پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 10 روز سن داره

هديه های آسموني

سی و چهارمین هفته زندگی پوریا

1397/9/13 12:47
نویسنده : مامان
600 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 11 آذر:

دویست و سی امین روز زندگی پوریای عزیز

 

پوریاجونم به محض شنیدن هرگونه ضرب آهنگی درحال رقصی.مخصوصا درماشین داداشت

دیروز معلمتون بابت تولدش بهتون شیرینی تعارف کرده بود و بابات براش هدیه کتاب خرید و امضا کردی و براش کادو کردیم که فرداببری

 

تمام خانه را میچرخی ولی به روش خودت

ورزش صبحگاهی در مدرسه

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه 12 آذر:

دویست و سی و یکمین روز زندگی پوریای عزیز

پوریا جونم بوس کردن را یادگرفتی.بهت میگیم بوس کن لبت را میچسبونی به لپمون.داری داداشت را صبح با بوس خوشمزت بیدارمیکنی.هی گوشش را میکشی هی نازش میکنی.خیلی داداشت را دوست داری.اولش خودت هم پیش داداش خواب بودی.وقتی بیدار شدی شروع کردی مثل بچه گربه ها بازی با داداشت

 

گاهی ظرف میشورم میذارمت توی آشپزخانه درازبکشی بازی کنی که شلوغ کاری نکنی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 13 آذر:

دویست و سی و دومین روز زندگی پوریای عزیز

 

صیح تا لحظه ی رفتن برای سرویس پارسا, پوریا خواب بود.پارسا داره بیدارش میکنه.هی میگفتی داداشم پاشو صبح شده عزیزم.بعدش هم دستت را خیس کردی به صورت داداش زدی که خوابش بپره!

پسرگلم ماشاالله خیلی زود درسهات را یادمیگیری.سه بار که یک شعر را برات بخونم حدود80درصدش را یادگرفتی و بقیش را اولش راکه بگم تاآخر میخونی.

 

مدتیه عزیزیتون درگیره دل درد است ومتاسفانه فهمیدیم سنگ کیسه صفراش حرکت کرده وحالش برای همینه روبراه نیست.بابا هم بابت همین خیلی ناراحته.امشب بهش گفتم زود بخوابه ومن شماهارامیخوابونم.کلی ازخدا خواهش کردم پوریا زود بخوابه بلکه نیم ساعت برای پارسا وقت بذارم.پوریا خوابید ومن برات دوتاکتاب قصه خوندم و پیشت خوابیدم و باهات صحبت کردم که کوچک بودی همش بهت رسیدگی میکردم وهمه وقتم برای تو بود و... حالا پوریا بزرگ میشه وقت منم بیشتر آزاده و...

وسط حرفم گفتی خب میخوام بخوابم!!!!قه قهه و روت را کردی اونور و یک دقیقه هم نشد که خوابیدی!!شاکی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چهارشنبه 14 آذر:

دویست و سی و سومین روز زندگی پوریای عزیز

امروز مدرستون جلسه بود و منو بابا باهم رفتیم.پوریا راهم منزل آقاجون گذاشتم.بعد مدرسه خیلی علاقه داشتی منزل آقاجونت بری.ولی من اصلا دلم نمیخواست.چون هفته پیش بابت مهمونی خیلی کم باهات بودم و این هفته هم همش خسته بودم.کلی برنامه ریزی کرده بودم که این هفته حساااااااااااابی پیش هم باشیم ولی دوست داشتی بری اونجا.کلی بهانه آوردم که نری ولی خب آخرش دلم نیومد.اما حسااابی بغض دارم.دلم هواتو داره.انگار خیلی وقته درست حسابی ندیدمت و دوست داشتم این آخرهفته ای بابا مقداری کمکم پوریا را نگه داره و من برای تو وقت بذارم.واقعیت اینه که پوریا اصلا بهم فرصت نمیده بهت برسم.

معلمتون ازت راضی بود.میگفت استعداد کارهای فنی داره و آمادگی جسمانیش هم بالاست و توی دو اوله.از یادگیری و حافظت هم تعریف میکرد ولی میگفت عذاب میکشی اگه بخوای ۴۵ دقیقه یکجا بشینی!

 

همش دست به دامان خداجونم هستم که بهم توان بده.این چند روز که صبحها باباتون بیدارم میکرد همش میگفتم ده دقیقه دیگه  بخوابم!!نمیدونم چرا انقدر بیحالم

 

مثل بچگی های داداشت میخوای دوربین را بگیری

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه 15 آذر:

دویست و سی و چهارمین روز زندگی پوریای عزیز

 

این چندهفته واقعا وبلاگتون را سرهم بندی کردم.گاهی به پارساجونم میگم برای مامان دعاکن خدابهم توان بده.ولی بعد دلم براش میسوزه حس میکنم فکرش مشغول میشه.شکرخدا این یکی دوهفته 3کیلو وزنم اضافه شده.از اون حالت ضعف خیلی شدید در اومدم ولی خب کلی اصلا توان ندارم.برای همین همش دلم میخواد به مسئولیتهای اصلی زندگی برسم.بقیه اش پیشکش!!دوهفته است هی مادربزرگم دعوتم میکنه منزلشون ومن اصلا به باباتون نمیگم وخودم میگم نه و بهانه میارم.این دفعه خودش زنگ زد بابا و باباتون گفت باشه!!چشمک

فامیل دورم میزنن!!

 

البته به قول بابا مهمانی هم میریم خوش میگذره و روحیه بازمیشه ولی خب قبلش آدم تنبلیش میاد.

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جمعه16 آذر:

دویست و سی و پنجمین روز زندگی پوریای عزیز

 

دفتر یادداشتت در این هفته

 

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شنبه 17 آذر:

دویست و سی و ششمین روز زندگی پوریای عزیز

 

قراربود کارتهای جایزه ات را جمع کنی یک کادوی خوب بگیری.اونهارو توی خونه گذاشتی ولی هرکارت جدیدی بهت میدن سریع میری باهاش جایزه میگیری!!

کارت بابا داناگرفته بودی سریع رفتی جایزه گرفتی!

امروز آخرین جلسه ی کلاسمون بود!!خندونکچقدر دانش آموز تنبلی هستم من!!گفتم اگه مقدور باشه کلاس بعدی شنبه نباشه!

 

داشتید توی ماشین بازی میکردین که پارساجونم به پوریاجونم  گفت که باید پیاده شی وقت بازی تمومه.و متوجه شدیم پوریا خوابش برده!

و پوریا خوابید و شد لحظاتی با پارسا بازی کنم.قانونهای بازی را بیشتر از زمانی که مدرسه نمیرفتی رعایت میکنی

شعر امروزت

این شعرهم باید برای نمایش آخر سال اجرا کنی

 

پسندها (5)

نظرات (3)

🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
13 آذر 97 13:30
سلام عزيزم خوبي شما
انشالله روز ب روز شاهد موفقيت هاي گل پسر باشي
ماشالله بهششششش محبت
مامان
پاسخ
سلام.تشکررررررررررررررگل
مامان صدرامامان صدرا
13 آذر 97 22:42
محبت
مامان
پاسخ
گل
مهندس زهرا فرجیمهندس زهرا فرجی
14 آذر 97 22:30
محبت😍😍😍😍😘😘😘😘
مامان
پاسخ
گل