پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 11 روز سن داره

هديه های آسموني

خرداد 97

1397/3/3 1:05
نویسنده : مامان
4,771 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

بالاخره مدل نوشتن مطلبم راتغییر دادم!!

البته خیلی دلم میخواست روال وبلاگم بابت فصلی نوشتن مطالب زندگی پارسا به هم نخوره وهمچنین حقوق پوریاجونم هم ضایع نشه ومثل بچگیهای پارسای عزیزم براش مطلب بنویسم.اولش فروردین واردیبهشت را اینجوری نوستم ولی مخاطبین هم برای خواندن به مشکل برمیخوردن وعکسها بازنمیشد و مدیریت نینی وبلاگ هم همین موضوع را گوشزد کردن.خلاصه تصمیم به تغییر سبک نوشتن کردم و چون تولد پوریاهم تقریبا آخر ماهه ازاین به بعد فعلا ماهانه مطلب مینویسم ومثلا خرداد 97 را دومین ماه زندگی پوریاجونم حساب میکنم.دیگه اون پنج شش روز اختلاف را ببخش پسرکم!

 

سه شنبه 1خرداد:

 سی و هشتمین روز زندگی پوریای عزیز

پوریای عزیزم جدیدا وقتی باهات حرف میزنم جواب میدی و دقیقا توی چشم آدم نگاه میکنی وهیجان زده میشی و دست و پا تکون میدی.خیلی کیف میده بهم.خستگیهای روح وجسم مامانت این روزها بینهایته.

بخند عزیزکم.بخند بلکه خنده های تو کششی برای این روزها باشه

برای مربی پارسانوشتم که هروز یکی دوساعت قبل ازفاطار چیزی نمیخوره ومثلا روزه میگیره.بهش برچسب جایزه داده.

دلم میخواست میتونسم مثل قبل برات وقت بذارم پارساجونم ولی بدیهیه که نمیشه.امروز که خونه مامان جونت بودیم پوریا را شیردادم خوابوندم ساعت2وپنج دقیقه بدوبدو باهم رفتیم مرکز بازی نزدیک خونشون.سعی کردم خیلی بهت خوش بگذره.باهم سوار بازیهامیشدیم.ولی پوریاخیلی زود بیدارشده بود وتایه بقالی هم خرید کنیم غوغاکرده بود و سریع رفتیم خونه.بهت نگفتم بخاطر پوریاباید زودبریم که حساس نشی.گفتم باران داره میاد بدوخیس نشیم.

ماشاالله دست فرمونت بیستهوبه من میگفتی فقط منو نگه دار سرم نخوره به فرمون.گاز خودم میدم فرمون هم دست من!!!

قربونت من کمربندایمنی بودم دیگه؟؟باسرعت میرفتی میکوبیدی اینور اونور میگفتی دوست دارم تصادف کنم!!

دائم میگی پوریارو بخوابون پیش من.انقدر این جمله رامیگی گاهی شبها خوابش راهم میبینم.ولی معمولاهمیشه بادعواختم میشه.چه بذارمش پیشت چه نذارم!!

اگه نذارم گریه زاری و لجبازی میکنی.اگه بذارم انقدر فشارش میدی و رهاش نمیکنی که زورم بهت نمیرسه جداتون کنم آخرش دعوامون میشه.

البته اینسری به خیرگذشت.مثلاباهم داریدکارتون میبینید!!

پوریا طی روز تقریبا اصلانمیخوابه.اگه بخواد بخوابه هم تو نمیذاری.گاهی ساعتی وقت میذارم دل دردش بهترشه شیرش میدم آرومش میکنم بخوابه.درکسری از ثانیه میپری سمتش بیدارش میکنی.اون موقع انقدر خسته میشم که دلم میخوادهمون لحظه بزنم زیر گریه.شاید برای دیگران این حالم خنده دارباشه.ولی برای من که اینهمه کسری خواب دارم و روزهم اینهمه دوندگی دارم اصلا.بااینکه بچه شیرمیدم گاهی فرصت غذاخوردن هم نمیشه.شبهاهم موقع درازکشیدن دررختخواب یادم میوفته مسواک نزدم بعدش به خودم میگم بخواب ولش کن خواب مهمتره!!!ههههه فرداش میبینم دندونم تیرمیکشه بدوبدومسواک میزنم!

 

اینجاهم گفتی داداش را بذارم سوارش کنی.مشکل اینجاست که میگی ولش کن خودم مراقبشم!!هی به من میگی نگهش ندار!!

 

 

چهار شنبه 2خرداد:

 سی و نهمین روز زندگی پوریای عزیز

پارساجونم خیلی دوست داری مربیتون پوریارو ببینه.امروز قبل ازرفتن به خانه عزیزی رفتیم مهدت ولی متاسفانه مربیتون یکساعتی بودکه مرخصی گرفته و رفته بود.ولی مسئول اونجابهت یه تخم مرغ شانسی جایزه دادخوشحال بشی.

بعدش رفتیم باهم کیک خریدیم برای تولد عزیزیت ومن هم دومین پنی سیلینم را زدم ورفتیم منزل عزیزیت.

انقدر پوریارو هرجورمیخوای بغل میکنی ومیکشی وفشار میدی همه راکلافه کرده بودی.دیشب که ازخانه آقاجونت سر سفره افطاربلندشدیم اومدیم خونتون.امشب هم انقدر اذیت کردی وهمه راکلافه کردی بابات میخواست بریم خونه ولی من بخاطر تولد عزیزیت اصرارکردم بمونیم.بنده خداها اعصابشون خرد شد.

اینجامثلا میگی از پله ها پرت شدیمیخوای جلب توجه کنی.واقعا باوجود اومدن پوریا خیلی هنوز توجه بهته.همه حواسشون هست ناراحت نشی ولی حساسی ودقیقا همون موقعیتت قبل ازتولدش رامیخواهی که مسلما امکان پذیرنیست.مامانی که هرلحظه وقتش را برات بذاره کجا و مامانی که همش باید بچه شیربده و بادگلوبگیره وپوشک عوش کنه کجا.ولی درمقابل وجدان خودم راحتم.چون نمیگم هرچی در توان دارم..میگم بیش ازحد توانم درهمین شرایط هم دارم برات وقت میذارم وبعد اززایمانم وقت گذاشتم.ازهمه چیزم بخاطراینکه روحیت روحفظ کنی زدم.ولی انگار این یه روالیه که باید طی بشه وخیلی نمیشه انتظار داشت هیچ ناراحتی وتغییری اتفاق نیوفته.

بعدش باهم خوراکی خوردیم و بازی کردیم.خیلی سرم گیج میرفت.رژیم غذاییه محدودم بابت آلرژی پوریا خیلی داره اذیتم میکنه وبدجوری اون لحظات سرگیجه داشتم وهمش حس میکردم دارم ازپله هامیوفتم.

 

مثلامیخوای نذاری من ازت عکس خوب بگیرم هی شکلکهای مختلف درمیاری

ولی خب دیگه!مامانت این چندسال حرفه ای شده دیگه!

بالاخره عکسموگرفتم ازت.انقدر لجت در اومد میخواستی پاکش کنی!آتیش پاره

بعد ازکلی اعصاب خوردی که شیطنت کردی و همه را ناراحت کردی کیک عزیزی را آوردیم و تولد گرفتیم.

بازهم برات درس عبرت نشد وموقع رفتن وکفش پا کردن شروع کردی شیطنت...

 

دو سه روزه پوریا دائم شیرمیخواد.یه کم نگرانم میگم نکنه بابت رژیم غذاییم شیرم کیفیت وچربیش کم شده وبچه سیر نمیشه یا اینکه نکنه یه غذائی آلرژی داره نمیتونم تشخیص بدم ومیخورم...یااینکه نکنه هی بابت رفتارهای پارسا حرص یاغصه میخورم شیرم بد شده پوریا عصبی میشه...یااینکه آنتی بیوتیکها شیرمو کم کرده..

یا اینکه....

امان از این نکنه ها!!

گاهی به خودم میگم انقدر دنبال علت ومقصر نباش...هنوز که شکرخدا وزن گیریش عالیه,همه بچه ها رفلاکس وکولیک دارن و..

چرا خودتو سرزنش میکنی...

هی سعی میکنم خودمو بااین فکرهاراضی کنم و بافکرنکنه ها نگران نشم.ولی خب مادرم دیگه چه کنم

 

 

پنجشنبه 3خرداد:

چهلمین روز زندگی پوریای عزیز

 از دیشب با پارسا بابت رفتارهاش قهرکردم.اولین قهرطولانی مابود.معمولا سریع بعدش میگفت ببخشیدوهمه چیزتمام میشد و شایداشتباه همین بود.

 یکی از یارا ن امام علی (ع)   دارای پسری بود ، نزدآن حضرت از فرزندش گلایه کرد. آن حضرت فرمود: ( برای تادیب او ) او را نزن ، از او قهر کن اما مواظب باش این قهر طولانی نشود.

 

قهرهای ما 5دقیقه ای هم نبود.اینسری صبح که بلندشدی تاظهر هی درمورد رفتارهای بدت صحبت میکردی ومیگفتی قول میدم فلان رفتارخوب را انجام بدم.داشتم فکرمیکردم کارهای بد و خوب را بخوبی میشناسی ولی خب انجام میدی.داشتم صورت پوریا را کرم میزدم به صورت تو هم با آرامش زدم.گفتی مامان مکه دوستم داری؟با سر اشاره کردم آره.میگفتی پس چرا باهام قهری؟کارهای بدمو دوست نداری؟با سرگفتم بله.

آخه قبلاهم بهت میگفتم چه کارخوب کنی چه بد مامان وبابا عاشقتن ولی کار بدت را دوست ندارند.

خلاصه بالاخره باهات  آشتی کردم وکلی باهم صحبت کردیم ولی خب بزرگت کردم دیگه.میدونم اثرش نهایت تاشبه!

کلی بهت گفتم هرموقع دوست داشتی بیا بغل مامان و بابا.نذارشیطون گولت بزنه و...

وقتی بابا پوریا را بغل کرده بودبهت گفتم دوست داری تو هم بری بغل بابا؟گفتی بله و رفتی روی پای بابا

این هم پارسا و پوریا روی پای بابا!!

هربارهم شیردادم گفتی دوست دارم بیام بغلت و اومدی بغلم.دوست دارم یادبگیری بجای پرخاشگری درمورد احساساتت حرف بزنی و آروم بشی.ولی انقدر توحال خودت جدی هستی که هرچی میخوام اون لحظه های پرخاشگری به آرامش دعوتت کنم نمیشه

خدایا کمکککککککککککککککککککککک

 

اینم حمام 40روزگی پسرکم پوریا.فکرکنم نیم ساعتی توی حمام نگهت داشتم وشیرهم خوردی و وقتی رفتی بیرون کلی خوابیدی ومنو پارسا باز توی حمام بازی کردیم.البته تحقیق کردم حمام40روزگی پایه ی شراعی نداره ولی خب ضررهم نداره.با بابات توی کاسه ی دعا دار دعا و سوره های مختلف فوت کردیم با40سوره عصر.هم روی سرپارساریختم هم پوریا.پارساهم دعاوسوره هایی که بلد بود راخواند و فوت کرد.دعای فرج راهم با پارساخوندیم وفوت کردیم و دعاکردم هردوتون از یاران آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشید

امشب خانه عموبزرگم قراربود بریم.توی راه پارساخوابش میومد ولی نخوابید وخودشو به خواب زده

پوریاکلی اونشب خواب بود و کمی شیرمیخورد بازخواب.حسابی تحت تاثیرحمام بود

اینم دوتاهدیه ناز که پوریا دریافت کرد.ممنون ازشون

به پارساهم یه ست ماشین راهسازی دادن که حسابی باهاش مشغول بازی بود

هرکی میرسید یه کم با پارساجونم بازی میکرد که حالش روبراه باشه.اینجاهم داری باعموم توپ قل میدی

 

 

جمعه 4خرداد:

چهل ویکمین روز زندگی پوریای عزیز

خیلی جالب شد دوتاتون خندیدید

آخی پوریاخوابش میومد ولی پارساهی بوسش میکرد نمیذاشت

ولی خب توی هرعکس یکیتون یه کم تار بودین و دنبال یه عکس خوب برای پروفایل بودم

اینم با فتوشاپ درستش کردم که پارساهم چهره اش تار نباشه وعکس پروفایلتون قرار دادمش

خیلی تکان میخوری پوریاجونم نمیذاری عکس بگیرم همش تارمیشه وول وولکه مامان

پارساهمش دلش میخواد کارهای بچه گانه کنه !!

 

 

شنبه 5خرداد:

چهل ودومین روز زندگی پوریای عزیز

امروز عصر مامان بزرگم پیشمون اومد.خیلی دلم میخواست ازفرصت حضورش برای بازی کردن با پارسااستفاده کنم.پوریاجونم کل روز شاید دوساعت اونم پراکنده بخوابه.یعنی مثلا ده دقیقه بعد هر شیرخوردن یا طی شیرخوردن.واقعا حق میدم به پارسا.هی بهش میگم الان میام یا طی شیردادن و بادگلوگرفتن دارم باهاش بازی میکنم وخیلی رضایتش جلب نمیشه ولی چه میشه کرد کاچی بهتر از هیچی

واقعا کاچی بهتر ازهیچی ها!!! این مدت که همه خوراکیهاحذف شدن هی حلوا کاچی میخورم اونم بدون گلاب و...

مامانم میگه این دیگه مزه نداره میگم عیب نداره کاچی بهتر ازهیچی!!هههه ولی متاسفانه فکرمیکنم به گندم هم حساسی..شایدهم به شکر..

شاید ببرمت مرکز آلرژی تکلیفمون کمی روشنتربشه.خیلی ضعف دارم.هرچند سر پارساهمه این راهها را رفتیم ومیدونم فعلاهمه تستها خیلی تقریبی هستن

امروز رفتارهای پارساجونم خیلی بهتربود.من مادرم دیگه هیچ حرفی نزنه وهیچ رفتاری نداشته باشه میفهمم درونش آرومه یا آشوبه.امروز آروم بودی. ومن خیلی خوشحال بودم.خاله جونت روزه دیروزش را تقدیم برای آرامش تو کرده بود.البته موقع شام وخواب یه کم داشتی به هم میریختی.نمیدونم چی میشه یهوئی.ولی خب شکرخدا به خیرگذشت!!

 

 

 

یکشنبه 6خرداد:

چهل وسومین روز زندگی پوریای عزیز

همش توفکر دانه های صورت پوریاجونم هستم.انقدر موادغذائی مختلف راحذف کردم بفهمم به چی حساسی که همش خودم ضعف دارم.دیشب دیگه طاقت نیاوردم دوتا خرما خوردم.دکترمیگفت برای پیداکردن آلرژنها توی اینترنت را بگرد.من هرموادی را میزنم بالاخره ممکنه آلرژی داشته باشه.فکرمیکنم به جنس لباس من هم حساسی.بادگلوت راکه میخوام بگیرم سرت روی شونمه.اگه لباسم نخی نباشه میبینم صورتت قرمز و پر دونه میشه.البته دونه که همیشه داره دانه هاش پررنگ میشه.شایدم دراثر فشار صورتت روی تنه منه.فعلامیخوام همه موادیکه باهاش برخورد داری ازجمله رختخوابت رانخی کنم ببینم موثره یا نه.

دیشب مادربزرگم خونمون موند.باورش نمیشد انقدر بدخوابی میکنی!!میگفت هرشب همینطوره؟؟!!!ههههه  هربار میگفت این شیر رابخوره دیگه خوابیده!!بازهم میخوردی و بیدارمیشدی خوشحااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال

حس کردم آب به که مرکزبهداشت گفت مقدارش برات خیلی زیاده.روزی یکبار یک قاشق غذاخوری بهت میدم.بابت اینکه پارساهم حسادت نکنه به اون هم میدم.همیشه ازمهد میاد خودش بهت آب به میده.کلی استرس میکشم بسکه قانون شکنی میکنه و قاشق را زیاد میذاره توی دهنت

پوریای عزیزم درخواب ناز

 

 

دوشنبه 7خرداد:

چهل وچهارمین روز زندگی پوریای عزیز

داری لب داداش را بوس میکنی وفکرمیکنی من ندیدم!! همه میگن نذار صورتش را بوس کنه پوستش لطیفه.چه خبر دارن از این کار؟!!!

همش دوست داری داداش را بغل کنی پسرکم

هی میگی آی قربون اون دهن کوچیکت...ای فدای دستهای نرمت...پای خوشگلت و...

دائم داریم به پارسا به شکلهای مختلف میگیم وقتی خوابه بیدارش نکن!!

