پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

هديه های آسموني

بیست و دومین هفته زندگی پوریا-اولین محرم

1397/6/16 22:29
نویسنده : مامان
2,036 بازدید
اشتراک گذاری

بیست و دومین هفته زندگی پوریا از یکشنبه 18 تا شنبه24 شهریور بود...

آجرک الله یا صاحب الزمان فی مصیبت جدک الحسین علیه السلام 

صد شــکر خــدا را کــه عـــزادار حسینم

السلام علیک یااباعبدالله

من لی غیرک

من که ندارم کسی رو به غیرت

آرزومه با دعاهای خیرت

پا بذارم جای پای زُهیرت

انی سلم لمن سالمکم

انی حرب لمن حاربکم

 

خداراشکر..

بالاخره ماه محرم داره میرسه..

فقط خود خدا میدونه چقدر بهش احتیاح دارم...

این حس برای خودم عجیبه وهرسال برام عجیبترهم میشه.

همیشه خودمحرم که میرسید حالم عجیب بود..امسال دو سه هفته ای هست براش روز شماری میکنم.

بیشتر آدمها حالشون را توی ماه رمضان بهترمیکنند.برای من هم اونماه خیلی عزیزه ولی محرمهای این چندسال گفتنی نیست که چه حال و هوایی دارم.انگار همه ی حسهای بد وهمه ی خستگیها و...از تنم میره بیرون و دلم پر میزنه کربلا..

انگار

      جان دل مرده ی من آقام امام حسین ع است..

 

چقده بگم آقا هواتو کردم

کاش بیام به کربلات و برنگردم...

 

نمیتونم وصفش را بنویسم..

ولی خدارا شکرمیکنم.که انشاالله زنده هستم و حال محرم امسال راهم درک میکنم.

میدونم که دعام برآورده نمیشه ولی خب دعاکه میشه کرد.امسال قبل ازمحرم از خود آقا امام حسین ع خواستم توی پیاده روی اربعین منم باشم.

و باز با نوشتن این جمله اشکهام سرازیر شد...

 

 

من نرفته و ندیده حال خوشش را دارم...خدایا شکرت..

هرکسی قسمتش میشه بره التماس دعا

پیراهن سیاه تو دارم به تن ,حسین

روحی دمیده در تنم این پیرهن، حسین

قلبی شکسته، دیدۀ تر، سینه‌ای کبود

دارم نشان عشق تو را در بدن, حسین

از ماتم تو عاقبتم جان سپردن است

پس حک کنید بر لحدم "عشق من حسین"

وقتی کنار جسم کفن پوشم آمدید

گریه کنید و ندبه که "ای بی‌کفن حسین"

 

خورده گره به نام شما انتظار ما

عجّل علی ظهورک یابن الحسن، حسین

ماه محرم ماه حزن ائمه علیه السلام است.ولی بنظرمن درکنارش ماه تولد دوبارست.انگار آقام امام حسین ع دل آدم را زنده میکنه.امسال بیشتر از سالهای پیش دل گرفته و دل شکسته بودم.ولی هنوز محرم نیامده حال دلم بهتر شده.نمیدونم چرا ولی ماه پیش دلم میلرزیدکه نکنه محرم امسال را نبینم.شاید این حال خوش را خیلی از ما آدمها توی محرم بدست میاوردیم ولی واقعا با ترفندهای حیله گرانه میخوان این را ازمون بگیرند و توی سالهای اخیر متاسفانه در کمرنگ شدنش خیلی موفق بودن.امسال که ازیکی دوماه پیش همش توی فضاهای مجازی پیامهایی درمورد محرم دست به دست میشه.انقدر بنظرم وقیحه که نمیخوام من هم بذارمش و ناخواسته گسترشش بدم.شاید اصل پیام که ریخت و پاشهای غیرضرور واصراف نشه خوب باشه ولی بنظرمن با جمله هائی که درکنار اون بیان میشه خیلی هوشمندانه ریشه ی هدف قیام امام حسین ع زده میشه.البته دشمن خیلی هوشمند نیست شاید ماها خیلی سادگی میکنیم و انتقال این مطالب را روشنفکری و منطقی بودنمون میدونیم..

بعضی چیزها فقط جستجوی ساده درمنابع معتبر تاریخ میخواد که البته برای همه شاید کار خیلی راحتی نباشه.چون اینروزهاهمه فقط یادگرفتن هرمطلبی میخونن بدون اینکه صحتش را بدونن سریع بفرستند برای نفربعد!

