پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

هديه های آسموني

تیر 97

1397/4/1 2:56
نویسنده : مامان
4,072 بازدید
اشتراک گذاری

دربخش نظرات دوستان همش بهم میگن مطالبت طولانیه.بازنمیشه و آخرش برای نظرات ولایک و..بسختی بازمیشه.اولین مطلبم را بعد از تولد پوریاجونم دوماهه گذاشته بودم و بخاطر این مسائل خرداد را یکماهه نوشتم.ولی فکرکنم بازهم هنوز مشکل دارهشاکی.اینکه مطالب راهفتگی تفکیک کنم برام کمی سخته!عنوانی که اصلانمیشه چون مدل نوشتن وبلاگم از اول تفکیک به زمان بوده نه پیش آمدها وعناوین.میخوام سعی کنم اینماه عکسهاو مطالب راطوری بذارم انشاالله بهتر بازبشه و خیلی کش نیاد.اگه موفقیت آمیز نباشه احتمالا باید هفتگی تفکیک کنم.ممنون از عزیزانیکه مارو دنبال میکنن و به پسرانم لطف دارند و شرمنده ازین مسائلبای بایفکرکنم وسط چین بودن نوشته ها هم باعث طولانی شدن مطلب میشد.البته فکرکنم حجم عکسهاهم تاثیرداره.قبلا درنینی وبلاگ محدودیت حجم200k بودمجبور بودم حجم عکسهامو پایین بیارم.الان حجم هرکدومش2M هست حداقل.شاید لازم باشه حجمشون راهم کم کنم که البته کیفیت عکسهاپایین میاد.حالا اینماه هم این مدلی امتحان میکنم ببینم نتیجه چی میشه.خندونک

 

جمعه 1 تیر:

شصت ونهمین روز زندگی پوریای عزیز

دیروزکه خونه مامان جون بودیم و خاله هم بود باورشون نمیشد پوریاانقدر کم بخوابه.یعنی من همیشه میگفتم اصلانمیخوابه ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!چشمکدیگه همش میگفتن تو چه جوری به کارهات میرسی؟!!میگفتم از کرامات شیختونه!!!گیج امروز باباو پارسارفتن منزل عزیزی.نمیدونم چی شده بود پوریا حدود3ساعت خوابید.البته یکبار شیرخورد وتعویضش کردم بازخوابید.انقدر برام عجیب بودهی بهش سرمیزدم نکنه تب داره و...!!!خلاصه اول به فکراینکه الان بیدارمیشی نهارخوردم و ظرفهارو شستم ولی هی کارکردم وکار کردم بیدار نشدی وکلی ذوق کردم به کارهام رسیدم.روزهای دیگه نیم ساعت پراکنده طی روزمیخوابیدی.خب کوچک هم هستی با بازی سرگرم نمیشه یه مقداری کار رومشکل میکنه.البته به نگاه کردن وحرف زدن با ساعت و لوستر و بوفه و..علاقه داری و گاهی چنددقیقه جلوشون میذارمت و آرومی.ولی زودحوصلت سرمیره وخسته میشه.اینم خواب ناز بعدازظهر

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شنبه 2 تیر:

هفتادمین روز زندگی پوریای عزیز

صحبت کردن پوریا با دوست عزیزش جاکلیدی!!! درهنگام تعویض پوشک

امروز که وارد وبلاگ شدم دیدم مدیریت نینی وبلاگ برام پیام تبریک برنده شدن دادن.همیشه مطالب وبلاگ ما از اول زمان تشکیل هفتگی و ماهانه وفصلی و..بوده.یعنی معیار تفکیک مطالب ،زمان بود.اینسری مطلبم باعنوان"یاصاحب الزمانم" این تفکیک را شکست و چون این مطلب را خیلی دلی  برای پسرانم نوشتم و آرزوهام بوده دوست داشتم اگه قراره یه روز برنده شدنی در کار باشه بخاطر این مطلبم باشه.قبلا دیده بودم مطالب تعداد زیادی از دوستان برچسب پستهای محبوب خورده است و خب احتمال برنده شدنمون را خیلی کم میدادم وخوشحالم که باهمون مطلبی که دوست داشتم برنده شدیم.

ممنون از تمام کسانیکه از وبلاگ بازدید میکنن و دوستانیکه نظر لطف دارند و لایک میکنند و نظرمیذارند.انشاالله همیشه شاد و سلامت و موفق باشند..

جوایز هم لوح تقدیر و بسته آموزش قرآن است.چقدر عالی.مبارکتون باشه گل پسرها

پارسا ازخیلی از وسایل به نحودیگه ای استفاده میکنه که کارکرد واقعیشون نیست.مثلا بازی جنگا را بلده ولی بعنوان خانه سازی استفاده میکنه.به من میگه با بونکر سیمان بیار بریز لای این آجرها!!!

راستی امروز باز یه بلای دیگه سر پوریا آوردی آتیش پاره ی من!هربار اصرارمیکنی قطره ی پوریا را تو بدی.منم همیشه بهت سفارش میکنم کم کم بریز توی دهنش و قطره چکان را فرو نبر توی دهانش و... .آخرش یکدفعه قطره چکان را محکم از داخل زدی توی دهن پوریا.فکرکنم خورد به گوشه ی لپش.خیلی گریه کرد ومنم تنبیهت کردم بری توی اتاقت.تا شب هربار پوریا صدات رامیشنید بغض میکرد!! انقدر بامزه بغض میکنه...جدیدا خودش راهم برای باباش لوس میکنه.مثلا بقل من داره آروم غرغر میکنه.تا بابامیاد بهش میگه جانم اونم لب ورمیچینه بغض میکنه و شلوغ بازی درمیاره!!! بابا هم میگه وای نکن این کارو بغض نکن و... و پوریا بیشتر ادامه میده!!خوبه دختر نشدی پسرکم!!هههه   بنظرم خودم بالاخره9ماه بارداری همش مراقبت واحتیاط کردم خیلی اینور اونور نرفتم ومتعاقبا پارساهم تفریحاتش کمترشده بود.یه کم نیاز به تغییر داریم.البته خب الان خوردیم به گرمای هوا و با پوریای دوماهه یه گردشهائی خیلی سخته.ولی بدون پارساجونم که هرروز که ازخواب بیدارمیشم یکی ازمهمترین هدفهام اینه روز خوبی برات بسازم و نشاط قلبی(نه لحظه ای)را دوباره بهت برگردونم.بنظرم یه مقداری بعد از تولد پوریا تو خودت رفتی.ولی متاسفانه خودت یه موضعی درمقابلم داری و اصلاهمکاری نمیکنی.مثل قبل از تولد پوریا باهم صمیمی و نزدیک نیستیم و همش حالت گارد گرفته داری درمقابلم و اینموضوع بشدت منو اذیت میکنه.اوایلش این رفتارت برون گرایانه تر بود دیگران حس میکردن.الان همه میگن خوب شده چیزی نیست ولی من حالتو میدونم پسرم.این حال تو جز با صمیمیت بین منو خودت بهترنمیشه.خدایا کمکم کن.حال منم جز به برگشت اون روابط دوستانه ی بینمون روبراه نمیشه.خدایاکمکم کن.

راستی بابا این ماه توی مهدکودک کلاس بلز هم ثبت نامت کرده و امروز برات بلزی که گفته بودن راهم خرید.دوروز درهفته کلاس داری و البته برام ناراحت کننده بودکه ساعتش بعدساعت مهدت هست یعنی 1تا2 و باید دو روز درهفته نهار اونجابمونی.هرچند وقتی هستی خیلی بیشتر باید انرژی بذارم ولی خب اینهمه روز صبحانه پیشم نیستی دیگه دلم نمیخواست دو روز هم نهار پیشم نباشی. بی تو صفا نداره پسرم.هرچند اذیت کنی و بهانه بگیری وخسته بشم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

یکشنبه 3 تیر:

هفتاد و یکمین روز زندگی پوریای عزیز

خیلی امروز روز خوبی بود.هوراااااااااااااااااااااااااا.آخه دغدغه ی هرروزم بهترشدن حالا پارسا و بازگشت روابط صمیمانه بینمونه.امروز تمام سعیمو کردم که خوب پیش بره وشکرخداخوب بود.یه ماژیک توی کشوی بابات پیداکردی میخواستی توی دفترت نقاشی بکشی.بدون اینکه بهت نگاه کنم گفتم هیشکی نقاشی منو نمیکشه!!شروع کردی به نقاشی.میدونستم الان میکشی.بعدصدام کردی بیام نگاه کنم.منو کشیده بودی با پوریاکه دارم شیرش میدم و دورتادورم یه عالمه تیک تائید گذاشته بودی.آخه این یه رمزی بین منو توئه.روی هوا ضربدر یا تیک تائید میکشیم.به هم علامت میدیم که مثلا کارخوبیه و راضی هستیم یانه.حس درونیت اونموقع خوب بوده وگرنه وقتی باهام بدمیشی هی ضربدر میکشی!منم جو گیر شدم بهت گفتم چراخودتو نکشیدی؟من دوست دارم پارسا پیشم باشه.گفتی نه نمیکشم تو پوریا را داری شیرمیدی.گفتم خب پارساهم بیاد کنارم.گفتی حالاکه اینطور شد..... و تمام تیکهارو ضربدر کردی وعکس راخط خطی کردی!!!ههه

گفتم اشکال نداره من همین نقاشی راهم دوست دارم و برگه راجداکردم که نگهش دارم.دلت برام سوخت گفتی نه این خوب نیست و دفترت را ورق زدی.دیدی من توی یکی از صفحات میخواستم بهت آموزش بدم بارنگ قهوه ای بابات و سر خودت راکشیده بودم.با سیاه بینش من را اضافه کردی و برای خودت تنه گذاشتی و پوریا را هم توی بغل خودت کشیدی.گفتم ممنون ولی من اون نقاشی راهم دوست دارم.میگفتی نه اون خوب نیست بندازش دور!بعد کاغذش را پشت و رو کردی دیدی از اون سمتی معلوم نیست تیکها ضربدرشده ونقاشی خط خطی شده.گفتی باشه پس میدم بهت ولی از اینوری بگیر!! الهی قربون دل مهربونت بشم پسرررررررررررررررر

درلحظات بعدازشیرخوردن که پوریا چنددقیقه ای میخوابید سریع باهات بازی میکردم و وقتی شیرمیخورد درهمون حال کنارت بودم و سعی میکردم زبانی در بازی همراهیت کنم.

دیشب گیر داده بودی پرچمها چجوری رنگ میدن؟!میگفتیم یعنی چی؟میگفتی رو تن آدمها رنگ میدن.فهمیدم توی فوتبال دیدی.بهت گفتم اونهاخودشونو رنگ میکنن.امروز برات بامدادشمعی ایمن روی صورت و دستت پرچم کشیدم.هی نگران بودی پاک نشه و سریع شستیش.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه 4 تیر:

هفتاد و دومین روز زندگی پوریای عزیز

از اونجائیکه فردا قراره دوستهام منزلمون بیایندو امروزهم مهد پارسا جلسه گذاشته مامان به خونمون اومد که کمکم کنه و پوریاراهم نگه داره.دوشب گذشته خیلی کم خوابیدم و چندساعت خونه رامرتب کردم و کارهای اولیه را انجام دادم که مامان خیلی خسته نشه.بااین دوستانم سال89 در نینی سایت آشنا شدیم و قرار بود هممون بچه داربشیم و یه روزی هم قرارگذاشتیم پارک بانوان هم را دیدیم وخلاصه این سالها دوستیهامون خیلی محکم ومحکمتر شد و انگار نه انگار که شروعش اینترنتی بوده.انگار از اول همرو میشناختیم.دوستان میخواستن تکی تکی برای دیدن پوریا و منزل جدید ماتشریف بیارن که قرار شد برای اینکه همه همدیگر را بازهم ببینیم همه باهم بیایند.

