پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

هديه های آسموني

مرداد 97

1397/5/1 11:17
نویسنده : مامان
1,964 بازدید
اشتراک گذاری

آی که حسابی با این وبلاگ نویسی درگیرم!!خطاچشمک

ماه پیش حجم عکسها را خیلی پایین آورده بودم راحت باز بشه که البته گویا وضع بهتر نشده وتصمیم بر این شد که سال اول زندگی پوریا را مثل زمان پارسا هفته به هفته کنم.

واقعا با وجود گلهای عزیزم وبلاگ نویسی خیلی مشکله.خودم از خودم وقت قرض میگیرم!! تعجببه خودم میگم یه دقیقه وقت فلان کار رو میدی؟؟!!خنده

همش دلم میخواد کارهائی که برای پارسا انجام دادم برای پوریا هم انجام بدم .البته واقعا اونموقع شرایط خیلی فرق میکرد و یک بچه داشتم و اصلا با وضع الانم که خودم را در آینه نمیبینم قابل مقایسه نیست.شکرمیکنم خدارا که 3ماهش را توانستم مدیریت کنم و انشاالله با لطف خدای مهربون همه چیز بهترهم خواهد شد و توانم هم بیشتر خواهد شد و پوریاهم کمی باخودش بازی یادمیگیره و وقت بیشتری دارم.

از اول زایمانم با پوریا دوتائی میرفتیم روی ترازو جمع وزنمون62 بود.یعنی من هی وزن کم میکردم پوریا اضافه میکرد.الان پوریا نتونست به روند من برسه!!قه قهه من شدم 54 و پوریا احتمالا حدود 6500

کم نیار پسر..کم نیار!!خندونک

گاهی شب که میشه و مینشینم یا درازمیکشم انگار تمام بدنم میگه آخیششششششششششششش!!!خندونک

 

بنده خدا باباتون هم حساااااااااااااااااااااااااابی زحماتش بیشتر شده.قبلا از سرکارمیومد با پارسا بازی میکرد.الان از سر کار میاد بهش فرصت نفس کشیدن نمیدیم!! حالا بازی با پارسا..حالا نگهداری و کمک در کارهای پوریا...حالا هردوشون را بگیر من غذا بخورم و...

گاهی فکرمیکنم دربچه داری بیشتر زحمات مادرها به چشم میاد ولی واقعا کار باباها هم خیلی سخته.بیرون کار و توی خانه هم کار

بابای خوب

دستانت بوی زحمت,

چشمانت رنگ خستگی,

اما صدایت زنگ زندگیست....

دستانت,چشمانت و صدایت را عاشقانه دوست داریم

 

پارساجونم هنوز خیلی روی روابط بابات با پوریا حساسی.بامن کنار اومدی حس میکنی پوریا باید بغل من باشه و شیربخوره وبهش رسیدگی کنم.ولی با بابات نه.هی عصبی تر میشی وقتی بغل باباته و رفتارهای عجیب غریب میکنی.بابارو منحصرا هنوز برای خودت میدونی و همش دعامیکنم این حست کمتر بشه و یه نفسی به بابا بدی.باباحسابی بهت میرسه از راه میاد همش بهت محبت میکنه ومثل قبله وحتی بهتر وبیشتر.ولی خب حساسی دیگه عمرکم.تا بابات به پوریا مثلا میگه نه گریه نکنی, تو سریع میگی بابا کوچک بودم به منم همینومیگفتی؟؟

یااینکه شروع میکنی الکی گریه کردن...

 

 

پانزدهمین هفته از زندگی پوریای عزیز از یکشنبه31 تیر تاشنبه6 مرداد بود....

 

دوشنبه 1 مرداد:

صدمین روز زندگی پوریای عزیز

با پارسا جونم چراغ راهنمائی برای بازیهاش درست کردیم.هرکسی برای خودش

پوریای عزیزم همچنان شبها بدخوابی میکنه ونهایت هر یکساعت بیداره و روزش هم از6صبح آغاز میشه.داری باهام صحبت میکنی اینجاها.

همش بهت میگم "زندگی" ,"فرشته","ای زندگی سلام" میترسم چندروز دیگه فکرکنی اسمت فرشته یا زندگیه!!

توی تیر ماه وبلاگمون به لطف دوستدارانتون محبوبترین بود

اینم شروع تحصبل پوریاجونم و اولین کتابهاش:

پوریاجونم چندروزیه توجهت به پاهات زیاد شده و همش حرکت میدی و نگاهشون میکنی

ولی از هرچه بگذریم دست خوردن یه کیف دیگه داره اونم اگه چهار انگشتی باشه

پارساجونم وقتی نیستی انگار یه تکه از وجودم نیست.همش منتظرم بیای.خیلی خوشت میاد از مهدمیای برات خوراکی وکارتون میذارم.میگی مامان ازم پذیرایی کن!خنده

گاهی از قبل آماده میکنم ومیام دنبالت

دیروز به بابات گفته بودی برات پفیلابخره وبابات شب دیر اومده بود ولی برات خریدکه خوشحالت کنه.نیمه شب که بردت دستشویی گفتی سلام بابا پفیلاخریدی؟باباهم نشون داد که خریده و باز خوابیدی.وقتی ازمهد اومدی گفتی وای خداچقدر بابای مهربونی دارم!