ولی بعضی چیزها فقط یه سرچ ساده توی اینترنت میخواد که یک دقیقه هم طول نمیکشه ولی راحت میشه فهمید چقدر بعضی مسائل ساختگی شاخداره!

 

دلم فدای دلت یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

عجب صبری داری آقاجانم

حس میکنم اگر مسافر اربعین بودم تمام راه را میبوییدم و میبوسیدم شاید جای پای شما و محل گذر شما باشه آقاجانم...

 

یا حسین جانم

       امسال بیشتر از هر سالی به محرمت نیاز دارم.به حق منتقم خونت امسال هم دست دلم را بگیر..

                                                                                      حال دلم خوش نیست..

دستم را بگیر

     تو دریایی من کویر

                 امیری نعم الامیر

                                    یا حسین...

 

آرزومه عشق امام حسین ع همینطور که توی دل خودمه توی دل پسرهای عزیزم هم بجوشه.گریه بر امام حسین ع دل را زنده میکنه.من بارها و بارها امتحان کردم.عشق امام حسین ع آدم رو از دنیا بیرون میکشه و آسمون میبره.اینروزها وقتی اشکهام میاد از خدا میخوام به حق خون آقامون امام حسین ع و یاران و عزیزانش دست پسرهای من را بگیره و حب و شناخت امام حسین ع را در دلهاشون بذاره.

گاهی مطالبی میخونم که میگن هی برای امام حسین ع گریه میکنید چه فایده داره؟بجای گریه بیاید امسال اینکار را کنیم اونکار را کنیم و...

واقعا برام ناراحت کنندست.برای خود اون آدمها ناراحت میشم که حتی یکبار نتونستن طعم واقعی گریه بر امام حسین ع را بچشند و محروم موندن ازش.کاش همه ی آدمها میتونستن یکبار دلشون را ازهرچی توی دنیاست بکنن و با آقا اباعبدالله خلوت  و درد دل کنند و قلبا دلشون را راهی کربلاکنند...میدیدند که ناخواسته اشک سرازیره..حسی توی قلبشون میاد که باهیچ شادی ای توی دنیا عوض شدنی نیست!! بنظرمن اشک ریختن برای امام حسن ع ظاهرش غصه و اشک و گریه است.باطنش پروازه روحه..حالیه وصف نشدنی..ایکاش بجای گسترش این مطالب به این فکرکنیم چرا انقدر اشک ریختن بر امام حسین ع از همون ابتدای شهادتشون تا الان توسط بزرگان توصیه شده؟چرا انقدر تشویق شدیم به گریه بر اباعبدالله؟و کسانیکه به این حال رسیدن توی قلبشون چه حسیه.خیلی از این مطالب فقط ازمون سلب توفیق میکنه.همین...

اگه عزاداری ما برای امام حسین ع نفعی به حال خودمون نداره وفقط گریه برای کسیه که سالیان قبل شهید شده پس چرا دشمن میخواد اونو از ما بگیره؟؟؟؟بذاره الکی سرگرم باشیم بزنیم تو سرو کله خودمون!!!دشمن ما میدونه گریه بر اباعبدالله بیداریه...زنده شدن دله...هوشیار شدنه..تازه شدنه...متحد شدنه..

دشمن مافهمیده حسین ما کیه و عزاداریش چیه.میخواد ازنسلمون بگیرتش.ولی خیلی از ماها هنوز نفهمیدیم و داریم خواسته وناخواسته کمکش میکنیم به هدفش برسه.

 

 

خدایا به حق منتقم خون امام حسین ع قسمت میدم لذت معنوی گریه بر امام حسین ع را به فرزندانم بچشان

ای منتقم خون حسین(ع) ادرکنا

 

پسرهای عزیزم..

توی محرم های شیرخوارگیتون با روضه ی علی اصغر ع شیرتون دادم و توسل به حضرت رباب سلام الله علیها کردم که بالاترین توفیقات معنوی الهی نصیبتون بشه و سربازهای سپاه آقا صاحب الزمانتون باشید و یاری کننده ی دین باشید و هنگام ظهور آقامون پشت سر آقامون نمازبخونید و با جانتون یاریشون کنید.

 

 

یا صاحب الزمانم،

شیعه زاده ای هستم

که شهادت را ازمادرم فاطمه(س)

و شجاعت را از دختری سه ساله به ارث برده ام...

به حق خون جدت امام حسین ع

موقعی که ندا میدی :

ألا یا أهل العالم أنا الإمام القائم

ألا یا أهل العالم أنا الصمصام المنتقم

ألا یا أهل العالم إن جدّی الحسین قتلوه عطشان

ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا

ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام سحقوه عدوانا,

                                                    پسران من هم لبیک گو منتظر فرمانت باشند...

