پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 6 روز سن داره

هديه های آسموني

سی و یکمین هفته زندگی پوریا

1397/8/23 8:57
نویسنده : مامان
629 بازدید
اشتراک گذاری

 

یکشنبه 20 آبان:

دویست و نهمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز پسرم اذان یاد گرفت.آفرینننننننننننن

سوره کوثر را هم از قبل حفظ بودی ولی از وسطش با سوره فتح گاهی قاطی میکنی

 

اینم گل پسر دوستم.امروز دیدنش رفتم.پارساهم دوست داشت بیاد ولی نذاشتن و براش عکس گرفتم

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه 21 آبان:

دویست و دهمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز صبح با ذوق درست کردن ساعتمون بیدارت کردم.البته بابا درست کرده بود ولی باطری اش را درآوردم باز درستش کنی وتنظیمش کنی.آخه از دیشب بهت قول داده بودم.خیری شد راحت بیدار شدی.البته راحت بیدار میشی ها ولی دوست دارم روزت با چیزاییکه بهت انرژی مثبت میده شروع بشه.شکرخدا مدرسه ات راخیلی دوست داری.شبها همش میگی کی صبح میشه؟کاش الان فردا بود و...

اینم تیپ پاییزیه پوریا.هی بایدلباس بیشتر بپوشین داره هوا سردتر میشه

 

 

با چشمهای صورتکهای جدا شده با پارسا یه کاردستی برای معلمشون درست کردیم که متاسفانه توی مدرسه گمش کردی و روشم اسم ننوشته بودیم.حیف!

اینم قورباغه که کشیدی.میگفتی معلمم یادم داده.

پوریاهم کل اون مدت شکرخدا همکاری کرد توی تختش موند.گاهی پارسا اصرار داره باهاش بازی کنم یا کاری انجام بدیم و پوریا اصلا همکاری نمیکنه هی گریه میکنه و باید راه ببرمش بعدپارسا گریه میکنه.واااای که خیلی لحظات بدیه.هیچکدوم راحت آروم نمیشید و کلافه میشم گاهی

از شنبه درد شدید سینوس و گوش گرفته بودم.دیروز دکتر رفتم و مجبور شد بااینکه شیرمیدم بهم داروهای قویتری بده.وقتی شب خوابوندمتون رفتم آمپولهامو بزنم که توی راه برگشت حالم بد شد و وقتی خونه رسیدم رسما دیگه چپه بودم!! هی آب قند نمک و..خوردم.خیلی فشارم پایین بود و توی سرم اصلا عادی نبود.پوریاجونم هم گیر داده بود شیرمیخواست و خیلی ناراحتش بودم که گریه میکنه و خوابش میاد.نباید شب برای آمپول میرفتم چون انقدر طی روزها خسته و کم توان میشم که درحال عادیش شب فقط دلم لحظاتی سکوت و نشستن میخواد و ضعف شدید دارم.دیگه آمپول قوی هم بزنم هیچ.تقصیر خودم شد.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 22 آبان:

دویست و یازدهمین روز زندگی پوریای عزیز

خوشحالی؟

ازت قبل و بعد یه عطسه عکس شکار کردم

 

اینم اولین دست دستی کردن پوریا با آهنگ زندگی محمد علیزاده!

 

امروز برای پارساجونم بعد مدتها بازی دارت را آوردم ماشاالله استعدادت خیلی خوبه ولی خب هی کارهای خطرناک میکنی و سرش تیزه میترسم.گاهی هم توی فرش فرو میکنی و لوازم.برای همین یه مدت ازت دورش کرده بودم.اگه گذاشتی حالا!

 

 

 

پشت تمام برچسبها را برای دوستهات نوشتم که باقیچی جداکنن و به لوازمی که دوست دارند بچسبونند.صورتکها راهم دارم کش میبندم

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چهارشنبه 23 آبان:

دویست و دوازدهمین روز زندگی پوریای عزیز

ماشین سواری پارسا با داداش پفک نارنجیش!