ساعت 10ونیم رفتم مهد پارسا.ازآتش نشانی یه خانمی اومده بود و درمورد حوادث رایج صحبت میکرد.تا12 انجاموندم وبیشتر از اون نتوانستم چون خیلی نگران پوریابودم.که شکرخدا خیلی بیقراری هم نکرده بود.مربی فرانسه ی پارسا معروف به مادام را دیدم.خیلی از پسرم راضی بود.میگفت خیلی شیطونه ولی درسی که من توی یک ساعت میدم توی 3دقیقه یادمیگیره و بقیش را شیطنت میکنه,گاهی ازبچه ها جداش میکنم که اونهاحواسش را پرت نکنن.خلاصه خیلی از یادگیریت راضی بود و دوستت داشت.توهم مادام را خیلی دوست داری وهمیشه میگی اینو.مادام حدود ده دقیقه باهات فرانسه حرف زد وجواب دادی.از یک تا ده راشمردی و..

شب که بهت گفتم یک تا ده را برای بابا بشمر گفتی من بلد نیستم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یادم نیست!!!

نمیدونم چرا اینجوری میکنی.توی دفتر کلییربوکت که کارها مهدت هست نوشته بود آدرست را بلدنیستی!!! تو آدرس خونه قبلیمون هنوز یادته.من نمیدونم چراجواب ندادی.یا اینکه اسمت را بلدی بنویسی.وقتی چندتا اسم نشونت دادن گفتن کدوم اسم توئه گفتی نمیدونم!!!شاخهام میخواست درآد!!کچل

در زمان جلسه هربچه ای مامانش رامیدید بدو میومد ومربیها سعی میکردن برشون گردونن ولی بعضیهاشون میموندن.تو هم اومده بودی بری دستشویی وباهات بای بای کردم.خیلی ذوق کردی ولی قانونمند رفتارکردی و خودت رفتی سرکلاست واصلا نیومدی.موقعی که کلییربوکها را دادند استرس داشتم دیربشه وهمه صفحاتش را ندیدم.اینهاروهم عکس انداختم بعدا بخونم.

عزیزم یه موقعهائی بهم میگی ناخنهامونمیگیری بهم میگن بلنده.قربونت برم عمرمن که بخاطر سهل انگاری من سرزنش شدی.من انقدر روی بلندی ناخن حساسم وبدم میاد.ناخنهای خودم که همیشه مرتب و کوتاهه این چندوقت گاهی دوسه هفته میشه نگرفتمشون.سرمون شلوغه گاهی روزبعدش یادم میوفته که نگرفتم.عزیزکممممممممممممممممممممممممممم

 

 

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 5 تیر:

هفتاد وسومین روز زندگی پوریای عزیز

امروز قراربود دوستانم به منزلمون بیایند.دیشب مشغول مرتب کردن خانه وکارهای آخربودم و صبح هم مثل همیشه6که پوریا ساعتش زنگ میزنه بیدارشدم!! امروز پارسا باهیجان وشادی به مهد رفت.چون میدونست یه عالم دوست کوچولو قراره مهمونمون باشند.

برای همه ی دوستان مقدور نشده بودتشریف بیاورند.وقتی ازمهد اومدی کیان و شیمن منزلمون بودند.کلی باذوق نگاهشون کردی و سریع گفتی بفرمایید بچه ها اتاقم از این وره.بفرمایید هرچی دوست دارید بردارید بازی کنید.

الهی فدات بشم پسرکم انقدر مهربونی.روزهای قبل برات توضیح داده بودم وخیالت را راحت کرده بودم که کسی از وسایلت چیزی خونشون نمیبره.فقط بازی میکنن.یکسری وسایل راهم که خیلی جمع کردنش سخت بود توی کمدهاگذاشتم و درش را قفل کردم.ماشین بزرگ و چندتا وسیله دیگر راهم داخل حمام گذاشتم.هر بچه ای میومد همه میدویدید جلوی در و استقبالش میکردین.همتون بینهایت خوشحال بودین.خوش به حال بچه های قدیم که هرروز این لذت باهم بودن را تجربه میکردن.

یکبار زنگمون را زدن و خانم سرایدار ساختمان بود که یک بسته ی پستی برامون آورده بود.فهمیدم ازطرف نینی وبلاگه.چه روز خوبی بدستمون رسید.بزودی در پستی جداگانه درباره اش خواهم نوشت.پسرکوچولوش ایلیا وقتی اینهمه بچه را دید دوست داشت بیاد داخل ومامانش هم اجازه داد.به پارساگفتم ایلیاخیلی کوچیکه.باید ازش مراقبت کنی چون مامان کار داره.چیزی نکنه تو دهنش.گفتی باشه و بامهربونی ایلیا رابسمت اتاقت راهنمائی کردی.

گه گاه نگران میشدم سرمیزدم میدیدم حواست بهش هست.میگفتی ایلیامیشه خواهش کنم چرخ ماشین رانکنی توی دهنت.آخه تو امانتی..میشه بجاش این یکی وسیله رابگیری..کلی هم باهاش بازی کردی تنهانمونه.خیلی ماهی پسرکم

وقتی میخواست بره خونشون گفتی ایلیا یه دقیقه صبرکن.رفتی و یکی ازبهترین ماشین فلزیهات را که دوستش داشتی براش آوردی گفتی بیا بگیر برای خودت.من چند روز پیش باهات درمورد اینکه آدم چیزی را که بده نباید ببخشه به دیگران حرف میزدم.بهت گفتم پارسا ماشینت رادیگه نمیاره ها.گفتی اشکال نداره دادم برای خودش.شاید زیاد اسباب بازی نداشته باشه.عمر منی پارسااااااااااااااااااااااااااااا.خیلی ازین کارت شگفت زده شدم.عاشق اینی که بگم بهت افتخارمیکنم.منم گفتم خیلی بهت افتخارکردم.هی میپرسیدی مامان کارم خوب بود؟بهم افتخارکردی؟؟دوستهام گفتن بخشندگیش به خودت رفته!!خیلی خوشحال شدم از این کارپسرم.واقعا شاید گاهی صفات خوبت توی شیطنتهات پنهان میشه ومنو نگران میکنه.همسایه ی خونه قبلیمون همیشه میگفت مامان و بابا انقدر بخشنده بچه انقدر خسیس؟!تو به کی رفتی پارسا؟؟!منم گاهی ذهنم مشغول میشد.ولی امروز به این فکر کردم شاید بعضی چیزها زمان میبره تاخودش رانشون بده.مثل ثمره ی یک درخت..خدایا امیدم به خودته.توکل به خودت.پارساوپوریای عزیزم انسانهای واقعی باشند.الهی آمین.آخه عیدهم برای ایلیا بابات یه هدیه خرید و تو بهش دادی.امیدوارم این کارها را حسابی یادبگیری عزیزکم.شادی بخشیدن به دیگران خیلی ارزشمنده و دوست دارم حضورت برای دیگران کمک کننده و شادی بخش باشه.

دخترهامون که بچگی خانم بودن حسابی خانمتر شده بودن.دخترهائی هم بچگی شیطنت داشتن بازهم خانم شده بودن.همش نقاشی میکردن و باهم صحبت میکردن و..

پسرهامون که بچگی هرچی بودن هیولاتر شده بودن!!!قه قهه

چشمهات برق شادی داره پارساجونم.از دیدن عکسهای شادت سیرنمیشم.خیلی شادبودی و شادی بخشیدی

این نینی هم ده روز از پوریاجونم بزرگتره

جوگیر شدی در حمام را باز کردی گفتی بفرمائید دوستام باماشینم هرچی میخواید بازی کنید.بهت گفتم نه پارسا در حمام را بازنکن.گفتی اشکال نداره بذار بازی کنن.ضبط ماشینت را روشن کرده بودین و صداش بلند و توی حمام میرقصیدین.میگفتی بچه ها به شرطی میذارم که شلوغ نکنید همسایه ها اذیت میشن!!حالا ماخودمون این جمله رایکسره داریم بهت میگیمها.پدربزرگ شدی!

آخرش هم فرمون ماشینت شکست وازجاش در اومد وکلی ناراحت شدی ومنم برای اینکه خوشی از دلت درنیادگفتم آقاجون برات درست میکنه ولی باید حرف گوش میدادی در حمام را بازنمیکردی.

خواستم یک کارجالب کنم.مثلا باهدیه نینی وبلاگ همه بچه ها دسته جمعی عکس بگیرید و بفرستم برای نینی وبلاگ.ولی اولا همتون جمع نمیشدین و بعد هم آنکه همش تکون میخوردین وعکسها تارمیشد!! باید بافتوشاپ چندتاعکس را یکی کنم درستش کنم!! از خیرش گذشتم.پاکتی که دست پارسااست پاکت ارسالیه.نینی وبلاگ تشکر

اینم اتاقت

بعدهمگی باهم بسته را باز کردین که چون بیم اون بودکه تقدیرنامه پارسه بشه فقط مراقب بودم وعکس وفیلم نگرفتم.بعدش فکرکردین سی دی کارتونه گفتین کارتون میخواید ومنم براتون تام وجری گذاشتم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعدش دیگه کم کم از روی هم رد میشدین بسکه اتاق شلوغ بود.هی پارسا کلید میگرفت وباخواهش یه وسیله دیگه ازکمد بیرون میریخت وهمه ذوق میکردن.

عصردوستان رفتند و دوتاشون موندن خونه راجمع کنیم.خیلی جمع کرد اتاق سخت بود.

خیلی دوستان زحمت کشیده بودن و براتون هدایا آورده بودن که بیشترش کارت هدیه بود.متشکرازلطفشون

حیف برقهارفت و جارو وماشین لباسشویی ماند برای بابای عزیز!! و ما رفتیم منزل آقاجون.شب حسابی بیهوش شدین دوتاتون.پوریا طی روز نهایت یکربع خوابید و باعث تعجب همه شده بود.

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چهارشنبه 6 تیر:

هفتاد و چهارمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز صبح پارسا و آقاجون به ایستگاه آتش نشانی باقری رفتند چون از طرف مهد قرار گذاشته شده بود.بعدش هم دیگه پارسامهدنرفت و اومد منزل آقاجون.

اینم عکسهائیکه آقاجونت ازت گرفته

 

گاهی خیلی سربه سر پوریا میذاری و واقعا خستم میکنی.نمیخوای اذیت کنی دوستش داری ولی خب همش بوسش میکنی وفشارش میدی و طاقت نداری خواب باشه بیدارش میکنی.همینهاباعث میشه من اصلانتونم به هیچ کاری برسم وهمش نقش نظارتی دارم.خلاصه بعدازظهر همین کارهاروبشدت انجام میدادی وحسابی کلافم کرده بودی.هی موهای منومامان جون رامیکشیدی که چرابهت اعتراض میکنیم.منم لباسمو پوشیدم پوریا را بغل کردم رفتیم بیرون.کلی گریه میکردی.به مامان جونت چشمک زدم ویواشکی گفتم ده دقیقه دیگه زنگ بزن بهم بگو پشیمونه.پوریاخیلی ازبیرون رفتن استقبال کرد وهمش همه جارانگاه میکرد و مردم را دنبال میکرد.هرکی ردمیشد یه چیزی بهش میگفت ونازش میکرد و..

بعدمثلاپارساعذرخواهبی کرد مابرگشتیم!!!قول دادی دیگه اذیت نکنی.خیلی منو زدی و موهاموکشیدی.سرم تانیمه شب درد میکرد.

عصرهم بابا مارو برد منزل عزیزشهین.اینم اولین سلفی آقا پارسا

اونجاهم اولش شروع کردی اذیت کردن.ولی کم کم آروم شدی.شب هم که هنوز داشتی اذیت میکردی پوریاروبردم توی اتاق و روی تخت شیر دادم وباهم خوابمون برد.اولین شبی بودکه پوریامیچسبید بهم ومیخوابید.دوست داشت روم به سمتش باشه وپستم رامیکردم بهش میخواست بیداربشه.خیلی اونشب خوب خوابیدیم.صبح که بیدارشدیم دیدیم شماهامثل آواره هاخوابیدین.یکی پتو نداره یکی بالش یکی زیرانداز و...