 

 

 

و اما این هفته:

یکشنبه 18شهریور:

صد و چهل و پنجمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز حسااااااااااااااابی علائم آنفولانزا در من و باباتون نمایان شده.دلم میخواد فقط درازبکشم.برای همین امروز منزل آقاجونتون رفتیم وتونستم مقداری استراحت کنم.بشدت بدن درد دارم.امیدوارم شما دوتا فرشته ی مامان مبتلانشید.خیلی سخته مریضیش.

صبح قبل از رفتن به منزل آقاجون سر راه بابا مدرسه ی پارسا رفت و یکدست دیگه لباس فرمش راگرفت و سرویس هم ثبت نامش کرد.سرویستون ماشینه و گفتن توی هرماشین 4نفر سوارمیشن.باورم نمیشه پسرکوچولوی مامان داره ندرسه ای میشه و دوهفته دیگه راهیه.دروغ چرا !! اصلاخوشحال نیستم!!خندونکخب واقعیت رامیگم دیگه!!چه کنم!!

یه حس عجیبی دارم! یه حسی که یه جورایی با ترس همراهه.یه نگرانیهایی دارم.خب تا این سن بیشتر درکنارمون بودی.بیشتر تحت کنترلمون بودی.بیشتر پیشمون بودی.خودمون مراقبت بودیم و..

اینکه بخوام پاره ی تنم را بسپرم به کسانی دیگه که خوب نمیشناسمشون خیلی برام خوشایند نیست.هرچند شروعی برای بیشتر مستقل شدنته و مسلما چیز بدی نیست.ولی خب دل کندن از وابستگیها و تغییر دادن عادات قبل سخته.یه جورایی حس میکنم چون پسری هرچی بزرگتر شی ازت دورتر میشم.باورت میشه؟اشکهام سرازیره الان که دارم برات مینویسم.نفسم به نفست وصله پارسای من.با تمام وجودم برات آرزو میکنم شروع مدرسه آغاز جدید موفقیتها و پیشرفتها و بخصوص بیشتر انسان واقعی شدنت باشه.همش از خودم میپرسم یعنی خوب تا این مرحله رسوندمت و برای ورود به جامعه ای بزرگتر آمادت کردم؟؟واقعا پدر مادر شدن مسئولیت سنگینیه.

------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه 19شهریور:

صد و چهل و ششمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز خیلی حالم سنگین بود.پوریای عزیزم امروز از غلت زدنهای خودش خوشش اومده بود هی با خنده غلت میزد و برمیگشت ولی انقدر حالم بد بود توان اینکه برم دوربین بیارم را نداشتم.خیلی بدن درد و استخوان درد دارم.آنفولانزای سختی مبتلا شدیم.خداکنه شما دوتا عشقهای مامان نگیرید.

خوشحالم فردا شروع محرمه.دلم بین الحرمینه.خودم اینجا...

یک خیابان کرده مجنونم تو می دانی کجاست 
آن خیابان کوی جانان قطعه ای از کربلاست


یک خیابان دل ربوده از تمام عاشقان 
هست آنجا جای پای مهدی صاحب زمان


یک خیابان گشته منزلگاه جبرئیل امین
یک طرف استاده زهرا یک طرف ام البنین


یک خیابان گشته تنها جلوه گاه عالمین 
یک طرف قبر اباالفضل یک طرف قبر حسین


کاش در بین دو شاهد عمر پایان می گرفت
کاش جانم را اجل در آن خیابان می گرفت

ای کاش شدنی بود........

------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 20شهریور:

صد و چهل و هفتمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز هم حال منو بابا خیلی بده.بااینکه وضع خراب گلوم داره خفم میکنه دلم میخواد امروز را روزه بگیرم.چه کنم وضع جسمم خرابه ولی وضع روحم خرابتر.شاید روزه داری به کمکم بیاد.

امیدوارم پسرهای عزیزم اهل روزه داری باشند.روزه فقط گشنگی تشنگی کشیدن نیست.گاهی حال خوبی که یک روزه به آدم میده را چیز دیگه ای نمیتونه بده.قربون حکمتت خدا

 

با پارسا توی لپتاپ کار داشتیم لحظاتی پوریا را روی بالش خوابوندم.کمی گریه میکرد پارسا رفت بهش سر زد اومد پیشم توی اتاق.دیدم صدای پوریا نمیاد.اومدم دیدم پسرکم خودش خوابش رفته.البته عطسه ام گرفت بیدار شد!!

