سی و سومین هفته زندگی پوریا
سی و سومین هفته زندگی پوریا یکشنبه 4 آذر:
دویست و بیست و سومین روز زندگی پوریای عزیز
یک صبح برادرانه
شادیهای برادرانه
انجام یک صفحه از کتاب آموزشی پارسا که برای دوستش هم هدیه خریده بود
مانور زلزله..میگفتی مامان واقعا صدای زلزله اومده بوذ!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دوشنبه 5 آذر:
دویست و بیست و چهارمین روز زندگی پوریای عزیز
صبحی دیگر...وای که چه خواب نازی هستی و باید بیدارت کنم نفسم
زوری باید رانندگی یاد بگیری پوریا!! پارسا هی بهت یاد میده و دستت را میگیره که انجام بدی!
مثلا پارساخوابه
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سه شنبه 6 آذر:
دویست و بیست و پنجمین روز زندگی پوریای عزیز
امروز بابت مهمانی جمعه حساااااااااااابی مشغول کار بودم
پوریااااااااااااااااااااااااا آویز تختت را نکن!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
چهارشنبه 7 آذر:
دویست و بیست و ششمین روز زندگی پوریای عزیز
بهتون بادکنک داده بودن.اولین باری بود پوریاجونم بادکنک دید.عاشقش شده بود ولی میترسیدم بترکه و میومنتون خراب شه.برای همین بهش نمیدادم!
برنده های بابا دانای این هفته
امروز مامان اومده بود کمکم پوریا را نگه داره که کارهای مهمانی جمعه را انجام بدم.عصر هم پارسا را منزلشون برد که بتونم بیشتر به کارهام برسم و شب را اونجا موندی پسرکم
چه شب دلگیری بود که پارسا نبود.بااینکه حسابی مشغول به کار بودم ولی جای خالیش خیلی معلوم بود
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پنجشنبه 8 آذر:
دویست و بیست وهفتمین روز زندگی پوریای عزیز
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
جمعه9 آذر:
دویست و بیست و هشتمین روز زندگی پوریای عزیز
امروز صبح پارسا و پوریا منزل آقاجون بودند و نزدیکای ظهر پارسا اومد منزل و بعد ازظهر هم پوریا.مهمانی پاگشای پسرعموتون و خانمش را داشتم یه مقداری سرم شلوغ بود با بچه ها سخت بود واقعا.شکرخدا فکرکنم خوب برگزار شد وامیدوارم بهشون خوش گذشته باشه.شب هم مراسم نازمدی دخترعمم بود که البته ما دعوت نبودیم و مامان جون آقاجونتون رفته بودند
دفترت درهفته گذشته
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شنبه 10 آذر:
دویست و بیست و نهمین روز زندگی پوریای عزیز
خوبتر از خوبهای آذرماه
امروز باز از بانک جایزه هدیه گرفتی.قرار بود کارتهات را ذخیره کنی ولی یکی که امروز گرفتی را برده بودی
کلاس خانم دکتر امیری که منم حضور داشتم.پوریا را گذاشتم پیش مامان جون.خیلی خوابم میومد وسختم بود برم.ولی کلاس خوبیه ارزشش را داره.
پسرم داره به داداشش به به میده!!
پوریا جونم عاشق انواع خوراکی هستی وهیچی را نه نمیگی.حتی روغن زیتون بودار!!
اینم از بانک جایزه گرفتی