پارسای عزیزم امروز ازمهدت زنگ زدن که مخاط بینیت زرد رنگه و بدحالی.نمیدونم چرا بین مریض شدنهات یک هفته هم وقفه نیست.واقعا از قبل ازعیدمریضی و خیلی خسته شدم.خودتم خسته شدی.خیلی ناراحتم همش باید داروبخوری.دیگه خودم ظهر اومدم مهدت واز وضعیتت سوال کردم.میگفتن الان توی کلاست کسی مریض نیست ولی معمولابچه هامهد میان پنج شش ماه اول دائم مریض هستن تا عادت کنن.درخصوص رفتارت پرسیدم میگفتن پارسا خیلیییییییی شیطنت داره ولی مخرب نیست!!کسی را نمیزنه وحرف بدهم نمیزنه.مربی ات هم آمد و میگفت پارساخیلی عالیه فقط دوتا کار نامناسب داره یکی اینکه هرکسی هرکاری میکنه گزارش میده مثلا تو ده دقیقه پنج بار میاد میگه فلانی این کار بد را کرد و دیگری اون کار را !!! دیگری اینکه کارهای دیگران را تقلیدمیکنه.مثلا اگه دارن درس گوش میدن یکدفعه یکی ازجاش بلند بشه پارساهم سریع بلند میشه!!

هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

درمورد درست هم میگفتن اگه درس راگوش بده یادگیریش عالیه ولی معمولا بازیگوشی میکنه و گوش نمیده!! تاحالاهم توی پیک آدینه هات که خودم ازت میپرسیدم متوجه شده بودم حفظیات را خوب جواب نمیدی ولی زبان و ریاضی و علومت خوبه.شعر و سوره هات راخوب حفظی ولی مثلا بهت میگم اولین پیامبر اولوالعزم کی بود نمیگی.و حتی وقتی بهت میگم نوح انگار تاحالانشنیدی!!

میخواستم توی خونه طی بازی باهات تمرین کنم درمهدت این کارها را انجام ندی.مثلا من دوست توی مهدت میشدم یه کار بدمیکردم ولی تو بجای اینکه طی آموزشهام اون کار را انجام ندی سریع تکرار میکردی!!ههههههههههههههه هی جامون راجابجامیکردم مثلامن پارسا میشدم و تو بچه ای که کار اشتباه انجام میده و اون کار را تکرار نمیکردم و به مربی هم گزارش نمیکردم.ولی بنظرم خیلی موثر نبود!!هههه چون وقتی نقش خود پارسا را بهت میدادم باز کارغلط را انجام میدادی!!!

باباهم در این نقش بازی باهامون همکاری کرد.عصری هم دوتائی رفتین دکتر.دکترگفته بوده بابت آلرژیه فصلیه که انقدر مریض میشی.خودمن هم تا بیست وچندسال ازعمرم هرسال آمپول برای کنترل حساسیت بهاره میزدم.بهت داروهائی برای تقویت سیستم ایمنی هم داده.

راستی به مربیت گفتم روی داداشت کمی حساس شدی.ولی ازش نخواستم کاری بابت این رفتارت کنه.بیشتر خواستم ببینم رفتارت از زمان اومدن برادرت عوض شده یانه.که مربیت اعتقاد داشت تاثیری روت نداشته ومیگفت شاید جلوی شماهااینطوریه.توی مهدخوبه.بازهم خداروشکر.نگران بودم توی مهدهم تغییررفتار داشته باشی.

 

دیشب خودم از سرفه وخشکی گلو اصلانتونستم بخوابم.برای اینک بچه هابیدارنشن توی بالش سرفه میکردم!! حالاهرشب پوریاجونم شب زنده داره نمیذاره مامانش بخوابه ها!ولی دیشب از1تا5صبح در اتفاقی نادر خوابید!!!ههههه منم که انقدر حالم بدبود نخوابیده بودم صبح گیج خواب بودم و پوریاجونم سرحال بیدار شد!!!هی شیرمیخواست باز خوابش نمیبرد حوصلش سر میرفت شیر میخواست!!قه قههخنده کلا زندگیم یه جوری شده انگار نویسندش باهام شوخی داره!!

بابای مهربونتون هم طفلک از سرفه ها وبیقراری من نخوابید.هی میگفت بریم دکتر.بنده خدا طی روز روزه داری و بیحالی..شب هم ماها اذیتش میکنیم و بیخوابی.یعنی خودش هربار که شبهامن پوریا رامیارم از اتاق بیرون که شیربدمش بیدارمیشه میپرسه میخوای بادگلوشو بگیرم ؟تعویضش کنم؟منو بیدارکن کارداشتی و...

دلم نمیاد شبها بیخواب شه ولی معمولاهمش یه چیزی میشه بدخوابش میکنیم.باباجون مهربون خداصبرت بده!

یه شبهائی هم که پوریاخلقش خوبه و بیخوابی میزنه به سرش نگهش میداره و باهاش حرف میزنه وبازی میکنه.طی روز که پارساهست جرات این کار رانداریم .میترسیم توی روابط آیندتون تاثیربذاره وعلاقه ی پارسا کم بشه و حساستر بشه

من هم بیشتر ساعاتی که پارسامهدهست با پوریا حرف میزنم قربون صدقش میرم.بچم پوریا الان میگه چراهمه نصف روز ساکتن نصف روز لهم میکنن!!!

 

 

سه شنبه 8خرداد:

چهل وپنجمین روز زندگی پوریای عزیز

پارسای مامان خیلی به داروهای آنتی هیستامین وسرماخوردگی حساسی.بشدت بیقرارمیشی.ولی خب با حساسیت فصلی وسرماخوردنهات استفاده نکردنشون هم سخته.دیروز دکتریه قرص جدید داده بودگفته بود عوارض اونهارو نداره.آخه بااونها خیلی بیقرارمیشدی و واقعا وضع خوبی نداشتی.امروزصبح که دیدم راحت بیدار شدی و خلقت هم خوب بود انگار دنیاروبه من داده بودن.آخه دکترگفته بود تاآخربهار باید این فرص رو بخوری و دیشب عزاگرفته بودم!!

 

پوریای عزیزم..دلم تنگ شده بوست کنم و بوت کنم.توی این هفت روزی که سرماخورده بودم همش صورتم را ازت دور نگه داشتم.واقعاخیلی سخته.الان فکرنکنم ویروسی باشم ولی باز احتیاط میکنم.هنوز سرفه ی خشک دارم.مخصوصا شبها که به سختی میتونم از سرفه بخوابم.

پارسا راهم همش سر و گردنش را بوس میکردم.دیروز دیدم خودش مریضه طاقت نیاوردم یه دونه سفت لپش را بوس کردم.بعدش سریع بهم گفت ای بی تربیت مریضم کردی بوسم کردی!!! حالا بیا ثابت کن خودت مریض بودی آدم همون لحظه که مریض نمیشه!! اصلاخودت منو مریض کردی ای بابا!!

قربون هردوتون برم عشقهای مامان.دیشب خواب بودین کنارتون نشسته بودم نگاهتون میکردم وخداروشکر میکردم بابت این هدیه های ناز و دوست داشتنیش.خیلی دوستتون دارم عزیزهای من.آرزوی عاقبت بخیریتون را در دنیاوآخرت دارم.

 

یادمه برای پارسا هم سایز 1و2 پوشک زودعوض شد.برای پوریاجونم هم مدتیه 2میبندیم.ولی بنظرم داره جامیندازه و بابا شماره 3گرفت امتحان کنیم

قربون خندت برم عشق مامان

هرهفته توی مهد درمورد یک عنوانی بابچه ها کارمیکنن.این هفته درخصوص ماه مبارک رمضان بود وهرسوالی درموردش ازت میکردم بلدبودی.

کافیه ببینی پوریالحظه ای خوابیده.سریع میای سراغش توی صورتش محکم بوسش میکنی وبلندمیگی سلاااااااااام صبح بخیرمیکنی باباجان!!!!

این واژه ی بابا جان را از کارتون ریرا یادگرفتی.اینجاهم میخواستی پوریا رابیدارکنی دیدی دوربین دستمه بیخیال شدی.مدرک از خودت باقی نمیذاری!!

بابای مهربون گفت امروز بخاطر پارساجون زود میاد که ببرتش اون شهربازی که مهد بهت کارت جایزه داده بود و شام مهمانت کردن.البته فقط شامش جایزه بود.بقیش مهمون بابائی.قبلش هم با بابات حمام رفتی .باباهمش میخواد حالت رو روبراه کنه.تشویق

بعدش هم باهم افطار کرده بودین وخیلی بهتون خوش گذشته بود.کلی هم خوراکی خریدی و اومدی خانه.عزیزکم همیشه شادباشی.سه تا از دوستان مهد راهم دیده بودی.

 

چهارشنبه 9خرداد:

چهل وششمین روز زندگی پوریای عزیز

  افطار خانه باباجونیت دعوت داشتیم.هفته پیش بابت حسادتهای ناخودآگاه پارساجونم همه وخودش خیلی اذیت شدیم.این هفته سعی کردم اوضاع رابیشتر مدیریت کنم.پوریا راحمام کردم و بعدش هی سرگرمش کردم نخوابه که عصربیشتر بخوابه وهمش بغلمون نباشه.کلی هم با پارسادرخصوص مسائل مرتبط صحبت کردم.بنظر اوضاع روبراه بود.

اینم تصویرتون توی ماشین.خودتو به خواب زدی

سایز لباسهای پوریاعوض شده و باهم رفتیم براش لباس بگیریم.هی میگفتی مامان اینو بخرم برای پوریا اونو بخرم برای پوریا.اصلا نمیذاشتی بفهمم دارم چیکارمیکنم.همش اسباب بازی وجغجغه مدنظرت بود ومن مخالف بودم.میترسیدم ازمحبت بخوابی تقدیمش کنی بزنی توچشن یاصورتش!!

خلاصه آخرش کلی قسم دادی که جوراب جوجه ای بخرم وخریدیم.

داری زوری پاش میکنی ومیگی عزیزم برات کادوخریدم!!ههههه

خیلی دوست داری داداشت رامثل ماهابغل کنی و روی پا بذاری و ..

تاجاییکه بشه باهات راه میام ولی واقعا گاهی کارهای خطرناک میکنی و باعث میشه دیگه دائم همه منو سرزنش کنن.همش وقتی داداشت رامیسپرم بهت میگم فالله خیر حافظا وهو ارحم الراحمین و دلم را بااین آیه ی شریف آروم میکنم

بالاخره داداشت راخوابوندی وهدیش راگذاشتی روش.چقدر مهربونی پارسای عزیزم

ازساعت6تا9:30 پوریا مردونگی کردخوابید وافطار هم کردیم وغذای پارساراهم دادم و ظرفهاراهم شستیم بعد شیرش دادم.خداروشکر.امشب شب خوبی بود و پارساجونم کمتر اذیت شد.همش بهت میگم مامانی پوریاهمیشه برای ماست ولی مثلا عمو که پوریا رو دیگه حالاحالاها نمیبینه,بذاربقیه هم داداشت رابغل کنن,هی نگو فقط بغل من باشه.قبول میکنی قربونت برم ولی وقتی این اتفاق میوفته واعتراض نمیکنی توی چشمهات ناراحتی رو میخونم.باید عادت کنی هردوتون دوست داشته بشیدعزیزکم.همه رعایت میکنن ولی خب نمیشه صفرهم باشه چون بالاخره یه روزی این اتفاق میوفته.میدونم انشاالله کم کم عادت میکنی.هرکی رامیبینم روزه دار میگم برای پارسای من دعاکن سحر و افطار

تو مدتی که پوریاخواب بود تاخانواده عموت بیایند کلی باهم بازی کردیم.بازیهای هیجانی وفوتبال که دوست داری و بدوبدو دنبال بازی

خیلی خسته شدم ولی لبخند رضایت تو باعث میشد آروم باشم

اینجاهم داری برای گربه بیسکوییت پرت میکنی!!!!

توی حیاط بودیم طوفان شد یکدفعه ودویدم داخل.همون لحظه یه بادبزن سنگین از آسمون افتاد توی حیاط دقیقا جاییکه لحظاتی قبل تو ایستاده بودی.خدای مهربون رحم کردبهمون.بعدش که طوفان قطع شد رفتی برداشتیش پرت کردی خونه همسایه!!ههه آخه تو چه میدونی مال کی بود.ولی خیلی کارخطرناکی بودیکدفعه یکی تو حیاط بودمیخورد توی سرش.ای آتیش پاره

بعدش هم بازیهای نشستنی باهات انجام دادم.دیگه نا نداشتم.نون بیار کباب ببر و...

واقعا دستت سنگینه و دستم را سرخ کرده بودی.البته دارم عادتت میدم خرمابخوری.اصلا میانه ات با شیرینی جات خوب نیست.هی عق میزنی.بهت میگغتم خرماخوردی زورت زیادشده وبیشتر هیجانی میشدی ومحکم میزدی.دستم تاشب میسوخت آتیش پاره!!

 

 

پنجشنبه 10خرداد:

چهل وهفتمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز بااینکه تعطیل بودی زود ازخواب بیدارشدی ولی پوریاقبلش بیدار بود و خوابش میومد.هی میگی مامان پوریا را بیار بغل من.پوریا خوابه ولی تو خودتو به خواب زدی.انقدر دوست داری پوریابهت میچسبه.منم میذارم.میگم بذار داداشت به بوت عادت کنه و باهات آروم بشه تابیشتر باهم جوربشید انشاالله

دیشب عموعلی(دوست بابات)به تو و داداشت هدیه اسباب بازی داده بود.امروز مشغول بازی بودی باهاشون

لحظاتی پارسامشغول بازی باخودش بود وپوریاهم آروم بود ومن هم درحالیکه از دور نگاهتون میکردم تندتند ظرف میشستم و جمع وجور میکردم وبرای مهمانی امشب لوازم حاضرمیکردم.خانه دایی وسطی دعوتیم

هرلباسی تن پوریامیکنم دوست داری شبیهش باشی.مخصوصا عاشق رنگ سبزهستی وتادیدی لباس سبز تن پوریاست گفتی وای خاک بر سرم من لباس سبز ندارم!!نمیدونم این خاک بر سروم چیه میگی من حرص میخورم.خلاصه برات لباس سبز آوردم پوشیدی وراضی شدی

دائم بهت به روشهای مختلف میگیم پوریاخوابه بیدارش نکن ولی معمولااین کار را انجام میدی.قبلاها بوس میکردی وبیدارمیشد.الان بچه عادت کرده بیدارنمیشه.لبتو میچسبونی وفوتشمیکنی وصدا درمیاری بیدارش میکنی.فکرکنم به این هم عادت کنه یکی بزنی درگوشش!!!

افطار مهمونی بودیم و سرگرم بودی وبیقراری نکردی.آخرهم بابای مهربون بردت پارک که روبروی خونشون بودو راضیه راضی برگشتی.توی مسیر برگشت هم کلی باهم بازی کردیم توی ماشین وشعرخوندیم و...

عاشق آهنگ امیر بی گزند محسن چاوشی هستی.دوست داری بزرگ شدی صدات اینجوری شه.هی میگی مامان این منم میخونم بزرگ شدم!!صداتو کلفت میکنی اداش را درمیاری باهاش میخونی.کل مسیر رفت وبرگشت اون آهنگ باید بخونه.

راستی جدیدا هرجامیریم همه میگن پارساچقدر آروم شده مظلوم شده.البته الان تازه عادی شدیها.قبلا گودزیلایی بودی برای خودت مادرجان!!!یه جامیرفتیم دائم شیطنت میکردی و صدات میومد و...

الان مثل نرماله بچه ها شدی!!هههههههههههههه 

از شوخی گذشته خیلی دلمون برات میسوزه.البته همش سرتو گرم میکنن ومشغول هستی.نه اینکه بری یه گوشه آروم بشینی.ولی انقدر قبلا آتیش میسوزوندی هیچکس طاقت همینم نداره!حتی وقتی توی ماشین عقب میشینی و پوریا میادجلو شیرش میدم یه دستم را میارم عقب پاهات را قلقلک یا ماساژ میدم..سعی میکنم ارتباطم باهات هرلحظه حفظ باشه حتی حداقلش

امیدوارم این دوران رابخوبی بگذرونی

 

جمعه 11خرداد:

چهل وهشتمین روز زندگی پوریای عزیز

از وقتی پوریا بدنیااومده من جای خواب مشخصی ندارم اولها روی مبل میخوابیدم الان بیشتر توی اتاق بچه ها وگاهی روی مبل ,گاهی روی زمین پذیرایی..

اول شبها بابا پارسارو بغل میکنه مثل همیشه وعادت قبلا و کتاب میخونه وقصه میگه و بعد پارسا توی تختش میخوابه و بابا روی زمین اتاقش.خیلی وقته روال اینه.بعدش قبل از اینکه پوریابدنیابیاد بابامیومد سرجاش میخوابید ومن هم سرجای خودم بودم.الان شیفت شدیم دیگه.تا بابا قصه بگه من به پوریامیرسم ومیخوابونمش واگه بخوبه کارهای عقب مونده ی روز را انجام میدم و وقی بابا بیدارشد و اومد اتاق خودمون من میرم توی اتاق بچه ها.آخه نمیشه پوریا را بیارم توی اتاق خودمون بخوابه.بچم پارساغصه میخوره.اول خواب را روی زمین اتاقشون میخوابم و باهر صدای پوریا ازجامیپرم که ببینم رفلاکس نکرده باشه.ولی معمولا یه تکان میخوره و میخوابه.نزدیک صبح که میشه وخواب پارسا سبکترمیشه میرم توی تختش که فکرکنه مثلا کل شب پیشش خوابیدم.یعنی یه مدت کل شب توی تختش میخوابیدم هی بغل و بوس و... ولی خب اصلا نمیتونم غلت بزنم و جا کمه و کمر وگردنم درد گرفته بود.هی میبینم حساسیتت کمترشده هرشب ساعت کنارت خوابیدن را کم میکنم وگاهی اصلاهم نمیخوابم واعتراضی هم نداری.

