد بازهم اسباب بازی به مدرسه ببرید که در تعامل و رشدتون موثره.

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
7 بهمن 97 11:49
موفق باشی گل پسر. 😘
مامان
پاسخ
سلام.تشکرررررررررررررر