پارسا تا صبح پاشد دید سیاه پوشیدم علتش را پرسید و خیلی کودکانه براش توضیح دادم وحرفم تمام نشده بود دوید اتاقش ولباسهاش را ریخت به هم و خودش لباس سیاه پوشید اومد بیرون.

 

 

تمرین زبان درآوردن!!

انقدر پارسا با پوریاتمرین کرد و زبانش را به زبونش زد که بالاخره پوریا یاد گرفت.تا شب هرموقع میگفتیم زبونت را درآر سریع حاضر بودی

اینم بقیه عکسهای جیگرمامان

پارسا عاشق اینه که کارهائی که برای خودش جالبه را روی پوریا انجام بده و هی بگه پوریا خوش میگذره بهت؟

ازجمله سوارکردن پوریا در کامیون وهل دادنش

اصلا انتظار نداشتم امشب دسته راه بیوفته.قبل ازاینکه خانه جدیدمان بیایم همیشه به باباتون میگفتم یه خانه ای برام بخر این طرفش مسجد باشه اون طرفش پارک.حالا نزدیک پارک که نشدیم ولی مسجد نزدیکه شکرخدا.خیلی دلم میخواست خونمون جائی باشه رفتن برای مراسمها و عزاداریها و... راحت باشه.شکرخدا برخلاف خیلی جاهاکه شبهای اول دسته حرکت نمیکنه بخاطر مسجد واین هیئتهای اطراف چندتا دسته از همین جلوی خونمون رد شد.اصلا آمادگیشو نداشتم.باباتون خواب بود.سریع پوشیدم و پارساهم جوراب پوشید طبلشو برداشت و با پوریا سه تائی رفتیم بیرون.

مداح نوحه ی منم باید برم را میخواند...وای که چجوری شروع شد اولین شب عزاداری...فقط اشکی بود که ناخودآگاه از گونه هام سرازیر بود...


حسین آقام آقام
حسین آقام آقام آقام 
منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این
دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه
چقدر شهید دارن ، میارن از تو سوریه

منم باید برم ، آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره

یه دست گل دارم برای این حرم میدم 
گلم که چیزی نیست برا حرم سرم میدم 

برای قربونی اسماعیلو میدم به عشق 
خودم با بچه هام فدای بانوی دمشق 

منم یه مادرم ، پسرمو دوسش دارم
ولی جوونمو ، به دست بی بی می سپرم
بی بی قبول کنه ، بشه مدافع حرم

حسین آقام آقام
حسین آقام آقام آقام

اونا که از جنون یه کلمه نفهمیدن 
شبیه شامیا به گریه هام میخندیدن 
 
کنایه میزنن دلمو میسوزنن و 
میخوان با حرفاشون خالی کنن دل منو 
 
قسم به اون بدن که چیدنش روی حصیر 
منم شبیه اون عقیله ای که شد اسیر 
 
به غیر زیبایی نمی بینم تو این مسیر 
حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام 

 

صدا خیلی زیاد بود و پارسا طبل زنان و منم حال عجیب...

یکدفعه به خودم اومدم دیدم پوریا داره شدید گریه میکنه.بچم از صداها ترسیده بود.خانمی لباسم را کشید گفت توی گوشش یه چیزی بذار نترسه و پیشنهاد داد از گوشگیرهای تلی که برای سرما میذارن بذارن.خلاصه دیگه هی میخواستم پارسارو راضی کنم بریم خونه.اون گریه میکرد نریم خونه.پوریا گریه میکرد که صدا زیاده.خلاصه سعی میکردم گوشهای پوریا را بگیرم و پارسا را بعد ازکلی دنبال دسته رفتن راضی کردم برگردیم تا فرداشب.

خیلی عالی بود...خداشکرت...

آقا جانم,

امام حسینم (ع),

هوایی که عزاداریت داره هیچ آسمانی نداره

آخرشب که پوریا خوابید با چراغ قوه و کره ی زمین سعی کردم شب و روز را برای پارسا توضیخ بدم.مشکلش با گرد بودن کره ی زمین بود از پایه!حالا بیا ثابت کن!!ههههقه قهه

یا بانوی دمشق

            بی بی جانم..

                 منو پسرهام را هم قابل بدون خانم جان...

 دعامون کن

       ما هم فداییه امام زمانمون بشیم.

       مثل عزیزان شما که فدای امام زمانشون شدن..

       و این بشه نقطه ی مشترک ما با شما

       بعد از گذشت قرنها...

بی بی جانم

       از اولاد پیغمبرت هستم

به حرمت جد مشترکمون دعا کن که این اشتراک هم نصیب منو پسرانم بشه...