باباهرشب میگه تو برو تو اتاق خودمون بخواب من پیش بچه ها هستم و پوریا شیرخواست بیدارت میکنم.گاهی قبول میکنم ولی اکثرا نه.چون بنده خدا خودش طی روز انقدر خسته میشه و همینجوریش هم باهرصدای گریه پوریا بیدارمیشه که انقدر خواب راهم بدبخوابه دیگه هیچی!دلم براش میسوزه این ماه مبارک رمضان که تقریباهمش بیداره چون سحری خوردن هم اضافه میشه هرچندیه چیزی سرسری میخوره وغذاهم گرم نمیکنه.اصلا این ماه حتی یک سحری من براش نذاشتم و خودش بنده خدا یه چیزی خورده.

دیشب بیشترش را توی تختمون خوابیدم و بابا پیش بچه ها بود و هر بار پوریا شیرمیخواست بیدارم میکرد.فکرکنم هیچی درست نخوابید.خدا بهش توان بده از دست ما

ظهر هم پارساجونم و بابا رفتن منزل عزیزی 

 

امروز شرکت بابا برای افطار شهرک سینمائی غزالی دعوتمون کرده.

میخواستم قبل از رفتن ازتون عکس بندازم ولی پوریا خوش خلق نبودهی گریه میکرد.کلی عکس گرفتم تا این چندتا از توش دراومد.پارساهمش میگه لباسهامون همرنگ باشه.گولش زدم میگم پاپیونهاتون یکرن/ه.لباس هردوتونم سفید و سرمه ای داره.آخرشم که سر پوریا کلاه گذاشتم رفت کلاه خودشم آوردگذاشت سرش.

وقتی رسیدیم و ماشین را پارک کردیم باید یه مسافتی پیاده میرفتیم که رگبار شدید گرفت.هرکی یه گوشه پناه گرفته بود.توی کیفم یه تکه سفره یه بار مصرف بود داده بودم بگیری روی سرت ولی لچبازی میکردی نمیذاشتی.هی میگفتی بریم چیه را ببینیم.آخه قرار بود عروسک چیه هم بیاد.اینجا توی سرپناهمون موقع رگبار هستی که خلقت خرابه ومیگفتی عکس نمیندازم.

بعدش هم که باران بند اومد چون محیطی که قرار بود بریم برای جشن سر باز بود همه میزوصندلی ولوازم پذیراییشون خیس شده بود وکلی منتظرشدیم تا عوضش کنن.باباموافق بود بریم خونه ولی بخاطر پارسا موندیم.اما خلقت حسابی خراب شده بود.هی میگفتی بریم جشن.حالا بیا ثابت کن جشن همینجاست!!!

چون من قبلا با بابا توی اون شرکت کارمیکردم همکارهارامیشناختم.به پارساکه اینوگفتم قبول نمیکرد میگفت مگه خانوماهم سرکار میرن آخه؟!هی میگفتم قبلامیرفتم توکه بدنیااومدی نرفتم.میگفت چرا؟میگفتم الان کار من توئی!!

کلایه جوری برخوردمیکرد انگار همه حرفهام چرت وپرته!!پسرم اعتقاد به کار زن نداره!!!هههه 

خلاصه داخل رفتیم و یه جای سرپوشیده نشستیم و البته ته سالن.که شیرخواستم بدم یاتعویض پوشک لازم داشت راحت باشیم.

بعدش کمی جامون راتغییر دادیم که اجراها را بشه دید

اصلافکرنمیکردیم جائیکه قراربود بیایم اینجوری باشه.حتی دستشوییش خیلی دور بود و پارساکه میخواست بره کلی راه با باباش پیاده رفته بودن.

پوریاهم که زحمت کشید خرابکاری کرد!!ههه باکلی داستان بادستمال مرطوب عوضش کردیم.حالا اون وسط پارسا گیر داده بود که ببینم پیپی کرده!!

همیشه پوشک پوریا راعوض میکنم همینجوریه.بیشترمواقع هم میاد توی دستشویی وخودش باسن پوریا رامیشوره!!

تاآخرین لحظه هی میگفت من ندیدم من ندیدم!!حالا بعدشم همیشه میگه اه اه اه ولی نمیدونم چه اصراری داره ببینه!!!

 

حسابی حوصله ی پارسا سر رفته بود وهمش اینور اونور سر میزد

بابا برای پارسا کتاب خوند که کمی سرگرم بشه

موقع سرود ملی ایران همه ایستادند و از دیدن چهره ی پارسا مرده بودم ازخنده.هنگ کرده بود که چرا ایستادند

آخرش گفتی من میخوام بشینم!!کلا عاشق ساز مخالف زدنی

مجری هومن حاج عبداللهی بود که چون فیلم نمیبینی برات جالب نبود ولی خیلی از بچه ها بخاطر سریال پایتخت میشناختنش

وقتی عروسک چیه و خاله قاصدک اومدن با بابا هی جابجامیشدید که بشه خوب ببینید

صابرخراسانی هم شعرخوانی کرد ولی دیگه اونموقع پارساخیلی خسته شده بود وهی پوریا را بیدارمیکرد وگریه اش را درمیاورد و پاهاش را روی زمین میکشید خاک بلند میکردو..

خلاصه هیچی نفهمیدیم

 

پارساجونم وقتی گشنه میشی بداخلاق میشی.قبل ازحرکتمون ازمنزل عصرانه بهت آش دادم که این اتفاق نیوفته ولی رسیدیم اونجا بنظر گرسنه شده بودی و هی نان خالی میخوردی.اونجاهم آش دادن هرچی اصرار کردم نخورد و رای گیری هم کردن قرار شد شام را موقع رفتن بدهند که باخودمون ببریم.واقعا پذیرایی از2000 نفر خیلی مشکل بود.خلاصه هی گشنه ترمیشدی وخلقت خیلی خراب شده بود وانقدر پوریارا بیدارمیکردی و هی شیرمیخواست منو کلافه کرده بودی.با بابا تصمیم گرفتیم تاآخر مراسم نمونیم وراه بیوفتیم.دیگه هی گریه میکردی میگفتی ببخشید.بهانه میگرفتی میگفتی سردمه وکت بابات را تن کرده بودی.البته نظرت به پتوی پوریا بود که اونم کمی بهت دادیم بندازی روت بلکه بهانه گیریت کمتربشه که نشد.

خلاصه راه افتادیم و اومدیم وچقدرهم خوب شد چون اون جمعیت تا خارج بشه حسابی شلوغ شده بوده.غذاگرفتیم وتوی راه بهت غذا دادم.باهات هم قهرکردم چون واقعا ازین کارت اذیت میشم که یه جامیریم بداخلاقی میکنی بعدش هی میگی ببخشید قول میدم و..

توی ماشین هم خوابت برد و البته پوریاهی گریه میکرد.بنده خدا باباتون دیشب نخوابیده بود وامروز هم جسمی حالش روبراه نبود وکلی هم تابرسیم خانه توی ترافیک موندیم حسابی حالش بدشده بود.حدودساعت2خوابید ومن هم 3ونیم و داشتم وسایل راجمع میکردم و..

 

شنبه 12خرداد:

چهل ونهمین روز زندگی پوریای عزیز

 

پوریااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بخواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب

!!!!!!!!!!!!!!

همش بیداری و توی بغل! اصلانمیذاری به کارهام برسم.برای بابات یه خاکشیر میخواستم بشورم هی بغلت کردم هی گذاشتمت زمین.هم بغل میخوای هم راه رفتن!بعد هربارشیرخوردن وبادگلوگرفتن که حداقل بیست دقیقه طول میکشه5دقیقه میخوابی و5دقیقه بیدار آرومی و بقیش رابغل در حال راه بردنت و گه گاه تعویض پوشک و باز شیرخوردن و...

پارساهم همینجوری کم خواب بود

یادمه همسایه ی خانه قبلیمون همشون عادت داشتن ظهرهابخوابن.همش به من توصیه میکرد پارسارا عادت بده ظهربخوابه.خلاصه انقدر نشد وپارسانخوابید بعد چندسال اونهاهم دیگه ظهرهانمیخوابیدن و بعدنهارشون برای چایی و دورهمی میومدن خانه ما.ههههههخنده

حالا باید ازشون دعوت کنم بیان پوریا روببینن!!! ما آس را روکردیم!خندهقه قههخندهقه قهه

 

اینم گل پسرهای ما درآغوش هم

 

یکشنبه 13خرداد:

پنجاهمین روز زندگی پوریای عزیز

قبلا دو تا تصویر برای پست خوش آمدگوئی وثابت وبلاگ درست کرده بودم

ولی دلم میخواست دوتاتون توی یک تصویر باشید.امروز 4ساعت وقت گذاشتم و بالاخره اینو درست کردم

ماشاالله لا حول ولاقوه الا بالله العلی العظیم

 

امروز خانه آقاجونت رفتیم.پوریا از6صبح تا 12 شب بیدار و بیقرار بود.حتی حمام بردمش که کمی خسته بشه وبخوابه فایده نداشت.هربار لحظاتی میخوابید میگفتیم این دفعه دیگه خوابید ولی باز بیدار میشد.یکبار که خوابش برد بدوبدو با پارسارفتیم بیرون.دلش برای هرید رفتن دوتائی تنگ شده بود.رفتیم فروشگاه رفاه و کمی هله هوله خرید و یک عروسک جناب خان.میگفت خیلی لازمش دارم!

بعدش هم یک ماشین سوار شد و هنوز بیست دقیقه نشده بود ازخانه بیرون آمده بودیم که مامان جون زنگ زد پوریابیدار شده.به پارسانگفتم به خاطر پوریا باید برگردیم.هی گولش زدم بدو میخوام بگیرمت با جناب خان و جناب خان را دستم گرفتم دنبالش آروم دویدم!! همه حق داداش پارسات را گرفتی آقا پوریا!!

شب هم که اولین  شب قدر بود.پارسا واقعا خیلی اونروز اذیت کرد.هی بهانه میگرفت.پوریاهم نمیخوابید و همش بیقرار بود.خلاصه روزی داشتیم.گاهی پشیمان میشم ازخانه بیرون میرم!!ولی خب همش تو خونه هم دل آدم میگیره.آخرشب پارساجونم با آقاجونش پارک رفت.بعدهم میگفت شب قدره تاصبح بیدارباشیم.سال پیش تاصبح بیداربود ولی امسال خودم توان نداشتم و چراغهارا خاموش کردیم و فقط تلویزیون روشن کردیم و باهم دعای جوشن کبیر را تکرار میکردیم و کم کم خوابش برد.پوریاهم بالاخره خوابید و بابا هردوشون را گذاشت سرجاشون.بالاخره خوابیدن!!!

 

 

دوشنبه 14خرداد:

پنجاه و یکمین روز زندگی پوریای عزیز

خداروشکر شب هردوتون خوب خوابیدین.من هم انرژی گرفتم

پارسا داره سعی میکنه پوریا را بیدار کنه.اداش را درمیاره

عصرهم منزل باباجونی رفتیم و پوریا همش خواب بود ومن هم بازخوابیدم واستراحت کردم

باباهم کلی پارسارو سرگرم کردوهمش باهاش بازی کرد و مهمانیه خوب و آرومی بود.خداروشکر

 

 

سه شنبه 15خرداد:

پنجاه و دومین روز زندگی پوریای عزیز

شرکت بابا برای جشنی که رفته بودیم چندتاهدیه یادگاری داده بود.یکیش پازل بود که پارساجونم عاشقشه و باهم درستش کردیم.

کی به شما گفته تو دوربین باید نگاه کنی؟

هرچی عکس گرفتم توی دوربین رانگاه میکردی

حتی میخواستی روت را آن طرف کنی!!

بچه هام آقای دوربینی هستن!!ههه

پارساجونم گاهی خیلی بیش از حد خسته وکلافم میکنی.اصلانمیذاری پوریابخوابه.تاخوابش میره هی بوسش میکنی یا کاری میکنی بیدارشه.من واقعا دلم میخواد پوریا توی روز ساعاتی بخوابه که باتو بازی کنم.هرچی هم اینموضوع را برات توضیح میدم شیطنت اجازه نمیده وباز بیدارش میکنی.واقعا خسته میشم چون هربار بیداربشه شیرمیخواد و بعدش باز بادگلوگرفتن وکلی راه بردنش تابخوابه.هرچی هم این سیکل تکراربشه زودبزود باعث میشه دل دردبگیره وبیقراربشه.امروز بابت اینموضوع دعوات کردم.بهت گفتم پوریامنوخسته کرده انقدر هی بیدارمیشه شیرمیخوره.یکی ازدوستام بچه نداره میخوام بگم بیاد پوریا را ببره برای خودش.بعدش با بابا حمام رفتی.کل مدت گریه میکردی میگفتی من پوریارا میخوام.خانومه نبره.وقتی ازحمام آمدی بیرون بهت گفتم عوضش دوستم برات یه ماشین بزرگ واقعی جایزه میده  باکلی ماشین فلزی.بدون اینکه فکرکنی گفتی نه من پوریارامیخوام.گفتم آخه دوستم گناه داره بچه نداره.گفتی خب بره دعاکنه خدابهش بچه بده.گفتم دعا کرده خدانداده.گفتی خب حتما کار بدی کرده بره بگه خداببخشید.ازحاضرجوابیت خندم گرفته بود.

درهمان لحظات پوریا نیاز به تعویض پوشک داشت و پس داده بود.بردمش دستشویی.مثل همیشه نشستی کنارمون.وقتی پوشکش کردم بلندشدم لباسهاش راکه نجس شده بود بذارم توی دستشویی که دیدم جیغ پوریاهوا رفت و تااومدم ریسه رفت.گفتم چیشد؟گفتی این چوبه خورد توی صورت پوریا.

یه چوب کابینت اون کنار بود میخواستم بابا بذاره تو انباری.البته نزدیک پوریانبود قطعاتکونش داده بودی.خیلی بخیرگذشت.از هولم نمیدونم لبم را گازگرفتم یاچیشد که داخلش کلی زخم شده بود و ورم کرد.میکشیدمنو شما دوتاپسر.نمیدونم اگه انقدر عاشقشی که  بااونهمه ماشین پیشنهادی عوضش نمیکنی پس این کارهات چیه.میگقتی به بابانگو کارمو.وقتی باباازحمام آمداولش بهش نگفتم دهنم راگرفته بودی!ولی وقتی دیدم هنوز لجبازیهات برای لباس پوشیدن وسشوارکشیدن ادامه داره به بابا گفتم و اونم بهت گفت برو توی اتاقت تاافطار بیرون نیا.دئساعتی توی اتاق بودی وهی روضه میخوندی..ای خدا ای کاش کار بدنکرده بودم..ای خدا کاش مامان بابا منو ببخشند و...

موقع افطار اومدی بیرون وعذرخواهی کردی.

خیلی اعصابم به هم ریخته بود.ازطرفی دانه های صورت پوریاخیلی بیشتر شده و تنش هم پراکنده دانه زده.خیلی غصه میخورم چون به هرحال باعثش خوراک منه که نمیفهمم به چی حساسیت داره.خودمومقصرمیدونم و عذاب وجدان میگیرم.مامانم میگفت نمیشه همش برنج ومرغ ساده بخوری.حالت به هم نخورده؟گفتم باورکن وقتی اونومیخورم انقدر خیالم راحته که انشاالله حساسیت زانیست که غذا بهم مزه میده.ولی هرغذایی دیگه میخورم انگار زهره ماره که ازگلوم پایین میره.باکلی استرس ونگرانی

پوریای عزیزم.هرجوری هست دارم تلاش میکنم مثل پارساجونم شیرمادرت راحسابی بخوری.گاهی نگران میشم نکنه این حساسیتهات باعث قطعش بشه ولی توکل میکنم به خدا.گاهی نگران میشم شیرم بابت این کم خوریها کم شده باشه.هی از  دیگران میپرسم به نظرتون پوریاخوب وزن گرفته؟؟آخه از اول زامیانم باهم روی ترازومیرفتیم حدود62کیلو بودیم.هنوز هم همینطوره.یعنی تو هی وزن گرفتی و وزن من هی کم شده!!!هههه جمع وزنمون دوماهه ثابته.خودم 57کیلوشدم.یه مقداری کمتر

امشب دومین شب قدر بود ومن مثل شب اول به هیچ دعا وعبادتی نرسیدم.به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف گفتم آقاجانم موقع امضای سرنوشتها هوامو داشته باش..این روزها وقت دعا کردن هم ندارم و میخواستم بازهم کلی با آقا حرف بزنم که مشغول رسیدگی به پوریاشدم وناتمام ماند...