وقتی علت را پرسیدم گفتن رختخوابهاشون زیر تخت بوده و منو پوریا روش خوابیده بودیم.دلشون نیومده مارو بیدارکنند!!!!!!!!!!!!!!!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه 7 تیر:

هفتاد و پنجمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز پارساوپوریا را گذاشتم خانه عزیز و خودم بدو بدو رفتم خرید.پارسا لباس تابستونه ی خنک لازم داشت.خداروشکر سریع به کارهام رسیدم وحتی برای محرم هم یک لباس تو خونه ای برات خریدم.ترسیدم دیگه فرصت نشه بزودی بیام خرید.

خیلی خوب بود.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جمعه 8 تیر:

هفتاد و ششمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز هم از منزل عزیز خانه اومدیم.پارسا دیشب تب داشت و نذاشت بخوابم.ولی دوست نداشت به بابا بگم مریضه.همش میگفتم شایدم حساسیت باشه!! البته بنظر خیلی شدید هم نبود.وااااااااااااااااااااااااااااااااای خداااااااااااااااااااااااااااااا همش درحال مریض داری هستم از قبل نوروز.واقعا خسته و کم توان شدم.مسئول مهدشون میگفت6ماه اولی که بچه هامهد میان همینجوری هستن.گریه

عصری قرار بود ماشینت را با بابا ببرید خونه باباجونی برای تعمیر.خب ماشینه خیلی سنگین و بدباره.مدتی ازبیرون رفتنتون نگذشته بودکه دیدم برگشتین.گفتم چی شده؟؟باباگفت یه زیرانداز بنداز ماشین را بیارم تو.خوردم زمین.بعدهم پارساگفت مامان منم خوردم زمین..پای بابا خیلی خون میومد و...

هول هول زیرانداز انداختم و اومدین تو.وااااااااااااای هردوتون ساق پای چپتون زخم و ورم کرده بود.گویا باباتعادلش را از دست داده بوده و افتاده.ماشینت هم پرت شده.پارساجونم هم از دیدن باباش هول کرده اومده از جوی آب بپره پاش خورده لب جدول.خیلی حال بدی داشتم.بتادین راهم بخاطراتمام تاریخ مصرفش انداخته بودم دور.خلاصه با سرم شستشو پاهاتون را شستم و پمادترمیم کننده زدم و گازاستریل گذاشتم و زردچوبه تم مرغ و یخ و... بعد هردوتون توی تخت کنارهم نشستید و نذاشتم بلندبشید.ترسیدم پاتون داغ باشه وخدانکرده موبرداشته باشه و بدتر بشه.حتی مسواک هم لگن آوردم توی رختخواب زدین.شکرخداپوریا اون مدت خواب بود وگرنه اصلانمیشد.همش میگفتم خدایا رحم کن.اون شب پوریا بخاطراونکه عصرخوابیده بودحسابی بدخوابی کرد وازطرفی پارساهم تب داشت و گاهی آب میخواست و دستشویی داشت و..خلاصه تاصبح یکساعت هم نخوابیدم...

شب عزیزی زنگ زده بودکلی براتون گریه کرد.آخه پارساتلفنی بهش درمورد زمین خوردن گفته بود.بچم همش میخواست با باباجونیش صحبت کنه و وقایع را که ناراحتش کرده بود تعریف کنه و دل کوچیکش را سبک کنه.هی میگفتی مامان پای بابام خیلی خون میومد.آدمها اومدن کمک...ماشینم چپ شد زمین..منم همش میگفتم فدای سرتون تنتون سلامت..خداروشکر سی دی که آتش نشانی بهت داده بود توی لپتاپ پخش میکرد و مشغول اون شدی.وگرنه نمیتونی یکجابشینی.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شنبه9 تیر:

هفتاد و هفتمین روز زندگی پوریای عزیز

صبح بابا پایش را باز کرد.هنوز خون میومدولی ورمش شکرخدا بهتر شده بود.پای توراهم باز کردم.خداروشکر ورمش خوابیده بود و خون هم نمیومد.

دیگه قرار شد از این به بعد خودم ببرمت مهد و بیارمت.روز اول مقداری استرس داشتم که آیا اصلا با پوریا ممکنه یانه.صبح همینجوری پوریا رابغل کردم و دستت راگرفتم رفتیم مهد.

 

برای برگشت کالسکه را آوردم آخه صبح خیلی سختم بود سربالایی را پوریابه بغل بیایم.ولی کالسکه خیلی سختتر بود.هوا خیلی گرم بود و پوریا خیس عرق چسبیده بود توی کالسکه و چون شیب زمین زیاده بعضی جاها فقط پله بود وعبور کالسکه سخت بود و ازخیابان هم درست نبود رد بشیم.حتی سریک کوچه گیر کردم ویه آقائی اومد سرکالسکه راگرفت بلندش کردیم.اما پارساحسابی کیف کرد که کالسکه داداشش را هول میده و مهمتر از اون با ریموت در پارکینگ را بازکرد که کالسکه را بذاریم توی انباری.حتی این کارهم خیلی سخت بود آخه پوریا به بغل بازکردن در انبار ی وجادادن کالسکه خیلی سخت بود..فکرکنم روزی یک کیلو وزن کم کنم با این وضع.ولی خب ازخیلی جهات بهتره.چون آقاجونت که زحمت میکشید میومد همش حسادتت گل میکرد و بدخلق میشدی.امروز بینهایت روز خوبی ازنظر خلق وخوی پارساجونم بود.ولی ازنظرشدت ضعف و سرگیجه وخستگی من چی بگم.. خیلی باز سرگیجه دارم و گاهی نگرانم میکنه.همش انگار توی قایقم و بالا پایین میرم.یااینکه انگار یک لحظه سرم میادنزدیک زمین و بلندمیشم.درصورتیکه هیچ حرکتی نداشتم.

داداش را بهت سپردم نگهداریش کنی و دورادور مراقب بودم.روی پات میخوابوندیش

اینجاهم داری مثلا باهاش صحبت میکنی.هرچی میگم پوریا نباید بنشینه ولی دوست داری داداشت کارهای بزرگونه انجام بده

عصرهم بابا رفت از پاش عکس گرفت شکرخداشکستگی نبود و تمام درمانهاش برای ورم و زخم پاش بود ازجمله آمپول کزاز و آنتی بیوتیک و...واقعا خدا رحم کرد.

جدیدا برقها میره وخیلی سخته.پوریابشدت گرماییه وهمش گریه میکنه تا برق بیاد.هممون گرمایی هستیم ولی پوریاچون میچسبه و شیرمیخوره بیشتر عرق میکنه وشاکی میشه.کاش رزی یکساعت میرفت ولی هرروز میرفت.اینجوری ساعتهای طولانی توی این گرما واقعاسخته.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

یکشنبه10 تیر:

هفتادوهشتمین روز زندگی پوریای عزیز

واااااااااااااااااااای دیشب هم اصلاخوب نخوابیدم.دیروز پوریاهمش بغل بودوگریه میکرد و تانیمه های شب این وضع ادامه داشت.منم ازپنجشنبه شب خیلی کمخوابی داشتم وامروز واقعا توان سرپا ایستادن ندارم وانگار عدم تعادل گرفتم.دارم راه میرم گاهی میخوام زمین بخورم.پشت سرم انگار خالیه و حس عجیبی دارم.به باباگفتم امروز زود بیادکمکم.بنده خدا بادیدن حال من میخواست نره سرکار.

امروز رفت و برگشت کالسکه نبردم و پوریا رابغل کردم.خب سخت هست ولی از دیروز بهتر بود.بالاخره عادت میکنم انشاالله.ولی پارساعلاقه منده باکالسکه بریم که داداشش را هول بده.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه11 تیر:

هفتادونهمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز اولین روزی بودکه پارساجونم نهارمهد موند.چون کلاس بلزش بعدازظهر بود.آقاجونت هم اومدمنزلمون ماشینت راکه روزمهمونی خراب شده بود درست کرد.البته هنوز کارداره ولی حداقل میتونی باهاش رانندگی کنی.بعدش هم باآقاجون اومدیم دنبالت ورفتیم منزل عزیزمحبوبه من ازدیشب بشدت حالم بدبود وتب داشتم.پوریاهم اولین سرماخوردگیشه و ازدیشب تب داشت.

اونجاهم برق رفت و واقعاگرم بود.منم تب داشتم و اصلامتوجه حرفهانمیشدم.یه استامینوفن500مجبورشدم بخورم.مدتهابود اینطوری مریض نشده بودم.راستی صبح اومدم به پوریا12قطره استامینوفن بدم درهمونحال پیش خودم گفتم بعدش قطره آد راهم بدهم.حواسم نبود قطره استامینوفن را باندازه قطره آد دادم.همینکه تموم شدیادم اومد.خیلی ترسیدم زنگ زدم اورژانس.گفتم کاری کنم عق بزنه گفت نه خیلی خطرناکه یکدفعه میره توی ریه اش و پیشنهادکرد اگه موردی غیرعادی بودببریمش درمانگاه.شکرخدا بعدش رفلاکس کردی ومشکلی پیش نیومد.

آخرشب در راه برگشت ازمهمانی هم خودم رفتم دکتر وکلی بهم آمپول داد و دیگه تب نکردم وصبح هم حالم خیلی بهتر بود.خداروشکر

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه12 تیر:

هشتادمین روز زندگی پوریای عزیز

چندروزی بود ازهفته گذشته توی دفترارتباط بین مهد و اولیای پارسا مطالبی مینوشتم ولی اصلاخوانده نمیشد.یکی خواسته بودم تشویقت کنن که روزمهمونی اونقدر آقابودی و وسایلت رابخشیدی.انقدرنخوندن که دیگه خودتم یادت رفت چیکارکردی!!همچنین درخصوص تکراری بودن لیست میان وعدتون انتقادکرده بودم.دیروز توی دفترت نوشتم که اگر این دفتر برای ارتباطه همونطور که میخونیم وامضامیکنیم مهدهم باید روزانه بخونه و بازخورد بده.خلاصه امروز که اومدم برسونم و برگردونمت ازمهد دیدم پرسنلش همه قیافه میگیرن!! البته بیشتر مربی و کمک مربیت!! من واقعانمیدونم چه وضعیه توی جامعه ی ما رواج داره.شما داری پول میگیری و باید به من جواب بدی!شما داری به من خدمت ارائه میکنی!!

کشورهای دیگه آدم میبینه در ازای یک اشتباه , مدیرعامل کل گروهشون میاد رسماتوی رسانه ها عذرخواهی میکنه واستعفامیده. اینجاهمه انقدر از خودشون ممنونن که طاقت اینکه اشتباهشون را تذکر بدی ندارن!!

چون دیشب دیرخوابیده بودی صبح خیلی سخت پاشدی وتاخود مهد گریه کردی.البته میخواستم توی خانه صورتت رابشورم نذاشتی وبیرون متوجه شدم صورتت تمیزنیست.هی میگفتی برگردیم بشوریم وگریه میکردی.

خدایا پسرم پارسا سلامت باشه و هی مریض نشه.من خسته شدم چه برسه به خودش...

 

پوریای عزیزم خیلی دوست داری باهات حرف بزنیم.هربار شیرت میدم و سرحالی ومقداری میخوری سیرمیشی دیگه بازیت میگیره هی دالی بازی میکنی و اصوات ذوق کردن ازخودت درمیاری و کافیه منم کوچکترین حرفی باهات بزنم حسابی ذوق میکنی و میخندی وبازی میکنی.خیلی بامزه ای عزیزکم.بوس کردن راهم میفهمی.وقتی بوست میکنم دوست داری و لبخندمیزنی.هی بهت میگم حالا لپ لپ لپ...بعد لپتو بوس میکنم..حالا بینی بینی بینی..حالاگوش گوش گوش...و ...