ماهم مثل شما وعزیزانتون فدای امام زمانمون..

 

------------------------------------------------------------------------------------

چهارشنبه 21شهریور:

صد و چهل و هشتمین روز زندگی پوریای عزیز

دیشب که میخواستیم سریع بریم به دسته برسیم پارساجونم زمین خورد.شکرخدا چیزیش نشد وسریع بلند شد ولی خب امروز یه نقاشی کشید گفت این منم که خوردم زمین ناراحت شدم.بعد از اینکه نقاشی راکشید یک کار بدی کرده بود بهش تذکر دادم گفت پس میرم روی نقاشیم ضربدر میزنم!!!!بعد باهام آشتی کرد رفت تیک زد!!!خلاصه نقاشی شد این!!!

یکی دوبار هویج را گذاشتم یخ بزنه دادم به پوریا لثش را ماساژ بده.هویج خیلی سفته ولی خب بازهم آدم دلش میلرزه.برای همین همش کنارش مراقبم وهویج راچک میکنم.انقدر مزه کردن را دوست داره که خدامیدونه.همش فکرمیکنم بزرگ بشه برخلاف پارسا تپلی بشه.البته پارساهم فعلا تحرکش خیلی زیاده.وگرنه غذاخوب میخوره.وقتی یه خوراکی را پوریاجونم مزه میکنه ازش میگیرم ناراحت میشه و بعدا که دارم اونو میخورم انگار چشمش پشتشه و یه جوری نگاه میکنه از گلوی آدم پایین نمیره!!

پارساجونم هم هی میگفت منم هویج یخ زده میخوام!!بهش هویج معمولی داده بودم.خلاصه ظرف هویجش را گذاشته توی فریزر منتظره یخ بزنه!!

امروز پارساجونم خواست که  آب نماهامون را روشن کنیم.اولش با پوریا فقط نگاه میکردن و هردوشون خیلی دوست داشتند.ولی بعدش پارسا اومد شروع کرد با آبش هم بازی کنه و بابا میگفت خطر داره برای همین جمعش کردم.

بابا امشب از سرکار دیر اومد ولی قرار بود پارسا را ببره دسته ببینه.چون دسته زودتر راه افتاد سه تائی رفتیم بیرون.در گوش پوریاجونم گوشی گذاشتم خیلی عالی بود دیگه گریه نمیکرد.همون اوایلش باباهم از راه رسید و پارسا را برد جلو.من دلم میخواست برم خونه چون کارهام نصفه مونده بود ولی پارسانمیذاشت میگفت همه باشیم.منم شنیده بودم برای بچه عزاداریه خانوادگی بیشتر تاثیرگذاره.خلاصه موندم.گاهی من پارسارا میبردم گاهی بابا.چون صدا زیاد بود هرکدوممون پوریا را بغل میکردیم پشت دسته راه میومدیم.پوریا بغل بابا خوابش برد.

عزیزکممممممممم

خیلی سعی میکنم محرم را در پارسا جا بندازم.ولی توضیح دادن برای بچه بسیار سخته.یه کم اشتباه کنی ممکنه نتیجه عکس بشه.فعلا پارسا بیشتر نظرش اینه که طبلش را محکم میزنه که دشمن بترسه بگه واااااااااااای چقدر همه امام حسین ع و حضرت ابوالفضل ع و...را دوست دارند عجب غلطی کردم کشتمشون.میگه مامان دشمن الان از تو جهنم ترسید از صدای طبلم؟؟؟