برات فیلم تولدت توی مهد را گذاشتم ببینی

امروز کلاس بلزت طولانی شد و با پوریا خیلی منتظرشدیم وحسابی خسته شدیم.صدات را میشنیدم داشتی نتها را تکرار میکردی.خیلی هوا گرمه .موقع برگشت تا پوریا را گذاشتم روی زمین خوابش برد.همیشه یه زیرانداز بالش آماده میکنم که از راه میام بذارمش جای خنکی که البته بادمستقیم هم نخوره که بچم گرمازده نشه.همیشه هم تالباس دربیارم گریه میکنی و شیرمیخوای.فکرکنم گلوت خشک میشه توی گرما.مثل ماکه دلمون آب میخواد.اینسری سریع خوابیدی.پارسا میگفت مامان پوریا مرد؟؟؟گفتم نه مامان خدانکنه.خوابیده.میگفتی آخه اینجوری نمیخوابه هیچوقت فکرکنم مرده!!تعجبنشونت دادم نفس میکشه خیالت راحت شد

راستی وضع نقاشیهات توی مهدخیلی بهتر شده.خودم حسابی برات انگیزه درست کردم و باعث شده رنگ آمیزیت و وصل کردنهات بادقت و حوصله ی بیشتری باشه

امروز صبح اصرار داشتی برای یکی ازخانمهای مهد کادوببری.ول نمیکردی.یه صلوات شمار توی خونه داشتیم و دوتاقلب چوبی دیوارکوب .دیگه چیزی نبود.گفتی همینو میبرم.بعد اصرار داشتی کادوکنم!آخه چیزی نبود کادو بشه!میگفتی میخوام بدم خاله آتنا.صبحها خاله آتنا بچه ها را آماده میکنه ولی مربیتون نیست.میگی مامان عاشقشم.چشمم روشن!!!

دیدم شاید مربی خودت ناراحت بشه تصمیم گرفتیم برای اون هم یه چیزی بخریم ولی همه جابسته بود.آخرش از بقالی یه عطر کوچولو برای مربیت گرفتیم.وقتی بهش دادی ازت تشکرکرد وگفت انقدر مامان را توی زحمت ننداز.بجاش هرچی گفتم بگو چشم ازهرکادوئی بهتره!!

قشنگ معلومه کل مهد را کلافه کردی با شیطنتهات.هرکی رامیبینم محترمانه میگه شاکی و کلافس!!به بابات میگم باورکن به حرمت مادوتا نگهش داشتن!!قه قهه ولی خب از باهوشیت هم حسابی میگن.موندن ازدستت چیکارکنن احتمالا.میگن اول باهوش و درس خونه کلاسشونه.

بعدهم رفتی بالا و کادو را به خاله آتنا دادی.صبحها براتون آهنگ میذارن ورزش میکنید.توی تلویزیونش دیدم داره برات باآهنگ میرقصه!

خیلی دوستت داره وهمش بغلت میکنه و باهات بازی میکنه.

 

پارساجونم نمیدونی چقدر حرف میزنی وسوال میپرسی.گاهی حس میکنم از سرم واقعا داره مثل موتور سوخته دود بلندمیشه.همه حرفهای آدم را ضبط میکنی که یه جائی بزنی آدمو!!!دیروز میخواستم یه پولی برای صدقه بذارم گفتی مامان پول بده بندازم قلکم.دلم نیومد از ذخیره های صدقه ام بندازم.اومدم پولم را با پولهای سکه ای قلک قبلیت که بابات میخواد برات بانک بذاره عوض کنم که قاطیشون کردی!مجبور شدم اینهمه سکه را از اول بشمرم.هی حرف میزدی نمیذاشتی.

میگفتم

-پارسا جان مامان یه کم ساکت باش لطفا دارم پولهارومیشمرم.

:چرا؟

-چون شما قاطیشون کردی

:خب مگه چی میشه؟

-همه ی پولها مال من نیست که.نباید قاطی میشد

:مامان ببخشید

-اشکال نداره عزیزم.میشمرم درستش میکنم

:منم میخوام بشمرم

-بشمر عزیزم هر 5 تا200 تومنی را یکجا بگذار بشه1000تومن

.................کمی شمردی دبدم داری 200 و100 تومنی را باهم میذاری.

-پارسافقط200 تومنیها را بذار.توش 100تومنی نذار.

:چرا؟

-چون جمعش1000 نمیشه.میخوام هر1000تومن یکجاباشه بشه راحت بشمریم.

:چرا1000نمیشه خب 5تاست.

-چون صدی کمتر از دویستیه.باید دوتا صدی بذاری که بشه دویست

:پس من 6تائی میذارم

-باشه درسته

:مامان خسته شدم خودت بشمر!!!

................و بعد شمارش شده هات را به هم زدی

-پارساجان بذار بشمرم مامان باز قاطی شدکه

:خب من دیگه دست نمیزنم خودت بشمر

-پس یک دقیقه ساکت باش بشمرم

:مامان شد؟

-چی؟

:یک دقیقه...شد یک دقیقه؟

-نه

:الان شد؟؟؟کی میشه؟؟

-هرموقع عقربه کوچک قرمزه بره بالا

:الان بالاست مامان

-هرموقع دوباره بره بالا

.....چندلحظه نگاه به ساعت....

:مامان چرا باید بره بالا که بشه یک دقیقه؟؟

-از هرموقع که حرکت کنه 60 بار حرکت کنه میشه یک دقیقه

....پارسا شروع به شمارش میکنه...

:مامان خیلی زیاده

......واقعا چند بار از اول شمردم بین حرف زدنهات فراموش کردم باز از اول

:مامان رفت بالا یک دقیقه شد.شمردی تموم شد؟

-نه

:چرا؟

-چون قرار بود توی یک دقیقه هیچی نگی.همش حرف زدی که

:چرا حرف بزنم حواست پرت میشه؟خب بشمر دیگه جواب منم بده

-ایندفعه یک دقیقه اصلاهیچی نگو بشمرم تموم شه.نمیتونم هم بشمرم هم جواب بدم.