به پارساهم اینجوری اعضای صورت را یادمیدادم

یادش بخیررررررررررررررررررررررررررررررررررر

کافیه یه صوت نابجا دربیارم.این شکلی میشی:

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چهارشنبه13 تیر:

هشتاد و یکمین روز زندگی پوریای عزیز

وقتی ازمهد آوردمت خونه چون میدونستی که دو روز تعطیلی رسیدی دم خونه گفتی آخیش خداروشکر!!!هههه حالاخوبه همش به بازی و شادی هستیها.البته همه آدمهاحتی بزرگسالان شاید ترجیح بدهند بیشترخانه باشند.مربی مهدتون توی دفترت نوشته بوداونجاحسابی بازی میکنی و شادی.یک هدیه دیروز خریدم گذاشتم توی کیفت که امروز بهت داده بودن تشویق بشی هرشب زودبخوابی صبح راحت بری مهد.

برگشتنه با کالسکه اومدیم دنبالت.دوست داری در پارکینگ را باریموت بازکنی و کالسکه داداش راهم هول بدی

گاهی هم  ازفرصت استفاده میکنی ماشین قدیمیهات را از انباری درمیاری و توی پارکینگ بازی میکنی.خوبه ولی خیلی گرمه لپهاتون گلی میشه!

اینم کاردستی مهدت

انقدر خوشحال بودی داشتی میرقصیدی.عاشق آهنگ "ننه" شدی!!میگی برای توئه!! تو ننمی!!

راستی بالاخره دعا و حرزهای لازم را آماده کردم وبابات پرینت گرفت و انداختم گردنت

اینماه روزهای دوشنبه وچهارشنبه ساعت1تا2 کلاس بلز داری و برای همین نهار مهد میمونی.کلاست را دوست داری ولی خونه راهم دوست داری.همش میگی بچه هائی که بلز ندارند زود میایند خونه.منم بهت میگم اونها قبلا یادگرفتن یا بعدا یادمیگیرن!!!

راستی یکی ازدوستهات که متولد شش ماهه اوله و ازت بزرگتره دندانش افتاده.مامان باباش بهش گفتن بزرگ شدی.کشتی مارو!! همش میخوای دندانت را بایک وسیله ای بکنی که تو هم بزرگ بشی!!داشتیم میرفتیم خونه باباجونیت داداشت را توی ماشین بوس کردی دیدیم لپش قرمز شد.باباگفت پارساچی خورده دهنش قرمزه؟؟نگاه کردم دیدم لثه ات داره خون میاد!!!هی نخ دندان میزنی..با دست میکشی!!کلی برات توضیح دادم بزرگ شدن به عقل آدمه نه تنش و دندانش و موش و.. بعضی آدمها از یه مریضی حتی دیگه رشد نمیکنن ولی عقلشون بزرگ میشه و..

اما,

طبق معمول تلاشهای من بی فایده است...همیشه کار خودت را میکنی !!

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه14 تیر:

هشتاد و دومین روز زندگی پوریای عزیز

پوریای عزیزم خیلی خوشحالم که عاشق داداشت شدی.پارساکه از اول عاشقت بود ولی تو گاهی باشنیدن صداش گریه میکردی وبیقرارمیشدی.الان عاشق اینی که کارهای داداشت را نگاه کنی.هی باهاش حرف میزنی وعاشقانه نگاهش میکنی و اصوات مختلف  ازخودت درمیاری.خیلی کیف میکنم.پارساهم همش میگه جانم داداش..عمرم..عشقم..

شیرین ترین لحظات زندگیمه وقتی باهم دوستید.باتمام وجودم لذت میبرم وخداروشکر میکنم.همیشه دعاکردم وخواهم کرد که دو برادر مهربان برای هم باشید و پشت هم باشید.مثل شباب اهل الجنه

خیلی خوشحال بودم که امروز خانه هستی پسرکم.روز خوبی بود درکنارهم..هرچند فردامهمان دارم وبه هیچ کاریم نرسیدم ولی کلی باهم بازی کردیم.تا فردا !!! البته پوریاطبق معمول خیلی همکاری نمیکرد ولی سعی کردم تامیتونم باهات بازی کنم

توپهارامیریختم روی سرت و میشمردیم و پرتشون میکردی اطراف.کوچکتر بودی بازی محبوبت بودکه بابای مهربونت باهات انجام میداد

 

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جمعه15 تیر:

هشتاد و سومین روز زندگی پوریای عزیز

چقدر امروز روز خوبی بود..

همسایه ی منزل قبلیمون اومدن خونمون. خیلی باهم رفت و آمدداشتیم ولی هم اونهامنزلشونو عوض کرده بودن هم ما.چقدر خاطرات باهم داریم.روزی که ازخونه قبلی جابجاشدن یکی از غمناکترین روزهای زندگیم بود.خیلی به هم عادت کرده بودیم.بعدمدتی هم ماجابجاشدیم.خلاصه بعد10ماه امروز همو دیدیم.بهمون خوش گذشت.9صبح منزلمون بودن و 4عصر رفتن.اصلا بچه ها ازهم دل نمیکندن.پارسای عزیزم خیلی خوش بود.البته طبق معمول قبل و بعدمهمونیها یه مقداری داستان داریم!!!نمیدونم چی میشه اینطوری میشی.بدخلق میشی.بعدش را بگم خسته ای وخوابت میاد و..

قبلش رانمیدونم چرا بدخلقی میکنی آخه!!فکرمیکنم انقدر مریض بودی کلافه ای.من خودم وقتی چهره ی مریضت رامیبینم اعصابم خردمیشه.از وقتی مهد رفتی اصلا وقفه بین مریضیهات نیست.فرداهم قراره باز بریم دکتر.پوریاهم که سرماخورده البته شدید نیست.همه آبریزش بینی داریم!

اینم عکسهای امروزتون.چقدر زود بزرگ میشید...کی بشه عکسهای عروسیهاتونو بذارم

پوریا هم دوربینی شده!!

هی دور پوریا وسیله میچیدن ازش عکس میگرفتن!!نفری یک تفنگ برداشته بودین به پوریاهم داده بودین!!

کلی هم زحمت کشیده بودن براتون هدیه و خوراکی و..آورده بودن

پوریاهم کلی مردانگی کرد امروز حسابی آقا بود گذاشت مهمان داری کنم

وقتی مهمانهامون رفتند بابا سریع اومدکه کمکم کنه منزل رامرتب کنیم.با بابات درمورد ماشین عروسمون صحبت کردی و بای اولین بار فیلم عروسی باباومامانت را دیدی.خیلی برات جالب بود

 

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شنبه 16 تیر:

هشتاد و چهارمین روز زندگی پوریای عزیز

پارساجونم صبح که بیدارت کردم گفتی مامان چندتابخوابم بازتعطیل میشم!!!یعنی این علاقه ات به تحصیل منو کشته!!بذار یه روز بری حالا!!

یکبار گفتم بذار ظهر زود بیام دنبالت!جشن داشتید من اطلاعیه را ندیده بودم.کلی معطل موندم تا تموم بشه.

اینم درخت دوستی!

اینم پسرانم که حسابی دوست شدن باهم.خدایاشکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

پوریاعاشق اینه نگاهت کنه

امروز نیت کردم هرجور شده کارهای نظافتی خانه را انجام بدم.خداروشکرهم انجام شد و فقط ماند نظافت دستشویی.که اونم حق ندارم انجام بدم تا یه موقع بشه آقا پارساهم کمک کنه.چون آب بازی داره خیلی دوست داری و کمک میکنی.آخرشم همدیگه راهمیشه خیس آب میکنیم ومجبوریم لباسهامونو عوض کنیم!!

انشاالله فردا..

 

امروز بعد بازیهامون یکدفعه احساسی شدی گفتی مامان یادته نقاشیت راکشیده بودم روش غلط زدم؟؟منظورت ضربدره.گفتم بله.گفت الان میخوام بازبکشم روش درست بزنم!!منظورت تیک است.رفتی دفترت را آوردی دیدی یه نقاشی من توش هست که تو و بابات را کشیدم و یادت دادم.همون کنارش سمت چپ من را کشیدی و یه گل دست بابات دادی گفتی این مثلا منم دارم بهت گل میدم!روی عکس منم یه تیک زدی.ای تنبل نقاشی را کامل نکشیدیها!میگفتی دوست داری کاغذش را بکن برای خودت نگه دار!!!قربونت برم انقدر ازخودت تشکر داری پسرکم!چشمک

نمیدونم نوشتم قبلا یانه.وقتشم ندارم بازبخونم!!!شرمندت.بازمینویسم! شنبه ها بابات کلاس مهراتهای زندگی ثبت نامت کرده و مونته سوری.اینها سرفصلهای آموزشی کلاس مهارتهای زندگیته

عصری رفتیم پیش دکترنظری چون هردوتون آبریزش بینی داشتین.دکترگفت آلرژی فصلیه برای دوتاتون.درمورد آلرژی غذایی پوریاهم کلی صحبت کردیم و دکتر اعتقادی به حساسیت به شکر نداشت و همچنین میگفتن گلوتن گندم از شیر انقدری رد نمیشه که آلرژی ایجادکنه.قرار شده از کم دوباره تست کنم.توکل به خدا

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

یکشنبه 17 تیر:

هشتاد و پنجمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز صبح مامان وبابام اومدن خونمون و با آقاجونت رفتی مهد و با مامان جونت برگشتی.وقتی اونهارومیبینی خیلی خلق وخوت عوض میشه.همش ادای پوریا را درمیاری و نازمیکنی و خودتو لوس میکنی و همش پوریا را بیدار میکنی و...

پوریاهم برای اولین بار امروز چندساعت دلدرد شدید داشت.رانیتیدین و کولیکز هم دادم فایده نداشت.آخر استامینوفن دادم خوابید.بچم خیلی اذیت شد.اولین بار بود بعد زایمانم لپه میخوردم.کلی هم خیسش داده بودمها ولی یادم رفته بود همراهش عرق نعناعی چیزی بخورم.همش خودمو سرزنش کردم که کاش نمیخوردم یا کنارش عرق نعناع خورده بودم.معمولاهرچیزی بخورم یکی دو روز بعد اثرش را توی شیرم نشون میده.امروز هم کلی به کارهای خانه رسیدم وازفرصت بودن مامانم درصبح استفاده کردم و کارهای عقب مونده مثل مرتب کردن داخل دراورهای خودم را انجام دادم.خیلی وقت بودمیخواستم بهش برسم.همش اوایل بعد از زایمانم هول هول لباس میذاشتم و برمیداشتم به هم ریخته بود.باید بیشتر مراقب باشم چون فرصت اینکارها کم پیش میاد.وقتی هم پوریا خوابید چندساعت با پارساجونم بازی کردم.

خیلی بهمون خوش گذشت.آخرشب هم دستشویی را باهم نظافت کردیم.کلی کیف کرد!!

از وقتی قسمتهای آخر سریال پایتخت 5 را دیدی دشمن شناس شدی!!!ماشینهاتو چیده بودی کی مثلا دشمن بود.باهم کلی بازی کردیم و منم ازفرصت استفاده کردم کلی چیز یادت دادم.مثلا ماشین دشمن که میومد اولش ماشینهای خودی را فراری میدادی ولی بعد یادت دادم که از دشمن نمیترسیم و فرار نمیکنیم و بهش حمله میکنیم و موفق میشیم.بعد حمله ی دسته جمعی و همکاری را تمرین کردیم!!!!مهمترین چیزهم این بود که میگفتی کی ازهمه قویتره؟؟گفتم سربازهای سپاه امام زمان ولی سردار سپاهش ازهمه قویتره.نمیدونی دقیق معنیهاش چی میشه ولی اسمی میگفتی من سردار سپاه امام زمانم ولی پوریا سربازشه.عزیزکهای من.الهی آمین به هردوتون...