فدای قدت بشم مادرررررررررررررررررررررررر

من بچه که بودم مدت کوتاهی محل زندگیمون چند تا کوچه بالاتر از جائی بود که الان زندگی میکنیم.محرم را قشنگ توی اونجا یادمه.چون توی خیابانش یه مسجد بودهمیشه دسته های عزاداری زیاد رفت و آمد داشتند.منم خیلی دلم میخواست هر شب برم.مامانم میگه تو از اول بچگی خیلی دوست داشتی و علاقه نشون میدادی.خداروشکرمیکنم و این را از الطاف خدا و عنایات آقا صاحب الزمانم میدونم.گاهی برای خودمم علتش سوال میشه.خودتون که بزرگ شدین متوجه میشید چی میگم.حتی یادمه موقعی که بچه بودم خودم عاشق حجاب بودم.واقعا عاشق بودم و خودم دوست داشتم روسری سرم کنم.و اینموضوع برای خیلی از عزیزان ناراحت کننده شده بود وحتی دعوام میکردن.حتی جملاتشون را یادمه.من بااینکه اون عزیزان را خیلی دوست داشتم ولی ناراحت نمیشدم والبته کار خودم راهم میکردمچشمک!!!خلاصه این شد که باحجاب شدم.الان هم عشق امام حسین ع تو دلم شیرینه...حجاب برام دلنشین و دوست داشتنیه...چون خودم باعشق انتخابشون کرده بودم.و بارها و بارها و بارها خدا را بابت نظرلطفش که منو به این سمت هدایت کرد شکر میکنم.از بحث منحرف شدم!!ههه خلاصه ما قبلا تو این محل زندگی میکردیم.خیلی دوست داشتم برم سینه زنی ولی خب نمیشد دیگه!بابام قول داده بود شب عاشورا منو ببره بیرون دسته ببینم.خلاصه اونسال روز تاسوعا رفته بودیم باغی درجاده چالوس که بابابزرگم دوستی داشت و اونجامیموند.بابامامانم میخواستن شب برگردن تهران ولی من علاقه مند بودم پیششون بمونم.خلاصه بااینکه بابام اکثرا اجازه نمیداد هیچ جا بمونم بهم اجازه داد یکی دو روز بمونم وباهاشون برگردم.شب داشتم پیش مامان بزرگم میخوابیدم که یکدفعه از دور صدای طبل اومد.واااااااااااااااای یادم افتاد که قرار بود امشب برم دسته ببینم.زدم زیر گریه.هی گفتم میخوام برم خونمون!!!ولی علتش را نگفتم بهشون.نمیشد که اونموقع شب برم خونه.فرداعصرش عمه ام اومد دنبالم منو برد تهران.خلاصه اونسال اصلا دسته ندیدم وخیلی همیشه توی دلم بود.بعده ها چون مامان اینا مستاجر بودن ازون محل رفتیم.دیشب که با پارسا دنبال دسته رفتیم بعد حدود28سال و شایدم  بیشتر از اون خیابان رد شدم ویاد این خاطرم افتادم.خداروشکر کردم که امروز خودم میتونم بچه هام را بردارم بیام عزاداری اباعبدالله ع.توی همون خیابون...

عاشق که باشی میرسی..حتی اگه کمی دیر...

خیلی ها اینروزها به محرم و عزاداری و هدف عاشورا و..طعنه میزنن و مسخره میکنن و...

براشون دعامیکنم این لذت را بچشند.عزاداریه ما گریه نیست..عزاداریه ما برای اجر گریه هم نیست...

حب حسین ع و گریه بر آقا دل را نشاط میده, لذت معنوی داره,صفای روحه...

                                                    اگه بچشی تشنه ای هستی که همیشه دنبالشی

حتی اونهائیکه طعم حقیقتش را چشیدن هربار دنبال حس بهترش هستند.اگه اون حس خوبه نیاد توی دل آدم میلرزه که واااای خدا چرا مثل اون سال نشد؟چرا مثل اون بار نمیشم؟؟نکنه محرم تموم شه یک بار هم اون حال را نگیرم؟؟چه گناهی کردم که سنگین شدم و نمیشه؟؟یه جای کارم میلنگه انگار...

همینه که آیت الله العظمی بهجت میفرمایند چهل روز قبل ازمحرم چله ی گناه نکردن بگیرید که محرم رسید سوز دلتون زیاد شه.

نمیخواستن مارو غم بدن که!!میخوان بتونیم به اون حال خوشه برسیم

------------------------------------------------------------------------------------

پنحشنبه 22شهریور:

صد و چهل و نهمین روز زندگی پوریای عزیز

اولین محرم زندگی پارسا یادمه که با تلویزیون مراسم شیرخوارگان حسینی عزاداری کردم و دومین سالش خودمون هم سعادت داشتیم در مراسم باشیم.خیلی دلم میخواست پوریا راهم ببرم.هفته پیش به باباتون گفتم جمعه ی هفته ی بعد بریم.ولی وقتی نزدیک روز جمعه شدیم دیدم خیلی خستم.میخواستم به بابا بگم بذاریم سال دیگه بریم.ولی بعد ترسیدم سال دیگه شرایطش پیش نیاد.اونشب ساعت 2خوابیدم چون باید وسایل را آماده میکردم و صبح هم 5بیدار شدم که صبحانه آماده کنم.پارسا جونم هم هی بهانه میگرفتی که نخوابی و شب ساعت1خوابیدی و نذاشتی باباهم زودبخوابه.