امشب به پارسانگفتم شب قدره.پارسال انقدر شب قدر بهت خوش گذشته بودتاچندماه هی میگفتی کی شب قدره.میخواستم به دلت خوش بشینه.ولی انسال واقعانمیشه.میدونم توی روزش اذیت میشی واذیتم میکنی ومن هم توانش را ندارم.چون هرساعتی بخوابی صبح سر یک ساعت ثابت بیدارمیشی وکم خوابی باعث بدخلقیت میشه.ازطرفی هرچی بیداربمونی پوریاهم نمیتونه بخوابه و مشکل دوتامیشه!!!

نیازبه یه حس خوب عبادت داشتم.یاد پارسال کردم...نیازبه قرآن به سرگرفتن..

ساعت 12:30شب تازه داشتم ماشین لباسشویی میزدم.به خداگفتم تو بزرگی کن وامسال اینهارو ازمن الهی العفو و بک یا الله قبول کنه و آرامش عباداتت را بهم بده..

ساعت2:30خوابیدم.خیلی دلم گرفته بود و دوست داشتم گریه کنم.ولی به خودم گفتم فردا باید دوتابچه را رسیدگی کنی.بگیربخواب.چندساعت دیگه که خستگیهات کمتربشه نیازبه گریه هم حس نمیکنی!!

 

 

اینم دیگرعکسهای امروز..پوریا روی پام خواب بود تو هم توی لپتاپ کارتون میدیدی

پوریا را روی شکم گذاشتم بادمعده وگلوش خارج بشه داری اداش را درمیاری

 

چهارشنبه 16خرداد:

پنجاه و سومین روز زندگی پوریای عزیز

من دلم میخواد پارساجونم تعطیل باشه یه کم استراحت کنه ولی صبح زود بیدارمیشی.پوریاهم که از 6صبح بیدار بود.نمیدونم شمادوتا بابت بیدارماندن ثانیه ای حقوق میگیرین که میترسین بخوابین؟؟؟!!!

پارساجونم درحال پازل درست کردن.عاشق پازلی

درحال بادگلوگرفتن از پوریا

پوریا درحال شیر خوردن

اینم پاهای خوشگلش

پارساو پوریا بغل بابا

از این دوتا نگاه عاشقانه تر پیدامیشه؟؟!!

 

پوریای عزیزم امشب پارسا بدون اینکه مابهش بگیم یک کتاب آورد و برات خوند.بچم کتاب راحفظه.خیلی دلم میخواست عکس وفیلم بگیرم ولی جرات نداشتم ازتون دوربشم.اولین کتاب زندگیت را داداش مهربونت برات خوند پسرکم

این هم عکس آخر شب...همه درخواب..باباهم پایین تختتون خوابیده

این جناب خان توی تخت پارسا جالبه!!

عروسک جناب خان برای برنامه ی طنز خندوانه است که سالهای قبل گاهی با پارسا نگاه میکردیم.الان دیگه فرصت نمیشه!!

 

 

 

پنجشنبه 17خرداد:

پنجاه و چهارمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز تولد بابای مهربونتونه عشقای من..

پدر یعنی

اولین قهرمان یک پسر

باباجون مهربون تولدت مبارک

پسرکهای عزیزم..براتون آرزومیکنم همیشه سایه ی پدر مهربونتون بالای سرتون باشه و قدر زحماتش را بدونید

نمیگم زحماتش را جبران کنید چون هرگز نمیتونید..

همسرعزیزم..تولدت مبارک

تو نیم دیگر من نیستی

تمام منی

بیرون ز تو نیست آنچه میخواسته ام

فهرست تمام آرزوهای منی..

خیلی فکرکردم برای امروز چیکارکنم که بهمون خوش بگذره.خیلی چیزها به ذهنم رسیدولی خب هم شب قدر است هم بابای مهربون روزست و اینور اونور ببریمش اذیت میشه.به پارساگفتم فرداتولد باباست به نظرت چیکارکنیم؟؟بند داد زد بابا فردا تولدته!گفتم خصوصی دارم بهت میگم.بلند داد زد بابا فردا تولدت نیست!!ههههههههه

یعنی بچه بزرگ کردم!!

 

 

امروز مثلا خواستم صبح زود بیدار بشم و برنامه های تولد بابا را بچینم!!ولی ولی ولی... تاخود شب دویدم و آخرش نشد حتی لباسم راعوض کنم!!ههه 

میخواستم صبح ساعت 7بیداربشم و نخوابم.چون پوریاهم اون ساعتهای خیلی بدخوابی میکنه و تندتند بیدارمیشه ارزش خوابیدن هم نداره

ولی ساعت7صبح هم پارسا بیدارشد هم پوریا.دیگه هم نخوابیدن!!پارساهمش غر میزد میگفت خوابم میاد!!یکی نیست بگه خب چرابیدارمیشی سر صبح!! دوتاشون که باهم بیدارباشن هیچ کاری نمیشه کرد چون صد درصد توجه میخوان.

بچم پارساهمش منتظر بود داداشش بخوابه من باهاش بازی کنم.یکسری لوازم اتاقت را توی کمد دیواری گذاشته بودم.هربار میخواستی کلی آوردن و جازدنشون سخت بود.برای همین وقتی پوریا لحظاتی خوابید باذپارسا تغییراتی در اتاق دادیم و خیلی راضی و خوشحال شد وهمه لوازمش جاشد.ولی پوریا زود بیدارشد و ماموندیم و یه اتاق داغون که بابا اومد ازفرصت استفاده کردم بدوبدوجمعش کردم.

توی همون شلوغیها پارساهمش دنبال یه چیزی میگشت کادو بده باباش.میگفت بذارببینم چی رو لازم ندارم بدم بابا!!میگفتم مامان آدم چیزی را که دوست داره میده به کسی که دوستش داره.هی میگفت چرا خب خودش میخوادش!!میگفتم یعنی خیلی دوستت دارم از وسایلم بیشتر و... ولی قبول نمیکرد!میخواست هم یه چیزخوب باشه هم دوستش نداشته باشه.دل و روده ی همه کمدوکشوهارو ریخته بود بیرون که برای باباش  کادوپیداکنه.تلفنی هم که با باباش حرف زد بدون اینکه من بگم گفت بابا تولدت مبارک.قربون دل مهربونت پسرم.خیلی ذوق داشتی.بهت پیشنهاد دادم  برای بابا نقاشی بکشی.خودم صفحه مقابل کشیدم و ازش نگاه میکردی میکشیدی.البته تغییرات هم میدادی ازنظرت من حالیم نیست یکسری چیزهارو!!خیلی ممنون!!!!!هرچی هم گفتم صبرکن عصری موقع کیک بریدن کادوبدیم قبول نکردی و گذاشتی دم در.هرچی بهت میگفتم بیا بجای کیک خوراکی بخریم قبول نمیکردی.آخه واقعا مونده بودم چجوری بریم قنادی و سریع بیایم که پوریا بذاره.

بابا و خودت و پوریاهستید و قلبهاتون

یه کیک  و برف شادی هم پایین کشیدی و اون حبابهاهم برف شادیه.هرچی میگم کوچک بکش میگی برف شادی من بزرگ میاد ازش

 

از قبل عید کادوهائیکه برای اوایل زمان بعد از زایمانم لازم بود خریدم بودم کنارگذاشته بودم چون میدونستم شرایط خرید نیست.ولی حسابی شاکی بودی چرامنو نبردی خودم برای بابا انتخاب کنم؟هی میگفتی حالاچی هست توش؟؟؟آخرش باز کردی دیدی و چون رنگش سبز بود راضی شدی 

 

پوریا خیلی دل درد داشت دیورز شکمش کارنکرده بود وکلی گریه میکرد.با پارسا گذاشته بودیمش توی پتو تابش میدادیم آروم میشد ولی بچم پارسا دستش خسته میشد دلم نمیومد بگم ادامه بده تاپوریا بخوابه.باز پوریاگریه میکرد.طفلی بابا هم حسابی خسته بود و داروی بهبود سرماخوردگیش هم خواب آور بود و خوابیده بود.همش دلم میخواست پوریا بخوابه به کارهام برسم.ساعت حدود7شد و پوریا خوابید.بدو بدو تازه برنجم راگذاشتم و پوریا را دادم بابا نگه داره و با پارسا رفتیم بیرون.توی قنادی انقدر ذوق داشتی که جلب توجه کرده بودی.عاشق باباتی و باتمام وجود دوست داشتی خوشحالش کنی.چون باباهم خیلی تورو خوشحال میکنه.چون روی کیک اسمارتیز نداشت گفتیم بخریم و روش بذاریم .ازنظرت کیک باید سفیدباشه واسمارتیزهم داشته باشه.فقط هم خامه روش واسمارتیزهاش رامیخوری.ولی بیشتر اسمارتیزها راخالی خوردی.میگفتی گولت زدم!!بعد از قنادی رفتیم فروشگاه و خوراکیهای خوشمزه خریدیم.حالاکیک توی دست من بوداصرارداشتی من تو چرخ خریدبشینم.بنده خدامسئولش دلش برام سوخت کیک را ازم گرفت برد گذاشت دم صندوق که آخر سر ببرم.انقدر استرس پوریارا داشتم که بابا را اذیت نکنه که هرچی میخواستم پیدانمیکردم هی میپرسیدم.آخه مامانم هم ازمشهد زنگ زده بوده خانه و بعدش به من زنگ زد گفت زنگ زدم خونتون خواب بودن.دیگه منم گفتم احتمالا پوریا ازصدای زنگ بیدارشده.

شکرخدا پوریابیدارنشده بود وتا11 شب هم خوابید!!دیگه نگرانش شده بودم.دلم میخواست یه تولد 4نفره ی خاص باشه ولی واقعا بنظرم نشد.همه چی هول هولی!!ولی خب همینم خاطره است دیگه...

پارسا داره روی کیک اسمارتیز میذاره.چون وسیله زیاد دستم بوده و دست پارساراهم گرفته بودم کیکه هی خورده بوده به در و دیوار جعبش!!!

شمعش راهم پسرم انتخاب کرده بود.مثلامیخواست اضافه خرید نکنه میگفت مامان خوشگلم یکی شمع بسه دوتا نخر!!خنده

هی ذوق داشتی بابا رابیدارکنی.سفره افطار راچیدم و کیک راهم گذاشتیم توش.  بابات از اتاق اومدبیرون بهش اشاره کردم برو تو که پارسا صداکنه.پارساهم باذوق تمام شمعهارا روشن کرد و بابا بیرون اومد و پارساکلی خوشحالی کرد وبهش تبریک گفت.بچم خیلی دلش مهربونه.خیلی

ولی خب شیطنتش بینهایته و صفات خوبش زیاد به چشم نمیاد!!!

اونشب که سومین شب قدر بود تا آخر قرآن به سرگرفتن بیداربودی.پوریاهم11بیدارشد.اولش خیلی خوب بودهمه چیز و پارسا شادبودکه بیداره.برای اینکه شب قدر به دلش بشینه هی بازی هم میکردیم و باتلویزیون جوشن کبیرهم میخوندیم.شیفتی با بابا جامون رادرنگهداری از پوریا و بازی با پارسا عوض میکردیم

بابا پوریا را گرفته روی پارسا

آخرش دیگه پارسا خیلی خوابش گرفته بود همش بهانه میگرفت میگفت کی میخوابیم؟من نمیخوام بخوابم و..

هی پاش رامیکوبید زمین و باباهم روی حقوق همسایه های حساسه وناراحت میشد.خلاصه نشد که آخرش بااعصاب راحت وحس خوب تموم بشه

 

این هم گلهای قرآن به سر مامان..انشاالله سربازهای آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف

موقع قرآن به سرگرفتن هم هی قرآن را میگشتی وهرچی نشانه داخلش بود درمیاوردی و..

خلاصه دیگه داشتی کلافه میکردی.خنده هات توی عکس زوریه خودتم کلافه بودی ازخواب

خیلی خوابت میومد ولی مقاومت میکردی

پوریای عزیزم روی شانه باباش خواب بود

دلم امشب یه حال خوب میخواست.هم تولد بابا هم شب قدر.

گاهی به این فکرمیکنم که سلامت جسم مهمتره یا روح!!! آخه اگه جسم سالم نباشه وخسته باشه حال رسیدگی به روح نیست..اگر روح خسته باشه جسم هم بیحاله.واقعا سخته این روزها حتی یکیشون را سرپا نگه دارم!!

خدایا خودت کمکم کن و توانم را بالاببر.

تن پوریا هم پر دانه شده.بابا میگه سخت نگیر ولی هرکاری میکنم نمیتونم.همش خودمومقصرمیدونم.میخوام از فردا گندم وشکر راهم حذف کن.بدجوری بهشون مشکوکم!!!!!!!!!

 

 

جمعه 18خرداد:

پنجاه و پنجمین روز زندگی پوریای عزیز

 

وقتی با پوریاصحبت میکنیم حسابی واکنش میده و میخنده و بااصواتی جواب میده.قشنگ توی چشکحاک نگاه میکنه و دوست داره باهاش حرف زنم.عشقمی پوریای عزیزم.عاشق بو کردنتم.وقتی پارساهست جرات ندارم باهات حرف بزنم.گاهی حواسم نیست بهت مثلا میگم جانم.پارسامیگه ای مامان بی تربیت!!میگم چرا؟میگه به من نگفتی.میگم قربونت برم منکه همش به توهم میگم.

چشمت نمیبینه!!ههه

خیلی وقتها پارسا میاد توی دستشویی و میشورتت.اکثرا هم هی داره پوشکتو بومیکنه ببینه تعویض لازم داری یا نه!!قربونش برم دوست داره تعویض لازم داشتی به اون بهونه بیاد دور و برت بچرخه.گاهی پوشکتو بومیکنه میگم پیپی کرده؟میگی نه بوی گل میده.الهی فدات بشم عشقم با این حرف زدنت.

خیلی دوستت داره میدونم ولی خب بچس دیگه فکرمیکنه میتونی باهاش بازی کنی وهمش منتظزه یه حرکت بزرگانه از توئه.مثلایه صدائی که زاخودت درمیاری میگه مامان بدو پوریاحرف زد و برای خودش به یه لغتی تفسیرمیکنه!!

خیلی پارساجونم حاضرجواب شده.داشتم سفره افطار را به سختی میچیدم چون پوریا را بادست چپ بغلم کرده بودم.از دل درد حالش خوب نبود.یکدفعه تو رد شدی.بهت گفتم مامان اینو ازدستم بگیر بذار توی سفره.گفتی چراخودت نمیذاری؟گفتم من پوریا بغلمه سخته.گفتی خب پس قبلیهارو چجوری گذاشتی؟اینم همونجوری بذار!!!

واااااااااااااااااااااااااای انقدر خندم گرفته بود دوست داشتم بیام با بوس لهت کنم عزیزکم

البته دلت نیومد و اومدی ازدستم گرفتی.عشقمی پسرجان

دیشب بهم میگی من بزرگ بشم دیگه بغل تو نمیام.گفتم چرا؟گفتی خب مردم بزرگم زشته

گفتم خب منم بزرگم ولی میرم مامان جونو بغل میکنم بوس میکنم

هیچی نگفتی..

واقعیت اینه خودمن هم کمبود تورو حس میکنم.یعنی خود من نیازم برای باتو بودن بیشتر از شرایط حاضره.چندشب پیش داشتم خواب میدیدم کنارت بغلت کردم دارم بوست میکنم و بوت میکنم.یکدفعه بیدارشدم دیدم چسبیدم به بالش و دارم بوسش میکنم!!خیلی اون لحظه دلم برات تنگ شد.برای بوی تنت..فکرمیکردم واقعا مادرهاوقتی بچه هاشون بزرگ میشن ودیگه بغلشون نمیرن چجوری تحمل میکنن؟؟

بغل من هرلحظه شما دوتاعشق را نیاز داره ولی شرایط اجازه نمیده.یه موقع تو مطب دکتر یاجاهای دیگه مادرهایی رامیبینم بچه کوچک و حتی نوزاد دارن وناخنهای بلند و لاک زده وحسابی شیک ومرتب و سرزنده و...

میمونم اینهاچجوری وقت میکنن.من ازخوابم هم میزنم بازنمیرسم.به خودم شک میکنم شاید من بلدنیستم...شاید بچه هاشون آروم هستن..شاید کسی هست کمکشون کنه..شاید ازچیزهای دیگه میزنن...

نمیدونم ولی خب اینومیدونم اگه آدم کلی کسری خواب داشته باشه نمیتونه انقدر سرحال باشه!! به هرحال آفرین بهشون میگم توی دلم

گاهی انقدر این سوالها برام پیش میاد از دیگران سوال میکنم.مثلا به مادربزرگم که اومده بودخونمون میگفتم بنظرت بچه هات ازبچه های من آرومتر بودن؟من  چرا همش وقت کم میارم.میگفت بچه های تو چندتا مادر لازم دارن!