بعدش هم گفتی میخوام ماشینمو گل بزنم ماشین عروس بشه وبهت کلی روبان دادم خودت ماشینتو تزیین کردی.زیاد دخالت نکردم طرح خودت باشه بهت چسب میدادم.بعدهم مثلا داماد بودی و خرسیت عروس!!!میگفتی مثلا پوریا بگه مامان بدو بیا عروس دوماد اومدن!!!قه قهه بعدهم باکلی ذوق دست عروس رامیگرفتی ازماشین بیرون میومدی ومن مثلا نقل روی سرت میپاشیدم...همش بازی بود ولی خیلی کیف داد.عاقبت بخیرباشی پسرکم.واقعا مادر داماد بودن چه حسی داره ها!!بعدش میگفتی حالا موشی هم عروس بشه.هی بهت میگفتم هر دامادی یک عروس داره و توی فامیل برات مثال میزدم.ولی میگفتی نه یه رعوس را رسوندم تو عروسی میرم اون یکی رو بیارم!!!تعجبخنده

منکه هرچی تلاش کردم فایده نداشت و دوعروسه اومدی تو سالن!!!سوتکچلفشارنهشاکی

وقتی بابات اومد تشویقت کردکه خوب گل زدی و برات دوتائی دست زدیم وباز داماد شدی!!میگفتی مامان من هیچوقت عروس نمیشم؟؟؟!!!دلخور

آخر شب هم عجیب اصرار داشتی چای دم کنم و سه تائی بشینیم باهم بخوریم.مامعمولا درخانه بعدغذا چایی نمیخوریم و کلامصرف چاییمون صبحه.ولی بخاطر پسرکم دم کردیم وکنارهم خوردیم.میگفتی خیلی مزه داد.باباهم برات یه شکلات خریده بود کیف کردی.نوش جونت نفسمممممممممممممممممممممممممممممممممم

موقع خواب بابا طبق معمول هرشب دوتاکتاب برات خوند و یک قصه ازخودت تعریف کرد.منم اومدم سراغ وبلاگت.طفلک بابا فرداهم بااینکه تعطیله میخواد بره سرکار.مگه میذاشتی بخوابه.هی توی قصه سوال میپرسی.اصلا کل داستان قصه رامنحرف میکنی.یکبار میخوام قصتون را یواشکی ضبط کنم بعده ها بفهمی چقدر بابات صبور بوده!!یعنی منکه اینورم کلافه میشم.واااااااااااااااااااااااااااااااااای آخه چقدر میشه سوال پرسید!!برای اینکه نخوابی بدیهیات راهم سوال میکنی.واقعا باید فوتبالیست تیم امارت یا سایر تیمهای عربی بشه انقدر که استاد وقت کشی هستی!!

 

این کاردستی را روز پنجشنبه باهم درست کردیم و امروز توی مهد بابتش بهت جایزه دادن.اول قطعات راقیچی کردی و چسبوندی بعد رنگ کردی.سعی میکنم دخالت نکنم وفقط آموزش بدم که خودت دست ورزیت قوی بشه.خیلی عالی همکاری نمیکنی.دوست داری زودتموم بشه بری بازی.وگرنه میتونی بهترهم انجام بدی.من خودم خیلی آدم ایده آلیستی هستم و خب این تیپ نگرش خیلی زندگی راسخت میکنه.سعی میکنم این را به تو منتقل نکنم.هی از درون دارم میجوشم که مثلا دایره را سعی کنی گرد ببری و دقت بیشتر کنی ولی خودم راکنترل میکنم میگم بذار کم کم یادمیگیره بذار زده نشه و تشویقش کن!!!خخخخخ مادر شدم ولی آدم نشدم!!!هنوز باید روی خودم کار کنم.اینجاست که شاعر میفرماید آدم شدن چه مشکل!!! اون پارسا راهم خودت نوشتی

 

 

پوریای عزیزم امروز یه کار جدید انجام دادی.یوهوووووووووووووووووووووووووو

جغجغه ات را میذاشتیم روی پات که صدابده سرگرم بشی.سه بار با پات دادیش بالا و با دست گرفتیش و بردی سمت دهنت.روزهای قبل وقتی آویز بالای تختت را میدیدی و ذوق میکردی خیلی تمرینت میدادم دستت را بیاری بالا و بگیریش ولی فایده نداشت و انگار نه انگار.خیلی خوشحال شدم.اولین باری بود که اینکارو انجام دادی هرچندحالت اصلاخوب نبود وخلق نداشتی

اینم برگرفته از سایت نینی بان:

"چه زمانی باید انتظار داشت کودک اشیاء را بگیرد؟

حدودا در زمانی که کودک یاد می‌گرید که خودش را به اشیا برساند (4 ماهگی) می‌تواند اشیائی مثل جغجغه و اسباب بازی‌ها را با انگشتان خود بگیرد. اما این موضوع، برای همه کودکان صادق نیست. برخی از کودکان توانایی گرفتن اشیاء را در 2 ماهگی و برخی دیگر در حدود 6 ماهگی بدست می‌آورند. بعد از گرفتن اشیاء، کودک با سرعتی باورنکردنی تکان دادن و به صدا در آوردن اشیاء را فرا می‌گیرد."

 

منم اگه استاد بزرگم پارسا بود احتمالا شش ماهگی راه میوفتادم!!منتظر

دیروز که دکتر بودیم شکرخدا دکتر خیلی ازت راضی بودی ومیگفت حسابی قرص ومحکم خودشو نگه میداری.ماشاالله لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

وزنت هم 6250 بود.البته احتمالا.چون خوب همکاری نمیکردی.قدهم 60

دکتردیگه با شمادوتا کنار اومده!!!چشمک قبلاترفندهای مختلف میزد پارسا بوست نکنه.بنده خدا دید فایده نداره الان میگه بیا بوسش کن برو!!!میگفت چه اینم لپشو میاره اون بوس کنه!!!منظورش پوریا بودکه وقتی پارسابهش میگه بوس لپش را جلومیاره.خندونککوتاه اومد دکتر!!

 

و اتفاق بد اینکه دو روزه هاردمون فایلهاش بازنمیشه و اصلا وصل نمیشه!!خیلی نگرانم مشکلی پیداکرده باشه و فایلهاش را نشون نده.البته بیشتر مهماش را توی لپتاپ هم بکاپ دارم.مثل فیلمها وعکسهاش شما دوتا جوجه.ولی از فایلهای خودم اصلا.امیدوارم درست بشه ومشکلی براش ایجادنشه.فعلا پارساجونم خیلی ناراحته چون همه کارتونهاش اون تو بود و از اونها کپی ندارم.خدایا کمک!!!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه 18 تیر:

هشتاد و ششمین روز زندگی پوریای عزیز

پارسای عزیزم خیلی روزهای تعطیل را دوست داری.میگی مهدم راهم خیلی دوست دارم ولی خونه هم کیف میده به آدم.خیلی خوشحالم که ازمحیط خونمون فراری نیستی پسرکم.یه مدته مقداری اوضاع روبراهتر شده و وقتی منو تو و داداشت هستیم خیلی خوش و شادیم و حسادتت در اینحالت بسیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار کم شده و باعث میشه کمتر سربه سر پوریا بذاری و مقداری بخوابه و من بیشتربه خودت برسم.ولی از وقتی که یک نفردیگه حتی بابات به جمعمون اضافه بشه حسادتت بیشتر میشه.هنوز به بقیه عادت نکردی.خداکمکت کنه زودتر این دوران را به سلامتی طی کنی.با داداشیت عاشق هم شدین وخیلی لذت میبرم.

صبح برای اولین بار کار بانخ سوزن ومنجق و مروارید دوزی را یادت دادم 

مثل همیشه آخر کارهای علمی تخصصی فنی ما به بیراهه کشیده میشه!!!هههه رفتی قاشق چنگال آوردی میگفتی مثلا غذاست!!

پوریا خلقش خوب بود گفتم بذار چندتائی عکس بگیرم.اول دوتائی باهم انداختین بعدش خواستم تکی تکی ازتون بگیرم.مگه میذاشتی!!! میگفتی من پیش داداشم باشم.دستت بالای عکس تکی پوریا معلومه توی کادر!میگفتی پس دستم باشه!!!بعدش ازخودت تکی انداختم.موافق نبودی میگفتی داداشم هم بیار.دستش توی کادر باشه.ولی پوریا دستش را برمیداشت!!!خنده

گاهی هم پوریا توی تختش بیدار میمونه و براش آویز موزیکالش را روشن میکنم و باخودش مشغوله ومنو پارسا بازی میکنیم.

بابا امروز سرکار بود وخیلی چندشب گذشته کم خوابی داشت و خسته بود و همه تلاشم این بود از سرکار اومد استراحت کنه.ولی خودم همون اولش روی مبل خوابم برد و بابا یکساعتی شما رانگه داشت!!!هههههخجالت

ولی بعدش خوابید و سعی کردم چیزی بیدارش نکنه.برای همین با پارسا بابت اینکه هی با ماشینش بوق میزد دعوام شد!!!یه موقعهائی میفهمی آدم حساسه لج میکنی.

برای سرگرم کردنت بهت کار آشپزی دادم!! شربت آلبالوی خانگی که خاله جانت درست کرده بود را در آب ریختی و توی قالب یخ زدی که فردا ازمهدمیای بخوری

فکرکنم پوریا جونم هم داشت یادمیگرفت!!!

دیگه میتونم گاهی پوریا را به پارسا بسپرم و به کارهام برسم.البته برای چنددقیقه چون بچم دستش خسته میشه و گریه ی پوریا درمیاد.ولی همونقدر هم غنیمته و میتونم مثلا سفره ای بندازم و غذا گرم کنم.خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت 

شش روزه حمام نرفتیم!!!موهای خودم که همینجوریش احتمالا بخاطر تغییرات هورمونی یکسره میریزه.دیگه حمامم هم دیر بشه افتضاح میشه.کلا دست ببرم لای موهام دربیارم چندین مو بدون درد وناراحتی توشه.بااینکه کوتاه کردم تاثیری در کاهش ریزش مو ندیدم.

میخوام روزهایی مه فرداش مهد میره پارسا حمام نبرمش.آخه شبش اصلا خوب نمیخوابه.برای همین حماممون گاهی دیرمیشه.گاهی هم انقدر خستم حس و حالش را ندارم

امروز برای اولین بار سر پارسا را توی ظرفشویی شستم.خیلی خوشت اومده بود میگفتی پاهامم بشور!!!!

بعدش حوله انداختم روی سرت وخیلی بامزه شدی.دخترهم میشدی بهت میومد پسرم!!!متفکر

آخر شب موقع خواب بهم میگفتی مامان بعضی دوستهام مثل آنیسا دوست دارند بیان کلاس بازی شادی ولی مامان باباشون ثبت نامشون نمیکنن.چرا؟؟؟گاهی توی جواب دادن به سوالاتت میمونم عزیزکم.گفتم خب شاید قبلا اونها این کلاس رو رفتن.گفتی نه قبلاهم نرفتن.آنیسا دوست داره بیادکلاس.گفتم پس شاید الان یه کلاس دیگه ثبت نام شده بعدا این کلاس ثبت نامش میکنن.اگه دوست داره باید به مامان باباش بگه ببینه بهش چی میگن.میترسم جوابی بهت بدم بری به دوستت بگی.مثلامیخواستم درمورد بحث مالیش صحبت کنم گفتم شاید توی عالم بچگی بری بهش بگی.البته دیدم خیلی از پدرمادرها بچه هاشون را کلاسهای علمی تر مثل رباتیک و شطرنج ثبت نام میکنند و موافق اینجور کلاسها نیستن.نظرات متفاوته بالاخره.نرجیح میدم این سوالاتت را از بابات بپرسی.باباهمیشه جوابهای هوشمندانه تری برای سوالاتت داره.

 

نیمه شب پوریا بیدار شده بود توی تختش و بابا هم بردش بیرون کلی باهاش کیف کرد.هرچی گفتم بخواب کسری خواب میگیری میگفت سرحاله حیفه!خلاصه پدر وپسر کلی باهم خلوت کرده بودین ومنم خوابیدم.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 19 تیر:

هشتاد و هفتمین روز زندگی پوریای عزیز

ورزش صبحگاهیه پسر پوریا تمرین شنا سوئدی!!