فداتون بشم بااین لباسهای عزاداریتون نفسهای مامان

------------------------------------------------------------------------------------

جمعه 23شهریور:

صد و پنجاهمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز ساعت7صبح با مترو به سمت مصلی راه افتادیم.پارسا عاشقه متروست وخیلی خوشحال بود.قرار شد اونجا من پوریا را ببرم و پارسا با باباش بره.اولین مترو سواریه آقا پوریا بود.چون میدونستیم خیلی شلوغه و با ماشین نمیشه.توی مترو خیلی بچه بودن و معلوم بود برای شیرخوارگان دارن میرن.همونجاهم یه سربند نذری به پوریا دادن.توی خود مصلی باز به پارسا پوریا همان خانم سربند داد و توی خودمصلی هم سربند روپوش سبز دادند به پوریا

پوریاجونم چون صبح زود بیدارشده بود خوابش میومد ولی از سرصدانمیتونست بخوابه.فقطچندلحظه میخوابید

پ

چون حسابی بغلی هستی و همش هم دوست داری راه بری مجبور بودم دائم راه ببرمت.برای همین از یک گوشه ی سالن راه میرفتم.خیلی بچه ها توی اون سروصدا خواب بودن.خداروشکر بیقراری زیاد نکردی.همینکه راه میرفتیم راضی بودی جیگرمامان.حسابی توی دلم به ائمه ع و شهدای کربلا توسل کردم.مخصوصا حضرت رباب سلام الله علیها.عاقبت بخیر دنیاوآخرت بشی گل پسرم.

مراسمشون بنظرم در زمان پارسا جذابتر بود.خیلی حوصلم نگرفت تاآخر مراسم بشینم.بیشتر بوی سیاست میداد تا عزاداری برای علی اصغر علیه السلام.این روزها رنگ همه چیز عوض شده ولی نباید بذاریم توی دلهای ماهم عوض بشه.

برات سربند یا اباالفضل العباس بستم.چون دلم میخواد مثل حضرت عباس ع سرباز امام زمان خودت باشی پسرکم.عزاداری بر امام حسین ع باید باعث بشه ماهم هرکدوم به این فکرکنیم که با امام زمان خودمون چه میکنیم.ما عباسشیم و از یارانشونیم یا اگه آقامون بیاد خودمونم با رفتار الانمون توی گروه مخالفشونیم؟یه موقعهایی زیارت عاشورا میخونم به این فکرمیکنم که نکنه خودمونم شامل لعنهاش بشیم؟

 اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَآخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِكَ....

یا یه موقعهائی فکرمیکنم که من توی زیارت عاشورا بارها و بارها گفتم:

اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ وَ وَلِیُّ لِمَنْ والاکُمْ وَ عَدُوُّ لِمَنْ عاداکُمْ 

آیا واقعا در عمل اینجوری رفتار کردم؟؟؟با خودم قرارگذاشتم یعی کنم در برخوردهام هم این قرارم با امام حسین ع را رعایت کنم.

پسرهای عزیزم..

پارساجونم

پوریاجونم

آرزو میکنم عباس امام زمانتون عجل الله تعالی فرجه الشریف باشید..

آقامون برای ظهورش عباس میخواد...

یعنی اگر حضرت عباس در دوران ما زندگی میکرد و توی شرایط ما بود برای امام زمانش چه کار میکرد و چه کارنمیکرد؟

خدا کمکون کنه...

 

پوریای عزیزم توی مراسم شیرخوارگان توسل به آقا حضرت عباس علیه السلام کردم که دستت را بگیره و در دست امام زمانت بذاره.به حق خون شهدای کربلا و سرور و سالار شهیدان آقام امام حسین ع

حضرت عباس ع فقط حب به امام زمانش نداشت.خیلی از ماها حتی گریه هامون برای امام حسین ع و صدا زدنهامون برای امام زمانمون از حب است.نه اینکه بد باشه ولی عشق موقعی ریشه دار و اثربخش میشه که شناخت هم همراهش باشه.

فعلا چون پارسا کوچکه سعی میکنم عشق ائمه معصومین ع را به روشهای مختلفش در دلش جای بدم و در زمانهائی که ممکن میشه کمی شناخت هم قاطیش کنم.اولین شخصیت کربلاکه پارساجونم شناخت حضرت عباس ع بود.چون قبلا درسالهای گذشته درمورد سربازی امام زمان باهاش صحبت کرده بودم و امسال بهش گفتم حضرت عباس ع سرباز امام زمانش بوده و داستان ایشون را براش تعریف کردم.همش مراقب هستم نتیجه ی عکس نگیرم.شخصیتهای کربلا را بااحتیاط پیش میرفتم.مقداری سخته ولی یه تجربه ی جالب بدست آوردم.وقتی به شیرخوارگان رسیدم داستان حضرت علی اصغر ع را برای پارسا گفتم.پارسا چون داستان یک بچه بود خیلی استقبال کرد.از زبان حضرت علی اصغر ع میگفتم که میدونی عموم کیه؟میدونی بابام کیه؟میدونی کی ماروکشت؟ و... 