نمیدونم ولی تلاشم رامیکنم اوضاع رابیشتر از این سر و سامون بدم.اصلا دلم نمیخواد این روزهابگذره بااینکه گاهی خیلی خسته میشم.میترسم بچه ها بزرگتر بشن ازهم دورتربشیم.واقعاهم همینطوری عادیش پیش میره.بچه اولش دائم میچسبه و کم کم مستقل میشه مثل خودمون. تجربه ی مزه ی زمان مستقل شدنش راکه ندارم ولی زمان چسبیدنش بااینکه سخته اما خیلی حال خوبیه.

خدا به همه ی منتظرای فرزند نگاه لطف کنه.شاید هیچ حسی مثل مادر بودن نباشه.یکی از دوستهای خودم سالها قبل ازمن بچه میخواست هنوز بچه دار نشده.از خوانندگان عزیز وبلاگم براش التماس دعا دارم.همیشه منتظرم زنگ بزنه وخبرخوب بهم بده.

 

 

شنبه 19خرداد:

پنجاه و ششمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز زنگ زدم مرکز بهداشت,گفتن واکسن رامیتونم بجای شنبه که عید فطره و تعطیله روز پنجشنبه بزنم

مامان جون وخالتون امروز ازمشهد اومدن و براتون سوغاتی تبرکی آوردن.خاله این لباس را داده خدام زدن به ضریح.پوریای عزیزم سلام کن به امام رضا ع.مبارکت باشه پسرم.لباس راحسابی مالیدم به سر و روت.سلامت وشادوقوی و عاقبت بخیرباشی گلکم

امام رضا جونم..این لباس بدجوری منو هوائیت کرد آقاجانم...

عاقبت بخیری پسرانم راهم ضامن باش یا ضامن آهو

آقاجانم هوای دلم رو داشته باش

مامان جون میگفت کلی دعاتون کردن.میگفت ازخاله پرسیده چه دعاهائی برای اینهامیکنی؟منظورش ما بودیم.میگفت یادم داد براتون چه دعاهائی کنم دوست داشته باشین!برای من دعاکردن مرگم باشهادت همراه باشناخت باشه..پسرانم یاران امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)باشن و...

 

این بسته را هم توی صحن موقع افطار داده بودن.انقدر ذوقش را دارم دلم نمیاد دست بزنم بهش.میگم بذار بایه حس خوب...با یه دعای خوب...

اینهارا هم خاله برای پارسا آورد.خودم گفته بودم.میخوام دعاگردنش بندازم.بعضی دعاهارا براش ضروری میبینم.فعلا فرصت نشده

امشب افطار مهمان داشتیم.خانواده باباجونیت وعموهات.خیلی خوش گذشت بهمون

قبلش حسابی بهت سفارش کرده بودم موقعی که مهمان میاد هی داداش را بغل و بوس نکن.آخه اطرافیان نگران میشن و بهشون خوش نمیگذره.

ولی قبل از اومدن مهمانهاحسابی با داداش کیف کردی.بنده خدا پوریا.مثل گوشت قربانی اینور اونور میندازیش.بچم صداشم درنمیاد!عادت کرده بهت.از پشت یواشکی مراقب پوریاهستم.اگه ببینی میگی دستتو بردار.ول کن!!

شام قرمه سبزی هم درست کرده بودم عاشق قرمه سبزی هستی پارساجونم هرهمسایه ای قرمه سبزی درست کنه و بوش بیاد بدوبدو میای آشپزخانه میگی مامان خوشگلم مامان عزیزم قرمه سبزی داریم؟میگم نه عزیزم بوی غذای همسایه است.میگی ای مامان بی تربیت عه! و اخم میکنی میری!!یعنی قربون صدقه رفتنت برای غذاست!! 

یه ظرف خورش گذاشته بودی جلوت هی میخوردی هی تشکرمیکردی و به به میگفتی!زن عموت بهت گفته بود میشه ازخورشت بکشم برای خودم؟گفتی باشه.یکی دوقاشق که ریخته بوده گفتی بسه دیگه!!!هههه

نوش جونت پسرکم.گوشت تن من میشه غذائی که تو میخوری و دوست داری.

کاش حساسیت پوریاجونم هم خوب شه بتونم غذاهای متنوع بخورم شیرم براش مقوی باشه.سعی میکنم باهمین موادغذائی مجاز جوری تنظیم کنم که به این هدفم برسم.هی از مامانم یاکسانیکه چندروزی ندیدنش میپرسم پوریا رشدش خوبه؟لاغرنشده؟میترسم شیرم خوب نباشه.برات.وقتی که شیرت میدم به اینموضوع فکرمیکنم و هی صبوری میکنم که تاآخر شیر رابخوری وچربی شیر را دریافت کنی.گاهی یاد حضرت رباب سلام الله علیها میوفتم و اشک توی چشمام جمع میشه.چقدر سخته بچه ای شیربخواد و مادرش نداشته باشه.

تا صحبت از عطش شد و تا حرف آب شد

قافیه در تلاطم ذهنم رباب شد

 

الانم مادرها و بچه هایی که توی یمن و..هستن را تلویزیون نشون میده دل آدم کباب میشه و موقع شیر دادن یادشون میکنم و از خدا میخوام برساند صاحب کار را...

 

 

 

یکشنبه 20خرداد:

پنجاه و هفتمین روز زندگی پوریای عزیز

پارساچونم وقتی ازمهدمیای به سختی راضیت میکنم دست بشوری و لباس عوض کنی.سریع میای سراغ داداشت.ازهولت لباست رابرعکس پوشیدی

عزیزان من...

وقتی عکسهاتون را که هردوتون دارید میخندید میبینم انگار قلبم داره از جاکنده میشه.خیلی دوستتون دارم عزیزانم.شاد,سلامت,باتقوا وعاقبت بخیر باشید.یه قول پارسا که به پوریا میگه:

یار امام زمان بشی ایشالا

خیلی صد ساله بشی ایشالا !!!

بهش میگم مامان جان کاشکی که صدساله بشی.یا انشاالله صدساله بشی.ولی قبول نمیکنه میگه خیلی صدساله بشی درسته.

 

هی میخوام توی وبلاگتون از خستگی و ناراحتی ننویسم.ولی واقعا حداقل نوشتن حال آدمو بهتر میکنه.این روزها حال دلم اصلا خوب نیست...

امروز مامانم صبح اومده بود دیدنمون و برامون سوغاتی آورده بود

اینهابرای پوریاجونم

اینم برای پارساجون.انقدر گفته بودی ماشین بخر یه اتوبوس کوچولوهم برات خریده بود.خاله ات هم میگه پارساانقدرهمش ماشین میخواد آدم هرچی براش میخره عذاب وجدان داره!!!

خلاصه انقدر حالم خراب بود هی مامان از چیزای مختلف تعریف میکردبهتربشم.بهش گفتم میدونی الان حس میکنم چی آرومم کنه؟گفت چی؟گفتم بوی پارسا!!

انگار دلم براش تنگ شده بود مهد بود.حالم خوب نیست بهانه میگیرم!!ههه گفتم دلم میخواد کلی کنارش درازبکشم و بوش کنم وبغلش کنم.حس میکنم بهترمیشم.ولی خب پارسابچه ای نیست یه جا ثابت بمونه.هی درحاله حرکته.وقتی ازمهد اومدی زوری بغلت کردم بهت گفتم میدونی دلم چی میخواست؟گفتی چی؟گفتم دلم میخواست بغلت میکردم الان دوتائی باهم میرفتیم یهجائی خوش میگذشت بهمون.هی بوست میکردم هی بغلت میکردم.گفتی مثلاکجا؟ گفتم یه شهربازی ای جائی و بعدش رستوران وکلی کیف میکردیم.گفتی کدوم شهربازی؟گفتم هرجا..گفتی خب الان زنگ بزن ببین بازن؟؟!!!

آخ آخ آخ

فهمیدم اومدم یه کم باهات خلوت کنم خودمو انداختم توی دردسر!!خندهقه قههخندونکچشمکقه قهه

گفتم الان باز نیستن تابستون بازمیشن.گفتی پس چرامن با بابا چندوقت پیش رفتم؟گفتم اون شهربازی رستوران بود.گفتی خب یه جای دیگه زنگ بزن!!قه قهه

یعنی نابودم کردی!! انقدر گیر دادی و گفتی خب یه جای دیگه بریم و... اصلا حال و درد دل و هرچی بود از یادم رفت!!دیوانمکردی!!!خخخخخگریه

کم مونده بود دعوامون هم بشه! مگه ول میکردی.هی میگفتی پس چراگفتی یه جائی بریم باهم.مگه خودت نگفتی دوست دارم باهم بریم؟؟!!قه قههخنده

 

هیچی دیگه بی فایده بود...

بعدش هرچی بهت گفتم پارسامیای بغلم بوست کنم؟میگفتی نه برو دوستت ندارم مامان بی تربیت!!!دلشکسته

انقدر حالم خراب بود ازقبل و بدتر ناراحت شدم که حال توروهم خراب کردم که ناخودآگاه اشکهام سرازیر شد.البته تو ندیدی.

تو دلم گفتم یا صاحب الزمان حال دلم خوب نیست برام دعاکن آقاجان..آرومم کن..

باید از سمت خدا معجزه نازل بشود

تا دلم, باز دلم, باز دلم, دل بشود...

 

شروع کردم به شیر دادن پوریا.خیلی خوابم گرفته بود.پارساجونم هم روی مبل درازکشیدی که کارتون ببینی.میدونستم اگه بگم بیاپیشم نمیذاری به پوریا درست شیر بدم.برای همین بیخیال شدم.

یکدفعه گفتی مامان بغلم میکنی؟گفتم باخوشحالی گفتم بله قربونت برم خسته ای؟گفتی آره خوابم میاد.من هم اومدم روی مبل درازکشیدم و پوریاراهم که شیرش تمام شده بود گذاشتم توی کریرش روی زمین پایین پام و با پاهام شروع کردم تکان دادن و هی بغل کردیم همو..بوست کردم..بوت کردم...خیلی عالی بود.دلم تنگ شده بود و قلبم آروم میشد.سرت را گذاشتی روی سینم و دراتفاقی عجیب و نادر خوابت برد.آخه تقریبا امکان نداره توی روز بخوابی.انقدر توی بغلم آروم بودی که حس میکردم دلم نمیخواد اون لحظات تموم بشه...

برای مدتی سه تائی خوابمون برد...خیلی حس خوبی بود..

واقعا با این اتفاق حس کردم یکی هست که هوای دلمو داره و صدامو میشنوه و اگه از ته دل صداش کنی نگاه میکنه...

 

 

دوشنبه 21خرداد:

پنجاه و هشتمین روز زندگی پوریای عزیز

چندروز پیش پارسای گلم که ازمهد اومدی بهم گفتی مامان جاسوسی یعنی چی؟برات توضیح دادم یعنی بین دیگران باشی و یواشکی حرفهاوکاراشون را به کسی دیگه گزارش کنی.گفتم کی بهت اسم جاسوسی راگفته؟گفتی نمیدونم.فهمیدم هنوز توی مهدت داری حرفهاوکارهای هم کلاسیهات را به مربیت میگی.اصلانمیدونی کار بدیه هرچند قبلاهم برات توضیح داده بودم.فکرمیکنی اگه کار بد کسی راتشخیص بدی وبگی خیلی خوبه.خلاصه کلی ازت غیرمستقیم حرف کشیدم وفهمیدم دوستهات بهت میگن خبرکش!جاسوسو..

دیگه تصمیمم راجدی کردم اینموضوع حل بشه.هی باقصه وبه روش غیرمستقیم برات مثال میزدم که خودت باکسی که خبرکشیت رابکنه دوست نمیشی.اما خب انقدر جامعه متاسفانه خرابه نمیتونم بگم هیچی تعریف نکن.گفتم فقط اگه یواشکی به مامان بابابگی که ماکمکت کنیم بگیم چیکارکنی خبرکشی نیست واشکال نداره.والا آدم میترسه بگه هیچی نگو خدای نکرده یه موردی پیش بیاد بگی خودت گفتی نگو!

خلاصه دیشب هم بابایه قصه ی طولانی قبل خواب درمورد این موضوع برات گفت وبهت گفت از مربیتون میپرسم که چیکارکردی.قبلش هم من بهت گفتم اگه این کار را ادامه بدی دیگه مهد ثبت نامت نمیکنن.

میدونی پسرکم خیلی وقت بودحس میکردم بچه ها باهات خوب نیستن.امانمیفهمیدم چرا.پیش خودم میگفتم نکنه من برای پارسا خوراکیهای خاصتری میذارم حسودی میکنن؟سعی میکردم اصلاحش کنم.آخه ازمهدت هیچی تعریف نمیکردی بدونم مشکل چیه.تااینکه فهمیدم موضوع ازین قراره.امروز قبل مهدبهت سفارش کردم.وقتی اومدی گفتی اصلاخبرکشی نکردم.هرکسی کاربد کرد خودم بهش گفتم بده.وتشویقت کردم.شب هم بابا برات یه تخم مرغ شانسی بزرگ خرید.شروعی برای اصلاح رفتاری که واقعانمیدونی بده.چون درخانه این کارهارانمیکردی مانمیدونستیم.

 

پسرکم یه کم دلم بابت تعاملت با داداشت آروم گرفته.انگار زحماتمان داره ثمرمیده.خدایا شکرت.رابطه ات با داداشت خیلی بهترشده.خیلی بهتریادگرفتی چطوربغلش کنی.دوست داری بتونی بادگلوشو بگیری وبخوابونیش.ولی خب دستهای قشنگت کوچیکن فشار به تن پوریا بیشتر واردمیشه گریه میکنه.وقتی نیستی وبا پوریاحرف میزنم همش بهش میگم با داداش پارسامهربون باش!!

پوریا دیشب خیلی بدخوابید.هرنیم ساعت تقریبا شیرخورد.دیگه خسته شده بودم بادگلوشم نمیگرفتم میذاشتم بخوابه!! ازصبح هم که پاشدنخوابید.وقتی تو ازمهد اومدی خیلی خوابش میومد.دیدم داره میخوابه گذاشتمش توی بغلت گفتم داداش راکمکم بخوابون.اونم خوابید وخیلی خوشحال شدی که خوابوندیش.دوست داشتی سریع اینموضوع را به بابات خبربدی که داداشت راخوابوندی.میگن آدم کاری که انجام بده میفهمه تازه چقدرسخته.وقتی خودت داداشت راخوابوندی اصلابیدارش نمیکردی.یه حسی از رضایت داشتی انگارمدال طلاگرفته بودی.عزیزکم پارسا

دقایقی نگذشت گفتی سرم درد میکنه.یکدفعه گریه های وحشتناک میکردی.گاهی خودتو لوس میکنی که دردی داره ولی این واقعیه واقعی بود.پوریاهم ازصدای گریه ات گریه میکرد وبغض میکرد.صورتت خیس اشک بود.انگار توی مهد زمین خورده بودی و البته پات دردگرفته بودولی گوشه ی لپت و لبت را گاز گرفته بودی.هی میگفتم سرت نخورده جائی؟؟میگفتی نه.میگفتم خانم مربی فهمیدزمین خوردی؟گفتی نه.گفتم خب میگفتی برات یخ بذارن روی لبت.میگفتی خبرکشیه!! ای خدااااااااااااااااااااااااااااااا حالا بیا و درستش کن!!خلاصه همش نگران بودم سرت جائی خورده باشه.آخه سابقه سردرد نداشتی.بهت استامینوفن دادم فایده نکرد.پوریاهم گریه گریه.توی بغلم راه میبردمش.گفتی حالم بده بغلم کن.البته هی پیشت مینشستم نازت میکردم برات خوراکی می آوردم و..ولی میخواستی بیای بغلم.بایه وضع فجیعی بایه دستم تو وبایه دستم پوریا رابغل کردم و راه بردم.ماشاالله سنگین شدی عمرمامان.دوتاتون گریه میکردین.خیلی کمردردگرفتم ازهمون لحظه.ولی آروم شدین هردوتون.پوریاکه خوابش میومد وخوابید وگذاشتمش توی کریرش.تورو هم بردم اتاقت گذاشتمت روی پاهام تکونت دادم.هههه یادبچگیت بخیر.اولش فکرکردم خودت رابه خواب زدی ولی شکرخداخوابت برد.بعدش پوریابیدار شد.طفلی بابات دلش همش اینجا بودوهی زنگ میزد.خیلی نگرانت بود.گفتم وقتی بیدارشی حالت روبراهه ولی باجیغ وگریه بلندشدی.اول فکرکردم میگی لپم دردمیکنه ولی بعداگفتی گلوت دردمیکنه.بنظرم تب داشتی.گریه هایی میکردی دلم ریش میشد.توی خونه شربت بروفن یا قرصش رانداشتیم بهت بدم.مجبورشدم یه کپسول کاملش رابهت بدم چون ژله ای بود قابل نصف شدن نبود.امیدواربودم دلت یه موقع دردنگیره.از زبان پوریاگفتم مامان برای داداشم چائی عسل لیمودرست کن و سیربهش بده قورت بده میکروبهاش کشته بشه.باباهرکاری کردباهاش حرف بزنی گوش نمیکردی وگریه میکردی.خلاصه داروکه اثر کردبهت چائی عسل لیمو دادم ویه کم خوراکی خوردی وشکرخدا تاشب خوب بودی.اینم بگم تب هم داشتی.چون دارو داده بودم نمیدونم چقدر.دکترگفت بینیت راشستشو بدی وخودت باقطره اینکارو انجام دادی عزیزکم.ازبچگیت برای داروهات اصلا اذیتم نمیکردی.ولی البته الان یکی ازمکملهات راکه بابت کمبود وزنت دکتر داده سخت میخوری که گذاشتم به عهده ی بابات.حرف بابا رابهترگوش میدی و اذیت نمیکنی.