خیلی دوستتون دارم عزیزکهای مامان.واقعا عشق مادر به فرزند خیلی بینظیره و بعد از عشق خدا به بنده هاش برترین عشقه.واقعا تا مادر نباشی نمیشه فهمید.بعضیها میخوان بهمون لطف کنن مثلا میگن این یکی از اون یکی با نمکتره.یا اون یکی بامزه تر بود و...

ولی مادر دوست داره فرزندانش مثل ستاره بدرخشند و حتی باهم اینجوری مقایسه نشن.دوست دارم هردوتون بدرخشید و بینظیر باشید.اول هم توی انسانیت.الهی آمین

 

امروز وقتی رفتم مهد دنبال پارسا براش یک بادکنک هلیومی خریدم.بینهایت خوشحال شدی وهمه ی مسیر میدویدی.بعدش هم توی خانه حسابی باهم بازی کردیم.

امروز پارسا جونم یخ آلبالوییه دیروزت را خوردی و به روش جدیدی باخود آلبالو طرح زدیم آلاسکای یخی درست کردیم!!خود آلبالو یخی راهم خانه ی عزیز خورده بودی خوشت اومده بود و گذاشتیم یخ بزنه.

بهت مزه میده دسترنج خودتو میخوری

راستی بهم میگی میدونی چرا دیگه بابا از راه میاد توی وسایلش را نمیگردم که ببینم برام تخم مرغ شانسی خریده یا نه؟؟من جواب رامیدونستم ولی گذاشتم خودت بگی.گفتی چونکه میخوام پولهامون جمع بشه برات زنجیر بخرم که گردنبندت را پاره کردم خراب شد.واقعا ازموقعی که زنجیرم را پاره کردی و گفتی پولهاموجمع میکنم برات میخرم ومنم بهت پیشنهاد دادم پول تخم مرغ شانسیهات راجمع کنی اصلا دیگه حرف خریدشو نمیزنی.الهی قربون فهم و شعورت برم من.طاقت ندارم انقدر صبرکنی هرچند برات درس خوبیه.بهت گفتم من خودم میخرم عزیزکم.گفتی نه من خودم پول دارم برات میخرم.عمر منی پارساجونمممممممممممممممممممممم

 

بابت اینکه نمیتونم کره حیوانی بخورم واکثر کره های گیاهی هم شیرخشک داره بابا از شرکتشون این کره را که میدن ومناسبه همیشه میاره برای من میذاره فریزر.ولی هیچوقت قسمت من نمیشه چون پارساجون میخوره.من مدتی نمیدونستم بابا اصلا اینکارو میکنه چون قبل از اینکه من بفهمم پارسامیخوره آشغالشم دور مینداخته!!!عاشق کره خالی هستی!!واااااااااااای چه جوری میخوری آخه بچه جان!!

حالا گویا بابا یه جای دیگه ی فریزر گذاشته و تو گشتی پیداکردی.چون بهم گفتی کره را قایم کرده بودی؟؟من گفتم نه.گفتی چرا جاش عوض شده بود من پیداکردم!!قه قهههی میخوام از بابا بپرسم ببینم صحت داره؟ولی یادم میره.خیلی جالب بود برام.حالا فعلا نخوردیش ولی بهم گفتی نخورم که بعدا بخوری!!خنده

امروز آقاجون ومامان جونت یه سری اومدن خونمون و آقاجون تختت را درست کرد که شکسته بود.بابا امشب اضافه کار بود ومقداری دیر میومد.خیلی دلم میخواست شما دوتا زود بخوابید و بابا که میاد یه شام دونفره بعد ازمدتها باهم بخوریم.آخه همش موقع غذاخوردن شیفتی هستیم یکی این بچه رانگه میداره یکی به اون بچه غذا میده و...

البته اینهاهم خالی ازلطف نیست و شیرینیه خودش را داره.ولی گاهی اوقات یک خلوت دونفره هم میچسبه.بعید میدونستم هردوتون بخوابید ولی خوابیدید و نه تنها با بابا یه غذای سر فرصت خوردیم بلکه بعدش چای هم تونستیم بخوریم وکلی هم باهم حرف زدیم!!!قه قههخندهقه قههخندهواقعا خیلی وقت بود سر سفره همش تعارف میکردیم به همدیگه که اول تو بخور من بچه رانگه میدارم و...

همش من سر سفره عجله داشتم غذا تموم بشه جمع کنم یا حین غذاخوردنم به کار دیگری هم برسم و...

خیلی شام عجیبی شد خلاصه!!!

بینتون خوابیدم و دوتاتون را خوابوندم.واااااااااااااااااای که چه کیفی داره لحظه ای که هردوتون بغلم هستین.هرچند هردوتون یه لحظه آروم نمیگیرید!!پوریا هی شیرمیخواد و وول میزنه..پارساهی حرف میزنه و سوال میپرسه و...!!خندهتوی دلم میگم کاش یه لحظه دوتاتون خیلی آروم توی بغلم بودین بوتون میکردم کیف میکردم.ولی احتمالا چون شاید روم زیاد بشه دوتاتون رعایت نمیکنید.وقتی هم خوابتون میره انقدر نازمیخوابید آدم دلش نمیاد خوابتون را  با در آغوش کشیدن و بوسیدنتون به هم بزنه.قربون هردوتون برم پسرهای عزیزم.عاشقتونم بینهایتتتتتتتتتتتتتتتت وقتی یه لحظه پیشم نیستید دلم برای بوی تنتون تنگ میشه.گاهی فکرمیکنم وقتی بچه ها بزرگ میشن طبیعتا دیگه انقدر به پدرمادر نزدیک نیستن.چقدر سخته و سریع اشک توی چشمهام حلقه میزنه.دوست داشتم همیشه توی بغل خودم بودین.وقتی پارسارو از سیرگرفتم دیگه مثل قبل بهم نمیچسبید ومدتی افسرده شده بودم انگار.ولی کم کم عادت کردم و تا الان نسبت به دوران شیرخوارگی هی کم کم و کم کم ازم دورترمیشه ومستقل تر میشه.الانم که بامهد رفتن و چند ساعت دوری.زندگی خیلی نرم آدم رو به چیزهائی که ازش وجشت داری عادت میده ومجبورت میکنه به انعطاف.تجربه ی همه ی پدرمادرهاست و طبیعت زندگیه.ولی خب قبلا که بچه نداشتم اینونمیفهمیدم.

پارساامروز بهم میگه مامان میدونی دوست ندارم هیچوقت برم بهشت؟؟؟میگم چرا مامان؟میخوای بری جهنم؟!!گفتی نه آخه نمیخوام توی بهشت تنها باشم.میخوام هرموقع رفتم تو و پوریا و  باباهم اونجا باشید.گفتم انشاالله مامان جان.نگران نباش توی بهشت همه ی چیزهای خوب هست.هرچی که بخوای.

خیلی درمورد مرگ کنجکاو شدی.هنوز نمیدونی کسی بمیره بدنش را خاک میکنن.میای یه سوالاتی بپرسی ولی خیلی بهت راه نمیدم چون هنوز نمیتونم درست مسئله ی جدا بودن روح وجسم را برات توضیح بدم.میترسم ترس پیداکنی.فقط میدونی آدمهای خوب بهشت میرن و آدمهای بدجهنم.خیلی میپرسی بچه هاچطور؟کار بد کنن کجامیرن؟منم هرباربهت میگم بچه ها کار بدهم کنن بهشت میرن.آدم بزرگها باید چون عقلشون کامله حواسشون به کارهای خوب و بدشون باشه.ولی بچه ها رو چون خداخیلی دوست داره هرکاری کنن بهشت میبره.باز این جوابم میشه دردسر برای خودم!!میگی یعنی آدم بزرگهارو خدا دوست نداره که کار بد کنن نمی بخشتشون ومیبره جهنم؟؟؟!!!

واااااااااااااااااااااااااااای پارسا!!!کچلسوالاتت تمومی نداره.حالا فکرکن توی این شرایط که داری میپرسی پوریا داره شیرمیخوره یا دارم پوشکشو تعویض میکنم یا داره گریه میکنه.خلاصه درست متمرکز هم نیستم ومیخوام هم به اون برسم هم جواب نادرست بهت ندم.گاهی ناخودآگاه عصبی میشم و بسختی خودموکنترل میکنم.خب نه تو مقصری نه پوریا.سعی میکنم به خودم مسلط بشم بهت میگم بذار پوریا را بخوابونم باهم صحبت میکنیم.ولی معمولا5دقیقه هم صبرنمیکنی و میگی خب نمیخوابه بیا باهم صحبت کنیمخطا

باز میری سر سوالت دقیق!!چیشد؟ خدا آدم بزرگها رو دوست نداره؟؟توضیح میدم برات که هرکسی نتیجه ی کارهای خودشو میبینه وتقصیر خدانیست و مثلاپدرمادر اگه بچه را تنبیه میکنن برای اینه که بچه یاد بگیره و تربیت بشه وگرنه دوستش دارن و...

بازمیپرسی پس چرا خدا اگه بچه ها کار بد کنن میبره بهشت و میبخشه ولی پدر مادر تنبیه میکنن؟؟؟خب پدرمادر هم چون بچس و دوستش دارن ببخشه و دعوانکنه!گیج

گاهی دلم میخواد جیغ بزنم!!!فشارخندهقه قهه

هر حرف آدم رو نگه میداری به یه چیز دیگه ربطش میدی و بازمیریم سر خونه ی اول!! انگار اصلا قرارنیست به جائی برسیم!!حالا فکرکن دارم پوریا را راه میبرم بادگلو بزنه و گریه نکنه و توی جیغ و داد اون تو همچنان داری خونسردانه میپرسی!!! اونم سوالاتی که واقعا برای جواب دادنش به امداد غیبی گاهی نیاز دارمعبادت

یه موقعهائی بابات که از سرکار میاد و غذامیخوریم دوست دارم سریع فقط بریم مسواک و خواب!!به بابات میگم دیگه تحمل هیچی ندارم.میپرسه چرا؟؟

معمولا ترجیح میدم توضیح ندم!!فکرکن بخوای همه ی اینهارو تازه از اول توضیحشم بدی!!ههههههنه دلم میخواد لحظاتی مغزم درسکوت استراحت کنه!!هههه ولی هنوز 5دقیقه از شروع خوابتون نگذشته وبه اتفاقات روزفکرمیکنم دلم برای همشون تنگ میشه وحس میکنم دوست دارم همون لحظه بیام بغلتون کنم و بی خوابتون کنم!!محبتبغلگلبوس

گاهی از سوالاتت و اینکه همش باسیمهائی به هم ربط داره خندم میگیره و بدون اینکه جوابت را بدم بوست میکنم اول.میگی چرا بوسم کردی؟؟؟چی گفتم مگه؟؟؟خندهبرای بوسیدن هم سوال داری!!قه قهه

باید ببینم گینس رکورد سوال پرسیدن در دقیقه هم داره؟؟بگم بیان تستت کنن!!!منم رکورد پاسخ در دقیقه!!حالا ازمن سوالهای واقعی میپرسی.بنده خدا بابات!! شب موقع خواب برای اینکه نخوابی از هرلغتی بابات میگه سوال میپرسی؟؟

بابا نوروز چیه؟؟بابا توضیح میده سال جدید و... 

بابا سال چیه؟؟بابا توضیح میده مثلا این مقدار زمان که بگذره...

