پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

یا صاحب الزمانم...مطلب ما برنده شد...

1397/4/12 8:18
نویسنده : مامان
5,335 بازدید
اشتراک گذاری

مطالب وبلاگ ما عمدتا بر اساس زمان تقسیم بندی شده.توی ماه مبارک رمضان خیلی دلم گرفته بود که نمیتونستم هیچ اعمالی بجا بیاورم.بعضیهاش رابخاطر معذوریتهای جسمانی و شیردهی و بعضیهاش راهم بخاطرخستگی وعدم توان جسمی..

هر روز که افطار میشد و ربنا میشنیدم بغض داشتم.درسته قضای روزه ها را بعدا انشاالله خواهم گرفت.ولی روزه دارهامیدونن روزه داری چه حس خوبی داره وگاهی تمام وجود آدم التماس روزه داری وحس خوبی که درنتیجه ی اون هست را داره.شبهای قدر که رسید ومثل همیشه رقم خوردن سرنوشت یکسال و امضاش توسط آقامون صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) دلم بیشتر گرفت.انقدر خسته بودم که شب قدر هم نمیتونستم بیدار بمونم.همیشه انرژی شبهای قدر تا ماهها باهام میموند و واقعا نیازش داشتم.توی دلم با آقام صحبت میکردم و میگفتم آقاجانم من از این عبادات جاموندم ولی به بزرگی خودت دعاهای من و حال من یادت نره و مخصوصا برای پسرانم دعا میکردم.

همین حس وحالم باعث شد ترتیب وبلاگ رابهم بزنم و برای آقاجانم یک درد و دل بنویسم که همون روز اول با استقبال زیاد دوستان عزیز نینی وبلاگی مواجه شد و برام حسابی نظرگذاشتن و همین باعث شد آرومتربشم وحس کنم الهی آمینهای زیادی پشت دعاهایی هست که از ته دلم داشتم.روزهای بعدهم دوستان مارو موردلطف خودشون قرارمیدادند.در ماه مبارک رمضان نینی وبلاگ مسابقه ای برگزار کرده بودکه محبوبترین نوشته ی ماه بر اساس آن برنده میشد.ماه قبل هم سه تا ازدوستان بعنوان برنده معرفی شده بودند.محیط نینی وبلاگ همیشه برام پر از آرامش بوده و دوستان زیادی که حتی نمیشناسمشون همیشه بهمون سرمیزدن و نینی وبلاگ همیشه تداعی کننده دوستی بود برام تا محیط رقابتی. ولی واقعا ازصمیم قلب دلم میخواست اگه روزی قرار بود وبلاگ ما برنده بشه این مطلبم باعنوان "یاصاحب الزمانم.." باشه چون خیلی دلی نوشته بودمش و هر بازدید ازنظر من یک الهی آمین و دعای مهربونانه بود..

یک روز که وارد وبلاگم شدم دیدم تبریک برنده شدن از مدیریت محترم نینی وبلاگ دریافت کرده ام و وارد اخبار نینی وبلاگ شدم و متوجه شدم همون مطلبم باعنوان یا صاحب الزمانم برنده شده.خیلی خوشحال شدم.آخه مطلب دیگرم یعنی خرداد97هم پست محبوب شده بود ولی یا صاحب الزمانم رتبش بالاتر بود.

به محض اعلام برندگان دوستان مهربون مارو موردلطف خودشون قرار دادند و فردای اونروز آدرس پستی را برای نینی وبلاگ ارسال کردم.ولی اون چند روز انقدر سرمون شلوغ بودکه دریافت هدیه را فراموش کرده بودم.روز سه شنبه خونمون مهمونی بود و دوستانم بابچه هاشون آمده بودند که خانم سرایدار ساختمانمون بابسته پستی در زد.خیلی خوشحال شدم که در چنین روزی بسته برامون رسید.خیلی سعی کردم همه بچه هارا جمع کنم روی تخت و با بسته پستی عکس یادگاری بندازیم ولی همش حرکت میکردن و عکسها تار میشد و هی میخواستن بروند.خلاصه ازبین چندتا عکس بافتوشاپ تارهارا جابجا کردم.نتیجه شد این:

بعدش بچه ها باهم هدیه را بازکردند ومن همش نگران بودم لوح پاره نشود.وقتی CD را دیدند هیجان زده بودندکه توش چی هست.منم ازفرصت استفاده کردم گفتم بریم براتون CDبذارم و براشون کارتون موش وگربه گذاشتم ومشغول پفیلا خوردن و کارتون دیدن شدند.