:چرا؟

-چون تمرکزم به هم میریزه

:تمرکز دیگه چیه؟

-یعنی آدم فقط حواسش به یک چیز باشه

:چرا باید فقط حواست به یه چیز باشه؟

-چون آدم حواسش به چندجا باشه ممکنه اشتباه کنه.آدم باید یه کار رو بادقت انجام بده

:باشه دقت کن!

...باز نگاه به ساعت....

:اه مامان چقدر یک دقیقه زیاده خسته شدم

...من ادامه ی شمارش...

:مامان نمیشه هنوز یک دقیقه نشده حرف بزنم؟؟

-کچلفشارسوتپارساجان بذار بشمرم عزیزم.اصلا بعدا میشمرم

:نه بشمر بشمر

..من ادامه ی شمارش..

:مامان خسته شدم هی ساعتو نگاه کردم.میشه توبهم بگی  کی یک دقیقه شد؟

...من با سر اشاره میکنم که بله و ادامه ی شمارش..تو هم درازکشیدی گفتی آخیش یه کم استراحت کنم.

:مامان یک دقیقه شد ولی نگفتی

-مگه تو از روی ساعت نگاه کردی؟

:بله یواشکی نگاه کردم.چرا نگفتی؟

-داشتم میشمردم حواسم پرت شد

:خب تمرکز کن!!!قه قههقه قهه

واقعا شاید نیم ساعت طول کشید تا شد من بشمرم!!!

 

 

خیلی هم حاضرجوابی!

مثلا ماه پیش مدتها باهات درمورد حضرت عباس ع صحبت میکردم.امروز بهت میگم انشاالله حضرت عباس ع دستگیرت باشه.میگی یعنی چی؟میگم یعنی دستت را بگیره.میگه یعنی بمیرم؟میگم چرا بمیری؟میگی خودت گفتی حضرت عباس الان توی بهشته.یعنی دوست داری من الان بمیرم برم بهشت؟؟!!باز کلی برات توضیح دادم که توی دنیا کمک حالت باشه و...

 

یا دیروز درمورد بازنشسته شدن کلی ازم سوال پرسیده بودی و از افراد فامیل میپرسیدی که کی بازنشسته است و...

توضیح دادم 30سال افراد کارکنن بازنشست میشن و تقریبا سنشون بالا رفته پیر شدن و..

امروز یه پلیس توی راه دیدی.میگفتی مامان پلیسهاخونه دارن؟گفتم بله پلیسی شغلشونه بعدش میرن خونه.مثل عمو احمد که پلیسه ولی میریم خونشون.گفتی عمو احمد ماشین پلیس داره؟گفتم الان بازنشست شده قبلاهاکه سرکار میرفت ماشین پلیسی سوار میشد.گفتی پس چرا بازنشست شده پیر نشده؟؟گفتم مامان 30 سال کار کرده.خب زودتر توی جوونیش30سال کارش را شروع کرده....

باز شروع شد...

پس چرا تو گفتی.....

مگه اوندفعه نگفته بودی و....

یعنی انگار ضبط میکنی هی مچ منو بگیری.

چزا آقاجون بازنشست شده هنوز سرکار میره؟؟

میگم چون حقوق بازنشستگیش کمه.

میگی پس کسی حقوقش کم باشه هیچوقت بازنشست نمیشه؟؟یعنی باباجونی حقوقش زیاده؟؟

میگم مامان جان هرکی به خرجش بستگی داره.مانمیدونیم که شاید یکی خرجش کمتر باشه یکی بیشتر.یکی حقوقش بیشتر باشه یکی کمتر و...

مامان چیکارکنیم حقوق بازنشستگیمون زیادبشه؟؟؟

متفکرمتفکر

پارساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااکچلفشارگیجهیپنوتیزمخستهترسو

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 2 مرداد:

صد و یکمین روز زندگی پوریای عزیز

 اینم شروع یکروز برادرانه ی خوب

این عکس پارسا در صد و یکمین روز زندگیش بوده.واقعا به هم شباهت دارید به نظرم

چون فردا میلاد باسعادت امام رضا ع است برای پارساجونم داستان ضامن آهو راتعریف کردم.بازمنو سوال پیچ کردی که اگه امام رضا توی مشهد توی ضریحه که مامیریم سر بزنیم پس چجوری بهشت هم هست؟؟هنوز خاک کردن مرده رانمیدونی.چون میدونم پس سوالاتت برنمیام وترس هم دارم از مردن بترسی سعی میکنم خودمو درگیرنکنم تافرصت شه مطالعه کنم روش اصولیش را یادبگیرم ولی هی میگفتی امام رضا الان کجاست؟میگفتم توی بهشت پیش حضرت عباس ع.میگفتی پس چجوری مشهدهم هست؟میگفتم تنش توی مشهده ولی روحش توی بهشت.خیلی هنگ کردی ولی باقصه ی مسموم شدن حضرت حواست را منحرف کردم.

 

گاهی پوریا را میذارم روی مبل که منو ببینه و بتوانم توی آشپزخانه کمی کارکنم

پارساجونم حسابی چایی خوره!! البته نمیخوریها ولی اگه شرایش باشه مایلی.برای همین گاهی که چای هوس میکنی بهت نه نمیگم.اینجاهم داری با تیتاپ میخوری.نوش جونت نفسسسسسسسسسسسسسس

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چهار شنبه 3 مرداد:

صد و دومین روز زندگی پوریای عزیز

امروز ولادت امام مهربونمون امام رضا ع است.امام رضا جونم دلم برای شب زنده داری توی حرمت یه ذره شده.آخرین بار که رفتیم مشهد یک شب تاصبح بابا پارسا را نگه داشت ومن موندم حرم وصبح اومد دنبالم.فعلا شرایط همچین زیاراتی فراهم نیست.از دور سلام امام مهربونم.دلم مثل کبوترها توی حرمت پرمیزنه.ضامن عاقبت بخیری پسرانم باش یا ضامن آهو

خدایا به حق امام رضا ع...