بابا زمان چیه؟؟....سوالخندونک

من توی این اتاق هم ناراحت میشم نمیذاری بابا قصه راتموم کنه و بخوابه وخودتم خوابت دیرمیشه صبح سخت بیدار میشی و هی سوال میپرسی و هم خندم میگیره.قه قههآخه واقعا گاهی هر لغتی بابا توی قصه میگه سوال میپرسی.اصلا قصه پیش نمیره!!!گاهی یکساعت میگذره هنوز اتفاق خاصی توی قصه نیوفتاده و فقط بابا درس پس داده!!خنده

گاهی بابا بهت میگه یعنی تو نمیدونی فلان چیز چیه؟؟خودتم با بابا میزنی زیر خنده!!! ای ناقلا پسر

 

 

 

توی یک برنامه ی تلویزیونی میگفت یک خانم خانه دار روزانه بین 5 تا10 هزار قدم برمیداره.اول باورم نشد ولی شروع کردم شمردن دیدم ده دقیقه نشد به 100 رسیدم.باید یه متخصص بیاد تعدادگامهای خانم بچه دار را بشمره!هیپنوتیزم

 

ضمنا بالاخره سوره ی کوثر راهم حفظ شدی پارساجونم.قرار شده عزیزیت بهت جایزه بده.من هم آلبالو برات جایزه خریدم مثلا!آخه هی با اشتباه میخوندی و هر روز باهات تمرین میکردم.انتظار نداشتم درست بخونی وجایزه آماده نداشتم.برای همین آلبالو را به نامت زدم!!راضی

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چهارشنبه 20 تیر:

هشتاد و هشتمین روز زندگی پوریای عزیز

این یکی دوهفته همش مبحث مهدتون دوستی بوده

چون سوره ی کوثر راحفظ شدی مثلا پوریابهت جایزه داده!! از دستشویی که اومدی دیدی این ماشین روی پوریاست.مثلا به فرشته اش گفته برات بیاره.بهت گفتم هرکسی یک فرشته داره که کارهای خوب کنه قوی میشه.یک شیطان هم داره که کارهای بدکنه قوی میشه وفرشته اش را میزنه.هی ازطرف فرشته وشیطان باهات حرف میزنم و صداهاشونو درمیارم!!!

امروز پسرکم این گلدان را درمهد درست کرده.فدای انگشتهات بشم عمر من

اینم گل پسرم

دیشب به بابات گفتم که دیگه پارسا طاقت صبرکردن برای بازکردن قلکش را نداره.واقعا هم پر شده بود.بابات هم موافق بود بازش کنیم.دیروز هم یه قلک ماشینی جدید که برات خریده بودم دادم آقاجونت داد بهت.بابات که از سر کار اومد باهم قلک را پاره کردین و پولهاش را شمردین.74هزار تومان بود.بابات گفته بودنصفش را برات میذاره توی قلک بانک که بزرگ شدی ماشین بخری!نصفش هم هرچی دوست داری میتونی بخری.گفتی بیلیارد میخوای.

بعدش با بابات توی مسیرخانه ی عزیزی کلی مغازه سر زدین تا بالاخره بیلیارد پیداکردین.

خانه عزیزی هم سوره کوثر راخواندی و بهت پول دادن بندازی قلک جدیدت.یک تفنگ ترقه ای هم برای اولین بار من برات خریده بودم که دادم عزیزی بهت داد.قبلاها هرکی بهت پول میداد ناراحت میشدی ولی امروز باخرید بیلیارد فهمیدی پول هم خوبه وهرچی دلت بخواد میتونی بخری.برای همین از جوایز نقدی که برای قرائت سوره کوثر گرفتی راضی بودی و ارزشش رامیدونستی.

ازتفنگ خیلی خوشت اومد و با بابات توی حیاط منزلشون دوتاش را زدین ولی صداش خیلی زیاد بود و بابات ازین خریدم خوشش نیومد.

بازهم کانون برات کتاب فرستاده بود.اوایل که بابا توی این طرح ثبت نامت کرد من مخالف بودم نمیدونم بهش گفته بودم یانه.فکرمیکردم هرموقع بخوایم کتاب مناسب میخریم برات .ولی الان میبینم طرح خوبیه.اوایل بیتفاوت بودی ولی الان ذوق میکنی.ممنون بابای مهربون

شب هم منزل آقاجونت رفتیم وماندیم تا فردا به یکسری از کارهای عقب مانده ام برسم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه 21 تیر:

هشتاد و نهمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز با پارساجونم دوبار بیرون رفتیم.یکبار صبح که مثلا پارسا با پول نخریدن تخم مرغ شانسیهاش و ذخیره اش وهمچنین پولی که ازقلکش بهم هدیه داده بود برایم زنجیر خرید.آخه زنجیرم را هفته پیش پاره کرده بودی.نمیخواستی پاره کنی زوری از گردنم درآوردی گذاشتی صندوق دوچرخه ات ونصفش بیرون بود درش را بستی.به هرحال بهت گفته بودم از گردنم درنیارش.خلاصه فکرمیکردی من با پول تو دارم زنجیرمیخرم و خیلی خوشحال بودی.عزیزکممممممممممممممممممم خیلی دست و دل بازی و ازین بابت خوشحالم.دیروز که قلکت را باز کرده بودی هی زوری میخواستی توی قلکی که خودم دارم برام پول بریزی.آخرش زوری برام پول انداختی.هی دست میکردی توی پولهات یه مشت برمیداشتی میگفتی بفرمائید برای شما,هرچی دوست داری بخر.بازمن یواشکی برمیگردوندم توی پولهات!!چشمکوقتی زنجیر خریدم ازت تشکر کردم.میگفتی قابلتو نداره و دستمو بوس کردی!!میگفتی دیگه هیچوقت وسایلت را خراب نمیکنم.بااینکه زنجیر خریدیم ولی دیگه همیشه تخم مرغ شانسی نمیخرم که همه پولهاتون تموم بشه!!

فدای این حرف زدنت بشم من عمرمممممممممممممممم

از اواسط بارداریم میخواستم کفش بخرم ولی بابت ورم پام ومشکل سایزش و همچنین ویار و خستگی نمیشد.بعد از تولد پوریاهم حسابی سرمون شلوغ بود.خلاصه خواستم عصری برم کفش بخرم که گفتی باهات میام تنها نباشی.میگفتی مامان میای مهد دنبالم اینو بپوش!!همش کفشهای گل دار و شلوغ و رنگی میپشندی!!ولی خب اصرارهم نداشتی وکفشی که پسندیدم را هم موافق بودی ومیخواستی پامم بوس کنی نذاشتم!! من فکرنمیکردم خیلی متوجه این چیزها بشی ولی مرتب وتمیز بودن خودنت و کسانیکه مهد میبرن میارنت برات مهمه.

بعدش باهم رفتیم شلوارتو که قبلاخریده بودیم عوض کردیم و شهر کتاب یه سر زدیم که خودتو سی دی کارتون و کتاب نقطه چین و پازل مهمان کردی!!خیلی خسته شدی.بهت گفتم بریم یه خوراکی بخریم مثلاچیپس که هوس کرده بودی و بریم خونه آقاجون بخوریم.اصلا ازین جور چیزهانمیخوری.گاهی میلی میخوری.هرکاری کردم نذاشتی.خودمم دلم میخواست بخرم ولی نذاشتی که!!میگفتی پولهات را همش برای من خرید نکن برام کتاب و...خریدی.هیچی دیگه آخرشم نخریدیم.

فدای این فهم و شعورت بشم پسررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جمعه22 تیر:

نودمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز با بابات پیجهای پشت ماشینت را محکم کردی.بابا یادت داد و بعد خودت بستی

پوریاهم 3روز بود شکمش کارنکرده بود که مجبور شدم کمی پماد داخل مقعدش بزنم وبعدش روبراه شد شکرخدا.انقدر سبک شد بعدهمونجایکدفعه خوابش برد وکلی مارو ترسوند.آخه همیشه باکلی ترفند باید خوابوندش!!

اینم خواب نازش.چندساعت خوابیدی عمرمن

فعالیت آدینه ی این هفتت صفحه ی زیر بود.صبح که بلند شدی باهم شروع کردیم به انجامش.قبلش خودم روی کاغذی دیگه بااشکال طراحی خودم یادت دادم.ولی باز دل به کارنمیدایدی وعصبانیم کردی.دارم باهات حرف میزنم هی برچسب میکنی و مداد میتراشی و اصلا گوش نمیدی.هی با بیحوصلگی میکشی و مثلا دانه های هندوانه را جداجدا کشیده بودی ولی از بیحوصلگی وعجله که بری سراغ بازی همه را باهم رنگ میکردی نه دانه دانه و انگار نه انگار که 6تا دانه مثلاکشیدی.ولی بابات راضی بودی وبهم گفت خوبه تو معلم نشدی!!!ههههههه 

من واقعا دوست دارم دقت کنی.بعدش هرچی در توانته ازت پذیرام.اماچون گوش نمیدی و بازیگوشی میکنی ناراحتم میکنی.چند روز پیش هم با یه ساعت پلاستیکی خواستم ساعت خواندن یادت بدم.خیلی علاقه نشون میدی و نسبت به سنت خوب بلدی.ولی به محض اینکه بفهمی آموزشیه سربه هوامیشی.منم البته شاید انتظارم بیشتر ازسنته.اوایل به مسئول مهدت میگفتم گفتن اینجوربچه ها در گروه بهتر یادمیگیرن.آقاجونت هم میخواست بیلیارد یادت بده بازی کنی همینطوری بودی.اصلا نگاه نمیکردی چی میگه.کار خودت را میکردی.لج او راهم در آورده بودی!!شاکی

شبها قبل خواب معمولا یه پازل درست میکنی که خیلی دوست داری و بابات دو سه تا کتاب برات میخونه و یک قصه برات از کارهای روزت تعریف میکنه.احتمالا از امشب کتاب نقطه چین هم اضافه بشه.میدونی حس میکنم یه جورایی متاسفانه مثل خودمی.سیستم سرحالیت عصربه بعده.من هیچوقت در زندگیم نفهمیدم صبح بیدارشی درس بخونی خوب میفهمی یعنی چی!!همیشه ازعصربه بعد تاصبح درس میخوندم.به محض صبح شدن مغزم تعطیل میشد.کلا روز و صبح که پامیشم خیلی شاد و سرحال نیستم و رو به شب حالم بهتره.نمیدونم باخفاش وجغد نسبتی دارم یا نه!!ولی واقعیت اینه که بعضیهامثل بابات سیستم بدنشون صبحیه.بابات خیلی صبحهای خوبی داره.باباجونیت هم همینطوره.ولی روبه شب دیگه افت میکنه.من برعکسشم!!! اوایل ازدواجمون خودم هنگ کرده بودم!!شیفتی بودیم!! بنظرمن مدل بابات عادیه.ما آنرمالیم.دوست نداشتم شبیه من باشی.ولی واقعا صبحههای خوبی نداری حوصله ی حتی بازی نداری.هرچی هوا در عصرتاریکترمیشه بانشاط تر میشی و بنظرم یادگیری وهوشیاریت بالاتر میره.انگار ساعت بدنه.یه چیز ذاتی وغیرقابل تغییره.منکه نتونستم تغییر بدم.امیدوارم تو بتونی.البته صبحهاخلقت خوبه ها ولی بنظرم یادگیریت در شب بالاتره

امروز یک صقحه از کتاب نقطه چین را با بابات  انجام دادی.بابا ازمن صبورتره در آموزشت.من خیلی همش دلم میخواد کامل انجام بدی.گاهی به خودم میگم ببین اولین بارشه داره این کارو میکنه.اگه کامل انجام بده فرقش با تو چیه!!! هر بار میگم دفعه ی بعد دیگه اینطوری نمیشه والبته کمی از قبل بهتر شدم!چشمک

اینم ماه خوش حلق من موقع تعویض پوشک/همش میخوای حرف بزنی و دست و پامیزنی

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شنبه 23 تیر:

نود و یکمین روز زندگی پوریای عزیز

پوریاجونم دیشب خیلییییییییییییییییییی بد خوابیدی.تامیذاشتمت توی رختخوابت بیدارمیشدی.نمیدونم چرا.

جدیدا برای اینکه دستت را بخوری دوتا دستهات را به هم میرسونی بعد میبری سمت دهانت.دیگه تکی نمیبری.بازهم نمیدونم چرا!!