شاید من بخوام عکس یواشکی بگیرک بچه جان!! ای بابا هی زل نزن توی دوربین!!

آخ نفس منی پوریا.الان که دارم مطلب رامینویسم 1:40نصفه شبه و سه تائی خوابید.دلم میخواد بیام کلی بوست کنم این عکست رادیدم نفسم

 

اینم پارسای عزیزم که بچم چشمهاش ازحال بدش نا نداره.نبینم حالت خرابه عمر مامان.بابات راهم خیلی استرس دادی امروز.بنده خدا داغون شد تاساعت کاریش تمام شه وبیادببینه روبراهی.بچه همینه دیگه...پدرمادرها الکی پیرنمیشن.برای همینه که آدمهاوقتی بچه دارمیشن تازه واقعا قدرپدرمادرشون رامیدونن

میگفتی میخوام بادگلوی داداش رابگیرم.خیلی کارداشتم و نمیشه دائم بشینم کنارتون.ترجیح میدم پوریابه بغل کارکنم.ولی بابت اینکه روابط بینتون خوبتربشه همش قبول میکنم

اینجاهم پوریاخوابید گذاشتم توی بغلت وکلی سفارش کردم تکونش نده بیداربشه.نیم ساعتی بغل گرفتی وتندتند غذا درست کردم.هی تشویقت میکردم که یه موقع حرکتش ندی.البته نزدیکم بودین و جلوی پوریا را امن کرده بودم.ولی خب بچه هستی دیگه باید مراقب بچگی کردنهات باشم.هی میگفتی من نخوابوندمش تو خوابوندیش دادی بغلم.میگفتم مامان همینکه بغلته خوابیده و آؤومه یعنی داری میخوابونیش.گفتی اگه راست میگی بذارش زمین ببینم بیدارمیشه؟؟هرچی اصرارکردم زمین نذاریم من کار دارم بیدارمیشه فایده نداشت وبابت اینکه خودت نذاریش آروم گذاشتمش زمین وهمون لحظه بیدار شد!!بعدش کلی خوشحال شدی که یعنی قبلش توخوابونده بودیش!!خیلی ممنون کلا!!

بعدهم کلی اصرارکردی بشینه توی ماشینم.حالا بیاوتوضیح بده نبایدبنشینه وباید درازبکشه.خلاصه با بالش وپتو شیب و مجافظ درست کردم یک دقیقه ای پوریارا بقول خودت قام قام سوارکردی.ولی انقدر صدای ضبط را زیادکردی هی گریه کرد.خیلی داداشت را دوست داری ومن هم همش دلم میخواد اونم به تو و بوت عادت کنه وهی نزدیکش میشی گریه نکنه.بسکه میچلونیش بچه شرطی شده کاریشم نداری گریه میکنه گاهی.تو هم ناراحت میشی میگی دوستت ندارم پوریا!!

پوریای عزیزم خیلی به مامان بابا خوب میخندی.کافیه باهات حرف بزنیم.هی دست و پامیزنی ومیخندی.یکی ازکارهای بابات موقع از سرکار اومدن اینه که تورو روی پاش میذاره باهات حرف میزنه ومیخندی.منم ازفرصت استفاده میکنم یه کم به پارسامیرسم که ازین رابطه هم ناراحت نشه و باباهم کیف پوریاروببره.

گاهی که شیرت میدم میبینم زل زدی بهم کافیه باهات حرف بزنم چنان میخندی شیرت ازدهنت میادبیرون.بازمیخوری بازمیخندی و بعدش خودت شاکی میشی که یعنی میخوام شیربخورم!!خب به من چه بازیگوشی نکن جوجه جان

فدای این برق توی چشمهات بشم عشقم

اینم تخم مرغی که بابات برات خرید بابت تشویقت

چون توی روز حدود40دقیقه خوابیده بودی شب خوابت نمیبرد.منم که دیشب نخوابیده بودم و روز پرکاری راداشتم اصلادیگه تحمل نداشتم.امروز البته کلی توکارهای خونه کمکم کرده بودی وقتی بهتربودی.معمولا آشغالهارا برام جلوی خانه میذاری...لباسشویی یک ساعت تموم شده بود پوریانمیذاشت لباسها راآویزان کنم.شما برام آویزان کردی ,توی چیدن سفره افطار کمکم کردی و...

شب هم باهم دستشویی راشستیم و با بابات خریدرفتین.دیروقت شده بود.بابا مثل هرشب برات کتاب خوند.هی اصرارمیکردی خواهش میکنم یه قصه ی دیگه.بعدش هم مثل هرشب یه قصه درمورد پارساقبل ازخواب برات گفت.بابات کارهای روزت یانکاتی که باید یادبگیری راهرشب درقالب قصه بهت میگه. معمولادوتا کتاب ویه قصه ی پارسا.هی هم چونه میزنی که بیشتر بشه.دیگه امشب از اصرارهات داشتم کلافه میشدم.انقدر هم موقع کتاب وقصه سوال میکنی که اگرباید2دقیقه تموم بشه20 دقیقه طول میکشه.داشتم فکرمیکردم بابا خوب صبوری میکنه وجوابت رامیده.منکه انقدرخسته بودم از این اتاق میگفتم پارسا بخواب دیگه.لذت میبری از اینکه از بابا سوال کنی.چیزهائی که میدونی راهم میگی این چیه دیگه..که بابا برات توضیح بده.

 

راستی امروز زنگ زدم دکترتون.چون پوریا3روزه شکمش کارنکرده واذیته بچم.گفت بااپلیکاتور پماد ویتامین آد بزنیم به مقعدش.زدیم ولی اثرنکرد.گفته خودم خوراکیهای ملین بخورم.آخه منکه همش ازخوراکیهایممنوعم.بابات زیتون خرید و خوردم.امیدوارم اثرکنه.ناراحتت میشم پوریای من.برای پارساهم گفت شاید سینوزیتش باشه یا داره سرمامیخوره.بچم هنوز داروهای قبلش تموم نشده.امان ازین حساسیت فصلی.همش مریضیم.

 

سه شنبه22خرداد:

پنجاه و نهمین روز زندگی پوریای عزیز 

 

امروز پارساجونم تب کرد.بنظرم زیرچشمهاش هم عادی نبود.همش درخواست پتو داری.میخواستم پوریا را بابت کارنکردن شکمش ببرم حمام و ماساژش بدم.انقدر اصرارکردی که آخرش بهت تب بر دادم و بردمت حمام با داداشت.شکرخدا پوریاهم اوضاعش روبراه شد..

شب که شد تب پارساچونم خیلی بالا رفت.حدسم به ویروس بود که انقدر تب بالا داده بود.39به بالا بودی.میلرزیدی.پیش بابات خوابیده بودی و بهت دارو دادم تبت بیاد پایین.وقتی بعدنیم ساعت اومدم ببینم چطورشدی دیدم شدیدترشده و داری میلرزی.خیلی ترسیدم و بلندت کردم آوردمت توی پذیرایی و باز داروبهت دادم و شروع کردم کم کم پاشویه دادنت.ترسیدم یکدفعه انجام بدم خدانکرده لرز وتشنج کنی.فکرکنم تبت 40رسیده بود.میجوشیدی.بابات هم اومد کنارت خوابید هی بهم میگفت بروبخواب من بهش میرسم.ولی خب دلم طاقت نمیاورد.دوتاتون کنارهم خوابیده بودین.هی میگفتم خودتو عذاب نده برو سرجات بخواب ولی بنده خدا باباهم دلش نمیومد و نگران بود.

هی به بابامیگفتم نیم ساعت دیگه خوبه و پایین میاد..ولی بابروفن واستامینوفن و اونهمه پاشویه دادن پشت سرهم تاساعت4صبح طول کشید تبت پایین بیاد.تا اونموقع همش برات دعای نور و دعاهای سفارش شده درمفاتیح برای پاسسن آمدن تب را میخوندم.صدقه هم زیر بالشت گذاشتم.البته بابا هرروز عادت به صدقه دادن داره.هربار بیدارمیشدی هی دعوام میکردی که یعنی دارم اذیتت میکنم.قربون صدقت میرفتم ماساژت میدادم لالائی برات میگفتم و..که بذاری ادامه بدم و اذیت نکنی.پوریاراکه شیر دادم ومیخواستم بادگلوش رابگیرم توهم پارچه هارا از رویت برداشتی اومدی نشستی این بغلم.دیگه نمیتونستم حرکت کنم.هرچی میگفتم پارسا برو پایین من داداش رابذارم زمین بعدبغلت کنم گوش نمیدادی.آخرش ازهمونجاهی بابات راصدازدم و بنده خدا بیدارشد اومد پوریا راگرفت.

 

چون ازصبح تب داشتی امروز مهدنرفتی.ولی به این شدت اصلا نبود

 

 

چهارشنبه 23خرداد:

شصتمین روز زندگی پوریای عزیز

انقدر دیشب تب داشتی به آقاجونت پیغام دادم صبح دنبالت نیاد که ببرتت مهد.هرچند دیروز از مهدت زنگ زدن که میخوان آتش نشان بیارن و برنامه ی جالبی دارن.ولی خب حالت خوب نبود وسلامتت مهمتره.

جدیدا پوریاجونم داداشش راخوب میشناسه وگاهی انقدر بامحبت نگاهش میکنه که باهاش صحبت کنه

من باهزار امیدنمیذارم مهدبری که بمونی استراحت کنی ولی صبح زود بیدارمیشی.امروز که پسرگلم بیدار شد باگریه ازرختخواب بیرون اومد وشروع کرد به زدن من!!چشمهات راهم بازنمیکردی.وقتی دقیق نگاهت کردم دیدم چشم راستت ورم داره و نمیتونستی بازش کنی.از درد به خودت میپیچیدی.احتمالا همین بوده علت تب و حال بدیه روز قبلت.هی پارسا گریه پوریا گریه

عکس خودت را توی آینه میدیدی کلافه میشدی.میگفتی من هیچوقت خوب نمیشم.چشمم جائی رو نمیبینه.برای من خیلی روزخهای سختی بود.طاقت ناراحتیت را ندارم گل مامان.خیلی هم حالت چشمت بد شده بودن ودیدنت در اون وضع غصه دارم میکرد.

برای پوریاکه میخوام شکشمش را روغن زیتون بزنم که کارکنه پارساجونم هم کنارش میخوابه!! دوقلو دارم من!!!

پارساعاشقه اینه که پوریا لباس یا دستش رابگیره و ول نکنه.گاهی زوری لباس و دستش را میذاره توی دست پوریا ومیگه مامان ولم نمیکنه!!

عصری رفتیم منزل باباجونی و بابا و پارسا رفتن چشم پزشکی.دکترگفته بود که اوضاع چشمش خوبه وبنظر گزیدگی زیرچشمه و بره متخصص اطفال.بعدش دوتائی رفتین متخصص اطفالت.طفلی بابا توی این گرما زبان روزه هلاک شد.نزدیک افطار رسیدین خونه.عوضش همه تونستن یه دل سیر پوریا راببینن چون بخاطرپارساهمیشه مراعات میشه

دکترگفته بودچشم پارسا را یه حشره زده و کلی قطره و دارو داده بود.هربار برای قطره وقرص کلی اذیت میکنی.بچم خسته شده انقدر این چندوقت مریضه...

 

پنجشنبه 24خرداد:

شصت ویکمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز پوریاجونم را برای واکس دوماهگی بردیم.قبلش ازبچه ها قد و وزن گرفتن.

زمان پارسا بچه را بغل میگرفتیم واکسن میزدیم الان گفت بذاریدش روی تخت.بنظرم اونجوری بهتر بودبچه آرومتر بود.اینم مصدوم بعد از واکسن دوماهگی

ا

از رشد پوریاخیلی راضی بودن.پارسارامیگفتن قدش در حدبالای جامعس و وزنش در رنج متوسط وتوی نرم افزارمیزنه لاغر.دکتراونجابردیم گفت اشکال نداره به خودت رفته.ولی پیشنهاد داشت برای غذاخوردنش ببریم کلینیکشون.میگفت غذای زوری غذانیست سمه.خب پارسا گشنه هست ولی بازیگوشه.نمیدونم قعلاکه وقت و حوصلش نیست وترجیه میدم زود غذابخوریم جمع کنیم و به کارهای دیگه برسم!!!

اینجاهم پارساعصبانیه هی میگه بریم.هرچی میگم بخند اخم میکنه!

وزن پارسا:

قد پارسا:

واکسن پوریا:

دور سر پوریا:

وزن پوریا:

قد پوریا:

پوریاجونم هم مثل داداشش قدبلنده.وزن هم ماشاالله5800 شده بود.بابت محدودیتهای غذاییم همش نگران کیفیت شیرم هستم وخداروشکر میکنم که اوضاع روبراهه.این یک هفته که گندم وشکر را حذف کردم دانه هاهم ازصورتش رفته ورفلاکسش هم خیلی کم شده.خداروشکر

طفلک پارسای من خیلی چشمت ناراحت بود.بهت میگم ایکاش چشم مامان جای چشمت اینطوری شده بود.میگی آره!ههه

امروز خانه آقاجون رفتیم و دوتامصدوم وتب دار داشتیم.میخواستم واکسن پوریاراعقب بندازم تاتب پارساقطع بشه دیدم منکه شبهاهمش بیدارم بذار یکدفعه برای دوتاشون انجام بشه.ولی خب حتی روزش هم سخت بود.دوتاتون بهانه میگرفتین.پوریاکه تا پایش را رهامیکردم گریه میکرد.توی بغلم سفت نگهت داشته بودم.چندساعت اول شیرهم نمیخوردی.همش گریه گریه

اینجاهم بغل مامان جونت خوابیدی.دستهام سر شده بود انقدر توی بغل نگهت داشته بودم.عوضش یه کم خوابیدی

نزدیک شب هردوتون خوابیدین.دومصدوم!!

فرشته کوچولوی مامان چقدر سفیدبهت میاد.ماشاالله لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم

حاجی بشی عزیزم

 

جمعه 25خرداد:

شصت و دومین روز زندگی پوریای عزیز

دیشب قرار بودپارسا باآقاجونش بره پارک وچون خوابید و ازطرفی باران هم اومد نشد.برای همین شب اونجاموندیم که فردا بره.خیلی شب وحشتناکی بود.هردوتون تب داشتین.تاصبح نابود شدم!!هی قطره و داروی پارسا..هی قطره پوریا...

صبح عدم تعادل داشتم و نمیتونستم سرپا بایستم.ولی خب فکرکنم دیگه این اوجش بود و روزوشبهای بعداوضاع روبراهه.پارساکه انقدر بیدارمیشد خسته شده بود وباگریه بهم میگفت ای خدا کشتی منو.کاش اون یکی چشمم هم اینطوری بشه تو حرص بخوری!!!خنده

صبح هم از وقتی بیدارشدی گریه وبیقراری کردی.پوریاهم همینطور.دوتاتون خوابتون میومد.به باباگفتم بیاد پارسارو ببره منزل عزیزی.عیدفطر بود.واقعادیگه توان نگهداری هردوتون باهم را نداشتم.اصلا نمیتونستم درست راه برم.کسری خواب داره نابودم میکنه.باباهم پارسا را برد و من وپوریا چندساعتی خوابیدیم.

قبل از خانه عزیزی با آقاجونت برای اولین بار با ماشینت پارک رفتی وخیلی بهت خوش گذشته بود.گویاچشمت دردمیکرده و کلی گریه کرده بودی و بابا خیلی برای آروم شدنت زحمت کشیده بود...

عصرهم فوتبال جام جهانی بود وایران برنده شدوبعدش ازخانه آقاجون راه افتادیم خونمون که توی ترافیک جشن مردم گیر کردیم.بعدش پارسابه بهانه جشن تانیمه شب بامن بیداربود.

خداروشکرانگار چشمت بهتره

 

 

شنبه 26خرداد:

شصت وسومین روز زندگی پوریای عزیز

امروز همچنان شمادوتا تب داشتین و دارومیخوردین.همش دعامیکنم خداسلامتی بده به جفتتون و توان و صبر به من.خیلی خستم و اون مقداری که میخوابم کسری خواب جبران نمیشه.همش میگم خدا کمکم کن.پارسا ازعید دائم مریض میشه و همین گزیدگیه پشه را کم داشتیم!!قهر

پوریای عزیزم خیلی ماهی مهربونم.میدونم بزودی دلم برای این روزهاتنگ میشه.وقتی بوت میکنم...وقتی میچسبی بغلم..