آیت الله مجتهدی تهرانی(ره) می گوید:هر وقت به مشهد مشرف شدید این جمله را از من داشته باشید که آقا را سه بار به جان امام جواد (ع)قسم بدهید.امام رضا(ع) خیلی به امام جواد(ع) علاقه داشتند.

 

آقاجانم..امام رضای عزیزم..از دور قسمت میدم به جوادت(ع),قسم به جوادت(ع),قسم به جوادت(ع)

خودت ضامن عاقبت بخیری فرزندانم در دنیا وآخرت باش...فرزندانم را یاری کننده دین و صاحب الزمانشون(عجل الله تعالی فرجه الشریف) قرار بده.

 

امروز صبح خوبی را شروع کردیم  و پارسابابت اینکه خیلی عیدامروز را برایش بزرگ کرده بودم شاد ازخواب بلند شد.برای اولین بارهم درمهدش میخواست کلاس رباتیک بره و ذوق داشت.یک جعبه شکلات هم برای پخش کردن بین دوستان ومربیهات به مهد بردی

بعد هم منو پوریا به منزل آقاجون رفتیم.اینجا پوریا داره با صحبتهای مامان جونش واکنش نشان میده وحرف میزنه مثلا

بعدهم من رفتم برای پارسا بازی رازجنگل عیدی خریدم و یه هدیه هم برای پوریا ویکی هم برای خودم خریدم ومامان جون موقع اومدن به مهد برای برگشت به پارسا داد که به ما عیدی بده

 

امروز بعداز ظهر ازمهدت زنگ زدن که باز دوستت آنیسا گازت گرفته وحتما رسیدگی میکنن وعذرخواهی کردن.آخه هفته پیش هم پشتت را گاز گرفته بود و بابا زنگ زد مهدت که حالا گاز واینچنین وقایع مهم نیست ولی حواسشون باشه خدای نکرده اتفاقهای بدتر وغیرقابل جبرانی نیوفته.چون گویاخیلی باهم شیطنت میکنید وکل مهد کلافن از دستتون.به مربیت گفتم پارساهم این کارها رو میکنه؟با کلافگی چند بار گفت چی بگم چی بگم!!خیلی شیطنت میکنه.

انگار یک نفر بهش گفت چیزی نگو!!به بابات میگم اینها حرمت مارونگه میدارن هیچی نمیگن!!زبان

فکرمیکنی فعلا بابات این قضایا را نمیدونه.بابات با داستان برات تعریف میکنه وغیرمستقیم سعی میکنه یادت بده چطوری رفتارکنی ومنم هرجوری از دستم بیاد تشویق و تنبیه و...

ولی فعلا طی این چندهفته همچنان همونی و بهتر نشدی.دلم برای مربیهامیسوزه خدابهشون قوت  و اجر بده

من از بدو تولد پارسا این جمله ی آقامون توی ذهنم بود وسعی کردم پارسا بچگی کنه وبازی کنه و...

ولی الان خودم موندم که پس کی قراره این تشنگیه بازی کردن سیرابی داشته باشه.پارساجونم انقدر بازی میکنه که اصلا نمیتونه وقت بذاره غذا بخوره و درس گوش بده و....

گاهی خیلی نگران میشم...

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه 4 مرداد:

صد و دومین روز زندگی پوریای عزیز

امروز نامزدی پسرعموی عزیزتون بود.خیلی خوش گذشت.انشاالله خوش بخت وعاقبت بخیر باشند وهمیشه شاد ببینیمشون

توی مسیر رفتن چون باخانواده باباجونی و عمواردشیرت توی یک ماشین جانمیشدیم آزانس گرفتن و دوماشینه رفتیم.وااااااااااااای که پارسا کشت منو نوی مسیر!! همش دنبال ماشین اونها میگشت ومیپرسید الان کوشن؟؟هی میگشتم بین ماشینها پیدامیکردم.بازمیگفت گم نشن.چرا اون ماشینه اومد بینمون.اگه گم بشن آدرس را بلدن و و و و .....

هی سعی کردم با آرامش براش توضیح بدم که آدرس دارند و طبیعیه نمیشه این مسیر را پشت سر هم بریم بینمون ماشین میاد ولی نزدیکیم به هم و...

ولی مگه فایده داشت!! اصلا تا برسیم یک لحظه به مغز من استراحت نداد بسکه هی گفت و پرسید و توضیح دادم.

هوا هم بینهایت گرمه این روزها و پوریا هم خواب بود وگرمش بود ومیخواستم بادش بزنم ولی چون بادبزنم شبیه مال مامانم بود پارسافکرمیکرد برای اونه و گرفته بود نمیدادش!!خلاصه خیلی شروع عالی ای داشتیم!!!شاکیوقتی پوریا بیدارمیشد فقط با شیرخوردن آروم میشد وچون گرم بود میچسبیدیم به هم وکلافه تر میشد.هرچی میخواستم پارسا بیدارش نکنه فایده نداشت و هی بیدارش میکرد.الکی خودشو زده به خواب مثل پوریا!

توی مهمانی پوریاکمی به صداهای زیاد واکنش میداد وبابامیبردش بیرون و پارساهم دنبالشون میرفت.

توی مهمانی خیلیها پوریا را بغل کردند وخداروشکر پسرم بیشترش راهمکاری میکرد اذیت نمیکرد.البته آخرش را خرابکاری کرد همش به گریه بود!!ولی بااینحال بعضیها دوست داشتن بغلش کنند و ازم گرفتنش.