وقتی پارسا رفت مدرسه بعدش پوریا را تنهائی سوار ماشین کردم.وقتی ازمدرسه اومدی بهت گفتم گفتی قابل داداشم را نداره ماشین مال هردومونه.یعنی عشق مطلقه اون دلت پارساجونم

پسرهای عزیزم.خیلی خستم..خیلی توانم کم شده.شدم 50 کیلو. 12کیلو کاهش وزن بعد از زایمانم.این مریضیهامونم که تمام نمیشه.تقریبا هرروز دارم بی دلیل و بادلیل بارها گریه میکنم.همش خداروشکرمیکنم میگم خداجونم نگی ناشکریه ها.فقط خستم دست خودم نیست.انگار گریه حالمو بهتر میکنه وکمی از فشارهای داخل سرم رو برمیداره و بعدش آرومتر میشم.گاهی به از شیرگرفتن پوریا فکرمیکنم که بتونم غذایی بخورم که توانم را بالاتر ببره.خیلی موادغذاییم محدوده و واقعا انرژی ندارم.ولی خب وقتی اونطوری مشتاقانه شیرمیخوره میبینم اصلانمیتونم.دوستم میگفت بچه هائی که شیر مادر میخورن آلرژیشون زودتر خوب میشه.خداوکیلی آلرژی پارساهم شکرخدا زود خوب شد.نقطه ی امیدیه برام.سر پارساهم همینجوری رعایت کرده بودم.ولی خب اونموقع جوانتر بودم..اولین بچه بود انرژیم بیشتر بود.الان بدجوری گاهی دارم از پار درمیام ولی سعی میکنم کاری که برای پارسا کردم برای پوریای عزیزم هم انجام بدم و شیردهیش را کامل کنم.

انقدر خستم که اصلا حوصله وبلاگ نویسی هم ندارم.فقط سرهم بندی میکنم که فکرانجام ندادنش استرسم را زیاد نکنه.از خدای مهربونم کمک میخواموحداقل مریض نشیم بهترمیشه شرایط را مدیریت کرد.واقعا دوماهه همش نوبتی مریضیم و رسیدگیهام چندبرابر شده.

 

انقدر جسمی کم توان شدم که روحی هم نمیکشم.خودم میفهمم خیلی تحریک پذیر شدم.حتی وقتی رفته بودم برای سرماخوردگیم دکتر و داشتم براش توضیح میدادم که حال جسمی و روحیم خوب نیست و بهش غرغر میکردم که دوبار اومدم پیشت سینوسهام خوب نشده داشت گریه ام میگرفت!!

میخوام به جسم برسم انگار روحم انگیزه بلند شدن هم نداره...میخوام به روح برسم جسمم کشش نداره

خیلی تحت فشارم.

فقط خدامیدونه چی میگم و حس نوشتنشم ندارم.

حوصله ی خودمم ندارم.این هفته به بهانه مریضی منزل مادرم هم نرفتم.واقعا بگم دلم نمیخواد حتی کسی را ببینم دروغ نگفتم.ترجیح میدادم تلفن هم قطع بود میشد باکسی حرف هم نزنم!!!تعجبتعجبخودم تو حال خودم موندم!! آخه چتههههههههههههههه!!!! واااااااااااااااتعجبتعجب

 

دقیقا همونجای زندگیم که شاعر میگه:

میدونم در معرض خیلی پیش دارویها هستم.ولی کسی جای کسی نیست و حال کسی رو به واقع نمیدونه...

زندگی میگذره.نباید یادم بره که آنچیز که تورا نکشد محکمترت میسازد

 

روز چهارشنبه نزدیکای عصر بود که دیگه خیلی حالم بد بود.سرگیجه و عدم تعادل شدید به همراه ضعف ...

بشدت هم عصبی بودم و اصلا تحمل کوچکترین صدایی نداشتم ولی خب با دوتابچه غیرممکنه شرایط مهیا بشه.پوریا بنظرم دل درد داشت و دوساعتی راه بردمش وهمین باعث شد حالم خیلی بدتر بشه.حدود ساعت 7بود که دیدم اصلا نمیتونم از جام بلند بشم.درازکشیدم وپامو گذاشتم روی مبل و از پارسا خواستم برام آب قندنمک درست کنه.خوردم ولی فرق خاصی نکردم.شکرخدا باباتون نزدیک بود و زنگ زدم خودشو رسوند و از قبلش از پارساخواسته بودم یه لوازمی را دم در جمع کنه که بذارمتون خانه آقاجونتون و برم دکتر.خیلی حال بدی داشتم.الان که بهش فکرمیکنم ویادش میوفتم خدارا هزاران بار شکرمیکنم که الان بهترم و اونروز بخیر گذشت.