خستگی نمیذاره خوب از این روزها لذت ببرم.همش درصدد رفع نیازهای اولیه هستم.خانواده هامون همش بهم سفارش میکنن اینو بخور اونو بخور..میگم چشم ولی توی دلم میگم من برسم به موقع دستشویی برم کلیه هام نابودنشه بقیش پیشکش!!ههههخنده

امروز پوریاخیلی گریه کرد.خیلی.پارساراهم کلافه کرده بود.دوباره شکمش کارنمیکنه!!به سختی فرصتی پیداشد با پارسانهارخوردیم.اصلا پوریانمیذاشت.بچم پارسا الکی دعواش هم کردم.فقط خدا میدونهاون لحظه که دعواش کردم چقدرخسته وگرسنه بودم واعصابم ضعیف شده.انگار یه زمانهائی آدم یه ذخیره ای برای روزهای سخت و...داره.ولی الان واقعا از تولید به مصرفم!!ههه به اندازه ی استراحت و تغذیه ی همون لحظه ها انرژی وتوان دارم وذخیره صفرم! پارساهم همش صدای ضبط ماشینش را زیادمیکرد و میدونم صدا بیرون میره و همینجوری هم همسایه ها احتمالا دائم دارن باصدای گریه پوریاصبوری میکنن.هرچی گفتم پارسا کم کن گوش نمیکرد وآخردعواش کردم.بازهم موقع اومدن باباش این کارش راتکرار کرد که دیگه هیچی بهش نگفتم.ازخستگی حالش را نداشتم.گاهی به پوریاحسودیم میشه.میگم کاش منم الان مثل تو توی بغل مامانم خواب بودم!!خندونک ایکاش حداقل این خستگیها به شادی و بازی بابچه ها و..باشه.خیلی وقته همش دارم مریض داری میکنم و پارساهم ازمریضی خسته شده و دیگه حتی داروهم سخت میخوره و دیدن چشمش بااین وضع ازهمه بیشتر حالم را خراب میکنه.کاش چشم خودم اینطوری شده بود.حداقل وقت نداشتم خودمو تو آینه ببینم غصه نمیخوردمخواب آلود

به پارسامیگم کاش من جای تو اینجوری میشدم.میگه کاش!!هههقه قهه فکرکنم پوریاهم ازحرف داداش خندش گرفته!!

وقتی عکسهاتون رامیبینم دلم میخواد دوتاتون رابغل کنم همین لحظههههههههههههههههههههههههههههههه

 

 

 

 

یکشنبه 27خرداد:

شصت وچهارمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز هیچی ندارم بنویسم جز خوااااااااااااااااااااااااااااب !!!!!!!!!!!!!!!!خواب آلود

وای خدایا من چمه انقدر خوابم میاد!!! انگار توی سرم منبسط منقبض میشه!!وقتی درازمیکشم و چشمهام رامیبندم حس میکنم توی یک قایقم روی موج دریا بالاپایین میشم.گاهی دلم میخواد قیدحساسیت را بزنم برم قهوه شکلات بخورم!!بنده خدا باباتون امروز بخاطرمن زوداومد.همیشه ببینم توانم میکشه میگم بمون به کارت برس.امروز اصلاتعارفم نکردم!!هههه واقعا حتی تهوع گرفته بودم.هرروز میگم فردا را روز متفاوتی میکنم ولی باز پس میوفتم!!شاکیازخودم شاکیم دنبال یه جایی ام برم شکایت!

پارساجونم شب تبت کم بودگفتم دیگه بهت دارو ندم معده بچم داغون شد سه ماهه همش دارو میخوره.ولی ساعت6:10دقیقه صبح باگریه شدید بیدارشدی. درد داشت چشمت.هی خودمو سرزنش کردم چرابهت دارو ندادم.فکرنمیکردم درد داشته باشی.شکرخدابهتر بودی.سریع بهت دارو دادم.ولی کلی گریه کردی تا دارو اثرکنه.میگفتی منو روی پاتو بخوابون ماساژمم بده لالایی هم بخون.پوریاهم ازگریه تو بیدارشده بود وگریه میکرد و همزمان اونو هم شیرمیدادم.هی میگفتم پارسا مامان جان اینجوری نمیشه یه کم توی تخت بخواب ماساژت میدم ولی گئش نمیکردی.خیلی حساس شدی .خلاصه وقتی آروم شدی و داشت خوابت میبرد دلت به حالم سوخت.لای چشمت را باز کردی گفتی مامان تو هم بخواب.گفتم بخواب مامان نگران من نباش.خلاصه دیگه تاخود ظهرتقریباپوریانخوابید و چون شکمش بازکارنکرده بودمقداری بیقرار بود و زمین نمیماند.بااینحال قبل ازاینکه پارسابیاد سفره نهار راچیدم و غذاگرم کردم و یه کم وسایل شن بازی چیدم که بازی کنی و همون اول بهانه نگیری.مثلاخواستم شرایط را مدیریت کنم!!!هههههههههههههه ولی بازهم سر غذاخوردن دعوامون شدباهم!!خدای من کمکم کن.همش یاعصبی هستم یا دارم خودمو سرزنش میکنم.وقتی خستم خیلی تحریک پذیرم.هرکاری میکنم سخت به خودم مسلط میشم.خودم میدونم رفتارم عادی نیست.درسته شاید نتیجه ی خستگی وکم خوابی باشه ولی دلیل نمیشه ومن باید بهترباشم.چون پارساپوریاکه نمیفهمن من چقدرخستم و حال ندارم.خلاصه به پارساگفتم جون مامان اگه پوریا را شیردادم خوابید بذارمنم همینجوری چنددقیقه بخوابم.براش خوراکی گذاشتم وکارتون هم میدید و شن بازی هم میکرد.پوریاهم موقع شیرخوردن خوابش برد.منم دیگه چشمهام بازنمیموند همونجوری پوریابه بغل روی مبل خوابم برد.پنج دقیقه نشد پارسااومد بیدارم کرد گفت مامان یخ برام نذاشتی!! یخ میخواستم!هیچی دیگه باز پوریاهم بیدار شد و تکرار روال معمول!!بااینکه خیلی کم خوابیدم ولی انگارحالم بهترشد.تازه مثل همیشه شروع کردم به فکرکردن که نباید پارسارابرای بدغذایی دعوامیکردم و...

شروع به سرزنش خودم!!

باباکه اومد شما دوتارانگه داشت ویک ساعت ونیم خوابیدم.دیگه ازگریه پوریابیدارشدم.کلی تلاش میکرد آرومش کنه صداش منو بیدارنکنه.توی اون مدت پارسا دوباری بهم سر زد!!ههههههههه بچم نمیتونه ببینه مادرش بخوابه!!!ولی خب خیلی عالی بود واون حال بد داخل سرم خوب شد.کم خوابی خیلی بده.قبلاها دانشجو بودم و دوتاامتحان پشت سرهم داشتم توی دوشبانه روز شاید دوساعت میخوابیدم.اصلاهم اذیت نمیشدم.پیرشدیم مادر!!!

همینه میگن تو سن پایین بچه دار بشید.واقعا توان آدم خیلی فرق داره.از زمان پارسا به پوریاهم توانم خیلی فرق داره.همش دلم میخواد برای هردوتون کلی وقت بذارم و خوش وراضی باشید ولی خیلی نمیشه.

عصرهم پارساجونم با بابای مهربونش ماشینش را بردن بیرون و رانندگی کردپسرم.خیلی بهت خوش گذشته بود...

منم یه کم پوریا را دیدم امروز!!آخه بسکه خوابم میومد انگار درست ندیده بودمش

وقتی باهات حرف میزنم خیلی ذوق میکنی وعکس العمل نشون میدی عشق کوچولوی مامان.من از تو بیشتر ذوف میکنم نفسم

تقریبا مطمئن شدم که پوریاجونم به گندم حساسیت داره.این یک هفته که باز اضافش کردم علائم حساسیتی میبینم.نه خیلی شدید ولی بهتره که دائم نخورم.البته زیادهم نمیخوردم روزی یک لقمه نان وخرما.ولی بازبهتره چندروز درمیانش کنم.همینکه متوجه میشم حساسیتهات چیه خیلی عالیه و ازین بابت خوشحال وراضی هستم.انشاالله زودی خوب میشی پسرکم.سر پارسا خیلی غصه میخوردم چون تجربه نداشتم.الانم نگرانیهایی دارم که شیرم کم نشه و بدنشه و.. ولی خیالم راحته انشاالله بزودی خوب میشی عزیزم و میتونی خودت کلی خوراکیهای خوشمزه بخوری و کیف کنی.هرچی من این مدت بیشتربفهمم به چی حساسیت داری و نخورم تو هم انشاالله کمتر درمعرض قرارمیگیری و زودتر خوب میشی و وقتی غذاخوربشی میتونی از انواع مزه ها لذت ببری.دیگه همینه به قول قدیمیها یکسال بخور نون و تره ده سال بخور نون و کره!!

 

دوشنبه 28خرداد:

شصت وپنجمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز صبج رفتیم آزمایشگاه.هم من باید تیروئیدم راچک میکردم هم پارساجونم سومین آزمایش ادرارش را داد.دیروز به مامان جون گفتم که بیادخونمون و وقتی از آزمایشگاه اومدیم با آقاجون اومدن خونمون.ازصبح بنده خدا مشغول کار وکمک کردن به من بود تاعصر.چندتاغذابرام درست کرد و مربا و...

آخه دیشب واقعاحس کردم شیرم خیلی کمه.شایدم پوریا زبل شده قورت قورت میخوره و اجازه به پر شدن نمیده.دیشب هر 45دقیقه بیدار بود.گفتم شاید سیرنمیشه چون قبلا دوساعت رامیخوابید پشت سرهم.دیگه ذهنم رسید به سوپ و عدسی و خوراک لوبیا که میتونم صبحانه بخوم.چون عملابخاطرنخوردن نان وعده صبحانه راحذف کرده بودم وخیلی سخت بود.حوصلم نمیگرفت ومیلم نمیکشیدکه صبحانه هم برنج بخورم.امروز هی بیدارشدم پوریا را شیر دادم یه کم کمک مامان کردم و بازخوابیدم.البته خوابهام زمانش به یک ساعت نمیرسید چون پوریا زود بیدارمیشد ولی خیلی خوب بود.عصرهم سه تائی حمام رفتیم.

فدای پارساجونم بشم جشماش بهترشده

 

سه شنبه 29خرداد:

شصت وششمین روز زندگی پوریای عزیز

دیشب پوریاجونم از شبهای قبل بهترخوابید .البته هنوزمثل قبل از تزریق واکسن نشده.خیلی زودتر بیدارمیشه.ولی از دیروز انرژی داشتم و بیقرارم نمیکرد.صبح حسابی به خودت میپیچیدی و شکرخدا بعدش شکمت کارکرد.فعلا همش فکرمون وضع شکمته!!!ههه بابا همش طالبی و..میخره میگه دکترگفته خوب از شیر رد میشه.بعدش حسابی خلقت خوب بود.

پوریاجونم عاشق مک زدن دستت هستی!!گاهی ازخواب بیدارمیشی صدای ملچ ملوچت میاد!! تاگریه میکنی پارسا دستت رو میذاره توی دهنت ساکت بشی.البته خیلی علاقه داره دست اونو میک بزنی!!مابهش میگیم نه.ولی کافیه جشممونو دور ببینه.

 

چرتهای توی روز پوریا نهایت5دقیقه ای هست!تا میایم بریم با پارسا بازی کنیم بیدارمیشی.خیلی کم خوابی واقعا!گاهی پارسامیگه مامان بخوابونش پیش من.تامیذارمش چندلحظه بعدبیدارمیشی و داداشت غصه میخوره پیشش نموندی

مهد بهتون یک برگه داده بودن رنگ کنی و بچسبونی روی مقوا و پازلش کنی.باکمک هم انجامش دادیم

توی اینترنت پیدا کردم که نان سحر محصولات فاقدگلوتن هم داره.چون پوریابه گندم فعلاحساسه استفاده از این محصولات برام عالیه و بابا زنگ زد سفارش داد برامون نگه دارند و عصری باپارسا رفتن5بسته نان تست خریدن که 4تاش را گذاشتم فریزر که کم کم بیرون بیارم.هورااااااااااااااااااااا دیگه نان هم دارم!!! از آردهای برنج و سیب زمینی و نشاسته ذرت تولید شده.

خداروشکرمیکنم برخلاف روزهای قبل شیرم خیلی خوب شده و پوریا از پس خوردنش برنمیاد!!!واقعا تمام تلاش منو بابا اینه که پوریا بتونه کامل شیر مادر رابخوره.هرچند آلرژیت به این مواد غذائی که فهمیدم خیلی شدید نیست ولی مراعاتش باعث میشه زودتر بتونی غذاخور شدی ازین مواد استفاده کنی و سیستم ایمنیت تحریک نمیشه.

 

آخرشب سی دی لحظه تولد پوریا را دیدیم.همش میگفتی

داداش عزیزم...

پوریا نگاه کن تو بودیها...

مامان پس من کی میام؟؟..

و...

بعدش گفتی میخوام فیلم لحظه تولد خودمو ببینم.یک لحظه نگاهت کردم دیدم ازهرچشمت سه تا نوار اشک جاریه!!!بغلت کردم گفتم چیه پارسا؟؟جواب دقیقی ندادی میگفتی عکس فرشتم را دیدم که منو آورده!آخه روی فیلم عکس کارتونیه یه فرشته بود.میگفتی خیلی فرشتم را دوست دارم.من همیشه بهت میگم آدمهایه فرشت دارن بهشون میگه کارهای خوب کن.یه شیطان هم میگه کارهای بد کن.طی روز گاهی بافرشته و شیطونت حرف میزنی.یعنی من جاشون صدا درمیارم.بسته به اینکه کارهای خوب یا بدت زیاد بوده باشه صدای فرشته یا شیطونت قوی و ضعیف میشه!!!خنده

همش خواننده ها برای دختر شعرمیخونن.خیلی خوشحال شدم روی فیلم پوریا یه آهنگ بود درموردپسر.از خواننده عماد.البته من اسمشو نمیدونستم متن آهنگ را سرچ کردم پیدا کردم.پارسا میگه این آهنگ را من برای پوریا خوندم.هی میری میای میگی پوریا من بهت گفتم تاج سر!

یه فلش توی ماشینت میذاری میگی ضبطمه.بابا فداکاری کرده فلش خودش رابهت داده.بهم گفتی این آهنگ برا برات ریختم توی ضبطت!!!

 

 

قشنگترین هدیه دنیا رو بهم داده خدا

سخته یه لحظه هم برام بخوام ازش بشم جدا

وای که چه نازو دلبری میکنه با طرز نگاش

کافیه لب تر بکنه میریزم همه دنیارو به پاش

ای وای وای وای چه پسری

وای عجب تاج سری

ای جون چه قد و بالایی از همه دنیا سری

قربون قد و بالات من فدای خنده هات

تو فقط بخند عزیزم عمرو جون من برات

هی داره دل میبره با طرز نگاش

با حس تو چشاش

قربون خنده هاش

آتیشم میزنه وقتی اسممو میگه یواش

الهی بشم فداش جونمو میدم براش

++++++

نقطه ضعفه منو میدونه ذل میزنه تو چشام

قلبم از کار میفته انگار اون بالا تو ابرام

برق تو چشاش چه نازه یه جورایی بی نظیره

دل من تا دنیا دنیاس پای خنده هاش اسیره

ای وای وای وای چه پسری

وای عجب تاج سری

ای جون چه قد و بالایی از همه دنیا سری

قربون قد و بالات من فدای خنده هات

تو فقط بخند عزیزم عمرو جون من برات

هی داره دل میبره با طرز نگاش

با حس تو چشاش

قربون خنده هاش

آتیشم میزنه وقتی اسممو میگه یواش

الهی بشم فداش جونمو میدم براش

 

فدای هر دو پسرگلم بشم من...

خیلی دوستتون دارم و یه تکه هائی ازشعر را هی براتون میخونم

 

 

 

چهارشنبه 30خرداد:

شصت وهفتمین روز زندگی پوریای عزیز

فکرکنم خوراکیهای ملین ومسهلی که هفته پیش خوردم تازه داره روت حساااااااااااااااااابی اثرمیکنه!!خجالتبچم دیگه داره اسهال میشه!!

دیشب باخودم قرارگذاشتم بعد از خوابیدن شماها بیدارنمونم و سر شب بخوابم و صبح برای کارها بیداربشم.ساعت11که پوریاجونمو گذاشتم توی رختخوابش خودم هم خوابیدم.خیلی وقت بودهمش 1 به بعدمیخوابیدم.خیلی عالی بود وپوریاهم همکاری کرد تا3ونیم خوابید!!!! وقتی بیدار شدم اصلا دیگه خوابم نمیومد.بچم پس داده بود و لباسهاش راعوض کردم و بعدش نشستم یه قالبی برای زیر پازل پارسا درست کردم که بتونه ببره مهد و نریزه.ساعت 5ونیم دوباره خوابیدم و تاچشمهام گرم بشه پوریا بیدار شد و شیرخورد.دیگه خوابیدم انقدر خوابم عمیق بود که آقاجون که اومده بود دنبال پارسا پشت در مونده بود.انقدر زنگ زده بود متوجه نشده بودم.