پارساهم که لازم به توضیح نیست مثل همیشه کاملا آروم !!قه قهه

ولی عکسهای خوبی ازت گرفتم

اولین باری بود که پارسا در مراسمی اینچنینی میرقصید.اول برای من که داشتم پوریا را شیر میدادم داشتی یه گوشه میرقصیدی.بعد زنعموت آمد و یخت وارفت برای اون رقصیدی و بعد عزیزی باباجونی بهت شاباش دادن دیگه گرم شدی!!!عموها و بابات هم بهت شاباش دادن وحتی باعموت درکنار عروس داماد رقصیدی.جوگیر هم شده بودی و میخواستی شاباشهات را به عروس بدی!!من گفتم بده آخه پولهاش خرد بود وشاید اینجور به نظرمیومدکه ما دادیم.خودت عاشق عروس هستی و این عروس هم که حسابی گرم ومهربان بود وناز وبغلت میکرد وحواسش بهت بود وخیلی خوشحال بودی.

با علاقت به رقصیدن موافق نیستم ولی فعلا سعی میکنم زیر بنایی دیگه غیرمستقیم برات بسازیم که موضع گیری نکنی.البته فکرکنم شاباش گرفتن بیشتر ذوقت را زیادکرد.به هرحال توی شرایطی هستیم که همه جور دور و برت هست و میترسم واکنشی از سمتم راهت را خراب کنه.

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جمعه 5 مرداد:

صد و دومین روز زندگی پوریای عزیز

امروز شاباشهایی که دیروز گرفته بودی را ریختی توی قلکت!

یکی از سرگرمیهای عصرهای پارساجونم این شده که چراغهارا روشن کنه و یکدفعه خاموش کنه!!آخه وقتی چراغها خاموش میشه پوریا چشمهاشو گرد و درشت میکنه و پاسا غش میکنه از خنده!خنده

امروز اصلا حال و انرژی نداشتم.واقعا به این نتیجه رسیدم هرموقع خودم کاملا روبراه نباشم پارسا بیشتر از همیشه بدقلقی میکنه و پوریاهم بیشتر بیقراری.

ولی خب همیشه که آدم شارژ نیست.وزنم بازهم یک کیلو کم شد و 53 شدم!!یک کیلو دیگه کم بشم رسیدم وزن زمان ازدواجم!! یعنی از بعد زایمانم الان9کیلوکم کردم.طی 3ماه.شیردهی و محدودیتهای رژیم غذاییم بخاطر حساسیت پوریا وفعالیت بدنی شدیدم در روز و کم خوابیهای شبانه احتمالا باعث اینموضوع شده.واقعا ازصبح که بیدار میشم تا شب فقط دقایقی راحت نشستم وهمش در حال فعالیت هستم.

خب گاهی کم میارم دیگه.هرچند دوست ندارم و دلم میخواد دائم پرانرژی باشم.

یه مسئله ای که هست اینه که کارهای من اینروزها حجمش زیاده و فشردست و تند تندمشغولم.ولی برخلافش پارسا خونسردددددددددددددددددددددددددددد.

دوساعت برای غذاخوردن درهروعده وقت میذاره, دوساعت درس خواندن,کلی مسواک زدن و...

روزهایی که مهد میره که دیگه هیچی.چی بگم.از یک ساعت قبل دارم پوریا را شیرمیدم وعوض میکنم و خوارکی پارسا ولوازمش را آماده میکنم و خودم حاضر میشم و...که پارسا بابت این مسائل دیرش نشه.بعد بسختی پارسا را بیدارمیکنم و تا راه بیوفته هی بهانه ی دستشویی رفتن و بازی کردن با پوریا و...

راه برگشت هم توی گرما بهانه گیری و راه نیومدنهای پارسا و...

همش باتمام وجود سعی میکنم همه ی این چیزها شیرین به دلش بنشینه و زده نشه.ولی گاهی هم خستگی بهم غلبه میکنه و رفتارهایی انجام میدم که خودم میدونم صحیح نیست.

واقعیت اینه که خیلی دارم از خودم میذارم که همه چیز را برسونم و به خیر و خوشی بگذره.ولی بینهایت به یه استراحت و آرامش حساااااااااااااااااااااااااااااااااابی نیاز دارم که به قول خواهرم حالا حالاها فراموشش کن!!!هههههههخندهقه قهه

انقدر همش کار دارم که استراحت هم میخوام بکنم اصلا بهم نمیچسبه.همش هولم پاشم یه کاری انجام بدم یا دارم خوابشو میبینم!خنده

بابت حساسیتهای پوریا برای صبحانه چیزخاصی نیست که بتوانم بخورم و از اون نان بدون گلوتن باخرماهم حسااااااابی خسته شدم.یعنی هرکاری میکنم بتونم بخورم نمیشه انگار حالم میخواد به هم بخوره!یا باید غذا بخورم یاهیچی.که البته صبحهایی که پارسامهد میره اکثرامیشه هیچی چون ازقبلش که مشغولم و بعدشم پوریاخسته شده کلی باید به اون برسم و کم خوابیهای شب قبل و...

حسی نمیمونه خلاصه.

روزچهارشنبه که منزل آقاجون بودیم ورفتم بیرون که برای پارسا عیدی بخرم توی خیابان چشمهام سیاهی رفت و شاید نیم ساعت بیشتر شد که روی پله ای نشسته بودم وهربار میخواستم بلندبشم نمیشد و سرم گیج میرفت.از یه خانومی خواهش کردم برام یه آب سیب بخره.هرچند اینجور مواد هم برای پوریاخوب نیست ولی چاره ای نبود.حالم خیلی بد بود و چیز بهتری به ذهنم نمیرسید.بعدش هم که خونشون رسیدم کلی شربت قند ونمک خوردم تابهتر شدم و چندساعتی همون حال بودم.