برای اینکه هدایا خراب نشه گذاشتم بالای کمد و اونروز کامل مشغول کارها بودم و چند روز بعد هم منزل نبودم.شب شنبه وقتی همه خواب بودند هدایا را پایین آوردم که عکس بگیرم.واقعا از متن لوح گریه ام گرفت.یه حس خیلی عجیب...

شاید چون خیلی کم پیش میاد از مادری واقعا قدردانی بشه...

مخصوصا وقتی بچه ی کوچک داریم دائم درمعرض سرزنش اطرافیانمون هستیم.حتی عزیزترینهامون.که چرا بچه مریض شد چرا شکمش سفته مگه چی خوردی؟چرا شکمش شله خب رعایت نمیکنی!هرکی سردشه میگه بچه رو بپوشون ,هرکی گرمشه میگه خفش کردی و غیره و غیره و غیره...

درسته که همه ی اینها از دوست داشتن و نگران بودن برای بچس...

ولی

    واقعا گاهی خسته کننده میشه.

انگار نه انگار خود اون مادر هم انسانیست که وجود داره و خودش هم باید مهم باشه بخاطر خودش نه فقط به خاطر بچه داریش.

مادر بچش را ازهمه بهترمیفهمه و دوست داره و قطعا اگه اتفاقی ناخوشایند هم بیوفته هیچ مادری عمدا بلایی سر بچش که ازجونش براش عزیزتره نمیاره.

                                "بی مزد ومنت عشق ورزیدن کار دل ما مادرهاست"

حتی اگه هیچوقت ازمون قدردانی نشه هیچوقت راهمون را عوض نمیکنیم.ولی باخواندن متن این لوح حس کردم چقدر اینکه از زحماتت قدردانی بشه شیرینه و حال خوبیه.چه حس خوبیه که بهت بگن خیلی خوب بود و نقاط قوت کارهات رو بیان کنند.

انگار این جملات برام بیگانه بود و به فاصله ی سالهای نوری از یک قدردانی شنیدن ساده دور بودم!!

اون لحظاتی که لوح رامیخواندم واقعا برام شیرین بود و هیچوقت فراموشش نمیکنم.اون لحظه دلم رفت پیش خدا.گفتم خدایا میشه یه روز که درمحضرت حاضرمیشم بهم بگی دستت درد نکنه تمام تلاشت را برای زندگی کردی..زحمت کشیدی...خیلی عالی بود؟؟

میگفتم خدا ایکاش یه روز یه لوح تقدیری با این متن زیبا از دستان پر مهر تو بگیرم.چقدر لذتبخشه که یکروز خدای مهربونم بگه فرزندانت راخوب تربیت کردی و دین را یاری دادی و  از مادربودنت راضیم...

 

نینی وبلاگ عزیز..

برای همه ی این حسهای خوب ازتون ممنونم...

حسی به من دادی که مدتها بود تجربه اش نکرده بودم...اونقدر که حتی فراموش کرده بودم نیازی به قدردانی شدن دارم...

خیلی شیرین بود و حال دل من را بهتر کرد..

به این فکرمیکردم واقعا گاهی میتونیم باچندجمله حسی به یک نفر بدیم که باهزاران هزار هدیه ی پربها و ارزشمند قابل مقایسه نخواهد بود.

 

گلگلازهمه ی دوستان نینی وبلاگی که همیشه لطف دارند و افتخار میدهند به ما سرمیزنند هم بینهایت ممنونمگلگل

 

مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (32)