طفلک باباتون برای اینکه من بهتربخوابم چندوقته شب تاصبح توی اتاقتون میخوابه و وقتی پوریا بیدارمیشه بیدارم میکنه شیرش بدم.اصلابه این وضع راضی نیستم چون صبحش میخواد بره سر کار و اذیت میشه هی بیداربشه.

پارساجونم باعلاقت به قرمه سبزی کشتی منو!!هروعده غذایی میگی قرمه سبزی داریم؟؟؟ههههههههه

عزیزیت دیشب تماس گرفته بود بپرسه امروز میریم خونشون شام چی بذاره.بنده خداهمش فکر رژیم غذائیه منه.خلاصه پیشنهاد قرمه سبزیش را بامیل تمام بخاطر پارساجونم قبول کردم.کیف میکنی امشب!فرداهم مامان جونت قراره برات درست کنه.هی قرمه سبزی بخور!!

کلابه یه غذائی گیرمیدی ول نمیکنی تا زده بشی.خوراکیها راهم همینطوری.یه مدت همش کرم شکلاتی میخوردی.الان توی کابینته نگاهشم نمیکنی.یه مدت پفیلا و...

خیلی دوستت دارم پارسای من..صبح اومدم کنارت خوابیدم بغلت کردم.دیدم گرمت شد و داری عرق میکنی بلند شدم.درهمون حال داشتم فکرمیکردم واقعا انگار نیاز مادر به بچه بیشتر از نیاز بچه به مادره.باتمام وجودم نیاز دارم بوت کنم و بوست کنم و بغلت کنم..

پوریاجونم دوست دارم توی بغلم باشی وکنارهم خوابمون بره.گاهی شیرت میدم روی مبل طوری مینشینم که خوابم برد نیوفتی و کنارهم خوابمون میره.خیلی دوتامون آرومیم و تو هم این حالت را دوست داری عزیزکم.چندساعت هم اون حالت بمونی اعتراضی نداری و آروم میخوابی ولی خب نمیشه همیشه من یه کاری دارم باید بلندبشم.

خدایا شکرت بابت پسرانم...

هزاران هزار بار شکرت...

خیلی سعی میکنم هم به پوریا رسیدگی کنم هم با پارسا بازی کنم.یه بازی خوب امروز باهم انجام دادیم و حتی قتی پوریا شیرمیخورد میتونستیم انجامش بدیم و خیلی راضی بودی و برای تقویت حافظه هم خوب بود.

تجربه بهم نشان داده مهمترین چیزی که باعث میشه رابطت با داداشت بهتربشه و شاد بشی اینه که درنگهداری ازش احساس بزرگی کنی.خب اینم خیلی سخته چون فقط چیزهائی که مد نظر خودته راضیت میکنه.مثلا بغل کردنش.انقدر سفت بغل و بوسش میکنی همش گریه میکنه.صبح که مهد بودی کلی با پوریاحرف زدم!!!!! الان میگه این مامانه چی میگه یکسره!!!ههههههههههه میگفتم جان مامان با داداشت مهربون باش!!باهم دوست باشید!!هههه

اونم فهمید!!!خطا

خلاصه باکلی دعا وصلوات اینجابغلش کردی ومثلا داری باهاش میرقصی!!هی بهت سفارش میکردم ولش کنی داداش دیگه نداری.میگفتی خسته شدم بگیرش.

همش بهت میگم من نبودم جلوی دیگران بغلش نکن.آخه همه دعوات میکنن.وقتی باهم هستیم رفتارت قابل کنترل  تره وبیشترحرف گوش میدی.ولی جلوی دیگران احساساتی میشی حرف گوش نمیدی.همه هم هی میگن نکن میوفته و..لجبازی میکنی.وقتی دوتائی باهم هستیم اوضاع بهتره.جائی میخوایم بریم همش بایدبهت سفارش کنم جلوی دیگران پوریا را بغل وبوس نکن فشار نده و..

هی میگی چرا؟حالانمیشه شما این بار یک مورد را بدون توضیح علت بپذیری؟

 

مثلا داری داداش را میخوابونی

پوریاجونم تازگیها به آویز بالای تختش علاقه مند شده و واکنش نشون میده.ولی زود حوصلش سرمیره گریه میکنه

 

 

پنجشنبه 31خرداد:

شصت وهشتمین روز زندگی پوریای عزیز

این روزها بازیهای جام جهانی فوتباله.پارسا برای اولین بار دیشب فوتبال میدید.بازی ایران و اسپانیا.تاحالا فوتبال نگاه نکرده بود.به شوخی میگم اینم شادیه بعد ازگل پوریا:

حیف گل پذیرفته نشد!!

 

وقتی یکدفعه یه صدائی میاد!!:

خیلی از صداها باعث میشن که بترسی.نمیدونم چرا.آخه از اول اینهمه توی سروصدا بودی.یعنی پارسانمیذاشت آروم باشه خونه.گاهی به بغض و گریه ای میکنی که نگو.بعدش که آرومت میکنم باز یادش میوفتی بغض میکنی.ناز منی 

 

نمیدونم چرا انقدر شلوار پسرانه سخت گیر میاد.هرجامیریم بلوزشلوارکه!!پارسا مدتی شلوار لازم بود ولی واقعا توی بارداری نمیشد و امروز باخاله سه تائی رفتیم کلی گشتیم و در آخرین مغازه بالاخره شلوارخنک تابستونه برات پیداکردم.شلوارک دوست نداری عزیزکم.خیلی گشتم وهمش استرس پوریا را داشتم که پیش مامان جونت گذاشته بودمش.خیلی هم هوا گرم بود.رنگهای متنوعی داشت ولی اول ازهمه سبز راانتخاب کردی.سه تابرات خریدم.میخواستم یکی دیگه بخرم فروشنده میخواست بره از انبارشون بیاره پون سایزت را نداشت و ازطرفی مامان جونت هم زنگ زدکه پوریا داره خسته میشه و بیا و خلاصه بدو بدو رفتیم.خوبیش اینه فروشگاهش تقریبا نزدیکه ولازم داشته باشی خوبه.مبارکت باشه پسرکه عشق سبزم!

نزدیک شب هم با خاله جانتون رفتم موهامو آرایشگاه کوتاه کردم.خیلی استرس میگیرم وقتی بی پوریابیرون میرم.میدونم اهل خوابیدن نیست و بهانه میگیره.ولی خب خیلی ریزش مو داشتم و همش شبهاهم موهامو میبستم که پوریا بیدار شد سریع برم سراغش و موهام توی صورتش نیاد!!! اصلاهم فرصت رسیدگی ندارم.خوب شد سبک شدم!! دفعه قبل که انقدر کوتاه کرده بودم قبل کنکورم بود.

 

 

 

 

 

نظرات (28)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
3 خرداد 97 8:12
بچه اول خیلی گناه داره اول اینکه تنهاست و مجبوره تنهایی بکشه بعد هم که دومی میاد در گیر حسادت می شه.
مامان
پاسخ
سلام.خودمم اولی هستم وحسادتهای بچگیم به خواهرم را یادمه.خدا کمکه همه بچه اولیهاکنه بحق همین ماه عزیز که براحتی کنار بیان.برای پارسای من هم دعاکنید
مهندس زهرا فرجیمهندس زهرا فرجی
4 خرداد 97 23:08
محبتمحبتمحبتمحبت
مامانیمامانی
5 خرداد 97 10:26
آخی عزیزم
پارساجون چه دورانی رو داره طی میکنه
چقدر بچه ی دوم داشتن سخته هاچشمک
راستی چقدر عکس دونفریشون با لبخند قشنگ شده
مامان
پاسخ
سلام.ممنون از نظر لطف شما.واقعا دوران سختیه.قدیما چه کارمیکردن بااونهمه بچه؟!!فکرکنم تعداد بچه ها زیاد بوده معلوم نبوده کی دقیقا داره به کی حسودی میکنه!!
مامان الیمامان الی
5 خرداد 97 12:29
خدا حفظشون کنه
مامان
پاسخ
سلام.ممنون سلامت باشید
مامان صدرامامان صدرا
5 خرداد 97 12:55
سلام عزیزم چه خوب که پست را جدا کردین من با گوشی میام یکم سخته تشخیص دادن پست جدید و قبلی 🙏❤
باید به بچه اولی تو خونه خیلی توجه کنین و همش اولویت بچه اول باشه در هر چیزی حتی غدا کشیدن درسته تجربه نکردم ولی میدونم خیلی مشکل سختی هست کنار اومدن باهاش انشالله با گذر زمان کوچولوی دوست داشتنی من عادت کنه موفق باشی خانومی خیلی ناراحت شدم بابت رژیم و سرگیجه گرفتنتون نکنه کم خونی دارین مواطب خودتون باشین❤
مامان
پاسخ
سلام.التماس دعا توی این ماه عزیز.بچه دوم همش توی بغله و رسیدگی میخواد.واقعا اولی حق داره.
مامانی گیتا جون و برديا جونمامانی گیتا جون و برديا جون
5 خرداد 97 14:12
عزیزم خدا حفظتون کنه
مامان
پاسخ
سلام.خداعزیزان شماراهم درپناه خودش نگهداره
مامانی گیتا جون و برديا جونمامانی گیتا جون و برديا جون
5 خرداد 97 14:13
کاملا درکت می کنم دختر منم هنوز نتونسته با بردیا کنار بیاد و من این وسط خیلی اذیت می شم
مامان
پاسخ
مرکز بهداشت میگفت6ماه طول میکشه کناربیان.باید بیام باز وبلاگتون ببینم دخترتون چندماهشه هنوز کنارنیومده.میترسم البته بخونم ناامید شم
عمه فروغعمه فروغ
5 خرداد 97 19:10
​​​​​​سلام دوست گلممحبت
رفتارهای پارسا کاملا طبیعی هست یه مدت که بگذره کم کم براش عادی میشه شرایط البته به شرطی که شما با رفتارهاتون به پوریا حساسش نکنید...ان شالله که این مدت هم به خیر و خوشی میگذره و دو تا داداش رفیق های خوبی برای هم میشنآرام
ای جانم چه پروفایل قشنگی😍خدا حفظ کنه هر دو روبغل
راستی چه خوبه که سبک نوشته هاتون رو تغییر دادید این طور مطالب بهتر دیده میشن 
مامان
پاسخ
سلام.انشاالله با دعای شماهمینطور بشه.ممنون از نظرشما

5 خرداد 97 23:00
چه آقا پسرهای مهربونی
❤❤❤❤❤
مامان
پاسخ
سلام متشکرم
مامانی گیتا جون و برديا جونمامانی گیتا جون و برديا جون
6 خرداد 97 8:24
عزیزم دختر من شهریور 6 ساله می شه و بردیا شهریور 2 ساله
البته تو نگران نباش چون قطعا وضعیت پارسا جون از گیتای من خیلی بهتره گیتا اصلا راضی نمی شد و هنوز هم نمی شه که با بردیا دو تایی عکس بگیرن ولی پسر تو خیلی همکاریش بیشتره خوب این نشون دهنده ی اینه که راحت تر با موضوع کنار آمده
مامان
پاسخ
ممنون واقعا هی میخواستم بیام بخونم فرصت نمیشد.من توی بارداریم باوجودهمه ی بدحالیم خیی زحمت کشیدم که پارسا شرایط رابفهمه و با داداش نیومدش انس بگیره.جای پوریای توی شکمم حرف میزدم.پارساصبحهها پامیشد به شکمم میگفت سلام پوریا و دائم بوس میکرد.ولی خب اونموقع نمیدونست چه خبره.الان تازه فهمیده هوو یعنی چی!!ههههه  بنظرم با پوریا قلبا خوبه ولی طاقت اطرافیان را نداره.پارسابچه ی اول,نوه ی اول,نتیجه ی اوله وهمه چیز منحصرا برای اون بوده.خودمم بچه بودم همینجوری اول بودم واین شرایط را داشتم.ممنون میشم این ماه عزیز دعاش کنید راحت کناربیاد.انشاالله دخترگل شماهم بزودی عاشق برادرش میشه وقدرهم رامیدونن.البته هممون کوچک بودیم وحتی شاید تا ازدواج نکردیم انقدر با خواهربرادرهامون صمیمی نبودیم وبهتربگم قدرهم راخوب نمیدونستیم و بعضا دعواهم داشتیم.امیدوار باشیم وخودمونو دلخوش نگه داریم که ازدواج کنن خوب میشن!!!ههههه
مامانیمامانی
6 خرداد 97 9:06
خدا دوتاشون حافظ باشه
مامان
پاسخ
سلام.سلامت باشید.خداحافظ عزیزان شما باشه انشاالله
مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
6 خرداد 97 9:35
وای که من هر  وقت عکس وبلاگ تون رو می بینم دلم ضعف می رهمحبتبوس
مامان
پاسخ
ممنون نظر لطف شماست
مسی
6 خرداد 97 15:37
خداوند عزیزانتون رو شاد و سلامت نگهداره و در کنار نعمت های بزرگی چون شما
مامان
پاسخ
سلام.متشکر از شما.خدا سایه ی همهی پدرمادرها را بالای سر فرزندانشون حفظ کنه
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
7 خرداد 97 14:40
وااااای خدااات چقدددد استررررس داری خواهر
راستش منم از همین چیزاااا میترسمممممم
واسه بچه دووووم 
خیلییییی نگرانم
مخصوصا که من سزارین هم میشم و تا ۴۰ روز نمیتونم سر پااااا بشمممممم
راستی شما طبیعی زایمان کردی؟؟
مامان
پاسخ
سلام نه متاسفانه دوتاش را سزارین بودم.انشاالله زود سرپامیشی عزیزم.قطعا40 روزکمتره.ماهاهم خیلی بابت بچه داریهامون حساسیم.قدیمهااینطوری نبود.منم دائم عزیزانم بهم میگن انقدر حساس نباش رو بچه داری.میگذره و...
مامان نفیسهمامان نفیسه
8 خرداد 97 12:41
ای جونم چ عکسای با نمکی گرفتین تشویق
به وبلاگ دختر ما هم سری بزنید آرام باعث افتخاره گل
مامان
پاسخ
سلام.متشکرم.چشم حتما
مامان پسملامامان پسملا
9 خرداد 97 8:08
عزیزم ماشاالله
مامان
پاسخ
سلام.متشکرررررررررررررررررررر
مامان علیمامان علی
9 خرداد 97 12:36
در پناه خدا سلامت وموفق باشن😇
مامان
پاسخ
سلام.ممنون.انشاالله بادعای خیرشما
❤فاطمه جون❤❤فاطمه جون❤
10 خرداد 97 18:51
چه داداشای مهربون و نازییییگل
مامان
پاسخ
سلام.لطف داریدگل
مامانیمامانی
11 خرداد 97 9:58
خداروشکر پارساجون کم کم داره عادت میکنه 
یه کم بزرگتر بشن دوست و هم بازیهای خوبی برای هم میشنآرام
مامان
پاسخ
انشاالله با دعای شما
مامان عفیفهمامان عفیفه
11 خرداد 97 12:43
چه گل پسرایی
خدا حفظشون کنه
مامان
پاسخ
سلام.ممنون از محبتتون
مامان خدیجهمامان خدیجه
12 خرداد 97 10:11
موفق باشی
مامان
پاسخ
سلام.سلامت باشیدددددددددد
مامان وبابامامان وبابا
15 خرداد 97 16:53
خدا حفظشون کنه😊
مامان
پاسخ
سلام.خدا غزیزان شما رانگهدار باشه.ممنون
مامانمامان
19 خرداد 97 11:22
ماشالا به هردوتاشون. خداحفظشون کنهمحبت
مامان
پاسخ
سلام.تشکر.خدا عزیزای شماراحفظ کنه
مامان آرزومامان آرزو
23 خرداد 97 15:26
خدا حفظشون کنهمحبت
مامان
پاسخ
سلام.خداعزیزانتون رانگهدارباشه.متشکر
مامان سبحانمامان سبحان
24 خرداد 97 0:13
خدا براتون حفظشون کنه.
من یکی که معتاد خوندن مطالب شما شدم.خیلی دقیقو با احساس مینویسیدمحبت
مامان
پاسخ
سلام.لطف داریدددددددددددددددددددددد
مامان کیانمامان کیان
25 خرداد 97 22:53
عالیه محبتخیلی خوبه که اینقدر وقت میزارین
مامان
پاسخ
سلام.ممنون 
مامان امیرحسینمامان امیرحسین
27 خرداد 97 20:06
ماشاالله به شما مامان باحوصله😃😍
مامان
پاسخ
سلام.این روزهاهمه تلاشمه که همینطور باشم.باحوصله منظورمه.ولی خب سخته

28 خرداد 97 15:31
خدا حفظشون کنهبوسمحبت
مامان
پاسخ
سلام.متشکرررررررررررررر