فشارم به برکت قند ونمکهایی که پارسابهم داده بود خوب بود ولی دکتر میگفت علائم ضعف است.انگار سرم مثل یه موم بود ومقداریش از گوشم  به زور بیرون کشیده میشد!یه حسهای عجیب غریبی داشتم.سرم زدم و البته حالم باهاش تغییر خیلی خاصی نکرد.داروهائی که بابت درمان سینوزیتم مصرف کرده بودم خیلی قوی بودند و توانم را خیلی کم کرده بود.زیر سرم بی علت گریه میکردم!!گاهی خیلی فشار همه جانبه روم هست و خیلی کم توان میشم.

شب هم رفتیم منزل آقاجون وتصمیم گرفتم چند روزی اونجا بمونم.

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه 24 آبان:

دویست و سیزدهمین روز زندگی پوریای عزیز

پارساجونم مکعب را روی شکم داداشش پرت میکرد و باعث قهقهه های پوریا میشد..

امروز هم متاسفانه چندبار حالم شدید بد شد.خیلی ضعف داشتمگریه

 

این عکس را پیداکردم از روش الگو برداری کنم برای شنبه به معلمتون یه کاردستی هدیه بدیم.

آخر شب کمی حالم بهتر بود گفتم تا خوبم پیک پارسا را انجام بدیم و کاردستیش را بسازیم.

این هم کاردستی پسرم.شنبه میخواد هدیه بده معلمش

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جمعه25 آبان:

دویست و چهاردهمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز باباجونیتون پسرعمو و خانمش را دعوت کرده بودند ومهمان بودیم.خیلی شک داشتم برم یا نه.میترسیدم حالم بد بشه و باعث دردسر بشم.شکرخدا بخیر گذشت.باباتون هم همش بهم رسیدگی میکرد و الحمدلله خوب بودم.

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شنبه 26 آبان:

دویست و پانزدهمین روز زندگی پوریای عزیز

 

 

پسرم را امروز با ذوق اینکه برای دوستانش عیدی ببره از خواب بیدار کردم.امروز حالم بهتره

این هفته کلاس روانشناسی خانم دکتر امیری را شرکت کردم.چون حالت نظردهی عمومی شده بود وهمش همه خانومها باهم حرف میزدند ونتیجه گیری نداشت خیلی خوشم نیومد.ولی حداقلش این بود که ناهنجاریهای زیادی مطرح شد و خداروشکر کردم درگیر این مسائل نیستم.معلمت راهم دیدم گفت ازت خیلی راضیه و روابطت با دوستات هم خوب شده و درکلاس همکاری میکنی.

این کارت راهم بهت هدیه دادن

این هم عکس بچه های اون یکی کلاس که هدیه ات را به صورت زده بودند

 

روز شنبه کارتهای هدیه را به مدرسه میبرید وجایزه میگیرید.

 

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان پریمامان پری
23 آبان 97 9:15
خدا حفظش کنه زیر سایه پدر و مادرمحبت
مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
9 آذر 97 22:58
سلام دوست عزیز انشالله که الان بهترید. خیلی سخته حال تون رو درک می کنم. منم سر بچه دوم مجبور بودم به خاطر حساسیتش تا ۶ ماه رژیم غذایی رعایت کنم. خیلی سخت بود و خودم خیلی اذیت شدم. اینکه هر غذایی رو نمی توستم بخورم واقعا تعادل بدنم رو به هم زده بود. مخصوصا لبنیات!  خود شیر دهی هم ادم رو ضعیف می کنه! ولی خوب چاره ای هم نیست. صبور باشید. انشالله زود زود حساسیت پوریا جون هم خوب می شه شما بتونید یکم خودتون رو تقویت کنید! ان الله مع الصابرینگل