امروز پارساجونم کلاس جبرانی بلز داشتی.چون دوشنبه هفته پیش تعطیل بود وتشکیل نشد.صبح که بردمت مهد همزمان مادر یکی دیگه از بچه ها رسید ومربیتون داشت به مادرش از وضع صبحانه وخوراکی خوردنش گلایه میکرد ومیگفت براش فلان خوراکیهارو نذارید نمیخوره.بعدش تورو بغل کرد گفت تقریبامیتونم بگم تنهابچه ایه که همه کارهای غذاخوردنش مستقله.در وسایلش راخودش بازمیکنه.هیچ چیزی رانمیگه دوست ندارم و راحت مینشینه هی بلند نمیشه واذیت نمیکنه و... مامان اون بچه هم گفت برای همینه پارسا قدش بلند شده و...

تو خوشحال شدی مربی ازت تعریف کرد وبرگشتی ببینی چهره ی من چه شکلیه!!

میخواستم بگم دقیقا توی خونه هم همینطوری!!خل میکنه مارو تا یه غذا بخوره!!چشمک

وقتی بعداز ظهر اومدم دنبالت بهت گفتم خیلی افتخارکردم مربی ازت تعریف کرد.کلی خوشحال شدی.اومدی خانه یه میزگذاشتم جلوت وبرات خوراکی چیدم.هی میگفتی مامان ممنون از پذیراییت!!ههه

شب موقع مسواک زدن خیلی بامزه هردوتون بازیتون گرفته بود وبابا باهاتون حرف میزد وبرای پارسامسواک میزد ومیخندیدین

چقدر شما دوتا عشقید.بابت وجودتون شبانه روز هم شکر کنم کمه.خدایاااااااااااااااااااا شکرت

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

یکشنبه 24 تیر:

نود و دومین روز زندگی پوریای عزیز

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای پوریا!!! دیشب هر نیم ساعت بیدارمیشدی.اصلا صبح نمیتونستم پارسا روببرم مهد.

امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر است.از اول میدونستم که پارساجونم بفهمه میگه روز پسر کی هست!!به محض اونکه از مهد اومدی گفتی مامان روز پسر کی هست؟؟گفتم روز پسر نداریم!وااااااااااااااای شروع سوالاتی که من نمیتونم جواب بدم!!سوت

-چرا مامان؟؟؟

:چون پسرها زود بزرگ میشن مرد میشن روز مرد داریم!!

-کی روز من میشه؟هر وقت روز مرد شد؟؟

:نه هر وقت زود بزرگ شدی.

-چرا دخترها وقتی کوچیکن روز دختر دارن ولی پسرها باید بزرگ بشن؟؟

:گیج

به جان خودم تقصیره من نیست.نگارنده های تقویم وتصمیم گیرندگان احتمالا بیشتر دختر دارند فکر ما پسر دارهارو نکردن.خب حضرت علی اصغر ع پسر نبود؟یکی یه فکری برای ما کنه!!

عکسهای امروزتون باهمدیگه.کلی خندیدیم باهم:

بهت ژست دادم مثل پوریا دست بخوری.آخه هرکاری میکردیم پوریا دستش را ول نمیکرد هی میخورد

شب هم خواستم ازتون عکس بگیرم یکدفعه پوریا دستشو چرخوند بینی پارساروگرفت.خیلی خندیدیم

 

درمورد نقاشی ای که امروز توی مهد رنگ کردی میخواستم بگم خیلی بیحوصلگی میکنی.برای اینکه زود تموم شه با یک مداد ویک رنگ همه نقاشی را خط خطی میکنی!! دوست ندارم اینقدر بیحوصله باشی.سعی میکنم باترفندهای غیرمستقیم تشویقت کنم خوب بکشی.

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه 25 تیر:

نود و سومین روز زندگی پوریای عزیز

مربیت میگه هر روز باید ازشون عکس بگیری؟!خندونک

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 26 تیر:

نود و چهارمین روز زندگی پوریای عزیز

 

امروز بعد از شیر دادنت روی شکم گذاشتمت که بادگلو بزنی رفتم آشپزخانه.برگشتم دیدم غلتیدی و صاف شدی.ولی دیگه تکرار نکردی ببینم.اینم شناسوئدی!!خیلی بهتر از قبل خودتو بالا میکشی عزیزکم.ماشاالله لا حول و لاقوه الا بالله العلی العظیم

یکبار هم طاقباز گذاشته بودمت غلتیدی و اومدی روی شکم ولی دیگه نتونستی برگردی.

پارساجونم نقاشیهای قبلیت را که میدیدم متوجه میشدم خیلی بیحوصله فقط با یک رنگ کل نقاشی را رنگ میکنی.دیگه هی بهت میگفتم واااااااای پارسا اینجای نقاشیت ناراحته میگه من این رنگی نیستم!! اون جای نقاشیت ناراحته میگه منو رنگ نکرده.میدونم میتونی و عجله داری زودتموم بشه بری بازی.خلاصه امروز کلی بهت سفارش کردم که دوست دارم امروز که نقاشیها رو زدن نقاشی تو خیلی خوب باشه.واقعا هم سنگ تموم گذاشتی وحسابی تشویقت کردم و از دوستات با دقت تر انجام داده بودی.

اینم خودتی که داری بهم گل میدی

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چهارشنبه 27 تیر:

نود وپنجمین روز زندگی پوریای عزیز

پوریا عاشق عروسک شده.مخصوصا موشی را خیلی دوست داره.موشی را از دور نشونش میدم بعد مثلا لپش را بوس میکنه.خیلی ذوق میکنی.همش باهاشون حرف میزنی.فدای شکل ماهت بشم.خیلی مهربونی.وقتی شیرت میدم کمی که سیر میشی نمیخوری و فقط عاشقانه زل میزنی به من.نگاهت پر ازعشق ومهربونیه.عزیزیت این حالت را دید خیلی خوشش اومد.گفتم پسرم اعتقاد داره نگاه به صورت پدر ومادر عبادته!!!هههه آخه خیلی با ذوق نگاهمون میکنی و سیرنمیشی!!

دستت را میبری که عروسک را بگیری

امروز برای اولین بار لغتی مثل مامان گفتی و بعد هم همش تکرار کردی.میگی آمممان

پارساکه شنیده بود میگفت ایکاش میگفت داداش اول!!هههه

با پارسا تمرینت میدیم غلت بزنی

 

یه موقع بیرون که داریم باهمدیگه میریم بعضی آدمهاباهات صحبت و بازی میکنن و بهشون میخندی و واکنش نشون میدی هی برات صدقه میذارم.گاهی هم بعضیها فکرمیکنن بزرگی بهت خوراکی و شکلات و..میخوان بدن (البته آقایان معمولا وگاهی پیر زنها).

یه آقای مسنی داشت رد میشد وایساد باهات حرف زدن!!بعدش یه شکلات داد بهت انتظار داشت بگیری!!تو هم خندیدی روتو کردی اونور.گفت آخی خجالت میکشه!مامانش بگیر رفتی خونه بده بخوره!!!تعجب

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه28 تیر:

نود و ششمین روز زندگی پوریای عزیز

دوتاتون بازیگوش شدین نمیذارین درست عکس بندازم!!

عاشق هم هستید.خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

 

حالا خوشت اومده ادای داداشت را توی عکسها دربیاری!!قه قهه

پارساجونم همش دوست داره رنگ لباسش با داشش ست باشه.خیلی برات مهمه.بعدهم دوست داری باهاش عکس بندازی ولی همیشه پوریاهمکاری نمیکنه

فکرمیکنی هرچیزی برای تو جالبه پوریا هم دوست داره.مثلااینکه سوار ماشینت بشه!

 

پوریاجونم برای داداشت خیلی دست و پامیزنی و ذوق میکنی برای همین همش عکسهاش تارمیشه

ماشاالله پسرکم خودتو خوب بالانگه میداری.

 

امروز با پارسا و خالش رفتیم که من مانتو بخرم.چقدر آقاااااااااااااااااااایی پارساجونم.بااینکه انگیزه ای نداری ولی تو گرما با مامان میای بیرون که تنها نباشم.بعد اینکه خریدم تمام شد گفتی مبارکت باشه مامان.هرچی هم میپوشیدم نه نمیگفتی.نظرت را میپرسیدم میگفتی عشقی عشق!!محبت

وقتی میریم مهمونی قبلش کلی بهت سفارش میکنم بذار بقیه پوریا را بغل کنن نگه دارن مامان یه کم خستگی درکنم!!نمیگم چون دوست دارند بغلش کنن.ازقبل بهتری ولی هنوز خیلی خوب نشدی.خدا کمکت کنه پسرکم.گاهی خودم از کارهای خودمون خندم میگیره وبهت حق میدم!! مثلا وقتی پوریا داره گریه میکنه بهت میگیم گریه میکنه حوصله نداره هی بوسش نکن!وقتی پوریا بیصدا و آرومه باخودش بهت میگیم صداشو درنیار هی بوس ولهش نکن!وقتی پوریا خوابه که اصلا دیگه نباید بوسش کنی بیدار میشه!!خندونکوقتی هم که بیداره داره شیرمیخوره حواسش پرت میشه ونمیخوره بازهم نباید بیای سراغش!!قه قههیه موقعهائی میگی من کی میتونم بوسش کنم؟؟!!!هههه

منم میگم اگه آروم بوسش کنی همیشه.میگی حتی وقتی خوابه؟میگم اگه یه دونه آروم بوس کنی که بیدارنشه اشکال نداره.ولی نمیتونی که!! لهش میکنی با بوس و بغل.واقعاهم دوستش داری.انگار یه تیکه از وجودته.پوریاهم خیلی دوستت داره.گاهی به خودم میگم همونطور که مادوست داریم پوریا را ببوسیم پارساهم دوست داره ولی خب انقدر محکم بوسش میکنی منطق آدم میپره دیگه!!تقصیره خودته پسرکم!!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جمعه29 تیر:

نود و هفتمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز بابا و پارسا رفتن منزل عزیزی و من و پوریا منزل آقاجون.البته باخاله میخواستیم بریم آرایشگاه.نصف شد خانوادمون!!!خنده

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شنبه 30 تیر:

نود و هشتمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز دیدم نقاشی مهدت را بهتر رنگ کردی.از رنگهای مختلف استفاده کردی.خداروشکر تلاشم اثرداشت.بهت گفتم خورشید وتوپ و دریا و ابرت خوشحالن.ولی موی پسره ناراحته رنگ نداره,تنش ناراحته رنگ آبی زدی و...امیدوارم دفعه ی بعد بهتر باشی عزیزکم

پوریا را سرگرم کردی من یه کم به نظافت خونه برسم.پوریاجونم بشدت بغلیه اصلانمیذاره کارکنم

توپهارو ریختی روی پوریا و بهش میگفتی چطوره پوریا؟کیف میده؟پوریاهم همش فکرخوردن توپها بود وگاهی با دست و لگد پرتشون میکرد و باز میاوردی میذاشتی روش!

دیشب پوریا خیلی بدخوابی کرده بود و واقعاخوابم میومد.ولی باز طی روزکه پارساجونم مهد بودهم خوب نخوابید ونگذاشت بخوابم.حتی فرصت نداد صبحانه ای بخورم.خیلی کم توان بودم و وقتی پارساجونم را ازمهد آوردم دیگه گرماهم کلافم کرده بود توانی نداشتم.پوریاراخوابوندم و غذا داغ کردم سریع بخوریم حالم بهتر بشه ولی پارساجونم باز داداشش را بیدار کرد وکلی باهم دعوامون شد.تلفن که زنگ زد شکایتمو به خاله ومامان جونش کرد!!!خیلی گاهی حرصمو درمیاری.اینهمه برات توضیح میدم و بهت سفارش میکنم ولی باز لجبازی کیف دیگه ای برات داره بااینکه تبعاتش را میدونی.البته واقعا ازحق نگذریم وقتی هستی درنگهداری پوریاخیلی بهم کمک میکنی.

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

یکشنبه 31 تیر:

نود و نهمین روز زندگی پوریای عزیز

گاهی پارسای عزیزم را توسط داداشش بیدارمیکنم.فدای خلق ماه هردوتون بشم که بیدارمیشید لبخند روی لبتونه.فدای نگاه عاشقانتون به همدیگه بشم فرشته های من

اینم کاردستیهای سفالی پارسا در مهد

 

 

نظرات (35)