بیشتر مفصلهای بدنم درد میکنه مخصوصا مچ و ساعد و زانوی چپم.داشتم فکرمیکردم چرا بیشتر چپها درد میکنه.حتی ساق پای چپم خیلی دردمیکنه.بعد به این نتیجه رسیدم احتمالا علتش اینه که من همش پوریا را سمت چپ بغل میگیرم و با دست راستم مشغول کارهستم.البته سیاتیکم سمت راست ناراحته که این از سالهای قبل گاهی عودمیکرد و همون سمت بود.

پارساهم که ماشاالله پرانرژی و پرصحبت و پوریاهم بغلی شدیددددددددددددددددددددددددد

خلاصه فعلا شرایط اینجوریه.به قول بابابزرگم صد سال اولش سخته صد سال دوم سرازیریه!!قه قهه

خیلی یاد این جملش میوفتم خندم میگیره.آخه صدسال اولش سخته را همه میگن.ولی اینی که ازخودش اضافه میکنه صد سال دوم سرازیریه منو خنده میندازه.خودشم بالبخندمیگه.آرام

درسته که شرایط الانم خیلی سخته ولی  مسائلی عادیه که شاید هرکسی با بچه دار شدن باهاش روبرو میشه و برای همه گذشته برای ماهم انشاالله به شادی و سلامتی خواهد گذشت.همینکه شادی و سلامت اعضای خانواده ی 4نفریمون را میبینم من هم روبراهتر میشم وخداروشکرمیکنم.

همش به خودم میگم اگه تو کم بیاری بقیه ی اعضای خانواده هم سرحال نیستن وحال همه به هم میریزه.

مثلا درسته پارسا واقعا به چندنفر برای نگهداریش نیاز داره وخیلی شیطنت داره و سوالهای فراوان و پرحرفی بیش از اندازه و... ولی روزهائی که توان روحی جسمیم بالاتره بهتر کنارمیام و کمکش هستم.وقتی من گاهی خودم تاحدی توانم پایینه که سرگیجه نمیذاره راه برم یا بارها وسیله از دستم افتاده و..شاید توقع اینکه بتونم براش وقت بذارم و شادوسرحال باشم و پاسخگوش باشم خیلی بجا نباشه.

البته نه اینکه کسی ازمن گلایه کنه یا توقع داشته باشه.خودم همش باخودم درگیرم وشاید این مطالب راهم برای آرامش خودمه که مینویسم.شب که همتون میخوابید ولحظاتی بعد ازکارهام طول میکشه تابخوابم به اتفاقهای روز فکرمیکنم وگاهی مثل امروز خودمو سرزنش میکنم که چرا ناراحت شدم یا بیشتر صبوری نکردم و...

ولی بعدش با افکاری اینچنینی خودمو توجیه میکنم و بااینحال آخرش ناراضی ازخودم میخوابم.چون بنظرم توی هر شرایطی یه مادر نباید کم بیاره!!خسته

 

قه قههخندهاینو نوشتم یادم افتاد یکی هست همش ازم گلایه کنه!! بابام.انقدر این آقاجونتون نوه دوسته که فقط شماهارومیبینه.انگار من را پرستار مزد بگیر برای نگهداری بچه میبینه که هی تذکر میده!!بسکه دوستتون داره.اون هفته با مامان با ماشین حوالی مهد پارسا پارک کرده بودن که وقتی پارسا وارد مهد شد من سواربشم و با مامانم بریم خونمون.آخه اگه پارسا ببینتشون کل زمان مهد فکرش اینه که کاش اونم پیش ما بود.من هم پوریا را با دست چپک بغل کرده بودم و کیفم و وسایل پارسا روی شانه ی راستم بود وباهمان دست راستم دست پارسا راهم گرفته بودم.بعدا کلی اعتراض داشت چرا پوریا را اینجوری بغلش کردی پست بچه را نگه دار یکدفعه برنگرده!!!!

ببخشید مگه من چهاردستم آخه!!!تعجب

گفتم بابام غصه دخترشو خورده بچم خسته میشه و...!!!ههههه

اصلا حالاکه اینطور شد:

چشمکچشمکخنده

 

همیشه یه جمله ای را میگم که آن چیز که تو را نکشد تو را محکمتر میسازد.

زمانیکه فقط یک بچه داشتم راکه با الان مقایسه میکنم میبینم چقدر واقعا محکمتر و پرتوانتر شدم.تحملم بالاتر رفته.الان افرادی رامیبینم که یه بچه به سن وسالهای پوریا دارند همه زندگیشون درگیر وحتی مختل شده وبه هیچی نمیرسن.حالا فکرکن بهشون بگیم تصورکنید الان یک بچه ی شیطون 5ساله هم دارید که این میخواد.شاید به نظرشون ممکن نیاد یاخیلی سخت باشه.ولی آدمی اینجوریه دیگه.صبر میکنه و توانش بالامیره.من الان فکرمیکنم اونموقع که فقط پارسارو داشتم چرا وقت کم میاوردم؟؟بایک بچه که خیلی راحته!!!ههههههههههههههههههمتفکرخنده

خلاصه که امشب خیلی ناراحتم.شام هم نخوردم انقدر کسل بودم.ازخودم ناراحتم که باز خستگیها بهم غلبه کرد.گریهکچلعصبانیدلشکسته

 

هی به خودم  میگم باهمه ی این شایط تومیتونی تومیتونی تومیتونی فردا را روزبهتری برای همه ی اعضای خانواده کنی و نباید کم بیاری.منتظرخدا جونم کمککککککککککککککککککککککککککککککککک والبته شکرت

قبلا میگفتم بنظرم سخت ترین کار دنیا بچه داری و تربیت درسته یه بچس.