خیلی خیلی عالی جواب گرفتم.خب تجربه نداشتم وگرنه از اول از حضرت علی اصغرع شروع میکردم.راهی که مدتها بسختی میرفتم خیلی راحت رفتم و نتیجه گرفتم.پارسا عاشق علی اصغر ع شده وخیلی ارتباط برقرارکرده.این را بعنوان تجربه برای مامانهایی نوشتم که دوست دارند واقعه ی کربلا را برای بچه هاشون توضیح بدهند.

 

 

توی مراسم شیرخوارگان میخواستن باهامون مصاحبه کنند ولی من نخواستم.کلی هم از پوریا عکس گرفتن.

وقتی منزل اومدیم حسابی همه خسته بودیم.فیلم به وقت شام را گرفته بودیم منو بابا میخواستیم ببینیم.خیلی وقت بود باهم فیلم ندیده بودیم.ولی خب برای پارسا مناسب نبود.هی میگفتم پارسا توی اتاقت بازی کن.وقتی فهمید میخوام فیلمو نبینه حساس شده بود هی میومد.خلاصه آخرش توی اتاقش خوابش برد.پوریاهم خوابید.بعدش باباشون هم خوابش برد و برامون مهمان اومد بیدار شدید.پارسا را بغل کرده بودم بیدارش کنم آخه میترسیدم شب نخوابه.داشتم نگاه میکردم ماشاالله پسرم چه مژه هائی داره عشقم

 

 

شب هم پسرهارو بردم سینه زنی.پسرم حساااااااااابی طبل زد

آدمهارو نگاه میکردی میگفتی مامان آدم دستشو بذاره روی سینش یعنی چی؟میگفتم یعنی امام حسین ع حضرت عباس ع من بهتون احترام میذارم.پارساهم بعدش هی این کارو میکرد.یکی یکی اسم شخصیتهای مذهبی که میشناخت را می آورد میگفت من بهتون احترام میذارم.یکی از دسته ها زینب زینب میخوند.کمی در مورد ایشون هم با پارسا صحبت کردم.

اسفند که دود میکردن پارسا یکسره توی دودهاش بپر بپر میکرد.سعی میکنم این شبها بهت خوش هم بگذره.عشق که پیداکنه انشاالله هوشمندانه شناخت راهم درکنارش برات میذاریم که عمق بگیره.خداهم باید خودش کمک کنه انشاالله

 

 

------------------------------------------------------------------------------------

شنبه 24شهریور:

صد و پنجاه ودومین روز زندگی پوریای عزیز

امروز عصر پسرکم تنهائی رفت منزل آقاجونش و آقاجون کمکیهای چرخش را در آورده بود که دوچرخه سواری یادبگیره.ولی خب گویا حرف گوش نمیکردی و موفق نبودی.آقاجونت بهت گفته بود اگه امروز یاد بگیری هرموقع بخوای میبرمت استخر.اومده بودی خونه میگفتی مامان هیچوقت نگی کسی میخواد تورو ببره استخرها!!! این آقاجون خیلی بی عقله اصلا!!!حسودحسابی قاطی بودی.یه چک هم زده بودی تو گوش آقاجونت!

جدیدا کار بدمیکنی کسی دعوات هم نکنه خودت پشیمون میشی.کلی گریه کردی.هی میگفتی میخوام آقاجون ببخشه.زنگ زدم خونشون.آقاجون میگفت باشه بخشیدم.بازگریه میکردی میگفتی نه نبخشید!!!

تا توی رختخواب گریه کردی.از کارت پشیمون شده بودی.هرچی میگفتم بخشید اشکال نداره میریم خونشون ازش عذرخواهی کن باز گریه میکردی.

تاچندین ماه پیش خیلی دست بزن داشتی ومن خیلی ازین موضوع ناراحت بودم و هرچی روشهای تنبیهی وتشویقی را عوض میکردم فایده نداشت.ولی الان خودت اینجوری شدی که اگه بزنی عذاب وجدان میگیری هی خودت میگی ببخشید اشتباه کردم.یکبار منو زدی هی دستمو بوس میکردی.فدای شکل ماهت بشم عمرم

 

 

پسندها (17)

نظرات (16)