ولی الان حرفمو پس میگیرم.بنظرم سختترین کار دنیا مریض داریه اونم  اگه مریض یه بچه باشه.توی تلویزیون در برنامه ی حالا خورشید یک بچه ی مریض دیدم واقعا چقدرررررررررررررررررررررررررررررررررررررر سخت و پدرمادر چقدررررررررررررررررررررررررررررررر پرتوان.

خدایا من الان ازخودم شرمندم

امروز یکبار بابت اینکه پارساموقع غذاخوردن هی طول میده وبازیگوشی میکنه باهاش دعوام شد.قبل ازتولد پوریا برای پارسا جاافتاده بودکه غذاش راخودش سرسفره بخوره.ولی با تولد پوریا ,هم دلش میخواست خودشو لوس کنه یا وقتی براش بذارم بهش غذا بدم مثل قدیم هم اینکه من واقعا فرصت اینکه یکساعت برای هروعده غذایی کنارش بنشینم و ترفند بزنم غذابخوره رانداشتم و البته هنوز هم ندارم.برای همین پارسادیگه خودش غذانمیخورد وغذا را دهانش میگذاشتیم.بابا اصرار داره که هرجور هست این روال ادامه پیداکنه که پارسا عادت کنه.ولی من واقعا توی این شرایط فشرده ی زندگی تحمل وصبر اینکه بخوام با پارسا بحث کنم یا وقت بذارم غذاشو بخوره ندارم.اونجوری تایک وعده را تمام کنه چندساعت نگذشته نوبت وعده ی بعده و میبینی بخش زیادی از روز صرف اینموضوع شده که ازنظرمن اولویت کارهای این زمان زندگیمون نیست.اماخب میدونم اینکه پدر ومادر باهم در زمینه ای تربیتی مخالفت کنن اثرخوبی روی بچه نداره و اجبارا کوتاه میام ومیپذیرم و از درون البته حرص میخورم وبرای همین گاهی با پارسا دعوام میشه که بشین بخور و بازی نکن و...

درمورد ازشیرگرفتن یا از پوشک گرفتن و...همه ی مطالب اولش اینو نوشته که بهترین زمانش موقعیه که اول خودتون آمادگی اینکار را ازنظرتوان جسمی روحی داشته باشید وگرنه باشکست مواجه میشه.من فکرمیکنم هرکاری برای بچه همینه.چون هرتغییری باکلی موضع گیری مواجه میشه و باید توان تحملش یاحداقل وقتش وجود داشته باشه.

پارسا بعد از ورود پوریاهمش میخواد باراههائی نازکنه ومطمئن بشه ماها خریدارشیم و بنظرم بازی درآوردنش در غذاخوردن هم همینه و بزودی خوب میشه.

آخ که چقدر امشب چرت وپرت نوشتم!!خودم میدونم!!چشمکخطا

خیلی خستم.بهتره برم بخوابم...

خدایا شکرت

ولی بازهم توان بیشتر ازت میخوام مهربونم

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شنبه 6مرداد:

صد و دومین روز زندگی پوریای عزیز

آخ آخ آخخخخخخخ بسکه دیشب نشستم چرت و پرت نوشتم توی وبلاگ و دیرخوابیدم صبح که پوریا را شیرمیدادم روی مبل خوابم برد و نزدیک بود مهد پارسا دیربشه.الهی قربونت برم پاسای من.بدو بدو هول هولی حاضر شدی ومیگتی اشکال نداره مامان!

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

یکشنبه 7مرداد:

صد و سومین روز زندگی پوریای عزیز

پوریای عزیزم دیگه قشنگ دستشو به نیت وسیله ای که میخواد دراز میکنه.گاهی شیبدار مینشونمت و جلوت چندتا وسیله میذارم مدتی سرگرمی.ولی همیشه با گریه تموم میشه چون میخوای بخوریشون ولی نمیذارم یا بزرگتر از دهانته مثل توپ و گریه ات میگیره عزیزکم

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

خیلی دلم میخواست پارسا دیگه شهریور مهد نره.هم واقعا بگم برای خودم خیلی سخت بود.صبح باید زودتر بیدارمیشدم و شرایط با پوریارفتن و پارسا را رساندن فراهم میکردم و برگشت خیلیییییییییییی هوا گرم بود پارسا راه نمیومد وپوریا گریه میکرد و... هم بخاطر پارسا.دلم نمیخواست تابستونش انقدر فشرده مشغول باشه.باباخیلی راضی نبود میگفت مهد بازیه و حیفه نره.خلاصه باهم کنار اومدیم قرار شد فقط کلاس بلزش را بره و روزهای شنبه را..

بعدش فکرمیکردم وااااااااااااای هنوز 3روز درهفته باید راهی باشیم.البته اگه واقعا بنظرم مهم و بافایده و ضرور بود جدی پاش می ایستادم.ولی نظرم این بودخیلی خروجی نداره و خستگیهاش برای منو پارسا پوریا بیشتر از فوایدشه

خلاصه خدا صدای دلم را شنید!!! اتفاق بهتری افتاد...مهدشون پیام دادند که بعلت جابجائی و عدم تمدید قرارداد ملک شهریور ماه مهدتعطیله.

یوهوووووووووووووووووووووو

آخرین روز مهدت روز قبل از عید قربان بود.براتون با پفیلا گوسفند قربانی درست کرده بودن!!!من و پوریاهم برات گل خریدیم و گل را دادم دست پوریا که بهت بده.حالا دم مهد میخواستی گل را ازش بگیری پوریامحکم گرفته بود ول نمیکرد!!هی میگفتی ممنون داداش گلم!میخواستی گل را بگیری ولی پوریا سفت گرفته بود!!قه قهه

هرچی کادوهم داده بودیم به مهد اونرو بهت دادن.گفتی مامان برام چی میخری تو؟فرشته ام برام چی میخره؟خلاصه برات یه CDکارتون و ماشین اسباب بازی خریدم.اینجاهم داری با وساسلت بازی میکنی.کیف کردی.

میخواستم یه فایل خیلی خوب درست کنم که مسئولین ومربیان مهد برات یادگاری بنویسند.ولی لپتاپ خراب شده بود.خلاصه یه برگه هول هولی درست کردم و صبح آخرین روز بابات بردت مهد و برگه راهم داد و برگشتنه مربیهات راهم دیدم.مربی زبانتون میگفت من پارساروهیچوقت فراموش نمیکنم.مربی زبان فرانسه ات هم خیلی بوست کرد.همه برات یادگاری نوشتن.

 

 

-پارسای عزیزم یکروز خیلی خسته وناراحت بودم برام مهربونانه نقاشی زیر را کشیدی.نوشتی مامان خوشحال باشه منم خوشحالم یعنی تیک زدی روش.مامان ناراحت باشه منم ناراحتم.ضربدر زدی روش!جیگرمنی پارساااااااااااااا

اون یکی نقاشی هم داری گل میدی بهم خوشحال بشم.

 

 

-پارسا هی چراغهارا خاموش میکنه پوریا چشمهاشو بزرگ و گرد میکنه بعد میخنده بهش

 

 

-این هم پوریا و دندونیش!هروقت دندونی بهت میدم آخرش به گریه ختم میشه چون باهاش به تفاهم نمیرسی.نمیدونم میخوای یه جای خاص را ماساژ بدی نمیشه یا درست نمیتونی توی دستت بگیری...

 

 

-پسرم پارسا حرفه ایه حلقه ی چرخانه.حدود30ثانیه میچرخونیش

 

 

-پوریا ی عزیزمممممممممم اگه توی بغل نباشی دائم آدمو دنبال میکنی با نگاهت

 

 

-با پارسا شهربازی نزدیک خانه آقاجون رفتیم.خیلی خوش گذشت بهمون

 

 

-یه مهمانی هم منزل عمه ام دعوت بودیم.همش پارسا میگه میخوام با پوریا لباسم یک شکل باشه.سعی میکنم شبیه باشه حداقل!خیلی برات مهمه.

 

 

 

-وقتی توی خواب میخوام از پوریاجانم عکس بگیرم باید اصلاگوشیم صدا نده وگرنه سریع بیدارمیشی.

 

 

 

-یکروز چهارتائی رفتیم مدرسه پارسا و فرم لباس مدرسه اش و کتاب ها و...را پوشید و تحویل گرفت 

این هم کلاسه پارساجونم.عکسهاتون را به در کلاس زده بودن.خوبیش اینه کلاس و حیاط پیش دبستانیش از بزرگترها جداست.توی دستت ساک لوازمته.

 

 

-بازهم مثلا با داداشت همرنگ پوشیدی برای مهمونی عید قربان

 

 

-آموزش بلز به پوریا توسط استاد پارسا!!

 

-یکروز پوریا هیچجوری نمیخوابید.خسته شده بودم انقدر راه برده بودمش.گذاشتمش توی تختش دیدم صداش نمیاد.رفتم نگاه کردم دیدم خودش خوابیده.فکرکنم اولین باری باشه خودت خوابیدی

 

 

-شب عید قربان با آقاجون مامانجون و بابابزرگ مامان بزرگم رفتیم پارک ارم.بخاطراینکه دوست داشتم عیدغدیر را برات جابندازم درکنار آموزه های غیرمستقیمش بهت گفتم بابت عید غدیر اومدیم پارک ارم وسعی کردیم خیلی خیلی بهت خوش بگذره.میگفتی عید غدیر چه خوبه.خوشحالم امام علی ع مال ما شده که ما انقدر خوشحالیم!!!

آخرشم خودتو مالیدی به نرده های روغنی

 

 

 

-بعد از یکسال و نیم رفتیم شمال وحسااااااااااااااابی به پارساخوش گذشت.

توی ماشین در راه رفتنه:

فقط خونه باباجونیت در شمال را شمال میدونی.

ایشون هم دائی بابات.بعضی اقوام بابا نظرشون اینه پوریا شبیه ایشون هستن.توی اون محل برای دائی بابا احترام خاصی قائلن و براشون مراسم مفصل میگیرن هرسال

بابا هرروز عصر پارسا رو دریا برد وحسااااااااااابی باهم بازی کردید.منو پوریاهم نگاه کردیم

اینم عکس دونفره از منو پوریا!!!

روز آخرهم درکنار پارسا سوار ماشین شدم وخیلی خوب رانندگی کردی و خوشت اومد

این هم مسیر برگشت

رسیدن بخیر گلهای مامان

 

-کلا عاشق سوژه ی عکس شدنی پوریاجونم!

 

 

 

-و باز درگیریه پوریا و دندونیش!

 

 

-پوریای عزیزم اولین بار در رورئک!

دکتربهمون پیشنهاد داد گاهی بذاریمت توی روروئک.البته خیلی علاقه نشون نمیدی

 

 

-هوس کرده بوی توی قارچ بادیت بازی کنی و یکی دوساعت توی حمام بودی وهی بهت سرمیزدم.کف حمام راهم روفرشی انداخته بودم که سر نخوری.آخه مشغول بازی میشی هرچی میگم حواست باشه فایده نداره

 

 

-این هم لباس فرم گل مامان.عمر منی پسرم

 

 

پسندها (18)

نظرات (12)